نسبیت


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
12-Jul-2010
 

می گویند مذهبی متعصبی تاریخ می نوشت، به واقعه ی کربلا و روز عاشورا که رسید، نوشت؛ امام با هر حمله سه تن از اشقیاء را به درک واصل کرد. با خود گفت؛ "سه نفر" که برای نشان دادن شجاعت و عظمت امام، چیزی نیست، پس نوشت؛ پس یک صفر اضافه کرد؛ سی نفر. اما سی نفر را هم دون شان حضرت دید، پس یک صفر دیگر هم اضافه کرد؛ سیصد نفر. یاد ظلمی افتاد که شمر و حرمله و ابن زیاد و یزید و.. بر حضرت و خاندان او روا داشتند و با لب تشنه و ... یک صفر دیگر گذاشت؛ سه هزار! فکر کرد آن حرامزاده ها حتی از سر کودک شیرخواره ی حضرت هم نگذشتند، پس یک صفر دیگر؛ به یاد مظلومیت سیدالشهداء جگرش سوخت، اشک از دیدگان فروریخت و صفری دیگر اضافه کرد. دوستی که ناظر بود، گفت؛ چه می کنی مرد؟ آن زمان این همه آدم در کربلا که سهل است، در تمام حجاز و عراق و اطراف هم نبود. نویسنده ی جگر سوخته، همین طور که صفر اضافه می کرد، گفت؛ بگذار بکشدشان این مادرقحبه ها را ...

از دو سال پیش، دو سه نفر از عزیزان داخل و چند تن از آشنایان خارج از کشور، بهر مناسبتی توصیه می کردند سه ریال "یوسف و زلیخا" را تماشا کن، و چه تعریف ها که هر کدامشان نداشتند، حتی آنها که در خارج، با وجود این همه سه ریال و فیلم خوب و پر کشش فرنگی، باز هم "یوسف و زلیخا" را ترجیح می دهند! بالاخره به لطف آشنایی که سی دی کامل این سه ریال، و سه ریال دیگری به نام "شهریار"(در 27 قسمت) را داشت، به افتخار دیدار "یوسف و زلیخا" نائل شدم. تماشا که چه عرض کنم، چون مدام "رج" می زدم و از خیر دیدار بسیاری از بخش های کشدار و خسته کن رد می شدم و تند تند، جلو می رفتم. در تمام این مدت، مانده بودم که این عزیزانی که این همه سفارش دیدن این سه ریال ها را می کردند، به راستی این همه دروغ و کج سلیقگی را ندیده اند، یا دیده اند و با گذشت، گذشته اند؟ باز هم گلی به جمال آقای کمال تبریزی و سه ریال "شهریار" که دست کم از یک متن قابل قبول و عاری از غلط های فاحش فارسی و از چند بازی خوب در این سه ریال بهره برده بود. یوسف و زلیخا که بجز بازی زلیخا (کتایون ریاحی؟) در بعضی جاها، به راستی از همه نظر یک فاجعه ی اشک آور تله ویزیونی بود! زبانی مسخره، سرشار از غلط های فاحش دستوری و انشایی، یک روضه خوانی کشدار، با بازی های کلیشه ای و کودکانه و... البته تحریف تاریخی که بجای خود، داستانی سراسر دروغ و جعل و ...

یعنی این همه تماشاگر مثلن از خود نپرسیده اند چطور یازده فرزند دیگر یعقوب (پیامبر اسرائیلیان)، "بنی اسرائیل" و "عبرانی" خوانده می شوند و "یوسف"، پسر دیگر همان یعقوب و برادر همان یازده "عبرانی"(کلیمی)، این همه پاک و مطهر و "اسلامی"ست، طوری که خیال می کنی از سوی خداوند فرستاده شده تا برای چند هزاره ی بعد که محمد ظهور می کند و اسلام را می آورد، تبلیغ کند؟ و صد و هشتاد بار در هر تک برنامه از "خدایان سنگی" بد بگوید و مردم را به "یکتاپرستی" دعوت کند؟ و بالاخره هم همه ی مردم مصر، حتی خدیو مصر و فرعون هم "یکتاپرست" بشوند. پس چند هزاره ی بعد، وقتی محمد بالاخره ظهور می کند، با وجودی که موسی و عیسی هم آمده و رفته اند، چرا هنوز بسیاری از این مردم هم چنان بت پرست اند؟ یعنی می شود کسی از این همه تماشاگر نداند که این داستان ساده (یوسف و زلیخا) که اصلش عبرانی ست و کل داستان، تنها چند صفحه ای از تورات را اشغال کرده، و حتی "همسر خدیو مصر" که عاشق یوسف می شود، نامی ندارد و "زلیخا" نام عربی (قرآنی) اوست، با این همه جزئیات از کدام منبع گرفته شده؟ کجا نوشته اند که زلیخا بعد از آن همه "عسرت" و "نکبت" و "لعنت" و "نفرت" که بخاطر خیانت (کدام خیانت؟ او تنها ابراز عشق کرده) به مردش، چطور در پیری و نکبت به "عبرت" می رسد؟ و عشقی که عمری از سوی بزرگ و کوچک و زن و مرد مصر، طعن و لعن می شد و به رسوایی کشید، در آخر مورد ستایش همان مردم قرار می گیرد و "پایداری" این زن به عشق، از سوی همه ی مصریان تحسین و تکریم می شود؟ تا جایی که فرعون جوان و همسرش "نِفِرتی تی" (این یکی از کجا آمده؟) به قامت در مقابل زلیخا به احترام می ایستند و .. این عشق خاکی نفرین شده، تبدیل به عشقی بزرگ می شود و در یک "دگردیسی" بصورت عشقی "آسمانی" در می آید و زلیخا خانم به سبک عارفان مسلمان، چهل روز "زیج" می نشیند و عبادت خدا می کند (لابد سوره ی "توبه"ی قرآن را می خواند!)، و این زن "فاسد" که یک عمر نفرین شده، در آخر به پاداش "خیانت" و پایداری در عشقی "نامبارک" و "ناصواب"، با یک حرکت "شامورتی" بازی (پارچه ای روی سرش می اندازند) دوباره جوان می شود و به وصل معشوق می رسد؟ آن هم به یاری همسر اول یوسف! یوسفی که با وجود گذشت سی سال، که دوازده سالش در بند و زندان گذشته، چهار پنج سالی بیشتر از عمرش نمی گذرد، در حالی که زلیخای زیباروی، پنجاه سال پیر شده، و کور و عاجز و زشت و ... پروردگارا! از دست تو و "حکمت خداوندی" و قلم هایی که نه در "دست دشمن"، که در دست "دوستان متعصب" است! (پس بگذار بکشد اشقیاء را) ...

گیرم این توجیه را بپذیریم که نویسنده و کارگردان و تهیه کننده دانسته و بنا به ماموریت از سوی دستگاه تبلیغات و امنیت جمهوری اسلامی، وادار به این خوشخدمتی شده باشند، بازیگران و تماشاگران و ناظران از خود نپرسیده اند که اگر قرار باشد پایداری در عشقی "نفرین شده" و "نامبارک"، سبب شود خداوند زلیخای "خیانت"کار "بدکار" را دوباره جوان کند، پس هر زن خیانتکاری (البته از نظر جمهوری اسلامی) باید امیدوار باشد که اگر در خیانتش "پایداری" نشان بدهد، پاداش می گیرد، جوان می شود و به وصل معشوق می رسد! و خودمانیم، این کارگردان از بابت سلیقه ی انتخاب بازیگر هم کم می آورد. یعنی در آن ولایت با آن همه جوان زیباروی، و تا آنجا که من دیده ام در بین بازیگران جوان هم زیباروی کم نیست، آدم قحط بود که این جوان الکن با آن چشم های چپ و چس را برای نقش یوسف برگزیده؟ یوسفی که در "زیبایی" شهره ی آفاق است و زنان مصر با دیدنش "دست از ترنج نشناسند"؟ لابد این یکی حمد و سوره را بلد بوده و از طرف آقای ضرغامی پیشنهاد شده!

آخر این همه تخیل کشدار و کسل کننده، که نه در تورات، منبع اصلی و نه در قرآن نیامده، از کدام منبع و ماخذ گرفته شده است؟ از ذهن بیمار اعوان جمهوری اسلامی؟ چطور این پیامبر عبرانی (کلیمی) از کودکی "دانا" و نابغه از آب درآمده؟ چون مژده ی آمدن محمد و اسلام را می دهد؟ این در کدام جای تورات یا قرآن آمده؟ پس چرا خداوند آمدن این ختم پیامبران را که همه از هزاران سال قبل مژده اش را داده اند، این همه سال به تاخیر می اندازد و صدها پیامبر دیگر، از جمله موسی و عیسی را می فرستد تا بعدن نوبت به محمد برسد؟ این چه خالقی ست که خلق را این همه سال در ضلال و گمراهی نگه داشته؟ لابد چون مصلحت چنین بوده، هان؟ مثل هر جای دیگر که اسب استدلالمان می لنگد، فوری به "مصلحت پروردگار" متوسل می شویم. همان طور که این خالق، این همه سال، یعقوب بدبخت را از دیدار یوسف، و یوسف را از دادن خبر به پدر فلک زده اش باز می دارد، چرا که "مصلحت" بوده یکی در کنعان و یکی در مصر، هی غوره بچلانند و روضه خوانی کنند و...! فرزند در ناز و نعمت، عزیز مصر می شود و یک توک پا نمی رود کنعان، پدر فلک زده اش را ببیند! (در داستان اصلی "در تورات" آمده که یوسف در مصر، پدر و برادران را فراموش کرد!). جالب این که در این بخش، نویسنده و کارگردان از شعر حافظ هم کمک گرفته اند و یعقوب را واداشته اند تا "کلبه ی احزان" بسازد! اما در سه ریال "یوسف گمگشته" به کنعان باز نمی گردد تا "کلبه ی احزان"، گلستان شود! از روی "مصلحت پروردگار"! آخر این خدای رحیم و رحمان، با سی سال زجر و شکنجه، پیامبرش را "آزمایش" می کند که چه بشود؟ چه مصلحتی در این عمل بی رحمانه هست؟ این همه جعل و دروغ با این همه مخارج دکور و لباس و سیاهی لشگر و ... فقط برای این که به خلق خدا بباورانند که خدا زن ها را به مصلحتی این همه حقیر و مطیع و بنده ی مرد آفریده و مردان را در هر شغل و موقعیتی (یوسف، خدیو مصر، فرعون، تاجر برده، بنده ی خدمتکار، سرلشگر و سرباز، وو) این همه "خوب" و "نازنین" آفریده و... جالب تر این که درست مثل "تعزیه"، آدم بدها و اشقیاء (شمر و ابن زیاد و حرمله وو) هم آدم خوب ها و "امامخوان" (حسین و عباس و علی اکبر وو) را ستایش و خود را نفرین و شماتت می کنند! (در یک تعزیه که از ایام کودکی به یادم مانده، حتی شمر به امام حسین می گفت؛ (نقل به مضمون) فدای خاک پایت گردم ای پسر پیغمبر، الان سر مبارکت را به "جفا"، گوش تا گوش می برم و به خدمت یزید "ملعون" می فرستم!)... "

به مفهوم "نسبیت" که رسیدیم، (معلم مان) گفت برای این که شیرفهم بشوبد، مثالی می زنم؛ راهرویی در یک اداره را فرض کنید که ده تا در دارد. در اولی را می زنی، کسی از درون می گوید؛ چی میخوای صبح اول صبحی؟ در دوم را میزنی، صدایی می گوید؛ کیه این وقت صبح مزاحم میشه؟ در سومی؛ چه خبره؟ سر آوردی صبح به این زودی؟ و... در نهمی؛ بسم الله، باز سرخرها پیدایشان شد... از پشت در دهمی صدای بی حوصله ای می گوید؛ بعله، فرمایش؟ با خود می گویی خدا پدر و مادرش را بیامرزد، دست کم این یکی بد و بیراه نگفت. حالا یک بار دیگر از نو تجربه می کنیم. این بار اولی می گوید؛ بله، فرمایشی داشتید؟ دومی می گوید؛ جانم، بفرمایید! و ... نهمی می گوید؛ در خدمتم، امری بود؟ و ... دهمی با همان لحن خشک می گوید؛ بعله، فرمایش؟ با خود می گویی؛ انگار ارث باباش را از آدم طلبکاره! پشت در دهم چیزی عوض نشده، همان صدا، همان جمله و همان لحن کلام و ... تو اما هر بار او را "نسبت" به 9 نفر قبلی می سنجی. "نسبیت"؛ یک موقعیت ثابت در مقایسه با موقعیت های متفاوت، به نتایج متفاوتی می رسد...

مگر می شود قبول کرد که تماشاگران این همه نقطه ضعف، و عیب های دیگر این سه ریال را ندیده و در نیافته باشند؟ یا نکند همه ی ما گرفتار نوعی "نسبیت" شده ایم؟ وقتی از 9 در راهروی رسانه ی ملی، هزاران کوفت و ماشرای مسخره ی آخوندی به خورد مردم داده می شود، یوسف و زلیخا یا "شهریار"، برایشان حکم در دهم را دارد، آره؟ یعنی ما در این "نسبیت"، قوه ی ادراک و تمیزمان را هم از دست داده ایم؟ نمی پرسیم چرا این "شهریار"، شاعر غزل های زیبای عاشقانه که هیچ ربطی به پیغمبر و امام ندارند، تنها به اعتبار یکی دو قصیده نظیر "علی ای همای رحمت"، "شاعر مردمی" می شود و تا حد یک "بسیجی" بدبخت، نزول می کند؟ یا نکند این شاعر غزل های عاشقانه تنها به اعتبار همان یکی دو قصیده برای اهل بیت، "شهریار" شده است؟ چرا این جوان سر براه و نازنین، این همه سال اقامت در تهران، یک سفر به تبریز، به دیدار این پدر و مادر نازنینش نمی رود؟ لابد اینجا هم خدا پدر و مادر شهریار را "آزمایش" می کند؟ یا پس از مرگ مرموز همسرش "عزیزه"، تکلیف آن سه فرزند باقی مانده از شهریار چه می شود؟ چرا این بچه ها ناگهان با مرگ مادرشان، از سطح زندگی و سه ریال گم و گور می شوند و شاعر تمام سال های پیری را در تنهایی، و در "وهم" زندگی با "رسول" می گذراند؟ بعد هم یک انقلابی مسلمان را یواشکی در زیر زمین خانه مداوا می کند و ... انگاری که در این سال ها آیات عظام در قم، خرج زندگی شهریار (بخوان "شاعر مردمی") را می داده اند و ... یعنی "شهریار" هم پیش از انقلاب مشروطیت به دنیا می آید و این همه سال غزل عاشقانه می سراید و از سیاست دوری می جوید و... چون مثل یوسف ماموریت داشته منتظر ظهور امام (خمینی) و جمهوری اسلامی بماند و ناگهان به یک "شاعر بسیجی" استحاله بشود؟ باز هم خدا پدر و مادر نویسنده و کارگردان را بیامرزد که در این "وهم" کشدار، وقتی شهریار در بستر مرگ افتاده، "ثریا" را تا پشت در اتاقش می آورند و باز می گردانند! وگرنه ناچار می شدیم شاهد یک صحنه ی دروغین دیگر از حقارت زن باشیم که اشک بریزد و از عاشق سابقش طلب مغفرت کند! واقعیت این است که شهریار را تا سالیان دراز، حتی در تبریز و آذربایجان هم به نام شاعر "حیدربابا" (به زبان ترکی) می شناختند، نه شاعر غزل های زیبای عاشقانه اش. و این طور هم نبود که همه، حتی در کوچه و خیابان و قهوه خانه و شهر و روستا این غزلسرای بزرگ را به نام بشناسند و از عشق بزرگش به "ثریا" خبر داشته باشند و... ثریا خانم هم بعداز ازدواج با "چراغعلی"، تنها یک بار، آن هم پس از مرگ شوهرش پیغام می دهد که حالا "آزادم"، و شهریار که دیگر تحصیل پزشکی و پدر را از دست داده و کارمندی ساده است، آن غزل زیبا را می سراید که؛ "آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا". این طور نیست که ثریا خانم گاه و بیگاه به سراغ شاعر برود و التماس کند که شهریارا، بیا با من ازدواج کن و شاعر هم هی دست رد به سینه اش بزند و وقتی ثریا با اشک و آه می رود پی کارش، "شاعر مردمی" توی سر خودش بزند و خون گریه کند و . بعد هم، این چراغعلی خان، نه آدم لات و احمقی بوده و نه اینقدر بدترکیب و بد رفتار و عنق... طوری که سبب شود بیننده هزار بد و بیراه نثار ثریا و پدرش بکند که تن به این ازدواج دادند و ... از شما چه پنهان، اینجا هم منتظر بودم "مصلحت خداوندی" دستی دراز کند و گره از کار فروبسته ی این ثریا خانم گریان بگشاید و او را ببخشد و به وصال "شهریار" برساند. اما ظاهرن نزدیک بودن واقعه به دوران ما سبب شده که نویسنده و دست اندر کاران سه ریال از پرداختن به "جعلیات آشکار"، بپرهیزند و کمتر از "یوسف و زلیخا" دروغ به خورد بینندگان مظلوم بدهند.

خوب برگردیم سر اصل مطلب. در هفته ی گذشته سایت ها و وبلاگ ها پر بود از خبر "شرفیابی" ده بیست کارگردان و بازیگر و دست اندرکاران سه ریال های تله ویزیونی به حضور مبارک "رهبر قاتلین". بعد هم کار به ئی میل های "فورواردی" کشیده شد و عکس و تفصیلات این هنرمندان همراه با طعن و لعن و نفرین و رسوایی و.... مرا هم به یاد سال های جوانی انداخت که گرفتار همین عکس العمل های "انقلابی" زده بودیم؛ و حتی کسانی را که مستقیم به شاه و رژیم بد و بیراه نمی گفتند، قبول نداشتیم. همکارانی را که در روزنامه های رسمی کار می کردند، "سرسپرده" و "خودفروخته" می شمردیم و در هیچ فیلم و تیاتر و برنامه ی تله ویزیونی که در تایید شاه و رژیم بود، شرکت نمی کردیم. انقلابی های دو آتشه تری هم بودند که پاسبان و حتی خدمه ی شهربانی و زندان را "مزدور" می خواندند. از همه انتظار داشتیم با رژیم "قهر" کنند و لابد در خانه بنشینند و سماق بمکند. خودمان اما در روزنامه ها و مجلات دیگری کار می کردیم که از همان رژیم اجازه ی چاپ و انتشار داشتند. سه ریال ها و برنامه های ما هم در همان رادیو و تله ویزیون رژیم تصویب می شد و اجازه ی پخش می گرفت و ... در نمایش نامه ها و فیلم هایی شرکت می کردیم که از سانسور همان رژیم می گذشتند، و البته تصور می کردیم کار ما "آلوده" به "رژیم" نیست و مستقل و "پاک" و "انقلابی"ست و...

یادش بخیر، نازنینی به نام "زنگنه" سال ها مدیریت مجتمع تالار رودکی را به عهده داشت. معروف بود که سرپرستان صاحب نام ارکستر سمفونیک، ارکستر ملی، باله ی ملی، و... بخش های دیگر تالار رودکی، هر کدامشان برای خود پادشاهی بودند، دارای نام و شهرت بین المللی، و دقتر هر کدام با آن همه هنرمند مشهور، کشوری بود مستقل، درون شاهنشاهی تالار رودکی. هیچ کدام از این مسولان بخش های مختلف هم، دیگری را به نیش بر نمی داشت و... زنگنه که مدیری مدبر و خوش رفتار و خوش اخلاق بود، در سال های متمادی ریاستش بر مجتمع تالار رودکی، این "هفت پادشاه" در "هفت اقلیم" را چنان اداره می کرد که آب از آب تکان نمی خورد. همه ی کارکنان و کارمندان، از دربان تا بالا هم او را دوست می داشتند. یکی از دفعات که به مدیر برنامه گفتم مرا از "شرفیابی" به حضور "اعلیحضرتین" معاف کنید چون نه استخدام رسمی هستم و نه نام و نشانی دارم که کسی متوجه ی نبودن من در مراسم بشود. شب بعد، زنگنه به اتاق پشت صحنه آمد و گفت؛ خیال می کنی با شرکت نکردن تو در مراسم، شاهنشاهی تبدیل به جمهوری می شود؟ یا نکند خیال می کنی با نرسیدن به حضور شاه، به کثافتکاری های رژیم خائن به ملت و نمی دانم چه و چه، "آلوده" نمی شوی؟ شاید هم این همه را می دانی اما بخاطر "دیگران"... تظاهر به "انقلابی"گری و "روشنفکر"مآبی می کنی، هان؟ گفتم هیچ کدام. فقط دستگاه را رسمن تایید نمی کنم، همین. گفت اما با تله ویزیون و وزارت فرهنگ و هنر و تالار رودکی قرارداد می بندی و کار می کنی و از دستگاه مزد می گیری، نه؟ دست از این "چریک" بازی ها بردار، رفیق! همه مان در هرجا و هر موقعیت، جزو این دستگاه هستیم. آلودگی هم اگر هست، در کار همه ی ماست و ...

در شرفیابی های آن دوران هم کسانی عباراتی شبیه به این می گفتند که "با تب 39 درجه" شرفیاب شدم و "افتخار داشتم زیر سقفی که شما نفس می کشید، نفس بکشم" و ... بسیاری هم بودند که می گفتند؛ میزان اطلاعات "اعلیحضرت" از هنر و فرهنگ و تاریخ و سیاست و غیره، شگفت انگیز است! من البته هرگز بنا ندارم شرفیابی به "حضور شاه و شهبانو" را با رسیدن به حضور آخوند خامنه ای، مقایسه کنم! و بنا هم ندارم "شرفیاب" شدگان و "مجیزگویان" این یا آن رژیم را تحسین یا توجیه کنم. این قضاوت اما، چه در آن دوره و چه در این دوره، از بیرون تشک است و هیچ نمی دانم اگر امروز در ایران و روی تشک بودم، چه می کردم! که گفته اند؛ همه کس قابل خرید است، قیمت ها فرق می کند. شاید که قیمت من بسیار ارزان تر از خانم پروانه ی معصومی و آقای مجید مظفری باشد، چه می دانیم؟ در این یک هفته اما این فرصت را داشته ام تا به روزگار هنرمندان این نسل در جمهوری اسلامی فکر کنم. (اگرچه خانم معصومی و آقای مظفری از هم نسلان من اند). گیرم برخی از اینان به روشنی مدافع سیاست نظام جمهوری اسلامی باشند، بالاخره کارگردان و بازیگر که هستند، نیستند؟ تله ویزیون دیگری جز "سیمای ضرغامی" که در آن جمهوری نیست، هست؟ اگر این هنرمندان در فیلم و سه ریال های آن "سیما" شرکت نکنند، چه کنند؟ چگونه هنرمند بمانند؟ خوب می دانم این گروه که به حضور "رهبر قاتل" (نامی که در سایت ها به آخوند خامنه ای داده اند) رسیدند، اقلیتی محض از گروه هنرمندان امروز ایران اند. اما آنها که "شرفیاب" نشدند، یا برای شرفیابی انتخاب نشدند، گیرم نامشان برای چند روزی به نیکی در خاطر ما "انقلابیون" بماند و به تحسین از آنها یاد کنیم، اما فرصت های کار را یکی بعد از دیگری از دست می دهند و با نبودن در فیلم و سه ریال، از یاد ما و ملت هم می روند، این طور نیست؟ همین چند وقت پیش خانم معتمدآریا بخاطر یک لباس ساده و آرایشی کاملن عادی در جشنواره ی کن، پایه های اسلام را به لرزه انداخت طوری که "درهای بهشت بسته می شد / مردم همه می جهنمیدند"! خوب، ایشان ممنوع التصویر شد. حالا چند نفر از ما یادی از او می کنند؟

در بازخوانی این واقعه، یاد دو دهه ی پیش تر هم افتادم، وقتی در دوران رفسنجانی، خیل بازگشت و یا سفرهای موقت برخی از هم وطنان به جمهوری اسلامی آغاز شده بود، و عده ای از خارج نشینان انقلابی، همه ی این به وطن بازگشتگان را طعن و لعن می کردند، و معتقد بودند "بازگشت" به معنای "تایید" جنایات جمهوری اسلامی ست. همان روزها هم جایی نوشتم؛ ایران وطن ماست. اگر یک ایرانی بهر دلیلی می خواهد به وطنش بازگردد، گناهی مرتکب نشده، هیچ جنایتی را هم "تایید" نکرده است. اگر رژیم، بازگشت برخی ها را به حساب تبلیغ می گذارد تا به دنیا بگوید در جمهوری اسلامی آزادی هست، این نشانه ی تنگنای رژیم است، نه گناه آن ایرانیانی که دلشان برای وطن تنگ شده. اگر یک ایرانی مخالف رژیم خونخوار آخوندی ست، با سفر به سرزمینش، مزدور و پست و خودفروش نمی شود. حالا اگر من به دلایلی نمی توانم بروم، حسرت دیدار وطن را نباید بصورت ناسزا، بر سر و روی کسانی بپاشم که می توانند سفر کنند. اوایل انقلاب هم در ایران مد شده بود که "مهاجرین" را "فراری" و پناهنده به "دشمن" و چه و چه خطاب کنند. در آن زمان هم بسیاری از عزیزان دست به قلم، هر مطلبی در هر نشریه ی داخلی می نوشتند، بی مناسبت و با مناسبت ناسزایی هم نثار تبعیدیان و "فراریان" می کردند و گاهی هم می نوشتند؛ اینجا وطن ماست... ما می مانیم و سنگر را حفظ می کنیم... قرار نیست با کم ترین ناملایمی، سرزمین و مردممان را بگذاریم و بگریزیم، و از این قبیل ... اما شتر "جمهوری" در خانه ی بسیاری از همان عزیزان هم خوابید و چند سالی بعدتر، یکی یکی خارج نشین شدند. ما هم قرار نیست در اینجا عنوان مقاله و نام نشریه و صفحه ی مربوطه و ناسزاهایی را که هر کدام از این عزیزان نثار "خارج نشینان" آن موقع کردند، به رخشان بکشیم ... چنین است رسم سرای درشت ...

من جملاتی که از سوی برخی از این هنرمندان در دیدار با "رهبر قاتلین" گفته شد را، به هیچ روی تایید نمی کنم، چرا که همیشه معمول بوده که چون امر می شده که "کلاه را بیاورید"، عده ای "سر" را هم با کلاه می آوردند، اما ... اگر ادامه ی کار این هنرمندان با سکوت یا تن دادن به رفتن به حضور "رهبر قاتلین" میسر می شود، چه لزومی دارد این همه لعنت نثارشان کنیم؟ مگر بسیاری از ما، حتی آنها که در خارج از ایران هستند، تماشاگران همان برنامه های "صدا و سیمای جمهوری قاتلان" نیستند؟ گیرم با توجیهاتی دیگر! چون اگر فیلم ها و سه ریال ها را تماشا نمی کنیم، نام و مشخصات این کارگردانان و بازیگران را از کجا می دانیم؟ وقتی با این همه تحمل و گذشت، به تماشای بازی و کارگردانی این عزیزان می نشینیم، لابد به اعتبار تحمل شکنجه ی دیدن این برنامه ها، انتظاراتمان از کارگردان و بازیگرانش این است که چون برنامه هایشان را تماشا کرده ایم و بی آن که خودشان تقاضا کرده باشند، دوستشان می داریم، پس نباید برخلاف انتظار ما و بی اجازه ی ما به حضور "رهبر قاتل" برسند؟ و مثل برخی های دیگر "ممنوع التصویر" و "ممنوع القلم" و "ممنوع الکار" بشوند! و در گمنامی و فقر بمیرند، برای آن که ما هم چنان دوستشان بداریم! و تنها وقتی سکته کردند و به "سی سی یو" برده شدند، یادشان کنیم! یعنی واقعن میان این همه مزدور و سرسپرده به دستگاه، دیواری کوتاه تر از این هنرمندان پیدا نمی شود؟ مگر خانم دکتر طاهره ی صفارزاده، شاعر و استاد دانشگاه و چه و چه نبود که ناگهان "متحول" شد و ... یا آقای موسوی گرمارودی که ناگهان ملک الشعرای دربار جمهوری اسلامی و خلیفه اش، خمینی شد؟ مشکل اینجاست که ما انگار انتظار داریم هیچ کس متحول نشود! چون بسیاری از آنهایی را هم که روزی در خدمت جمهوری بودند و بعد، مثل محسن مخملباف، یکی یکی از جمهوری اسلامی بریدند، کم و بیش قبول نداریم. مگر خود ما در این سی ساله متحول نشده ایم؟ نکند همه در هر زمان، همان را باید بگویند که ما می گوییم؟ عاشق و فداکار و "مردمی" و کینه خواه و... یعنی یا سیاه، یا سفید؟ و همه چیز هم به "قهر انقلابی"، به سبک ما و آن گونه که ما انتظار داریم؟ نشستن بیرون گود و فضاوت کردن، کار مشکلی نیست. باید دید هر کدام از ما که بیرون تشک قهرمانیم، اگر "در موقعیت" و روی تشک بودیم، چه می کردیم! ...


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Majid

خوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتن!

Majid


 

 

هر هنرمندی، از خواننده، آهنگساز، نویسنده، نقّاش، مجسّمه ساز، هنر پیشهء سینما و تئاتر تا شاعر و ..............ابزاری(اسلحه ئی) در اختیار دارد که هر کسی را از آن بهره نیست، و این ابزار رسالتی و مسؤلیتی با خود حمل میکند که بکار بردن مؤثرش کار هر کس نیست!

رقّاص و مطرب و دلقک شدن چه آسان   انسان شدن چه مشکل!


divaneh

دست مریزاد

divaneh


نکته بسیار مهمی را مطرح نمودید. اگر بهای هنرمند بودن و مردم را روشن و یا سرگرم نمودن، شرفیابی به حضور بزرگ روضه خوانان است، آ یا این بها را باید پرداخت؟ به نظر می آید که این طور باشد چون در مملکت ما مردم با این چیزها نظرشان را عوض نمی کنند و شرفیاب شدن و یا نشدن فرق زیادی نمی کند. اما اگر نتیجه این شرفیابی شرکت در سریالهای پنج تا یک غاز باشد همان بهتر که آدم بی شرف بماند   


benross

اگر رقص اجباری باشد، خوش‌رقصی اجباری نیست

benross


محکی که نه آن زمان، نه این زمان و نه هیچگاه خدشه بردار نیست.