داستانهای استانبول ۱۰

You are refused - «تقاضای تو رد شده»


Share/Save/Bookmark

داستانهای استانبول ۱۰
by Namdar Nasser
21-Oct-2012
 

آقای رفیعی گفت: دوتا اَکمَک «نون» بگیر. کره هم داره تموم می‌شه.

آقای رفیعی و دوتاپسراش، شهرام و شاهین، با فرزاد و فرشاد و من هم خرج شده بودیم. یه گاز سفری گرفته بودیم، دوتا قابلمه، چند تا لیوان و بشقاب و چند تا قاشق و چنگال. آقای رفیعی غذا درست می‌کرد و من هم چون مختصری ترکی یاد گرفته بودم، دستیار خریدش شده بودم.

داشتم از هتل می‌رفتم بیرون که مفید، مدیر روز هتل، سرش رو از رو کاغذاش بلند کرد و از پشت پیشخوان گفت: از کنسولگری انگلیس زنگ زدن، پیغام گذاشتن پس فردا ساعت 11 بری اونجا.

نمی‌دونم چطوری تا بقالی رفتم. روی زمین نبودم. با ابرها پرواز می‌کردم. بی‌اختیار تو صورت آدم‌هایی که تو پیاده رو از کنارم می‌گذشتن نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم.

با دو تا نون و یه قالب کره برگشتم هتل. از پله‌ها دویدم بالا تا طبقه سوم و در اتاق آقای رفیعی اینا رو باز کردم. چایی رو ریخته بودن تو لیوانا و همه منتظر نشسته بودن تا من برگردم.

فرزاد با اخم پرسید: چرا اینقد لفتش دادی. نیم ساعته اینجا علافیم تا صبحونه بخوریم.

نفس‌نفس‌زنان گفتم: از کنسولگری زنگ زدن. کارم درست شده. گفتن پس فردا برم اونجا.

آقای رفیعی سیب زمینی‌هایی رو که داشت برای ناهار پوست می‌کرد گذاشت تو ظرف، دست‌هاش رو پاک کرد و با آغوش باز اومد طرف من:

-به به، تبریک می‌گم. چقدر خوشحالم کردی پسرم. یه سور حسابی باید بدی.

شاهین پسر کوچک آقای رفیعی از جاش پرید و شروع کرد دست بندری زدن و خوندن:

- واویلا لیلی، دوستت داریم خیلی. واویلا لیلی، دوستت داریم خیلی. تو می‌ری ما غمگین، مارم ببر با خود...

در عرض چند دقیقه خبر در هتل پیچید. پرویز و جواد، جناب سرهنگ و خانمش، دختر جناب سرهنگ و نامزدش، مادربزرگ همایون و خود همایون، آقای صفدری و خانمش و پسراش، همه و همه در طول روز وقتی من رو تو لابی دیدن اومدن جلو و آرزوی موفقیت کردن. فقط فرزاد و فرشاد بودن که اخماشون تو هم رفته بود.

طرفای عصر فرزاد و من رفتیم نشستیم پهلوی فرشاد بغل پنجره‌های قدی لابی. فرشاد یه مدتی بود که هر روز عصر می‌شست اونجا. هوا داشت تاریک می‌شد و میوه‌فروش‌های تو خیابون چراغ زنبوریشون رو روشن کرده بودن. هر روز همین موقع‌ها یه دختر ترک می‌اومد و از جلو پنجره هتل رد می‌شد. گویا یه روزی نگاش گره خورده بود به نگاه فرشاد. از اون به بعد هر روز از پنجره به داخل هتل یه نگاهی می‌نداخت و به فرشاد لبخند می‌زد. فرشاد عاشق شده بود.

بهش می‌گفتیم: خوب پاشو یه کاری بکن. برو دنبالش باهاش حرف بزن.

فرشاد هر روز می‌گفت: فردا. فردا می‌رم.

فرزاد با طعنه از فرشاد پرسید: امروزم اومد؟ دیدیش؟

فرشاد با بی‌حوصلگی جواب داد: ولم کن.

بعد فرزاد در حالیکه از پنجره بیرون رو تماشا می‌کرد به من گفت: خوشحالم که می‌ری از این جهنم راحت می‌شی، اما دلم برات تنگ می‌شه.

گفتم: کار شما هم بزودی راه می‌افته. شما هم همین روزا می‌رین آمریکا.

فرزاد چند لحظه‌ای ساکت شد بعد یهو پا شد و رفت. بود.

فرشاد که ندیده بود تو چشای فرزاد اشک جمع شده بود، پرسید : اِه، این چرا رفت؟

و بعد ادامه داد: خوب حالا فکر می‌کنی چند وقت طول بکشه تا بری؟

گفتم: نمی‌دونم. دو سه هفته، حداکثر یه ماه.

فرشاد گفت: نریمان حتما اونجا حسابی کمکت می‌کنه تا جا بیفتی. کاش من هم یه برادر بزرگتر مثل برادر تو داشتم.

گفتم: پس فرزاد چی؟

فرشاد گفت: اون فقط به فکر شیکم و زیر شیکم خودشه.

فرشاد ادامه داد: تو که بری خرج ما هم زیادتر می‌شه. باید یه اتاق دونفره بگیریم.

گفتم: نگران نباش، یه جوری درست می‌شه.

فرشاد گفت: آره، ولی فرزاد که عین خیالش نیست. من‌ام که باید حساب پولامون رو داشته باشم.

فردای اون روز رفتم یه جفت کفش نو خریدم. مدتی بود که تخت کفشم در اومده بود ولی بهش اهمیت نمی‌دادم. پول زیادی برام نمونده بود. با کفش پاره می‌تونستم راه برم ولی پول هتل و غذا رو نمی‌شد کاریش کرد. نریمان ماهی صد پوند می‌ذاشت تو نامه و می‌فرستاد. اما گویا پستچی یا یه بابایی تو هتل بو برده بود و نامه‌ها رو کش می‌رفت. الان دو بار می‌شد که پول دستم نرسیده بود.

فردای اون روز با کفشای نو راه افتادم به طرف «استیکلال جاده‌سی». ده دقیقه مونده به یازده از دروازه باغی که کنسولگری انگلیس توش بود وارد شدم و رفتم به طرف ساختمان ته باغ.

هفت ماه پیش با نریمان اومده بودیم اینجا. نریمان داستان از کوه اومدن من رو تعریف کرد و گفت می‌خوام ببرمش انگلیس پیش خودم. بعد مدارک اقامت و پروانه رستوران و حساب بانکیش رو نشون داد و گفت من همه مخارجش رو به عهده می‌گیرم.

کاردار سفارت پرسید: گذرنامه برادرت کجاست؟

نریمان گفت: اگه گذرنامه داشت که لازم نبود از کوه بیاد.

کاردار سفارت پرسید: خوب من از کجا بدونم که این برادر توئه؟

نریمان گفت: دلیلی نداره دروغ بگم.

کاردار گفت: من می‌بینم که شما دو نفر شبیه هستید ولی مقررات هم مقرراته.

اون روز بالاخره فرم‌های چند صفحه‌ای تقاضای پناهندگی رو پر کردیم. نریمان چند روز بعد برگشت انگلیس و من هم قرار شد با فرزاد و فرشاد، دو برادری که تو هتل باهاشون آشنا شده بودیم، یک اتاق سه نفره بگیریم تا خرجممون کمتر بشه.

نوبت من که شد رفتم جلوی شیشه‌ای که مراجعه‌کنندگان رو از کارمندان جدا می‌کرد. خودم رو معرفی کردم.

کارمند با بداخلاقی پرسید: کارت چیه؟

گفتم: خواسته بودید امروز بیام اینجا.

کارمند مردی پنجاه و چند ساله‌ بود. کت توئید، پیرهن آبی روشن و پاپیون سرمه‌ای به تن داشت. بدون اینکه چیزی بپرسه پشتش رو کرد به من و رفت تو یه اتاق دیگه. بعد برگشت و یه دسته کاغذ منگنه شده رو از سوراخ زیر شیشه انداخت طرف من و گفت:

You are refused-«تقاضای تو رد شده».

بعد دوباره پشتش رو کرد و رفت.

من همون جایی که وایساده بودم خشکم زد. انگار دوش آب سرد و آب جوش هم‌زمان روی سرم وا شدن. دست دراز کردم و کاغذها رو برداشتم. چشمام تار می‌دیدن. از میون اشک‌هایی که هنوز سرازیر نشده بودن دیدم اسمی که رو تقاضانامه بود، اسم من نبود. نفسم دوباره بالا اومد. دنیا که جلو چشمم تاریک شده بود، دوباره روشن شد.

مرد کارمند رو صدا زدم. گفتم: این تقاضانامه‌ی من نیست.

کارمند روش رو طرف من کرد و اومد جلو. تقاضانامه‌ رو که من از زیر شیشه به طرفش سُر دادم برداشت،عینکش رو برد بالا روی سرش و یه نگاهی انداخت. بعد با بی‌حوصلگی گفت:

You are refused any way -«فرقی نمی‌کنه، تقاضای تو رد شده».

دوباره رفت تو اتاق بغلی و با یه دسته کاغذ تو دستش برگشت. تقاضانامه رو دوباره انداخت طرف من و رفت.

به تقاضانامه نگاه کردم. این بار اسم من روش بود.

وقتی برگشتم هتل، فرشاد تو لابی بود. حال من رو که دید پرسید:

- چی شده؟

گفتم: ردم کردن.

پرسید: چرا؟ مگه ممکنه.

گفتم: من هم نمی‌فهمم.

گفت: حالا خودت رو ناراحت نکن. درست می‌شه. بیا بشین یه دقیقه.

گفتم: نه، باید زنگ بزنم نریمان.

از همونجا تو لابی شماره رستوران نریمان رو گرفتم. یکی از کارکناش که ایرانی بود گفت نیستش ولی وقتی اومد بهش می‌گم زنگ زدی.

بعد رفتم بالا تو اتاق و روی تختم دراز شدم. می‌خواستم یه کاری بکنم ولی چه کاری؟ هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. سرم درد می‌کرد و حالت تهوع داشتم. یادم افتاد که ناهار نخوردم.

آقای رفیعی اومد و سر زد. گفت: حتما اشتباهی شده. تو که برادرت مدتهاست اونجاس. درست می‌شه.

طرفای شب بود که نریمان زنگ زد. قبل از این که برسم تعریف کنم چی شده داد کشید سرم:

- چیه؟ چی شده دوباره زنگ می‌زنی؟ تا می‌آم برم یه دقیقه به کارام برسم فوری از رستوران زنگ می‌زنن که داداشت تلفن کرده...

گفتم: رفتم کنسولگری. ردم کردن.

گفت: ردت کردن که کردن. حالا می‌خوای من چی کار کنم؟

گفتم: هیچی. می‌خواستم بدونی. شاید بشه وکیل گرفت...

گفت: وکیل؟ فکر می‌کنی به این آسونی‌آس؟ حالا یه عالمه پول بدیم وکیل هم بگیریم، مگه یه وکیل چی کار می‌تونه بکنه. گفتن نه یعنی نه دیگه...

گوشی رو گذاشتم. انگار تاریکی پشت پنجره خودش رو انداخت رو همه وجود من. انگار همه صداها خاموش شدن. احساس کردم دیگه به هیچ جایی بند نیستم. احساس کردم دیگه در این دنیای بزرگ هیچ کسی رو ندارم. انگار من بودم و من. من بودم و من که بیشتر از بیست سال هم نداشتم. من بودم و یه خورده پول که ده پونزده روز دیگه ته می‌کشید. راه برگشتن که نداشتم و جایی هم برای رفتن نداشتم. همینجا تو ترکیه باید از عهده‌ی زندگی بر می‌اومدم. فکر کردم با اینکه اجازه‌ی اقامت و کار ندارم باید یه جوری کار پیدا کنم تا پول درآرم. فکر کردم اگه مجبور شم باید شبا تو خیابون بخوابم. فکر کردم این نباید آخرش باشه. فکر کردم...

فردای اون شب وقتی از خواب بیدارشدم، فرزاد گفت:

- دیشب تا صبح تو خواب ناله کردی و با خودت حرف زدی.


Share/Save/Bookmark

Recently by Namdar NasserCommentsDate
داستانهای استانبول ۹
-
Oct 02, 2012
داستانهای استانبول ۸
1
Sep 23, 2012
داستانهای استانبول ۷
1
Sep 14, 2012
more from Namdar Nasser
 
maziar 58

.............

by maziar 58 on

Been there,Done that,Got the T-shirt...

1980-1983 Rome, Italy.

Maziar