کرم هفتواد


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
03-May-2012
 

 
داستانگوی طوس روایت می کند که به روزگار اردشیر، بر کناره ی دریای پارس، شهری تنگ بود که مردان بسیار داشت. دختران شهر بی کام بودند و جوینده ی نان. روزها در دامن کوه بهم بر می نشستند و پنبه می رشتند. از اهالی شهر، مردی کم بخت بود که چون هفت پسر داشت، او را "هفتواد" می گفتند. هفتواد را دختری بود که روزها همراه دختران شهر، بر دامنه ی کوه، پنبه می رشت. روزی چون دختران، دوک ها به کناری گذاشتند تا به خوردن بنشینند، سیبی از درخت افتاد. دختر هفتواد آن سیب برگرفت و چون باز کرد، کرمی اندر آن دید. کرم به انگشت برداشت و بر دوکدان گذاشت و به دختران گفت؛ به برکت کرم، امروز ریسمانم از شما افزون شود. آن روز، دختر هفتواد دو چندان ریسمان به خانه برد. پدر از او شادمان گشت. روز دیگر پنبه بیشتر بر دوکدان گذاشت، و ریسمان بیشتری به خانه برد.

چندی بر این گذشت و کار دختر هفتواد، بالا گرفت، و هر روز لختی سیب به کرم می داد. روزی پدر و مادر، دختر را پرسیدند؛ مگر با پریان بهم برآمده ای که چنین جادو در کارت می کنند. دختر داستان سیب و کرم بگفت و کرم به پدر نشان داد. هفتواد، کرم سیب به فال نیک گرفت و از آن پس کرم را گرامی می داشت و خوراکش از شیر و عسل می ساخت. کرم بزرگ شد، چندان که دوکدان بر تنش تنگ آمد. پس صندوقی بساختند و با پرنیان بیاراستند و کرم بر آن صندوق نهادند.

چندی دیگر گذشت و هفتواد سرفراز گشت و در شهر، کس نبود که بی رای او در جایی شود و به کاری رود. امیر شهر بر هفتواد رشک برد و از او باژ خواست. هفتواد، به قهر خان برداشت و بنه بر نهاد و به هامون رفت. چون به بخشش، دستی باز داشت، مردمان بسیار بر او گرد آمدند، همه سوار و شمشیر زن. چون هفتواد نیرو گرفت، با سپاه به شهر آمد، امیر شهر بکشت و گنجش به تاراج برد. مردمان بسیاری بر او گرد آمدند. هفتواد بر ستیغ کوه، دژی ساخت، با باره ای سترگ، به بلندی هفت رش. آنگاه سپاه به دژ برد و آنجا کشت و درو کرد و خانه و برزن و کاخ برآورد. چون کرم بزرگ شد، بر صندوق اندر نتوانست ماند. بر دامنه ی کوه خانه ای از سنگ و ساروج بساختند و بر آن پرنیان و دیبا نهادند و پرستندگانی چند در خدمت کرم گماشتند. پرستندگان روزها خوردنی می آراستند تا کرم سیب برآساید. هفتواد، سپهسالار دژ بود و به برکت آن کرم سیب، شهرهای آباد آن بوم گرفت و مرز و بومش تا کرمان و دریای چین برفت. هر مهتر و امیر که به نبرد با هفتواد لشکر بیاراست، چون به نزدیک کرم رسید، سست شد و روزگارش بگشت. مردمان بر کرم سیب، نذرها کردند و آرزوها خواستند و نیازها برداشتند... و هفتواد از برکت کرم سیب بر جهان کدخدایی می کرد.

اردشیر از روزگار هفتواد آگاه شد و او را خوش نیامد. لشکر فرستاد تا هفتواد و دژ را تباه کند. هفتواد لشکر اردشیر بشکست. شاه غمین شد و خود با سپاهی به گشودن دژ آمد. دو سپاه سه روز بهم برآمیختند و به چهارم، لشکر اردشیر بشکست. عنان بپیچید و پشت کرد و بگریخت. هفتواد و سپاهش از پس او تاختند و نامداران بسیاری بکشتند. اردشیر در گریز، به روستایی رسید و بر در خانه ای دو روستایی جوان دید. گفتند چنین پریشان و پر گَرد، چه می پویی؟ گفت با اردشیر به جنگ هفتواد آمده بودیم، مگر از همراهان جدا ماندیم. او را فرود آوردند و بنواختند و خوان بنهادند و به سخن بنشستند. پس گفتند؛ هیچ اهرمن از ضحاک بزرگ تر نبود که فریدون او را بگرفت و در البرز بند کرد. هفتواد خود چیزی نیست، مگر آن کرم سیب است که از اهرمن است. اردشیر این سخن بشنید و همه شب در اندیشه ی کرم نخفت. چون آفتاب برآمد بر باره نشست و سوی "استخر" آمد و به گرد کردن سپاه پراکنده پرداخت.

چندی بر نیامد که اردشیر با سپاهی آراسته از استخر بیرون شد و در دو فرسنگی دژ هفتواد، میان دو کوه فرود آمد. خیمه و خرگاه زدند و شب بیاسود. پس سپهسالار سپاه بخواست و سپاه به او داد و گفت این راز با جان خویش مگوی. آنگاه دیبا و دینار و هرگونه چیز برداشت، و دو صندوق از سرب و "ارزیر" پر کرد و دیگی رویین بر بنه نهاد و از سالار آخور، ده خر بخواست و بنه بر آنها نهاد. چون صبح شد، خلیده دل و راهجوی، تا نزدیکی دژ برفتند. بر دروازه ی دژ پرستندگان کرم بدید. یکی پرسید؛ در این صندوق ها چیست؟ شهریار گفت؛ هرگونه چیز، از پیرایه و جامه و دیبا و پوشیدنی و گستردنی، همه رنگ. بازارگانی خراسانی ام و خواسته فراهم کرده ام و تا تخت کِرم آمده ام تا مگر با پرستش کِرم، بخت خویش بیازمایم، شاید که گشایش کارم گردد. پرستندگان کِرم، در دژ گشودند و شهریار و همراهان به درون حصار بگذاشتند. اردشیر سر بدره باز کرد و بخشش آغاز کرد و خوان بگسترد و جام نبید بگذاشت و پرستندگان به جام نبید، مست شدند. پس اردشیر گفت؛ با من برنج و شیر فراوان هست. خورش کرم تا سه روز با من است تا مگر مرا از اختر او بهره ای رسد. شما به می آسوده باشید که روز چهارم کلبه ای بسازم فراخ و بازاری برآورم، که هم فروشنده ام و هم خریدار. گفتند تو او را پرستش کن، و خود به می نشستند و چون می پرستان، مست شدند. چون زبانشان سست شد، شاه و همراهان، ارزیر و دیگ رویین بیاوردند و آتش بیافروختند و ارزیر بجوشاندند و پرورش دادند و در کنده، پیش روی کرم ریختند. کرم ارزیر بخورد و سست و لرزان شد. اردشیر و یاران گرز و شمشیر برگرفتند و پرستندگانِ کِرم، یکسر بکشتند. آنگاه در دژ بگشادند و سپاه به اندرون بگذاشتند.

چون هفتواد از خواب برخاست، نه کِرم مانده بود و نه باره و نه دژ. سپاهش پراکنده گشت و خود و فرزندانش در میان ماندند و گرفتار آمدند. پس اردشیر فرمان داد تا پیش دروازه ی دژ، داری زدند و هفتواد و فرزندانش زنده بر دار کرد.

حکایت "کرم هفتواد" بدان آوردم تا بدانی که هر "هفتواد"ی را کِرمی هست، و دژ هفتواد به زور شمشیر و کتف و بازو نتوان گرفت، که در کار دشخوار، به خرد نیاز هست، نه به تیغ.

دیماه 1383


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
divaneh

امان از دست این کرمها

divaneh


با تشکر از جناب اوحدی عزیز برای این داستان پر مغز و نتیجۀ بخردانه آن. زمانی که در هر کوی کرمی نشسته چه باید کرد؟


Azarbanoo

Great Conclusion

by Azarbanoo on

Kharad which has been missing In IRAN from Iranians.