گیتا

حتماً می دونی زندگیمو نجات دادی‎


Share/Save/Bookmark

گیتا
by Saideh Pakravan
04-Jun-2012
 

"آزادی ، اعتراض در خیابانهای تهران" رمان سعیده پاکروان (ترجمه از انگلیسی)

بخش ۱۲–ـ حتماً می دونی زندگیمو نجات دادی‎

گیتا

فکر نکنم چیزی از تهران بچگی هایم یادم مانده باشد. پدر و مادرم خیلی قبل از انقلاب به امریکا مهاجرت کرده بودند، موقعی که من تازه هشت ساله بودم. ولی آنها با عشق ایران بار آمده بودند. عشق به تاریخ غنی و زیبایی طبیعی فوق العاده آن.  یادم هست هنگامی که در باره جنبه هایی از زندگی در ایران یاد می کردند صحبتشان آمیخته با دلتنگی غریبی بود. وقتی از آنها سوال میکردم به چه دلیلی مملکتی را که این قدر دوست داشتند ترک کرده بودند، جواب قانع کننده ای نداشتند. پدر و مادرم سنتاً چپگرا بوئدند. از شاه خوششان نمی آمد و مرید مصدق بودند. طی سالیان از مصدق کم کم این برداشت برایم پیش آمد بالاخره او از اشراف قدیم بود و دوباری که نخست وزیر بود بیشتر به زور حکومت نظامی خودش را حفظ کرده بود، خیلی دور از تصویر شخصی لیبرال که در ذهن پدر و مادرم وجود داشت. به نظر آنها مصدق مقدس بود، طرفدار سفت و سخت دموکراسی، مرد وطن پرستی که نقتمان را ملی کرده بود –ــ که البته کرده بود -ــ– و قربانی خیانت شاه و رفقای آمریکایی اش شده بود. به نظر من این نتیجه گیری ساده ای بود از یک اتفاق تاریخی پیچیده و دربارۀ افرادی که شناختشان کار آسانی نیست. اما برای من آن قدر اهمیت نداشت و نمی ارزید که با  پدر و مادرم بحث کنم و آنها را دلگیر سازم. هرگز حاضر نمی شدم عقیده ای را که ته دلم بود به آنها بگویم؛ که به نظرم می شود خود مصدق را خائن شمرد چون او مخالف شاه از آب در آمده بود، در صورتی که شاه او را به نخست وزیری منصوب کرده بود. اما اسطوره های قدیمی مرگ ندارند و ما ایرانیان استاد این کار هستیم که اول اسطوره را به وجود بیاریم و بعد با اعتقاد راسخ آن را باور کنیم. به هر حال، حدود اواخر سالهای نوجوانی، توجهم نسبت به ایران روز افزون شد و دیگر مرا رها نکرد ، اما  تا به امروز به ایران بازنگشته بودم.

یکی از مطالبی که برایم جالب شده بود، پایتخت بود، یعنی تهران .در دبیرستان که قراربود سوژه برای نوشتن انشا انتخاب کنم درباره گسترش تهران در قرن گذشته نوشتم، و این که چطور از ده کوچکی در قرن نوزدهم ــ– که پادشاهان قاجار آن را پایتخت خود نامیدند ــ– گسترش پیدا کرده بود. آن انشا را من سی سال پیش نوشتم. آن زمان نمی توانستم تصور کنم که روزی خودم در همین تهران خواهم بود، شهر عظیمی که از آن ده اولیه بصورت عجیب و غریبی توسعه پیدا کرده و هم اکنون کم و بیش ده میلیون نفر جمعیت دارد.

در سالهای گذشته کوشش بسیاری شده است که با برنامه شهرسازی دقیق توسعه پایتخت کمی رام شود. اهالی تهران دیگر تعدادشان بیش از آن است که بتوانند به زندگی سنتی قدیم ادامه دهند و در خانه هایی با دیوارهای بلند و باغ یا باغچه مسکنی داشته باشند. در نتیجه برجهای متعددی جلوی سلسله کوههای زیبای شمال شهر ساخته شده است. اوائل چند تایی بیش نبودند ولی حالا تعداد برجها به صدها و صدها رسیده.  با این گسترش تهران شهر بی نظمی شده. اضافه بر برجها شهرکهایی هم به وجود آمده که اول بیشتر جنبه حومۀ شهری داشت و حالا شده بخشی از پایتخت که یکشبه از این خشکی زده بیرون، با سبکها و ساختمانهایی ناجور و آش شله قلمکاری که زیاد با آب و هوای فلات ایران جور در نمی آید و بزرگراه هایی که چپ و راست از وسط شهر رد می شوند و همدیگر را قطع می کنند، با ترافیک غریبی که به زور صدای بوق سانتیمتر به سانتیمتر جلو می رود تا برسد به مراکز کار و دانشگاهی و اداری مرکز شهر و یا محله های شیک شمیران در شمال تهران و یا مراکز خرید و رستورانها و کافه نت ها و مغازه ها و گالری ها و موزه ها. در کل تهران به نوعی هماهنگ است و شاید هم متشخص. تهرانیها خاطره خوبی از شهردار سابق دارند. کرباسچی، که تمام مدتی که شهردار بود یعنی شش سال، وقتش را صرف این کرد که شهر را زیباتر و تمیزتر کند. خیابانهای اصلی را عریض تر کند و حتی الامکان پارک و فضای سبز به شهر اضافه کند. حتی در مورد محله های فقیر تر جنوب شهر هم کوششی کرد، انبوهی از کوچه های باریک و خانه های کوچک سنتی. متاسفانه این منطقه های جرم خیز جنوب با هزارها فاحشه های خیلی جوان، بچه های فراری و آدمهای معتاد و ناحیه های فقیر نشین پر از کسانی است که از بافت اجتماعی عادی دور افتاده اند و دیگر در آن جایی ندارند. این محله ها به طور غریبی رشد کرده. ا ما تهران با ابعاد عظیم و تنوع محله های گوناگون و فعالیتهای فرهنگی شهر زشتی نیست و شب که می شوداز بالا که دیده میشود معجزه وارخ به یک پارچه نورتبدیل میشود!

راستش را بگویم هیچ اثری در این شهر شلوغ پلوغ از آن محلی که پدر و مادرم دائم تعریفش را میکردند نیست. تنها چیزی که جوابگوی انتظارم از آب درآمد خیابان ولی عصر است که قدیمها به آن می گفتند پهلوی و خیابان محبوب پدر و مادرم و تهرانی ها به طور کلی است. نزدیک به ۲۰ کیلومتر طول دارد و میگویند بلندترین خیابان خاورماینه است. دردو طرف درختهای چنار کهن دارد و از راه آهن در جنوب شهر می رود تا پای کوههای البرز در شمال. زمانی که پدر و مادرم در این جا زندگی می کردند، این کوهها در فاصله ای قرار داشتند، غبار آلود و تابنده. اکنون که شهر تا به پای همان کوهها رسیده و جمعیت این طور گسترش پیدا کرده، ولی عصر هم مثل بقیه شاهراههای شهر شلوغ شده. در آنجا مانند بقیه شهر مردم در ترافیک وحشتناک گیر می کنند و ساعتها طول می کشد و اعصاب فولادین لازم است تا آدم به مقصد برسد. بالاتر از میدان ونک قسمتهای شیک تر ولی عصر شروع می شود با فروشگاهها و کافی شاپ های پر از جوانهایی با لباسهای آخرین مد یا به قول خودشان”فشن.“

با این که الان دو ماه از آمدنم به تهران می گذرد، هنوز همه چیز برایم آن قدر تازگی دارد که چهار چشمی شهر را تماشا می کنم و گاهی اوقات زیر لب با پدر و مادرم که سالهاست درگذشته اند صحبت می کنم و میگویم که در تهران عزیزشان هستم، که در ماشینی هستم در خیابان پهلوی عزیزشان، با کوههای عزیزشان در مقابلم. آیا آنها می بایست همه چیز را بگذارند و بروند؟ آیا بهتر است آدم سختی ها را تحمل کند و با رژیمی منفور واما در مملکت خودش بماند یا این که آن را ترک کند و بقیه عمر را دائم احساس دلتنگی کند و دائم جدید را با قدیم مقایسه کند و متوجه شود که هرگز جدید به پای قدیم نمی رسد؟

رها.

بعد از نجاتم به وسیله حسین چند روزی تردید می کنم و بعد تصمیم می گیرم وقتش رسیده شخصاً از او تشکر کنم. بنابراین به او تلفن می زنم و با او در کافه ای در ولی عصر قرار می گذارم. امیدوارم فکر نکند خیلی جسورم. اگر قرار بود به یکی از بچه ها تلفن بزنم و بگویم همدیگر را ببینیم اصلاً عین خیالم نمی بود ولی با کسی مثل حسین خیلی داستان فرق می کند. پای تلفن خیلی کمرو به نظر می رسد ولی می گوید بعد از کار خواهد آمد سر قرار.

حسین.

آقا شهروندی سر شب به من احتیاج ندارد و ماشین را هم اجازه داده ببرم. من موتورم را میگذارم سپاه و لباس به تن می روم به محل قرار با  رها  که به آن می گوید «کافی شاپ». ماشینم را آنجا پارک می کنم باتفاق هر دو همزمان می رسیم. او سلام می گوید و دستش را به طرف من دراز می کند و بعد پس می کشد، دور و برش را یک نگاه می اندازد که مطمئن شود کسی متوجه نشد.

من به روی خودم نمیا ورم. وضع مشکل است و همین طور می مانم که ازمن سوال می کند چرا خیره شده ام که خودم متوجه نشده بودم. جوابی سر هم می کنم . هنگام وارد شدن به کافه کلاهم را بر می دارم.  ولی با این حال مردمی که درون نشسته اند به من زل می زنند. شاید فکر می کنند آمده ام مشکلی ایجاد کنم. یک زوج بلند می شوند برود ولی شاید به هر حال داشتند می رفتند. من تا به حال به کافی شاپ نرفته بودم و الا می دانستم جای آمدن با لباس سپاه نیست.

می نشینیم دور میزی در کُنج کافه، دور از پنجره. رها «کاپوچینو» سفارش می دهد. می پرسم چیست، میگوید قهوه غلیظ با شیر کفدار ولی در جواب می گویم چای را ترجیح می دهم. در ضمن دو عدد شیرینی که به آن می گوید «کوکی» هم سفارش می دهد. از این که لباس عادی بر تن نکرده ام از رها معذرت می خواهم و می گویم که می خواستم قبل از قرار سری به منزل بزنم ولی از صبح تا حالا سرمان شلوغ بود.

- خوب می تونستی زنگ بزنی و دیرتر بیای

- معذرت میخوام. اگر از بودن با من ناراحتی میتونیم بریم.

- فکرشو نکن. عادت می کنن.

- متوجه می شوم مجدداً دارم زل می زنم. هرگز چنین لبخندی ندیدم. واقعا مثل این است که یکی نور روی صورتش بفرستد. مستقیم مرا نگاه می کند و می گوید چه عجب که به گوش من این طور به نظر می رسد که دارد می گوید، عجب اتفاق جالبی، باید بیشتر همدیگر را ببینیم ، در صورتی که در واقع اصلاً نمی دانم کسی چون او چجوری فکر می کند. حالا باید حتماً حرفی بزنم.

می گویم من عادت ندارم با دختر خانمی ملاقات کنم که فامیل نباشد.

مثل این که این حرفم به نظرش مضحک آمد چون بلند بلند می خندد.

حرفم را تصحیح می کنم ،– یعنی با هیچ دخترخانمی.

- خواهر نداری؟

- نه، فقط یک برادر دارم.

- دختر عمو، دختر دایی چی؟

باز هم می گویم نه. یک زوجی که یکی دو میز آن طرف تر نشسته اند کلی ما را نگاه می کنند ولی وقتی متوجه می شوند که ما هم آنها را نگاه می کنیم رویشان را می کنند آنور. باز هم عذرخواهی می کنم که با لباس سپاه آمده ام و از من می پرسد چند بار قرار است معذرت بخواهم و مجدداً میگویم معذرت می خواهم یعنی میعذرت می خواهم که دائم همین حرف را تکرار میکنم. بعد می گویم که هرگز به اینجا نیامده بودم یعنی در هیچ جای شبیه این، که حتی با ماشین هم که از ولی عصر عبور می کردم اینجا را ندیده بودم. رها نگاه می کند به یک مشتری دیگری که از روی صندلی اش نیم چرخی خورده است که مرا راحت تر تماشا کند. می گوید:

ــ لابد فکر می کنند که چون این لباسی تنته احساس قدرت می کنی. همینطوره؟

- فکر نمی کنم ولی میدونم مرا غیر از خودشون می بینن. تا چشمشون به این لباس میفته میشم دشمن.

تا این حرف را میزنم حس می کنم خیلی بیخودی بوده، درست نیست از سپاهی بودن معذرت بخواهم. آقا شهروندی خیلی تکرار می کند که ما سیمانی هستیم که دیوارهای جمهوری اسلامی را نگه می دارد.

- دوست نداری احساس قدرت کنی؟

در جوابش می گویم که واقعاً نه، خوشم نمیاید. ببین قدرت چجوری مردم را عوض میکند. رها یک لحظه ساکت می ماند بعد از روی شانه ام آن قسمتی از خیابان را که پشت سرم پیداست تماشا می کند.

- این خیابون محبوبترین خیابون منه

- ولی عصر؟

- آره، پدرو مادرم میگن همیشه محبوبترین خیابون همه اس. خیلی قدیمیه. ار صد سال بیشتر. بعضی از آن درختهای چنار خیلی سال پیش کاشته شدند، حتی وقتی تهران شهر نسبتاً کوچکی بود این خیابون این جا بود.

- تهران کی کوچک بود؟ به نظرم باید یکی از بزرگترین شهرهای دنیا باشه.

میگوید:

ـ در واقع خیلی سال پیش دهی بود نزدیک شهر ری. بعد سلسلۀ قاجار آن را کردند پایتختشان. شهرهمین طور رشد کرد و بزرگتر و بزرگتر شد. پدر و مادرم برام تعریف میکنن که قد یمها چطور بوده، وقتی جوان بودند، خیلی قبل از انقلاب. کوچه باغیهایی که دو طرفش باغ بوده و خانه های قدیمی.

ـ تو اینهارو از پدر مادرت شنیدی؟

- آره. در ضمن تو کلاس هم اینارو میخونیم. کلی از تهران آن زمان کتاب دارم. من دانشجوی معماری هستم. هنوز نمیدونم تخصص چی بخونم، شاید شهرسازی.

کمی ساکت می مانیم. منتظرم او حرف بزند چون نمی دانم شنیدن چه مطلبی برایش جالب است. بعد می گوید که می خواهد برای کمکی که در آن روزبه او کردم تشکر کند.

ـ واسه چی میخوای تشکر کنی؟ کاری نکردم.

دستش را  سبک می گذارد روی ست من که روی میز است. باورم نمی شود آن قدر بی پروا رفتار کند. دستم را زود پس می کشم. خیلی شنیدم که این بچه پولدارها مثل ماها با اصول درست بزرگ نشده اند. ازخودم تعجب میکنم که زیاد ناراحت نشدم و در واقع قضاوت منفی ای نسبت به رها ندارم. حتی به نظرم گستاخ نمی رسد، فقط با آدمهایی که می شناسم فرق میکند. اما مطمئن هستم که اگر یکی از برو بچه های همکارم جای من بود احساس شهوت می کرد. من اصلاً چنین احساسی ندارم، فقط یک نوع روشنایی در قلبم وجود دارد. به نظر نمی رسد رها از این که دستم را کشیده ام کنار ناراحت باشد. حس می کنم حرکت او یک عمل دوستانه بود و بس نه چیز دیگری.

ـ حتماً می دونی زندگیمو نجات دادی.

ـ ابداً. دوستات پیدات می کردن.

سرش را تکان میدهد. روسریش را آن قدر شل بسته و آن چنان به پس کله اش آویزان است که می ترسم هر لحظه بیفتد. میخواهم بهش بگویم آن را بکشد بالا ولی نمی توانم. می گوید:

ـ باید به خاطر آن کار پدرم ازت معذرت بخوام… هنگامی که… می دونی، خواست بهت چیزی بده. فکر نکرد، مثل قدیمیا فکر می کنه.

عصبانیت چند شب پیش گریبانگیرم می شود.

ـ ربطی به قدیمیا نداره. آدمای مثل پدرت میخوان همه چیزو بخرن. به نظر او کار من فقط یک خدمت بود و فکر می کرد باید بهم انعام بده.

ـ میدونم. متأسفم. دیگه فکرشو نکن. چرا شیرینی تو نمی خوری؟

یک گاز از «کوکی» میخورم ولی در واقع آن را از روی ادب سفارش دادم و گرسنه ام نیست. در ضمن، در اینجا احساس راحتی نمی کنم. مردم زیادی متوجه ام هستم.

می گویم باید بروم.

ترجمه (از انگلیسی):سعیده پاکروان
ویراستاری: علی سجادی

azadipakravan.wordpress.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Saideh PakravanCommentsDate
Good cinema, bad history
13
Nov 18, 2012
My house has many rooms
4
Oct 24, 2012
Radical Islamism falling apart? Inshallah!
79
Sep 30, 2012
more from Saideh Pakravan
 
Esfand Aashena

Nice story.

by Esfand Aashena on

Everything is sacred