حرف هایی با دیوار روبرو

چطور می شود با خودم حرف بزنم بی آنکه حتی بغل دستی ام بفهمد که با صدای بلند دارم با خودم حرف می زن


Share/Save/Bookmark

حرف هایی با دیوار روبرو
by hadi khojinian
13-Jan-2012
 

ما شروع کردیم به حرف زدن با خودمان و گاه گاهی با دیوار و کف چوبی سلول های در هم فشرده از خون و چرکاب. همان طور که در سلول های آهنی در هم ریخته شده از رد شلاق و باتون را به رویمان می بستند پتو را روی سرمان گذاشتیم تا خدای نکرده بازجو و نگهبان ها اشک صورتمان را نبینند.

همان طور که روی تخت، ما را می بستند، در درونمان از درد و رنج فریاد می زدیم. ما اصلن سعی نمی کردیم حماسه از خودمان بسازیم چون نه قهرمان بودیم و نه طاقت شاعرانه مردن را داشتیم.

همین حالا که به کف پای راستم که نگاه می کردم یک لحظه نتواستم خوب نگاهش کنم. از شکل و قیافه افتاده بود. اگر افاده نباشد یک لحظه به زنده بودنم افتخار کردم. چطور از پس این همه سال هنوز زنده هستم. این همه بازداشت های قانونی و غیر قانونی را پشت سر گذاشته ام. این همه در دادگاه ها منتظر قاضی ماندم. این همه سعی کردم از سفتی دست بند فرار کنم ولی هر بار بیشتر سفت تر می شد.

اصلن اجازه بدهید کمی صادق تر باشم. من از پس این چند هزار دقیقه چطور توانسته ام خودم را از دست ندهم؟ (شوخی می کنم. من خودم را حسابی از دست داده ام ولی به طرز ماهرانه ای خودم را فریب داده ام. نه همه را فریب داده ام)

امروز عصر سوار اتوبوس جنوب به شمال جزیره شدم تا برای ساعاتی در خودم فرو بروم تا فقط ایستگاه ها را ببینم. تا آدم های مختلف را ببینم که چطور از سر کار به خانه شان بر می گردند. به زن هایی نگاه کردم که چطور در اتوبوس به دوست و یا شوهرشان تکث می فرستادند. من پیرمرد و پیر زن هایی را دیدم که آرام به روزهای مرگشان نزدیک می شوند. خیلی قشنگ نگاهشان کردم که چطور دست های خودشان را که چروک و از شکل افتاده را نگاه می کنند.

اصلن اجازه بدهید دوباره به سلولم برگردم. امروز به این فکر می کردم که چطور می شود با خودم حرف بزنم بی آنکه حتی بغل دستی ام بفهمد که با صدای بلند دارم با خودم حرف می زنم؟ می فهمید با خودم با بلند ترین صدای ممکن حرف می زدم. دارم از خودم حرف می زنم. از خودی حرف می زنم که دوباره خودش را گم کرده ولی به طرز زیبایی عاشق خدای خودش شده.

این روزها فقط یک کس را دوست دارم. آن کسی است که در بالای آسمان بلند ابی زندگی می کند. به کسی فکر می کنم که خیلی قشنگ من را می فهمد و همیشه در دقیقه ی نود نجاتم می دهد.

اجازه بدهید این را هم بگویم که من دست چپم را بیشتر از دست راستم دوست دارم. از من نخواهید توضیح بدهم. یک روز اگر پیش بیاید حتمن داستانش را خواهم نوشت.


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
hadi khojinian

رفیق جان

hadi khojinian


بزرگترین شانس زندگی ام نوشتن است ماندا جانم 


Monda

غیر قابل توصیف

Monda


هادی جان، جدأ چقدر شانس داری که اینطور میتونی‌ بنویسی‌... این تجربیات رو نمیشه واقعا با کلمات به کسی‌ حالی‌ کرد. ولی‌ این نوشتهٔ تو منو به یاد نگاه عزیزی انداخت که در ذهن من، تجربه‌ای قابل مقایسه با تجربه تو داشت... او هم گفت "فقط خدای خودم می‌دونه".

من هم منتظر ماجرای دست چپت هستم. 


hadi khojinian

خدا

hadi khojinian


ممنون مازیار جان . حتمن داستان دست چپم را خواهم نوشت


hadi khojinian

رفیق جان

hadi khojinian


ممنون شازده ی عزیزم


maziar 58

..

by maziar 58 on

hadi khan

thanks for sharing the pains

let's forget about the one living above the blue sky(there is none).

And talk bout your left hand it should be less painful for all.

merci                        Maziar


Shazde Asdola Mirza

هادی جان: زیبا سروده ای این درد را

Shazde Asdola Mirza


ما هم سال هاست که با خودمان حرف می‌زنیم. بقول یکی‌ از رفقای قدیم:

"گاهی دلم برای خودم تنگ میشود". 


hadi khojinian

شکنجه

hadi khojinian


دقیقن همین طوره جهانشاه جانم . انفرادی یگانه شکنجه ای است که سالها در ذهن زندانی می ماند 


Jahanshah Javid

Powerful

by Jahanshah Javid on

Terrible what prison and torture can do to a person... you brought out horror.