در نوشتن این مقاله بارها خاطرات کسانی را مرور کردم که نامشان با جریان روشنفکری چپ ایران در هم تنیده است. دست تقدیر چنین خواسته بود که زندگی من با برخی نام ها و تراژدی های بزرگ در تاریخ سیاسی قبل از انقلاب ایران توام باشد. در این مقاله به بعضی نام ها اشاره میکنم که بعد ها قهرمانان و قدیسین جنبش چپ مسلحانه شدند. این آشنائی با آنها و مرور زندگی، شخصیت و رویاها و دردها وانگیزه های آنان همیشه بهانه ای بود تا به برخی مفاهیم نگاهی دوباره کنم. تفاوت بسیاری است بین آشنائی نزدیک با یک قهرمان و نگاه آنان که دانششان از قهرمان محدود به عمل قهرمانانه اوست. سرنوشت هر کدام از آنها برای من درسی بود. شاید این عکس اغاز خوبی باشد بر روایت آن ماجراها و نام ها.
این عکس احتمالا در سال 43 در دبیرستان کمال نارمک گرفته شده است. کسی که در وسط عکس است جلال الدین فارسی است که در این زمان ناظم دبیرستان بود و پس از مدتی ناپدیدی خبردار شدیم که به لبنان رفته است تا چریک شود. نقش و نام او پس از انقلاب چه به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری و بعد ها رئیس ستاد انقلاب فرهنگی و این اواخر در قتل یک شکاربان و همین حالا نیز به عنوان یکی از ایدئولوگ های پشت پرده حکومت به اندازه کافی شناخته شده است.
هیات امنای این دبیرستان ایت الله طالقانی، دکتر یدالله سحابی و مهندس بازرگان بودند و شهید با هنر معلم فقه و شهید رجائی معلم ریاضیات. البته شهید بهشتی در کلاس های بالاتر ادبیات و فقه درس میداد.
سمت چپ عکس پسرکی که کت چرمی به تن دارد من هستم. باید 14 یا 15 ساله باشم. بالای سر من پرویز خرسند ایستاده است . استاد پرویز خرسند. نویسنده، ادیب و دوست و مشاور و مصحح نوشته های دکتر شریعتی که برادرش احمد خرسند را به عنوان مجاهد خلق اعدام کردند و او ادیبانه اعتراض کرد و علیرغم مذهبی بودنش مورد بی مهری حکومت است.
این پسر 15 ساله به علت اینکه در اعتراض به پرداخت پول اضافه به کارگاه نجاری توانسته بود همکلاسی های خود را بسیج کند از همان ابتدا مورد توجه اقای فارسی قرار گرفت. به یاد دارم روزی که مرا به دفتر دبیرستان احضار کردند، آنموقع اقای فارسی ناظم بود، فکر میکردم مرا توبیخ خواهند کرد ولی پس از چندسوال و پاسخ های ساده و صادقانه من به یکباره لحن اقای فارسی عوض شد و از همان جا مرا با دنیای تازه ای آشنا کرد. دو سال بعد از این تاریخ من چیز های زیادی از شعر و تاریخ و مذهب و سیاست میدانستم و این همه را مدیون پرویز خرسندم.
آشنائی من با چریک های فدائی خلق به سالها قبل از تشکیل این سازمان بر میگردد. سالها قبل از اینکه اصلا چپ رنگ و روی مسلحانه به خود بگیرد. سالهائی که خواندن غرب زدگی ال احمد، مادر ماکسیم گورکی، پاشنه اهنین جک لندن فعالیت انقلابی محسوب میشد و محافل انقلابی محدود بود به بحث در دنبال کردن انقلاب الجزایر، روزگار پاتریس لومومبا، جنگ ویتنام، کودتای سوهارتو در اندونزی و اعلامیه هائی که تک و توک از این طرف و انطرف میرسید، دوران حفظ کردن شعر ارش و خواندن "گالیا" از هوشنگ ابتهاج، شنیدن رادیوی پیک ایران که با هزار پارازیت از شوروی یا اروپای شرقی پخش میشد و متعلق به توده ای ها بود. هنوز حتی کتاب های اصول مقدماتی فلسفه ژرژ پولیتسر و اقتصاد نوین نیکیتین که بعد ها انجیل چپ مسلحانه شد شناخته نبود. حرف بر سر سال 44-45 است. سالهائی که هنوز امیر پرویز پویان کسی بود بین یک ملی گرای مصدقی با پس زمینه های مذهبی.
در سفری برای دیدن پرویز خرسند معلم ادبیات که حالا برای ادامه تحصیل به مشهد برگشته بود و برای من بسیار عزیز بود به همراه دوستی به مشهد رفتم. سفر جالبی بود. ایام عید بود و فرصتی بود تا در کنار پرویز خرسند به دید و بازدید ها برویم. در همین سفر بود که به منزل دکتر شریعتی که گویا تازه از فرانسه برگشته بود برای دیدار رفتیم.
پرویز خرسند نویسنده مذهبی و محبوب و از بچه های کانون نشر حقایق اسلامی مشهد بود که محمد تقی شریعتی، پدر دکتر علی شریعتی، بنیانگزار آن بود وطاهر احمد زاده پدر احمد زاده ها (مسعود و مجید) در انجا سخنرانی میکرد. به اعتقاد من کانون نشر حقایق اسلامی مشهد زایشگاه واقعی روشنفکران انقلابی ایران بود. از همین محل دکتر علی شریعتی به عنوان نواندیش مذهبی و برادران احمد زاده و امیر پرویز پویان به عنوان نواندیشان چپ زاده شدند و بالمال سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریکها به عنوان نمایندگان روشنفکران طبقه متوسط تاسیس شد. روشنفکران روستائیان و طبقات محروم شهری در همان نزدیکی ها از روی منبر با تلفن با کربلا در تماس بودند. میتوان تصور کرد که من در کنار پرویز و در همان مدت دو هفته دید وبازدید پای چه بحث ها و مناظراتی نشسته بودم. تقریبا در تمام این مدت هرروز در قهوه خانه "داش اقا" که محل جمع شدن روشنفکران مشهدی بود بحثی در جریان بود و در یکی از همین محافل با پرویز پویان و دوست بسیار نزدیک و همیشه در کنارش علی طلوع و زنده یاد سعید پایان اشنا شدیم. سعید پایان کارگر بود و سواد چندانی نداشت به همین دلیل هم در بحث ها شرکت نمیکرد اما انچه که او را برای همه دوست داشتنی کرده بود روح شاد و کودکانه ای بود که داشت، حجب و حیا و لبخند همیشگیش. در همین سفر بود که دیدم پرویز پویان علیرغم ترس و منع همه و منجمله پرویز خرسند که بزرگتر بود هروقت که در استخر طرقبه شیرجه میرفت بلند فریاد میزد " زنده بادمصدق"
پس از این دیدار، و دیدارهای پراکنده در منزل دوستان خرسند دیدار بعدی من با هر سه انها در تهران بود. شاید یکی دو سال بعد. پویان و طلوع به دانشگاه میرفتند و با سعید پایان هر سه در طبقه اول خانه ای نزدیکی های پل چوبی زندگی میکردند. از همان موقع پرویز پویان و طلوع تمرین زبان فرانسه میکردند و گویا برنامه چنین بود که برای ادامه تحصیل به فرانسه بروند یا حداقل من اینطور فکر میکردم. سعید پایان کمک راننده اتوبوس شرکت واحد بود.
دیدار بعدی من با پویان در برخورد اتفاقی بود که با هم در خیابان فردوسی داشتیم. شاید اواخر خرداد ماه 49. در گپ کوتاه مدتی تحولات سیاسی خودم را برایش توضیح دادم، و برای چند روز بعد قراری جدی در قهوه خانه ساختمان پلاسکو داشتیم که من به دلیل در گیری در ماجرای هواپیما ربائی سر قرار نرفتم ( این ماجرا خود شرح جداگانه ای را میطلبد اما به همین دلیل از 4 تیرماه 49 تا 19 خرداد 51 زندان بودم) و بعد ها در زندان بود که خبر کشته شدن پرویز پویان را در روزنامه خواندم ( 3خرداد 50). درست همان روزهائی با هم قرار گذاشته بودیم که او مشغول سازماندهی تیم شهر بود. سعید پایان را بعد ها در زندان دیدم. بعد از مرگ پویان او را هم دستگیر کرده بودند و به مدتی حبس محکوم شده بود. روزی که او را به زندان قصر شماره چهار اوردند همان روز یا فردای ان روز موعد آزاد شدن من بود از صحبت ها چیزی به یادم نمانده است بجز لبخند همیشگیش. سعید پایان بعد از ازادی از زندان گویا در یک درگیری کشته شد (اول بهمن 53). علی طلوع را سالها بعد در دانشگاه سوربن پاریس دیدم که دکترای شیمی میخواند.
اما یکی از نام ها در پیشگامان جنبش چپ مسلحانه مهدی شمس اسحقی است که رابطه من با او نسبت به هرکس دیگری نزدیک تر بود. با مهدی اسحقی در دانشگاه شیراز اشنا شدم. اهل مشهد بود و فرزند یک پاسبان. پسر فقیری بود که زمین شناسی میخواند و هردو با هم در محله هفت تنان که محله نسبتا فقیر وکارگر نشینی بود خانه داشتیم. برای گذران زندگی مدتی هم با هم کفش دانشجویان را واکس میزدیم. رابطه من و مهدی اسحقی برای بچه های چپ دانشگاه شیراز ان سالها شناخته شده بود. خاطرات میان من واو بسیار است اما دو خاطره از او برایم همیشه زنده است و در زندگی بارها بیاد آورده ام.
موقع امتحانات دانشگاه بود و هردوی ما در کلاس ادبیات که برای هردو مشترک بود باید اشعار حافظ را میخواندیم و معنی میکردیم. خانه ما در هفت تنان خفه و کوچک بود و فصل بهار و هوای شیراز و اشعار حافظ که مهدی پیشنهاد کرد تا در خیابان باغ ارم که قاعدتا باید گلهای معطر اطلسی ان در آمده باشد حافظ را مرور کنیم. با پولهایمان که روی هم گذاشتیم و چانه زدن با تاکسی بالاخره هردو را به خیابان باغ ارم برد. از تاکسی که پیاده شدیم به جای بوی معطر اطلسی ها بوی گند و مشام آزار کود پِهِنی بود که تازه روی باغچه ها پخش شده بود. نمیدانم چرا و از کجا به یکباره این شعر به مهدی الهام شد اما شعری بود که بارهای بار، در تنهائی، هروقت خیلی اندوهگین بودم با خودم زمزمه کردم و تجدید روح و خاطره میشد. مهدی هنوز دو سه قدمی از تاکسی دور نشده بود که نفس عمیقی کشید وبا دکلمه و گوئی اشعار حافظ را می خواند گفت:
امشب خبرم ز بوی خوش نیست
گویا که صبا به عاشقان ک..ر زده است
از او نیز جمله دیگری به یادم مانده است که بارها در زندگی انرا به یاد اورده ام. یادم میاید که در آخرین دیدار ما وقتی از چهار راه پهلوی بطرف میدان فوزیه قدم میزدیم و مهدی سعی کرده بود که مرا قانع کند که این بار قضیه جدی است و فقط باید مدتی صبر کنم و من بخاطر در گیر بودن در ماجرای هواپیما ربائی قانعش کردم که کاریست که باید انجام دهم که صبر جایز نیست به پل چوبی رسیده بودیم که محل جدا شدنمان بود. او در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود و مرا در اغوش گرفته بود گفت: "ما شاید هیچوقت پیروز نشویم ولی حداقل خوب زندگی کرده ایم". این جمله همیشه برای من با معنا ماند هرچند در طول زمان معناهای ان متفاوت شد. این اخرین دیدار ما با هم بود.
چندی پس از دستگیر شدن من گویا مهدی اسحقی به منزل ما رفته بود تا ببیند احتمال ازادی نزدیک من چقدر است و فهمیده بود قضیه سری دراز تر از این دارد که برنامه کوه را عقب بیاندازد. مهدی اسحقی به همراه رحیم سماعی که گویا پسر خاله یا پسرعمه اش بود همان دو نفری بودند که در سیاهکل در مقابل نیروهای نظامی مقاومت کردند و کشته شدند و فرصتی فراهم کردند تا دیگران فرار کنند. مهدی اسحقی نزدیک ترین دوست من واولین شهید جنبش چپ مسلحانه در سیاهکل شد. در اسناد و مدارک منتشر شده در تمام منابع بیش از یک پرگراف در مورد او نیست و حتی یک عکس درست و واقعی از چهره او با سبیل های سیاه و مردانه اش در هیچ کجا ندیدم و هیچوقت جرئت ان را پیدا نکردم که با مادر او که در به در برای پیدا کردن من جستجو کرده بود روبرو شوم. مرگ مهدی اسحقی وقتی اتفاق افتاد که من در زندان بودم (واقعه سیاهکل 19 بهمن 1350).
دو سال اخر دوران متوسطه را در دبیرستان فرگام گذراندم. ساختمانی دو طبقه واقع در کوچه ای مقابل ضلع شرقی دیوار سفارت امریکا که نبش کوچه ان یک کلیسای قدیمی بود. خانه ما محله نارمک بود و با یکی از همکلاسی ها که او هم در محله دردشت زندگی میکرد هم مسیر بودیم. اسمش عبدالله بود. کمی چاق و بسیار شوخ و بذله گو. پدر عبدالله در یکی از بازارچه های میدان فوزیه کلاه و دستکش و از این جور جنس ها میفروخت. یکی دیگر از همکلاسی های ما در دبیرستان فرگام خشایار بود که البته در همان نزدیکی میدان 25 شهریور زندگی میکرد. رابطه من و خشایار رابطه بسیار نزدیک تری بود به دلیل نزدیکی افکار ما اما فعلا صحبت عبدالله است. هم مسیری ما از چهار راه تخت جمشید تا میدان فوزیه و حرف های من که تا ان موقع همه کتاب هائی را که گفته بودند ممنوع است خوانده بودم و میتوانستم از جبهه ملی و نهضت ازادی و پان ایرانیسم و 28 مرداد و مصدق حرف بزنم روز پشت روز از عبدالله ساده و بچه کاسب و با حال و هوای هنوز روستائی ادمی را ساخت که با علاقه و هیجان در چهلم مرگ تختی با جمعیت امد و بعد ها نحوه فرارش را از باتوم های نیروی انتظامی که در میدان شوش جمع شده بودند به تفضیل و با هیجان شرح میداد. در این روز خشایار هم با ما بود. وقتی سال بعد من به دانشگاه شیراز رفتم رابطه خشایار و عبدالله کاملا نزدیک بود. هر دو در اعتصاب اتوبوس های شرکت واحد بطور فعال شرکت کرده بودند و تعداد زیادی تراکت را در امجدیه بین مردم ریخته بودند. من یکبار هم به خانه عبدالله رفتم. خانه ای سه طبقه با اجرهای بهمنی و در همانجا بود که با مادر عبدالله هم سلام و علیکی کردم و با خواهرانش که دخترکانی هنوز کوچک بودند به نیم نگاهی اشنا شدم. سالها بعد بود که خواهران عبدالله ، سیمین ( 10 فروردین 56) و نسرین (4 اردیبهشت 56) در درگیری های مسلحانه کشته شدند و عبدالله نه در مبارزه با حکومت که به جرم عاشقی بر دختری که در یک خانه تیمی با هم زندگی میکردند ( اول اردیبهشت 56) به دستور سازمانی و بدست رفقا مقتول شد.
روزی که از کنار دکه پدر عبدالله که هنوز در همان بازارچه نزدیک میدان فوزیه بود دزدکی به او نگاه میکردم و چهره به یکباره پیر شده و تکیده او را میدیدم که هنوز درست نفهمیده بود چرا چنین شد و چرا بچه های او کشته شده بودند یادم از ابتدای آشنائی من با عبدالله افتاد و این سوال وحشتناک که اگر خانه من و عبدالله در یک مسیر نبود آیا سرنوشت این خانواده باز اینگونه بود که بود؟ هر پاسخی به این سوال از بار دردی که یک عمر کشیده ام نمیکاهد.
از خشایار اسم بردم. او هم با برادرش هردو در دبیرستان فرگام درس میخواندند ولی کیومرث یک کلاس پائین تر بود. از اهالی تویسرگان و ملایر بودند و نمیدانم از کجا شنیده بودم که گویا در اصلاحات ارضی شاه زمین های انها را گرفته بودند و مجبور به کوچ به تهران شده بودند. با این حال خانه ای داشتند در نبش یکی از کوچه های نزدیک میدان 25 شهریور که از بیرون برای من نمای خانه پولدارها را داشت اما من همیشه و فقط به زیرزمین این خانه رفته ام تا ساعت ها با خشایار و کیومرث حرف های سیاسی بزنیم. فریبرز انروزها هنوز خیلی جوان بود که در بحث ها شرکت کند شاید چهارده ساله بود اما با علاقه پای صحبت ها می نشست و برادر دیگری هم داشتند به نام کورش که از همه مسن تر بود ولی عقب افتادگی ذهنی داشت. من و خشایار خیلی زود همدیگر را پیدا کردیم.خشایار یکبار هم به شیراز امد و در تکثیر فتوکپی با استنسیل الکلی به ما در شیراز کمک کرد.
رابطه من و خشایار با اینکه او در تهران و در دانشسرای نارمک بود و من در شیراز اما برقرار بود. اخرین بار که خشایار را دیدم وقتی بود که به همراهی با من بر سر قراری امده بود که در اصل تور ساواک بود برای شناختن انقلابی ها ( جزئی از همان داستان هواپیما ربائی). زحمت زیادی کشیده شد تا در بازجوئی ها اسمی نه از او و نه دیگران برده نشود. بعد ها خشایار و برادرش کیومرث هردو به عنوان اعضای چریک های فدائی خلق کشته شدند. خشایار در درگیری ( 23 فروردین 54) و کیومرث با خوردن سیانور( 9 بهمن 55). فریبرز را بعد ها در زندان قصر شماره چهار دیدم که جزو اولین موج دستگیری چریک ها بود. ورود او همزمان بود با خروج من و بعد ها فهمیدم که رهبر گروه اقلیت شده است.
این نام ها امروزه روز به عنوان قدیسین تفکر چپ مسلحانه و قهرمانان آنان تلقی میشوند. ادم هائی که من بارهای بار زندگی و شخصیت هریک و ده ها نفر دیگر را که اسطوره و قهرمان تلقی میشوند مرور کرده ام و همیشه از خود پرسیده ام اگر به دبیرستان کمال نرفته بودم ایا سرنوشت من همینطور تمام میشد که دارد میشود؟ این کدام قانون است که سرنوشت ها را معین میکند؟
امیر حسین فطانت
گواتاویتا - کلمبیا
Recently by Amir Fetanat | Comments | Date |
---|---|---|
عکس: وقتی چریکها چریک نبودند | - | Sep 03, 2012 |
مونالیزای انقلاب ۵۷ | 59 | Aug 25, 2012 |
Ray of light | 2 | Jul 29, 2008 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Penitents and the elusive redemption!
by Arj on Fri Sep 07, 2012 07:58 PM PDTMy friend Zendanian, the likes of this character (Fetanat), despite being the original victims of tyranny, in a twisted, bizarre turn of events, end up serving the very same tyrants who have victimized them! This individual, still clearly having issues with squealing on his "comrades" and selling out those who trusted him, has failed to pass the stage of denial which is one of the early stages of dealing with trauma, hence stuck in a resentful state of mind!
"Tavab" (those who ratted on their comrades in the IRI prisons to become tools of the Islamic tyranny) show similar symptoms and characteristics, most prominant of which are lack of self-esteem and apathy for what they once thought they believed in! That is why they easily become even better servants to tyranny than those originally supporting it!
جناب فطانت چگونه است که شما یک کلام از استبداد "عاری از مهری" که
ZendanianThu Sep 06, 2012 12:54 PM PDT
سنت چپ نیز مانند هر گفتمان سیاسی دیگر در جامعه ترکیبی است نامتجانس از نیروها، عناصر و روایتهای مختلف: برخی از این روایتها دموکراتیک و پویا و متاسفانه برخی دیگر نه چندان مردم سالارانه و مقداری متحجر ( مانند استالینیست ها و غیره...).
بر خلاف نظر شما در مورد نزول چپ، اتفاقا در سطح جهانی و ایران در چند سال اخیر (عمدتا به دلیل بحران مزمن سرمایه داری) تحلیل های چپ از بحران سرمایه داری دوباره رونق یافته و حتا در خود ایالات متحده آمریکا ("پایگاه ابدی سرمایه داری") حدود ۲۰ درصد از مردم نسبت به سوسیالیزم نظر مثبت دارند. Just 53% Say Capitalism Better Than Socialism //www.rasmussenreports.com/public_content/politics/general_politics/april_2009/just_53_say_capitalism_better_than_socialism 20% disagree and say socialism is better
چرا و چگونه وزارت اطلاعات ج.ا. ادامه ی و. ا. "عاری از مهری" است
ZendanianThu Sep 06, 2012 12:33 PM PDT
//sohrabestann.blogspot.com/2009/08/blog-post_13.html
General Strike, kurdistan/2010/13 May - اعتصاب عمومی در کردستان
ZendanianThu Sep 06, 2012 12:07 PM PDT
General Strike, kurdistan/2010/13 May - اعتصاب عمومی در کردستان -
//www.youtube.com/watch?v=1U9ebSSiEo0&feature=relmfu
زمانیکه حماران انگلیسی اراجیف خمینی را تکرار می کنند
ZendanianThu Sep 06, 2012 01:12 PM PDT
همکاری های ظل الله و روح الله نه فقط در همیاری های ساواک و حجتیه بوده است، بلکه در این صفحات نیز در استفاده ی ظل اللهوین ناچیز از تبلیغات سپاه پاسداران جهل مشاهده میشود.
نکته ی که نه حزب الله و نه ظل الله میتواند پاسخگو باشد این است که اگر ذره ی از این تبلیغات سخیفانه ی دروغ حقیقت داشت، پس چرا کل مردم کردستان نه یک بار، بلکه دو بار به فراخوان سازمان کردستان حزب کمونیست ایران: کومله، در برگزاری اعتصاب عمومی پاسخی مثبت دادند و کل استان کردستان و نواحی همجوار را در یک اعتصاب عمومی در
گیر کردند؟
//www.youtube.com/watch?v=V_gSu3C5TEQ
ولی حماران مقیم کانادا هنوز از قافله عقبند :))
anglophileThu Sep 06, 2012 02:00 AM PDT
حمار مقیم کانادا
//www.youtube.com/watch?v=h64H2jn54VI
از این اراجیف خمینی هم میگفت ولی حرف مفت مالیات نداره. نتیجه کار رو در عملکرد میشه دید که اونهم دیدیم:
نمونه هایی از جنایات فالانژییستهای کومله کردستان
//www.tajerian.ir/?code=815
//komaleh1917.blogfa.com/9002.aspx
//www.alborznews.net/fa/pages/?cid=29028
چپ در پوشک
Amir FetanatThu Sep 06, 2012 12:13 AM PDT
چهل سال سکوت کردم و میتوانم این چهارسال باقیمانده را هم سکوت کنم تا لزومی نداشته باشد با امثال شما و یا سایر مذهبیون متعصب هم دهان شوم. من قصد تقابل با چپ ها را ندارم که تاریخ در تقابل با آنهاست و معتقدم که حقارت ادمیان از حقارت خدایانشان است. میبینید که تنها هستم، تنهای تنها و همین شما را میترساند. نگران نباشید من برای ادم ها به اندازه بلندی رویاهایشان احترام قائلم و شما بسیار نادان تر از این هستید که احساس مرا نسبت به قهرمانان این ماجرا و جوانان میهنم درک کنید. حضرتعالی هنوز چپ در پوشک هستید. برای بی اعتبار کردن من لزومی به فحاشی نیست. مدارک و دلائل خود را نشان دهید تا سکوت کنم و یا بزرگان قوم خود را گرداورید تا مقابله کنیم و یا ....اصلا فکر کرده اید چرا وزارت اطلاعات بازجوئی های مرا افشا نمیکند؟ آقا یا خانم محترم سوری سرخ مذهب این بازی، بازی کثیف بزرگان است و شما کودکی نوپا. بزرگتر از خود را صدا کنید..
Souri,
by CallmeRed on Wed Sep 05, 2012 09:34 PM PDTAre you serious????
فکرمی کنم باید یک بار دیگه مصاحبه جناب فطانت و آقای جاوید رو با دقت نگاه کنید. ایشون با زرنگی خاص خودشون سعی کردن که کارشون رو توجیه کنند. گفتند که به سادگی نمیان بگن من برای این دو جوان بی گناه پاپوش درست کردم و به کشتن دادمشون. باید کتابی بنویسند و با کمکهای نقدی مردم چاپ کنند تا به طور بسیط و مفصل شرح خیانت و کثافتکاری خودشون رو با سفسطه و مغلطه ی فراوان - مانند همان مصاحبه پراز تکلف و بازی با کلمات- برای یک عده که منتظر کوبیدن چپها هستند بنویسند و به این ترتیب هم دین خود را به احمق ها ادا کرده باشند و هم پولی به جیب زده!!ا چون احمقها ازهرنوشته و هراعترافی که برعلیه چپها باشد استقبال می کنند- و چه موقعیتی بهترازاین برای این آقا؟ که ازسوراخ چهل ساله خود بیرون بیایند و احتمالا با هزینه ی رضا پهلوی و دوستان کتاب خود را به چاپ برسانند؟
خمینی دجال در باره نفرتش از هموطنان کرد اینجور گفت:
Roozbeh_GilaniWed Sep 05, 2012 08:31 PM PDT
"مرزها را آزاد کردند، قلم ها را آزاد کردند، گفتار را آزاد کردند، احزاب را آزاد کردند، به خیال این که این ها یک مردمی هستند... اینها خرابکارند، دیگر با این اشخاص نمی شود با ملایمت رفتار کرد... با اینها باید با شدت رفتار کرد و با شدت رفتار می کنیم..." (روزنامه های کیهان و اطلاعات، یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۵۸)
سطح شعور نازل و فالانژ بودن "نوشته های" آل سواد کوهی
ZendanianWed Sep 05, 2012 07:34 PM PDT
سطح شعور نازل و فالانژ بودن "نوشته های" آل سواد کوهی از تک تک "گفتار های قصار" شان میبارد.
آن را که عیان است چه حاجت به بیان است ؟
ما برای برقراری، استقرار و نهادینه شدن آزادی های بی قید و شرط سیاسی در جامعه ایران مبارزه میکنیم.
حزب رستاخیز با کمک ساواک و حجتیه برای آل سواد کوهی ملت ایران را در زندان میکرد.
حتا یک حمار نیز قادر به درک تفاوت مابین این دو میباشد. به جز حمارهای تعلیم دیده در انگلیس البته!
Roozbeh
by Kaveh V on Wed Sep 05, 2012 07:07 PM PDTObviously we differ greatly over this issue. Unfortunately, I do not have enough time to get into the basics and details of why.
The "left" sympathizers of these extremist groups who were murdered by Islamic murderers were trapped and gravitated toward these leftist extremists because of a greater evil that was being set upon them: the barbaric Islam. You are probably old enough to remember those years, there were no other political options left for the young generation (back then) in resisting the Islamists. The dislike and fear of the reactionary and backward Islam was the greater factor in pushing that generation toward these "left extremist" groups than the genuine knowledge and awareness of true models of socialism. Most of them did not want to die! And if they did, they were dying for a "pie-in-the-sky" idea without any realistic approach in leading a society, economy and individuals toward a better life. Anybody can die for a cause, the Islamists do that all the time, does it make their cause worthy ? it only stirs up emotions among the population, ripe for the next potential demagogue to reap the benefits.
Their actions under Pahlavis was at best disruptive, too militant and focused on destroying the system and very little in the way of a practical, democratic, political and economic development. And they were given every opportunity to become a productive member of the society before '78.
اگر شعور شما در این حد است
anglophileWed Sep 05, 2012 10:51 AM PDT
که حزب رستاخیز فاشیست بود پس کومله و حزب کمونیست کردستان هم فالانژیست هستند. این به اون در :))
آزادیهای بی قید و شرط سیاسی
ZendanianWed Sep 05, 2012 09:42 AM PDT
این است عملکرد و سیاست حزب کمونیست ایران و سازمان کردستان حزب :کومله.
تاریخ و سابقه سیاسی حزب در کل ایران و کردستان نیز طی سی سال اخیر هیچ نبوده جز به اجرا در آوردن این سیاست و عملکرد آزادیهای بی قید و شرط سیاسی در فعالیتهای روز مره.
اهل عهد بوق هنوز نمیتوانند این حقیقت را رد کنند که حزب رستاخیز یک حزب تمام عیار فاشیستی بود.
That's just a statement not an answer Roozbeh jan
by anglophile on Wed Sep 05, 2012 09:41 AM PDTto which our good friend. Fred, has provided a reply on the same blog.
Don't be late - don't wish to see you fired due to Savaki-Hojjati alliance :)))
anglo khan: your question has been answered many times.
by Roozbeh_Gilani on Wed Sep 05, 2012 09:03 AM PDTThe latest, here for instance.
Sorry for short note, late for work.
So who is the legitimate daughter?
by anglophile on Wed Sep 05, 2012 08:38 AM PDTRoozbeh jan I am afraid I am one of those people who don't get it. Sitting in my comfy chair in London, I am not asking for war on my former countrymates but at the same time I fail to see how the Islamic regime being the bastard son of the Pahlavi era. Can you elaborate please? Also, were there any other legitimate/illegitimate sons or daughters?
kaveh: on "empty words of leftists"
by Roozbeh_Gilani on Wed Sep 05, 2012 07:51 AM PDTThe mass grave of Khavaran and many other mass graves in almost every single city of Iran, would testify that "leftists" far from stating empty words and slogans, were absolutely ready to fight and die for their ideals.
If you want to see "empty words", just take a look at some of daily comments on this site. Ranging from a bunch of Ex SAVAKI and present Hojjatist supporters of islamist regime, who from the comfort of their armchairs in western Europe/N. America, are asking for a war on Iran, whilst dismissing the best and brightest of a generation of Iranian youth, who gave their lives for the cause of a better future for mankind as "leftists" .
Unless you realise that islamist regime is non other than bastard son of Pahlavi dynasty, you are absolutely missingg the point...
"Personal business must yield to collective interest."
مرد امروز...5 بهمن 1325
Ali P.Wed Sep 05, 2012 04:55 AM PDT
I don't remember the Shah like this, but apparently, there was a time:
www.ayhavaar.com/shah.pdf
به آنان که در عهد بوق جنگ سرد منجمدند
anglophileWed Sep 05, 2012 01:19 AM PDT
اول بفرمایید که احزاب کومله، کمونیست کردستان، و کمونیست کارگری کردستان که عهد بوقیان جنگ سردی در آن منجمدند اگر روی دیگر سکه استبداد نازیکمونیسم نبودند پس چه بودند؟ :))
A word for Zendanian
by Kaveh V on Wed Sep 05, 2012 12:52 AM PDTZendanian,
There are several issues here, ranging from the roots of political brutality (which is 100% cultural in reality) to the empty and meaningless slogans of the leftists extremists under second Pahlavi.
I would suggest looking at these issues in a broader context; the historical and cultural context. These brutalities were not invented by the Shah, nor his supporters. Look at the broader history of Iran. How were political and religious dissent been dealt with under Ghajars, and prior ? What are social and individual attitudes about politics and religion throughout different periods ? These brutalities have deep seeded cultural connection in different societies and Iran no exception. The extremely repressive Shi-eh Islamic culture is the culprit in propagating gang violence and social-thuggery behavior among different socio-political groups of the past three, or four centuries.
Within this context, and from our personal experiences, we now know that this form of cultural brutality was at a minimum during second Pahlavi's reign. At least, on societal level, these behaviors were discouraged, or prohibited (as compared to IRI).
About the empty slogans of the left such as:
« ما سوگند خورده ایم که تا پای جان از حقوق این گرسنگان و برهنگان در مقابله با سرنیزه و قلدری، بی باکانه، دفاع کنیم»
What was the promise behind these empty words ? How to defend these "Brahnegan", by guns, did they even ask for their help ? By destroying a political system that had more opportunities for these "Brahnegan" than ever before ? Where was this promised-land ? was this another promised-land up in the sky again, just like what the Mullah's were preaching ? Then no wonder it turned out the way it did!
You have taken up the noble task of defending the political prisoners in Iran under Islam. This is a far more serious problem for Iranian society under IRI, than the few fanatical demagogues who were (also) brutally tortured in 1960's and 70's.
رقص آتش و جان بی قرار «امیرمختار کریمپور شیرازی»
ZendanianTue Sep 04, 2012 07:30 PM PDT
برای یاد آوری مدافعان آل "سواد کوهی" بطور اخص و یاد آوری کل خوانندگان محترم از اینکه مردم ایران با چه نوعی از فاشیزم در ایران پس از کودتا دست و پنجه نرم میکردند.
آتش زدن "کریمپور شیرازی" یکی از تکان دهنده ترین نمونه های بود که غیر ممکن بود خبر آن را مخفی نگاه دارند. هیچ کس نمیداند که چه تعداد افراد غیر مشهور بی سر و صدا در چهار گوشه کشور به دستور ساواک سر به نیست شدند
----------------------------------------------------------
در نیمه شب۲۳ اسفند ۳۲، اجیرشدگان دولت کودتا او را به آتش کشیدند. نوشته اند در همان حال که آتش سراسر وجودش را در خود کشیده بود فریاد می زد: « زنده باد دکتر محمد مصدق، پیشوای نهضت ملی ایران! پیروز باد مبارزه قهرمانانه ملت ایران! مرگ بر دیکتاتوری و دستگاه فاسد پهلوی!» ...
« ما سوگند خورده ایم که تا پای جان از حقوق این گرسنگان و برهنگان در مقابله با سرنیزه و قلدری، بی باکانه، دفاع کنیم».
کریمپور در شماره نخست شورش که به بزرگداشت محمد مسعود اختصاص داشت، به خط درشت نوشت : « من ملت ایران را به شورش دعوت می کنم ». (۹)
روزنامه شورش یادآور روزنامه " مرد امروز" بود، که به مدیریت روانشاد محمد مسعود با مقالات تند و آتشین خود، دربار و سرمایه داران داخلی را مورد حمله قرار می داد. این روزنامه طرفداران فراوانی در بین گروه های مختلف سیاسی داشت و در روزهای انتشارش شور و غوغائی در تهران برانگیخته می شد. کریم پور در صفحه اول «شورش»در زیر عکس خودش، که قلم در دست دارد و با قدّاره بندان و قَمه کشها می جنگد، این کلام را نوشت: « ما سوگند خورده ایم که تا پای جان از حقوق این گرسنگان و برهنگان در مقابله با سرنیزه و قلدری، بی باکانه، دفاع کنیم». (۱۰)
//www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=43939
Frozen brains of the past...wake up!!
by Kaveh V on Tue Sep 04, 2012 06:36 PM PDTDespite their widespread support in academia and outside, these extremist terrorists were a very small portion of the academics of their time. The fact that this type of extremist attitudes and thinking came out of the academia only, had less to do with the overall lack of free speech during second Pahlavi's reign, and more to do with the global "cold war" trends.
These leftist terror networks sprung up in many countries, from east/southeast Asia, to central/south America, and in most western European countries. This was the consequence of the cold war policies and a bipolar world at the time. An extremist organization with a leftist twist was simply fashionable for many students. Their books were banned in Iran because they were nothing, but a terrorist manual for organizing militias to commit murder and other crimes.
The sad truth is that the western European societies were more mature, and better educated to fall for this type of extremism. Unfortunately, the uneducated masses in a country like Iran, were NOT.
اندر باب همکاری مابین ظل الله و حزب الله در سرکوبی مردم ایران
ZendanianTue Sep 04, 2012 04:26 PM PDT
پس از خروج شاه از ایران در 26 دی 57 برای همه کشورهای غربی مسجل شده بود که رژیم سقوط خواهد کرد و آنها بسرعت در حال آماده کردن خود برای تعامل با حکومت جدید بودند، اولین تماسها با سران انقلاب از سوی آمریکا و انگلیس برقرار و در جلسه ای با حضور ژنرال هایزر آمریکایی و ارتشبد فردوست بنمایندگی از انگلیس و نیز 3 تن از اعضای عالیرتبه شورای انقلاب، اولین گفتگوهای رودرو شکل گرفت.
نخستین پیشنهاد صریح طرف مقابل به سران شورای انقلاب آمادگی آنها برای مساعدت در تشکیل یک نهاد اطلاعاتی قوی بود که بتواند پس از سقوط شاه جلوی سرویس قدرتمند کا گ ب بایستد و مانع از نفوذ روسها شود. ارتشبد فردوست که تمام دوره های اطلاعاتی را دیده و سالهای زیادی تجربه کار عملی داشت و از طرفی مورد اعتماد سرویس انگلیس بود و می توانست در مواقع ضروری از کمک آنها بهره ببرد برای این همکاری پیشنهاد شد.
ارتشبد فردوست ماموریت یافت در ایران باقی مانده و با کمک به حکومت نوپا مانع از نفوذ کمونیسم و روسها در ایران شود. و به این ترتیب ارتشبد حسین فردوست، پدر تشکیلات اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی ایران شد.
این هدیه سخاوتمندانه دولت انگلیس یک نعمت ارزشمند برای حکومت بود که نهایت استفاده را از آن برد. تا چند سال حضور فردوست در راس سیستم اطلاعاتی ایران مخفی نگاه داشته شد و...
//sohrabestann.blogspot.com/2009/08/blog-post_13.html
پيام انقلاب شما را شنيدم
ZendanianTue Sep 04, 2012 03:58 PM PDT
پيام انقلاب شما را شنيدم
//www.youtube.com/watch?v=Xl5SGn05Kcs
"من صدای انقلاب شما را شنیدم"
ZendanianTue Sep 04, 2012 03:53 PM PDT
"من صدای انقلاب شما را شنیدم"
و این بود واکنش و عکس العمل "شاه" خائن به اعتراضات مردم ایران. و این بود پاسخ مردم ایران به او"مرگ بر شاه".
اهل عهد بوق آن کس است که: روزمره برای اثبات "اشرافی بودن" مصدق گوش همه را کر میکند، ساواک را سازمان حقوق بشر در ایران "عاری از مهری" قلمداد میکند، و در فکر خام بازگشت آل دزد "سواد کوهی" به ایران است.
ضمنا اهل عهد بوق هنوز پاسخ نداده اند که حزب رستاخیز، و آن سیستم تک-حزبی اگر فاشیستی نبود پس چه بود؟
جناب فطانت
anglophileTue Sep 04, 2012 03:13 PM PDT
تمام اسامی که شما در این خاطرات رمانتیک خودتان نقل کردید اگر در دوران جمهوری شکوهمند اسلامی میزیستند در همان هفته اول پس از تجاوز جنسی به دیدار اجداد خود در جهان باقی شتافته بودند. بنابرین خیانت شما به آنها در حقیقت خدمت بود.
در ضمن به این دوست منجمد شده در عهد بوق خودتان (زندانیان) هم بفهمانید که اگر مادر و پاشنه آهنین در ایران ممنوع بودند (که نبودند) در عوض آلیس در سرزمین عجایب در چین و دکتر ژیواگو و مزرعه حیوانات در شوروی خوانندگانش را میفرستاد به سرزمین اموات.
Why do I crave
by Mehrban on Tue Sep 04, 2012 08:39 AM PDTa sound centrist, economically astute and dispassionate opposition.
در سرزمین کورها مرد یکچشم پادشاه است
SouriTue Sep 04, 2012 05:35 AM PDT
:Rouzbeh Gilani
سوال شما از آقای فطانت کاملا به جا و منطقیست. حتی مصاحبه ایشان با
جهانشاه هم چیزی رو روشن نکرد. امروز بعد از گذشت انهمه سال، هنوز ملّت ما
دچار سر درگمی و ابهام در مورد حقیقت و حقانیت سالار مردان تاریخ، مثل
گلسرخی و دانشیان هست........
و اشخاصی مثل فطانت اینجا برای ما فخرمیفروشند!
صد افسوس..................
sepas
by Saead Soltanpour on Mon Sep 03, 2012 06:48 PM PDTتشکر از نوشتن خاطراتتان
امیدوارم همه کسانی که در ان دوران و این دوران خاطرات خود را بنویسند و اگر مسله امنیتی دارد بعدا منتشر کنند اتاریح شفاهس یخش جدیی از تاریح کشور ماست که متاسفانه کمتر نوشته شده است . هر خاطره یک زاویه جدیدی به مسادل تاریخی ما می دهد و کمک زیادی به تاریخ نگاران برای شفاف تر نوشتن تاریخ معاصر ایران
شاد باشید
Saeed Soltanpour
روزنامه نگارو فعال حقوق بشر در تبعید - تورنتو
www.kanoun-e-bayan.blogspot.com
w
زندانیان عزیز: درست میگویید، یک ذره قاطی کردم.
Roozbeh_GilaniMon Sep 03, 2012 03:40 PM PDT
هم شعر و هم شاعر،
ولی بگزریم. دوستانی که اینجا مبارزان چپ را را محکوم به ساده دلی یا کمک کردن به اسلامیون میکنند، کاشکی یک ذره خارج از دید ایدئولوژی، و با انصاف به این مطرح نگاه کرده و به قضاوت صحیح میرسیدند. به عنوان مثال، اگر اشخاصی چون گلسرخی و دانشیان، به اتهام مسخره "برنامه ریزی برای ترور خانواده پهلوی"، ولی در حقیقت به خاطر غضب شاه به اینها برای اینکه محکم به آرمانهای خود وفادار مانده و در اون بیدادگاه ها نه از خود، بلکه از آرمانهایشان دفاع کردند، به جوخه اعدام سپرده نمیشدند، آیا ما حتا این بحث را امروز داشتیم؟ اصلا اگر اجازه فعالیت سیاسی به جوانان مملکت داده میشد،اگر این قدر فساد و بی عدالتی نبود، کی میرفت چریک میشد؟ کی از اینها حمایت میکرد؟ کی میرفت انقلاب بکنه چه برسه دنبال اون آخوند جنایتکار ولد ال زنا، خمینی بیفته؟
در فلسفه دیالکتیکی هیچ چیزی برای تمام زمان بنا نشده است.هیچ چیزی مطلق و مقدس نیست.
"کارل مارکس"