ای بی نجابت باغ


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
04-Jan-2012
 

سلام آقای نوری زاد! نامه های اول و دوم شما را که خواندم، شبی در جمع عزیزان هم وطن، شنیدم کنایه های شما به "مقام معظم" را با لذت تکرار می کنند و از شدت درد و زخمی که از رژیم کلاشان بر جانشان نشسته، شما را تحسین می کنند. از خودم بدم آمد. حس کردم شبیه منحرفین جنسی شده ام که دختر و پسری را عریان به جان هم می اندازند و خود، کناری به تماشا می نشینند و جلق می زنند. از این که دیگری هستی خود و خانواده اش را سر قلم بگذارد و در میانه ی میدان، بی محابا و صادقانه با شاخ گاو در افتد، و من این بالا بنشینم و هورا بکشم، احساس شرم و گناه کردم. دلم بود برایتان بنویسم که دیگر نامه ننویسید. برای پرهیز از آن شرم و گناه، نامه های دیگرتان را نخواندم، تا دیروز، که نگاهم به عنوان نامه ی شانزدهم شما افتاد، و آن کبوترهای خواهر! و رقتم، تا "شهر سنگستان"، تا پای آن "سدر کهنسال" و ... من شیفته ی روایت های "امید"م! ... وسوسه افتاد به جانم که بخوانم، ببینم "کفتر"های شهر سنگستان، این روزها به روایت شما چه می گویند... و دردم آمد. نه از برشمردن آن همه ستمی که از تنی چند سفله، بر آن مردم و آن سرزمین می رود که این روزها هر روزنامه و سایتی پر است از گَنده افاضات دروغ آن "چند تن ناهشیار". از این دردم آمد که آن مردم به هیچ روی شایسته ی حکومت این گشتاسبیان فرزندکش نیستند. راستش را بگویم، شما را کنار آن "شریعتمدار" بی مدار گذاشتم، کنار آن "جنتی" خون آشام، کنار "تائب"، "نقدی" و دیوان و ددان دیگر... نه! به راستی آن نظام سفله از هیچ نگاهی درخور شما مردم نیست.

هان، کجاست؟

پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟

با نامه ی شانزدهم شما روزم تلخ شد، درد ناتوانی و سرخوردگی را هم بر "شرم و گناه"م افزود. گفتم بنویسم و خواهش کنم ننویسید، تن به شاخ گاو ندهید. تا همین جا هم پردلی و شهامت شما بر همگان معلوم شده. در این سال ها هر بار، هر روز با هر اتفاق نامیمونی در آن جزیره، مصراعی از شعری در ذهنم چرخیده؛ مثل شبی که از سلاخی "محمد مختاری" و "جعفر پوینده" نوشتند، یا روزی که از مرگ "میرعلایی" گفتند، یا آن روز دو سال پیش که خبر اعدام "بهزاد" و "شیرین" و... را نوشتند، یا مرگ آن عزیز، اعدام آن دیگری و ... کم نیستند، می دانید! با هر زندانی و هر مرگ، با خود خوانده ام؛ "هرچه هر جا ابر خشم از اشک نفرت، باد آبستن"! می دانم در اختناق خفه کن آن جهنم، در غیاب هر حزب و تشکل و سازمان و نشریه ای که بستر سالم شکوه و شکایت مردم باشد، کار شما از جمله معدود امکانات باقی مانده است، اما می دانید که جماعت بی شرمی که رهبرشان مخاطب شماست، به هیچ معیار انسانی پایبند نیست. نابودی شما و خانواده تان برای امثال "تائب"ها و "نقدی"ها به پراندن مگسی می ماند "از سر انگشت طبیعت"، و بعد؟ که چه؟ مردم نیازمند زنده ی "اباذر غفاری" اند، نه نعش آن شهید... شما تا همین جا هم حجت را به "نسل فردا" تمام کرده اید. شما که مسلمان معتقدی هستید، حکم رهبر و دار و دسته اش را به خدایتان واگذارید که این "درختان عقیم"، "ریشه در خاک های هرزگی" دارند و "یک جوانه ی ارجمند" از هیچ جاشان "رُست نتواند"؛ اینان "گروهی برگ چرکین تار چرکین پود" اند، "یادگار خشکسالی های گردآلود" که به "هیچ بارانی" شسته نمی شوند!

آقای نوری زاد! اگرچه این روزها نامه های شما هم به دلخوشی های ساده ی ما تبدیل شده، اما ننویسید. به ابلهی که تفنگی در دست دارد، باروت تعارف نکنید. در آن جزیره هنوز هم می شود بهانه های کم هزینه تری برای "امید به بهبودی" یافت. ایمان دارم که سینه ی خوانندگان نامه های شما، در فاصله ی دو جمعه، لبالب از دلشوره است مبادا نوری زاد با کپسول پتاسیم تصادف کند، یا از شدت عرق خوری، گوشه ی گذری در خود مچاله شود... همین جوری هاست دیگر، ما که از پیش می دانیم شما هم دستتان در کار قاچاق مواد مخدر است، هم زناکارید، هم با بیگانه طرح براندازی ریخته اید و چه و چه... ولی علیرغم همه ی کمبودها در آن جزیره، از بابت "جسد" کم نمی آوریم. از دار و درخت آن سرزمین هزاران هزار آواز قناری آویخته است، آنقدر که چشم های ما در این سی ساله تشنه نمانده اند. "خنده اش خونی ست اشک آمیز / پادشاه فصل ها، پاییز"... و آن "گزمه"های حرامی؛ آن "صیادان دریابارهای دور"، با دست ها مشغول "بردن ها و بردن ها... و کشتی ها و کشتی ها..."یند، و به زبان، گرم فریب و دروغ های سخیف و ارزان. حیف است شما نباشید و "اینها" باشند. برای ملتی چنان شایسته، حکومت سفلگانی چون حسینیان، محسنی اژه ای، هرندی، ماموت احمدی نژاد، کوچک زاده و... سرشکستگی ست، تحقیر است؛ گرازانی ناشایسته که ملتی شایسته را به گروگان گرفته اند. ما هم مثل "ولادیمیر" و "استراگون"، همدرد و همخانه، صد و بیست سال است در این برهوت، زیر آن تکدرخت ایستاده ایم به "انتظار"، تا "کسی بیاید" و نان را تقسیم کند، خیار را تقسیم کند و ... با این همه تا قرار است دست به دست هم بدهیم، "دی دی" از بوی پای "گوگو" و "گوگو" از بوی زیر بغل "دی دی" می نالیم و از هم می گریزیم؛ "همچون کوه ها، توامان و تنهایان". و هم چنان آرزو می کنیم کسی باشد که از دردها و افتخارات ما "بنویسد"؛

هان کجایی ای عموی مهربان بنویس

ماه نو را دوش ما

با چاکران در نیمه شب دیدیم

مادیان سرخ یال ما سه کَرَت تا سحر زایید

وصف حال امروز ما با کلام شیرین یک خراسانی دیگر هم همخوانی دارد. شما که "فریدون فرخ" را می شناسید، حتمن داستان رستم و اسفندیار را هم می دانید. اسفندیار به خواست گشتاسب به زابل می رود تا رستم را کت بسته به بارگاه آورد. شب پیش از نبرد، رستم در سراپرده ی اسفندیار، میهمان می شود، جام می گیرند و رجز می خوانند و.. پیر مرد آزاده تمامی شب به خواهش و التماس، تلاش می کند تا فکر جنگ و بند را از ذهن شهزاده ی مغرور بیرون کند؛ خواهش می کند؛ دست از نامهربانی بدار، "که گفتت برو دست رستم ببند؟" و... که اگر پاداش آن رنج ها که برای ایران برده ام، "بند" و "گزند" است، "همان به که گیتی نبیند کسی / چو بیند، بدو در نماند بسی"... اسفندیار اما جز بند یا جنگ، سخن دیگری بر زبان ندارد. رستم باز به خواهش متوسل می شود؛ ای جهان نادیده ی مغرور؛ "سخن های ناخوش ز من دور دار" و به گفته های بد، دل دیوان را بیازار، نه مرا که خوبخواه توام و...

ندیده ست کس بند بر پای من
نبگرفت پیل ژیان جای من

به مردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را به چشم جوانی مبین

آرام گیر و سخن های نادلپذیر مگوی! دل به دیوان مسپار، و حرفی بزن که سزاوار پادشاهان است.

من از کودکی تا شده ستم کهن
بدین گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است
وزین نرم گفتم مرا کاهش است

در عمر ششصد ساله ام، سخن نا خوشایند، آن چنان که از تو، از کسی نشنیده ام. فروتنی ام را به خود مگیر و غره مشو که این نرم گفتن من از خفت تن نیست، که از عزت نفس است. اسفندیار دینمدار اما هم چنان پای بر یک حرف می فشارد. در انتهای شب، رستم غمگین و سرخورده می شود؛ "تهمتن ز گفتار او سر بتافت"، از پرده سرای (کریاس) بیرون می آید، زمانی همانجا در درگاه، در اندیشه می ماند، پس روی به سراپرده می کند؛

به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز، کاندر تو بد جم شید

همایون بدی گاه کاووس کی
همان روز کیخسرو نیک پی

در فرهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست

به راستی هم، این روزها با سراینده ی طوسی همزبان و همدردیم؛ ای سرای امید! خوشا آن زمان که بر تو جمشید و کیخسرویی فرمان می راندند. اکنون در شکوه و فرهی بر تو بسته، که بر تخت تو "ناسزایی" نشسته! درد آنجاست که "ناسزا"ی امروزی، نه گشتاسب دین مدار، که روضه خوانی بی نواست، و "جاماسب"هایش "لاریجانی"ها هستند، ایران برباد داده های "آزاده" فروشی که خبرنگار جوان بی بی سی را "وطن فروش" می خوانند! خواب آلودگانی برآمده از "کهف"... حیف از گوشت شماست آقای نوری زاد، که لای دندان این شغالان حقیر بماند. دیشب فکر می کردم این جماعت حتی از درک نامه های شما هم عاجز اند، می خوانند و می خندند، همان گونه که ملتی با خنده های پنهان به هرزه درایی های آنها گوش می دهد. لابد شما هم شنیده اید که "رییس قرارگاه عمار" گفته؛ "سران فتنه" بخاطر امنیت جانی، خودخواسته به "حصر" رفته اند! آن روی این دروغ مسخره از حقیقت هم زهرناک تر است. حتی اگر بویی از واقعیت در این سخن باشد، نشان می دهد در رژیمی که همه کارش "امنیتی"ست تا آنجا که "دزد ناموسی" در سایه ی نام بزرگمردی چون "عمار یاسر" نشسته، چنان سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده اند که رهبران محبوب مردمش برای داشتن "امنیت" به "زندان" پناه می برند! می بینید؟...

ما

فاتحان قلعه های فخر تاریخییم

ما

یادگار عصمت غمگین اعصاریم

ما

فاتحان شهرهای رفته بر بادیم.


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Multiple Personality Disorder

Well done

by Multiple Personality Disorder on

... as always.


Souri

مرسی‌، و اینهم شعر زیبای اخوان ثالث برای شما

Souri


قصه ی شهر سنگستان

 

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این را نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
و می افتاد و بر می خاست ، گریان نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل

غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من جوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است ایا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ....


Maryam Hojjat

Mr. Ohadi, Great Painful truth in your blog

by Maryam Hojjat on

Thanks for writing.