نگاهي‌ گذرا به‌ مولوي‌ درمثنوي‌ جهانيش


Share/Save/Bookmark

bahaaran
by bahaaran
26-Apr-2008
 

مقاله‌ حاضر كوششي‌ است‌ موجز و مختصر ،حول‌ شخصيت‌ و انديشه‌ و مقام‌ انحصاري‌ يكي‌ از نام‌ آورترين‌عرفاي‌ ايراني‌ كه‌ از چند سخنراني‌ استاد ارجمند دكترسيد حبيب‌ نبوي‌ ايجي‌ استخراج‌ و تنقيح‌ شده‌ است‌ ازآنجائيكه‌استاد در آغاز جلسات‌ مثنوي‌ به‌ اختصار ، حول‌ شخصيت‌ و تيپ‌ فكري‌ مولانا سخن‌ مي‌ گفتند ما نيز از نوارهاي‌ مختلف‌به‌ تفاريق‌ ، اين‌ مقوله‌ را برگزيده‌ وبر عامه‌ پژوهندگان‌ عرفان‌ و ادب‌ تقديم‌ مي‌ كنيم‌ .

---------------

مولاناجلال‌ الدين‌ رومي‌، نام‌ آورترين‌ نابغة‌ عرفان‌ اسلامي‌ و پاينده‌ ترين‌ يادگارش‌ مثنوي‌ معنوي‌،ديري‌ است‌ كه‌ به‌ محفل‌ ما گرمي‌ و حرارت‌ بخشيده‌ است‌ .مثنوي‌ چنان‌ پوينده‌ و زنده‌ است‌ كه‌ گويي‌مولوي‌ خود به‌ مقتضاي‌ زمان‌ و اقتضاي‌ اين‌ محفل‌ ، دقيقه‌ هاي‌ حكمت‌ را به‌ رشته‌ نظم‌ مي‌كشد . مثنوي‌زنده‌ است‌ و زندگي‌ و درخشش‌ آفرينندة‌ خود را نيز ضامن‌ است‌ . كتابي‌ كه‌ شخصيت‌ سرايندة‌ خود رااظهار مي‌كند و اثري‌ كه‌ پاسدار مؤثر خود است‌ . منظومة‌ جهاني‌ ژرف‌ و عميق‌ و پر محتوا كه‌ گذشت‌زمان‌ آنرا كهنه‌ نكرده‌ و تاريخ‌ از ارزش‌ و اعتبار آن‌ نكاسته‌ است‌ .

تفسير و تأويل‌ و صيد دقايق‌ حكمي‌دراشعار نغز و ارجمند و پر حجم‌ مثنوي‌ ، نيازمند تفكري‌خلاق‌ ، بديع‌ و گاهي‌ منحصر بفرد است‌ چراكه‌ مستلزم‌ مطالعة‌ فرديت‌ مولانا مي‌باشد كه‌ او خودشخصيتي‌ منحصربفرد است‌ و با آن‌ شيوة‌ انحصاري‌ كه‌ داستان‌ پروري‌ مي‌كند، معقول‌ و محسوس‌ را درآثارش‌ آميخته‌ و با بياني‌ شيوا و ارزشمند فهم‌ معاني‌ را بر تشنگان‌ معرفت‌ ممكن‌ مي‌سازد . لذا بايد با اوخويشاوندي‌ حاصل‌ كنيم‌ كه‌ در اين‌ صورت‌ مولانا مي‌شود يك‌ مكتب‌ ؛ بايد با روح‌ و احساس‌ و پويايي‌و تحول‌ مولانا رابطه‌ حاصل‌ كنيم‌ . شايسته‌ است‌ مولوي‌ و آثارش‌ را آنگونه‌ بشناسيم‌ كه‌ شيوة‌ خود اوست‌ ، آنگونه‌ تأويل‌ كنيم‌ كه‌خود او به‌ آفرينش‌ ديوانش‌ پرداخته‌ و در يك‌ كلام‌، خود او باشيم‌ . زماني‌ مي‌توانيم‌ يك‌ متن‌ را تفسير كنيم‌كه‌ با آفرينندة‌ متن‌ اتحاد عميق‌ِ احساسي‌ و همسويي‌ پيداكنيم‌ . لذا يك‌ بيوگرافي‌ عيني‌ از مولوي‌ كفايت‌نمي‌كند كه‌ بتوانيم‌ مثنوي‌ را بگشاييم‌ . مولوي‌ را بايد در عرصة‌ انديشه‌ و احساس‌ بجوئيم‌ . در مكتب‌ مولانا ، عشق‌ عاليترين‌ تجربة‌ بشري‌ است‌ . تجربه‌ اي‌ كه‌ انسان‌ را براي‌ جاودانه‌ زيستن‌آماده‌ كرده‌ و تكراري‌ بودن‌ لحظات‌ را از او دور مي‌كند . لحظات‌ و آنات‌ براي‌ انسان‌ عاشق‌ تازه‌ به‌ تازه‌ و نونو مي‌رسند . مولوي‌ تمام‌ اوراق‌ مثنوي‌ و تمام‌ جريانات‌ موجود در عالم‌ را بهانة‌ تقرير عشق‌ قرار داده‌ ، اومي‌خواهد به‌ صد زبان‌ ،عشق‌ را در مردم‌ تحريك‌ كند تا آدميان‌ به‌ لطف‌ آن‌ از تفرقه‌ مجموع‌ آيند . مولانا باعاليترين‌ تفكر وارد عشق‌ شده‌ بر خلاف‌ برخي‌ عاشق‌ پيشگان‌ كه‌ با خامي‌ وارد ميدان‌ مي‌ شوند ، وي‌ باپختگي‌ و آگاهي‌ از فراز و نشيب‌ عاشقي‌ ، وارد عرصة‌ عشق‌ شده‌ است‌ لذا از اول‌ مي‌سوزد . او بر خلاف‌ حافظ‌ ، عشق‌ رااز آغازين‌ مرحله‌ ، سركش‌ و خونين‌ بيان‌ مي‌دارد . «عشق‌ از اول‌ سركش‌ و خوني‌ بود » .حافظ‌ آغاز عاشقي‌ را آسان‌ و عاقبتش‌ را مشكل‌ بيان‌ مي‌كند « كه‌ عشق‌ آسان‌ نمود اول‌ ولي‌ افتاد مشكلها » خوشبختانه‌ مولوي‌ و مثنوي‌ جهانيش‌ از جمله‌ مواردي‌ است‌ كه‌ عامه‌ چندان‌ به‌ آن‌ نپرداخته‌ است‌. هر واژه‌ و موضوعي‌ كه‌ محل‌ تاخت‌ و تاز عامه‌ شده‌ ، بهره‌دهي‌ و افاضه‌ اش‌ تحليل‌ رفته‌ اما مثنوي‌جهاني‌ را از هر مطلعي‌ آغاز كنيم‌ ، يك‌ خروجي‌ دارد به‌ سوي‌ بي‌نهايت‌ و نردباني‌ است‌ براي‌ خروج‌ ازمحدوديتها و مضيقه‌ها ؛ لذا از شمول‌ افكار عامه‌ در امان‌ مانده‌ يعني‌ اسطوره‌اي‌ نشده‌ است‌ و اين‌ درحاليست‌ كه‌ حتي‌ متون‌ ديني‌ ما از آفت‌ عوام‌ زدگي‌ بدور نبوده‌ است‌ . مثنوي‌ نه‌ آن‌ قداست‌ را دارد كه‌قرآن‌ و نهج‌ البلاغه‌اش‌ بخوانند و نه‌ صرفاً عوامانه‌ است‌ . شايد در جامعة‌ شيعي‌ به‌ دليل‌ غير شيعي‌ بودن‌مؤلف‌ ، جز انديشمندان‌ و فرهيختگان‌ ، چندان‌ به‌ آثارش‌ نپرداخته‌ و موافق‌ خاصيت‌ مذهبي‌ ، از آن‌ بتي‌نساخته‌اند . از اين‌ رو اين‌ كتاب‌ تاحدّ زيادي‌ دست‌ نخورده‌ مي‌باشد . از دقايق‌ انديشة‌ مولوي‌ و ظرائف‌ فكري‌ اين‌ انديشمند بزرگ‌ كه‌ در مثنوي‌ نقش‌ بسته‌ منصرف‌كردن‌ انسانها از ظواهر قضايا و متوجه‌ ساختن‌ آنان‌ به‌ عمق‌ و كنه‌ مسائل‌ است‌ . به‌ عقيده‌ وي‌ ظواهر ومحسوسات‌ مدخلي‌ بيش‌ نيست‌ . نمادهايي‌ است‌ از واقعيت‌ ، نه‌ عين‌ واقعيت‌ و محل‌ ورود به‌ حقيقت‌است‌ . مولوي‌ مي‌ خواهدانسانها را از اين‌ مدخل‌ و مضيقه‌ عبور داده‌ واز سايه‌ ها و اعتبارات‌ و جريانهاي‌متغير نجات‌ بخشد. مولوي‌ از آنجا كه‌ تمام‌ وجودش‌ مملو از حكمت‌ و آگاهي‌ است‌ . يك‌ عارف‌ خام‌ و يك‌ مدعي‌تصوف‌ نيست‌ ، شخصيتي‌ است‌ كه‌ مراحل‌ علوم‌ مختلف‌ زمان‌ خودش‌ را طي‌ كرده‌ ، يك‌ مجتهد مفتي‌ به‌تمام‌ معناست‌ ، يك‌ روان‌ شناس‌ و جامعه‌ شناس‌ و محقق‌ كامل‌ زمان‌ خود است‌ ، وقتي‌ سخن‌ مي‌گويدمي‌توان‌ آن‌ سخن‌ را سند قرار داد و اين‌ عمق‌ آگاهي‌ مولانا را به‌ مفاهيم‌ قرآني‌ نشان‌ مي‌دهد . حتي‌بسياري‌ از بزرگاني‌ كه‌ بعد از مولانا درخشيده‌اند ، تفسير مثنوي‌ را همان‌ تفسير قرآن‌ تعبير كرده‌اند . يكي‌از آن‌ بزرگان‌ شيخ‌ بهايي‌است‌ كه‌ مي‌گويد : مثنوي‌ او چو قرآن‌ مدل‌ هادي‌ بعضي‌ و بعضي‌ را مضل‌ داستانها و قصص‌ و امثال‌ مولانا پيش‌ از او نيز در ميان‌ عام‌ و خاص‌ مطرح‌ بوده‌ ولي‌ وقتي‌ اين‌مطالب‌ ساده‌ به‌ موج‌ انديشة‌ مولوي‌ سوار شده‌ ، معنا و عظمت‌ عميق‌ و بي‌نهايت‌ پيدا كرده‌ ، از پوست‌گذشته‌ و به‌ مغز رسيده‌ است‌ . اين‌ موج‌ انديشة‌ مولانا پوستهاي‌ وقايع‌ و حقايق‌ را پاره‌ مي‌كند و حقايق‌روشن‌ و نوراني‌ را از درون‌ آنها استنتاج‌ مي‌نمايد . چيزي‌ كه‌ سرتاسر مثنوي‌ مولانا از آن‌ مشحون‌ است‌ و اين‌ كتاب‌ را از كتابهاي‌ ديگر ممتاز كرده‌نشان‌ دادن‌ هدفي‌ غير از راههاي‌ معمول‌ و معتاد و مجرب‌ و معقول‌ است‌ و مسير آن‌ بيشتر تخريب‌سنتهاست‌ چرا كه‌ آفريننده‌اش‌ ، خود يكي‌ از خراب‌ شده‌هاست‌ و مثنوي‌ او بيش‌ از اينكه‌ معلومات‌باشد ، ريزش‌ است‌ . حال‌ آشفته‌ و خراب‌ صاحبش‌ را به‌ ترسيم‌ كشيده‌ است‌ . مولوي‌ در رويارويي‌ با شمس‌ ، در حقيقت‌ عليه‌ خود قيام‌ مي‌كند ، اين‌ است‌ كه‌ جهان‌ مولانا يك‌جهان‌ انحصاري‌ است‌ و كسي‌ كه‌ با او آشنا مي‌شود ، زاده‌ شدن‌ در چهل‌ سالگي‌ را تجربه‌ مي‌كند . زاده‌شدني‌ كه‌ مسبوق‌ بر مرگ‌ است‌ ، او از فقاهت‌ و افتاء مي‌ميرد و تولدي‌ ديگر مي‌يابد . مولانا مي‌خواهد انسان‌ را در هر آن‌ ، مخلوق‌ جديدي‌ تعبير كند با مقتضيات‌ و اميال‌ جديد وقوانيني‌ مطابق‌ با آن‌ مقتضيات‌ ؛ او به‌ حقايقي‌ دست‌ برده‌ كه‌ بي‌ نهايت‌ و پايان‌ ناپذير است‌ . خرده‌ گيران‌ بر مثنوي‌ از اين‌ مسئلة‌ بسيار مهم‌ غفلت‌ ورزيده‌اند كه‌ مولوي‌ درصدد حول‌ و تنقيح‌ادبي‌ نيست‌ ، او نمي‌خواهد يك‌ اثر ادبي‌ پايدار خلق‌ كند لذا به‌ سستي‌ و جزالت‌ و ضعف‌ و قوّت‌ اثرش‌ ازجنبة‌ ادبي‌ توجهي‌ ندارد لذا از افاعيل‌ و اتانين‌ ، خسته‌ است‌ ، آتشي‌ در جانش‌ ا Aپيش‌ ازاين‌ كين‌ مثنوي‌ پايان‌ رسد بوي‌ گندي‌ آمد از اهل‌ حسد بامثنوي‌ شرارة‌ جان‌ سوخته‌اي‌ است‌ كه‌ اين‌ جان‌ سوخته‌ ، حاصل‌ عمر مولوي‌ مي‌باشد كه‌ خود گفت‌ : حاصل‌ عمرم‌ سه‌ سخن‌ بيش‌ نيست‌ تو كه‌ بي‌دردي‌ همي‌ انديش‌ اين‌ نيست‌ صاحب‌ درد را اين‌ فكر هين‌ او از درد سيلي‌ مي‌ سوزد و بخود مي‌پيچد ، آن‌ سيلي‌ زن‌ مي‌پرسد كه‌ صداي‌ سيلي‌ از دست‌ من‌ بوديا از قفاگاه‌ تو ؟! مثنوي‌ همان‌ درد و بخود پيچيدن‌ مولوي‌ است‌ كه‌ نقادان‌ حرفه‌اي‌ از اين‌ دردمندمي‌پرسند كه‌ اين‌ صدا از كجاست‌؟! بسياري‌ از پژوهشگران‌ با اسلوب‌ خاصي‌ وارد تفحص‌ در مثنوي‌ شده‌ و با قالبهاي‌ شناخته‌شدة‌ فلسفي‌ و كلامي‌ و فقهي‌ و اصولي‌ آن‌ را بررسي‌ كرده‌ اند . وقتي‌ به‌ واژة‌ علت‌ رسيده‌ اند ، همان‌علل‌ چهارگانة‌ ارسطو را منظور كرده‌ و از جوهر و عرض‌، همان‌ جوهر و عرض‌ فيلسوف‌ را برداشته‌ اند وچه‌ بسا كه‌ ساز مثنوي‌ با فلسفه‌ و كلام‌ و ساير علوم‌ هم‌ كوك‌ نيست‌ . او از رفتن‌ حسام‌ الدين‌ خاموش‌مي‌شود و از بازگشتن‌ او به‌ ناله‌ و نوا درمي‌آيد . چون‌ ضيا ء حق‌ حسام‌ الدين‌ عنان‌ بازگردانيد ز اوج‌ آسمان‌ چون‌ به‌ درياي‌ حقايق‌ رفته‌ بود بي‌ وجودش‌ غنچه‌ ها نشكفته‌ بود چون‌ ز دريا سوي‌ ساحل‌ بازگشت‌ شعرچنگ‌ مثنوي‌ باسازگشت‌ قافيه‌ از جان‌ استخراج‌ مي‌كند . گردن‌ اين‌ مثنوي‌ را بسته‌ اي‌مي‌كشي‌ آنسوي‌ كه‌ دانسته‌ اي‌ هر جا مي‌خواهد دقيقه‌ اي‌ بر دقايق‌ حكمت‌ بيفزايد ، به‌ حسام‌ الدين‌ مي‌گويد : « مثنوي‌ را چابك‌و چالاك‌ كن‌ » . مولانا استدلال‌ را طفيلي‌ واقعيت‌ مي‌داند نه‌ حاكم‌ بر آن‌ . استدلال‌ وقتي‌ تابع‌ واقعيت‌ باشد ، متين‌است‌ در غير اين‌ صورت‌ غالباً مغلطه‌ اي‌ بيش‌ نيست‌ . در مثنوي‌ ، ما صرفاً تبيين‌ معنا نمي‌كنيم‌ بلكه‌ انديشه‌هاي‌ ما ب‌ معتنا دادن‌ و پر كردن‌ شكم‌ كلمات‌مجاز است‌ . مولانا به‌ افكار انسانها حرمت‌ قائل‌ شده‌ و اجازه‌ فراشدبه‌ وي‌ داده‌ تا با او همراه‌ شوند و وي‌را در شرح‌ و بسط‌ مطالب‌ به‌ مقتضاي‌ حال‌ ياري‌ دهند . وقتي‌ از روح‌ و روان‌ و افكار انسان‌ سخن‌ مي‌گويد به‌ قدري‌ آنرا بزرگ‌ بيان‌ مي‌كند كه‌ تمام‌جريانهاي‌ عالم‌ را محاط‌ روان‌ انسان‌ قرار داده‌ و آنرا بس‌ شگفت‌ انگيز معرفي‌ مي‌كند كه‌ هيچ‌ حدّي‌نمي‌پذيرد . اين‌ سعة‌ صدر يك‌ صاحب‌ اثر است‌ كه‌ به‌ انسانها اجازة‌ شركت‌ و همراهي‌ و فراشد در متن‌ رامي‌دهد . فلسفة‌ مولانا فلسفة‌ آزادي‌ طلبي‌ است‌ . مي‌خواهد همه‌ چيز را از قيد رها سازد و در ديدگاه‌ اوهمه‌ چيز ره‌ به‌ سوي‌ ماوراء طبيعه‌ دارد طوريكه‌ راه‌ و جهت‌ ندارد .اورجعت‌ را بنا به‌ اصل‌ فلسفي‌ مشهور« العالي‌ لا يلتفت‌ الي‌ السافل‌ » محال‌ مي‌داند . مولانا شخصيتي‌ نيست‌ كه‌ پشت‌ ديوارهاي‌ تاريخ‌ مانده‌باشد . اگر مثنوي‌ را هر روز بخوانيم‌ ، با متن‌ بديع‌ روبرو شده‌ ايم‌ كه‌ گويي‌ متن‌ خلق‌ الساعه‌ است‌ . چرا كه‌مولانا كتابي‌ جهان‌ شمول‌ و فراتر از زمان‌ و مكان‌ آفريده‌ است‌ . اين‌ مرد بزرگ‌ به‌ محالات‌ شرف‌ داده‌ و آنها را به‌ منصة‌ عمل‌ كشيده‌ و آگاهيهاي‌ بشري‌ را متوجه‌اضداد كرده‌ است‌ كه‌ اضداد در ذهن‌ او مفهوي‌ بس‌ بديع‌ دارد . جايي‌ مي‌گويد ضد در كنار ضد ، موجب‌فيضان‌ است‌ . جايي‌ ديگر ضد اندر ضد خود پنهان‌ مي‌شود جايي‌ اضداد از هم‌ مي‌گريزند . جمع‌ اضدادو عدم‌ اجتماع‌ اضداد در مثنوي‌ ، خود ، پارادوكس‌ است‌ . مولانا در بيان‌ داستانها از اهداف‌ جنبي‌ نمي‌گذرد ، او قله‌ اي‌ در نظر ندارد كه‌ به‌ آن‌ ارتقا ء يابد ؛ همه‌چيز را بهانه‌ مي‌كند براي‌ جوشاندن‌ انسان‌ . در نظر او بزرگترين‌ آفت‌ بشريت‌ ، توقف‌ اوست‌ و عاليترين‌شأن‌ حركت‌ او مي‌باشد . بيراهه‌ هاي‌ مولانا ميانبرهايي‌ است‌ كه‌ به‌ مقصود نزديكتر مي‌شود و اشعار او به‌ انسانها اجازه‌مي‌دهد كه‌ در پر كردن‌ معاني‌ در بطن‌ واژه‌ ها شاعري‌ كنند . اين‌ شخصيت‌ شگفت‌ ، خود به‌ اوج‌ رسيده‌ وسپس‌ براي‌ فيض‌ رساني‌ بين‌ جمعيت‌ بازگشته‌ است‌ . مولانا علت‌ و دليل‌ آلام‌ و نگرانيهاي‌ آدمي‌ را تحقيق‌ كرده‌ و در اين‌ كار صرفاً به‌ كتاب‌ بسنده‌ نكرده‌است‌ . او براي‌ رهايي‌ انسان‌ از غم‌ متوسل‌ به‌ مطالعة‌ چند كتاب‌ نشده‌ ، بلكه‌ خود اضطراب‌ و جامعة‌مضطرب‌ را عميقاً كاويده‌ است‌ او انسان‌ را محل‌ جوشش‌ كتاب‌ ميشمارد و عقيده‌ دارد انسان‌ را نبايد دركتاب‌ مطالعه‌ كرد بلكه‌ بايد در خود او؛او را مطالعه‌ كنيم‌. مولانا جامعه‌ رااز نزديك‌ لمس‌ كرده‌ است‌ از اين‌ رو مثنوي‌ مجموعه‌ اي‌ است‌ از داستانهاي‌اصناف‌ مختلف‌ مردم‌ اعم‌ از فقير و غني‌ و شريف‌ و وضيع‌ و طبقه‌ حاكم‌ و توده‌ و صوفي‌ و زاهد و ...ولي‌مولانا به‌ اين‌ داستانها روح‌ دميده‌ كه‌ جاودانه‌ باشند و اثري‌ ماندگار آفريده‌ است‌ .بسياري‌ از كتابهاارزشمند و سودمند هستند امّا حياتشان‌ موزه‌ اي‌ و ميراثي‌ است‌ و اينجاست‌ كه‌ مولانا خالق‌ است‌. مولانا از نادر افراديست‌ كه‌ تأثير پذيريش‌ از اجتماع‌ به‌ دقت‌ و تدبير است‌ و اوّل‌ تأثير گذاريش‌ ازتأثير پذيري‌ بيشتر است‌ .از هر محيطي‌ رنگ‌ نمي‌ پذيرد بلكه‌ محيط‌ را تغيير ميدهد و ميسازد او خودميگويد: من‌ به‌ هر جمعيتي‌ نالان‌ شدم‌خبت‌ بدحالان‌ و خوش‌ حالان‌ شدم‌ هركسي‌ از ظّن‌ خود شد يار من‌از درون‌ من‌ نجست‌ اسرار من‌ مثنوي‌ شناسي‌ در حقيقت‌ آشنايي‌ با بيوگرافي‌ ذهني‌ مولانا است‌. استغراق‌ در يك‌ اقيانوس‌ بي‌ساحل‌ است‌.آنكه‌ مثنوي‌ را بازميكندو با احساسي‌ پويا به‌ آن‌ دقّت‌ بورزد اين‌ كتاب‌ در نوع‌ خود بي‌ بديل‌است‌ .كتابي‌ است‌ با واقعيت‌ هاي‌ بزرگ‌ كه‌ بشر معتمداً آن‌ را پوشانده‌ و مولانا به‌ آن‌ واقعيت‌ توجه‌ كرد وآنها را به‌ رخ‌ كشيد. با زباني‌ واقعيات‌ مرموز را بيان‌ داشته‌ كه‌ عاليترين‌ ،شيواترين‌ و كم‌ نظيرترين‌ بيان‌ارتباط‌ است‌.وي‌ زباني‌ به‌ كار ميگيرد كه‌ از مردم‌ بيگانه‌ نباشد ولي‌ حامل‌ معاني‌ بلند است‌ و به‌ بلندترين‌دقايق‌ عرفاني‌ دست‌ مييازد. هر اندازه‌ انسان‌ به‌ بكارت‌ ذاتي‌ خود توجه‌ كند خداگونه‌ ميشود و مولوي‌ مثنوي‌ را از فطرت‌بكرش‌ عرضه‌ ميدارد.شخصيتي‌ نيست‌ كه‌ بر معلومات‌ پيشين‌ خود چندان‌ تكيه‌ كند و آنها را در قالب‌مثنوي‌ و غزل‌ بريزد و به‌ تكلف‌ و از زور معلومات‌ شعر بسرايد. مولانا مثتوي‌ را با شكايت‌ آغاز ميكند ،شكايت‌ از جدايي‌،شكايت‌ انسان‌ غريب‌ و دور افتاده‌ ازوطن‌ اصلي‌ خويش‌ .انسان‌ به‌ پايينترين‌ مرحله‌ هبوط‌ كرده‌ و از پست‌ ترين‌ مرحله‌ تا بالاترين‌ قدم‌ راهي‌است‌ كه‌ عرفان‌ متكلف‌ آن‌ است‌ و در مكتب‌ مولانا انسان‌ بدون‌ حس‌ عرفاني‌ قادربه‌ حركت‌ نيست‌ چراكه‌ عارف‌ در حوزه‌ معرفتي‌ مولانا يعني‌ پرهيز از جمودوخمول‌ و دارا بودن‌ روحي‌ آگاه‌ و تفكري‌ بالنده‌ ومثنوي‌ ميخواهد حس‌ عرفاني‌ را به‌ طور مطلق‌ در انسان‌ بجنباند و در جاي‌ جاي‌ مثنوي‌ مي‌ بينيم‌ كه‌عرفان‌را نبايد در مذهب‌ جست‌.عرفان‌ ذاتي‌ همه‌ انسانهاست‌ و آدمي‌ذاتاً غيب‌ جوست‌. مولوي‌ چندان‌ به‌ تفاعلات‌ درون‌ ذات‌ توجه‌ كرده‌ است‌ كه‌ بعضاً به‌ ايده‌ آليستي‌ متهم‌ ميگردد.دربعضي‌ از ابيات‌ مثنوي‌ چنان‌ مركزيت‌ ضمير و طفيلي‌ بودن‌ بيرو نبه‌ رخ‌ كشيده‌ شده‌ است‌ كه‌ گويي‌ اصلاًبيرون‌ ذات‌ آدمي‌ چيز جز سايه‌ و خيال‌ و وهم‌ آدمي‌ وجود ندارد آنجا كه‌ ميگويد: تابداني‌ كاسمانهاي‌ سمي‌هست‌ عكس‌ مدركات‌ آدمي‌ يا در ديوان‌ كبير با همين‌ مضمون‌ ميگويد: تو مبين‌ جهان‌ ز بيرون‌ كه‌ جهان‌ درون‌ ديده‌ است‌چو دو ديده‌ را ببستي‌ ز جهان‌ جهان‌ نماند باز در مثنوي‌ دارد كه‌ جهان‌ سايه‌ درون‌ است‌ به‌ همين‌ دليل‌ ايزد دارالغرورش‌ خوانده‌ است‌. باغها و ميوه‌ ها اندر دل‌ است‌ عكس‌ روي‌ آن‌ در اين‌ آب‌ و گل‌ است‌ گر نبودي‌ عكس‌ آن‌ سرو و سرور پس‌ نخواندي‌ ايزدش‌ دارالغرور البته‌ به‌ جز بعضي‌ مشتركات‌ بدوي‌ ذات‌ گرايي‌ مولانا با ايده‌ آليسم‌ فيخته‌ تفاوت‌ بسيار دارد كه‌محتاج‌ فحص‌ و تحقيق‌ مستقل‌ است‌. مولانا با تبيين‌ ارتباط‌ عميق‌ درون‌ ذات‌ و برونذات‌ و فراخي‌ درون‌ ذات‌ نسبت‌ به‌ برون‌ ذات‌انديشه‌ و خواطر را به‌ دور هرمنوتيكي‌ ميكشاند كه‌ با گشايش‌ انديشه‌ جهان‌ گشاده‌ ميشود او به‌ توسعه‌درون‌ ذات‌ مي‌پردازد تا برون‌ ذات‌ چهره‌ هاي‌ ديگري‌ به‌ مثابه‌ درون‌ به‌ وي‌ بنمايد.او مي‌گويد: گر تو باشي‌ تنگدل‌ از ملحمه‌ تنگ‌ بيني‌ جّو دنيا را همه‌ ور تو خوش‌ باشي‌ بكام‌ دوستان‌ اين‌ جهان‌ بنمايدت‌ چون‌ بوستان‌ او باغي‌ را در جان‌ آدميان‌ گسترده‌ و با گشاد مي‌ آرايد تا جهان‌ به‌ مثابه‌ آن‌ گشوده‌ و فرح‌ انگيزگردد.او جوش‌ و التهابي‌ را در درون‌ باعث‌ مي‌ گرددكه‌ هستي‌ از آن‌ جوش‌ به‌ رقص‌ اندر آمده‌ و گدايي‌ آن‌جوش‌ را به‌ شأن‌ آورد.باده‌ در جوشش‌ گداي‌ جوش‌ ماست‌چرخ‌ در گردش‌ اسير هوش‌ ماست‌ با جان‌ گشاده‌ هر برگ‌ درختي‌ دفتر معرفتي‌ و جهان‌ پهناور است‌. بدينسان‌ چه‌ شايسته‌ است‌ كه‌ مثنوي‌ بعنوان‌ يك‌ قالب‌ شعري‌ در ادبيات‌ در شاهكار عرفاني‌ اوانحصار يافته‌كه‌ اكنون‌ از واژه‌ مثنوي‌ ميراث‌ گرانسنگ‌ مولوي‌ در انديشه‌ تداعي‌ ميكند يا واژه‌ مولاناكه‌ به‌بزرگان‌ اطلاق‌ ميشود در جلال‌الدين‌ صاحب‌ مثنوي‌ انحصار پيدا كند.و نيز تربت‌ كه‌به‌ معني‌ خاك‌است‌سپس‌ بر قبور و پس‌ از مرگ‌ مولانا به‌ خاك‌ مزار او منحصر گرديد. پاينده‌ است‌ مثنوي‌ جاوداني‌ او و آوازه‌ بلندش‌ جهان‌ شمول‌ و پايدار خواهد ماند.فروغ‌ معرفتش‌بر عالميان‌ پيوسته‌ خواهد تافت‌ و طراوت‌ و تازگي‌ را به‌ ارمغان‌ خواهد آورد. جانفشان‌ اي‌ آفتاب‌ معنوي‌مر جهان‌ كهنه‌ را بنما نوي‌

Share/Save/Bookmark

more from bahaaran
 
default

Thank you for sharing this

by LostIdentity (not verified) on

Thank you for sharing this article. It's very informative and heart-warming.

Peace;