فردا قرار است شما بمیرید

فردا هستی با عشق فراوان، مرا حرمت نگه می دارد تا مردم مرا بکارند


Share/Save/Bookmark

فردا قرار است شما بمیرید
by Fatemeh Zarei
20-Aug-2012
 

انگار شهر هرت است. انگار بی دعوت آمده‌ام دنیا که ناگهان عذرم را بخواهند. انگار من بچه زن بابا هستم که به سادگی بگویند "خانم فردا قرار است شما بمیرید".

اگر بگویند چانه میزنم. زیر بار نمی روم. کولی بازی در می آورم. می گویم جوانم، حیف است بمیرم. خواهش می کنم. التماس می کنم. ولی اگر چاره ای جز این نباشد:

گریه می کنم. های های گریه می کنم برای طفلک خودم. اناردرشت قرمزی را با احتیاط آبلمبو می کنم، با آن روشی که خودم بلدم. مطمئنم نمی ترکد. ولی هر لحظه آماده هستم که اگر ترکید سریع ببرمش به دهانم. حتی اگر بریزد روی لباسم و گه بزند به سر تا پایم عیب ندارد. انار آبلمبو را می مکم و گریه می کنم. برای خودم مرثیه می خوانم. داد می زنم. طوری که همه پسرانی که تا به حال عاشقشان بودم بشنوند. حوصله و وقت نیست که به تک تک اشان زنگ بزنم و لوس بازی در بیاورم. فقط داد می زنم و می گویم "آی بدبخت ها! شمایی که انگار چانه اتان سوراخ است و ماست که می خورید می ریزد روی سینه اتان، می مردید اگر یک جرعه عشق غلیظ سر می کشیدید؟ واقعاً می مردید؟؟ خوب فرض که می مردید. مگر الآن که قرار است من بمیرم طوری شده؟

وقتی انارم تمام شد راه اولین نری که سر راهم قرار بگیرد را می زدم و در نیمه راه مرگ و زندگی بهشت را بهش معرفی می کردم.

می روم برای یک انار دیگر به روشی که ذکر شد، بی آن که از اسهال فردا بترسم. برای اینکه از آخرین بعد از ظهر زندگی لذت بیشتری ببرم. سر ظهر چرت کوچکی می زنم. اگر کم بخوابم خواب های شیرین می بینم. و خوبی اش این است که خواب های من تعبیر می شوند. تمام بعد از ظهر را بر اساس خواب سرظهر تنظیم می کنم.

بیدار که بشوم با آن همه اشکی که ریخته ام حتماً چشمانم قی کرده و پف کرده و دماغم بادکرده خواهد بود پس زود از خانه نمی روم بیرون. به مادرکم زنگ می زنم. می گویم مامان جان امشب شام مهمان توام. ولی نمی آیم منزل شما. آن قیافه مضحک نباید آخرین تصویر از من برای او باشد. پس ازش می خواهم برایم شام بفرستد. هر چه که باشد فقط دستپخت خودش باشد. زیاد هم حرف نمی زنم که از صدای تو دماغی متوجه گریه ام نشود. ماجرا را هم بهش لو نمی دهم. گوشی را می گذارم و شرع می کنم به عر زدن برای مادرک فرزند مرده ام.

اگر چهار شنبه باشد طاقت می آورم تا ساعت بشود چهار. چرا که چهار شنبه ها عصر با خدا چای می خورم. هر هفته همین موقع ها سر و کله اش پیدا می شود. کنار پنجره میز کوچک قشنگی دارم که چایی را آنجا خواهیم خورد. از آنجا می شود آسمان را دید. آسمان جای عجیبی است. هر وقت سرم را بالامی گیرم و آسمان را می بینم شگفت زده می شوم. فکر می کنم اولین بار است که همچین چیزی دارم می بینم. نکند خدای نکرده این آخرین بار باشد. گریه ام می گیرد ولی جلوی مهمان گریه نمی کنم. پشت سر آدم حرف می زنند. هرکه می خواهد باشد حتی خود خدا.

البته خاله زنک نیست سالهاست می شناسمش ولی این بار بهش رو می اندازم و ازش می خواهم تقلب برساند. ازش می خواهم راز دل همه آدم هایی که اول اسمشان "م" است را لو بدهد. حرف های نگفته آن هایی که اول اسمشان "ش" دارد و خیلی چیزهای دیگر. می دانم رویم را زمین نمی اندازد اگر قول بدهم به کسی نگویم.
تا بتوانم این بعد از ظهر را کش می دهم و قد چند روز ازش کار می کشم. ولی بلاخره تمام می شود. بلاخره فردا می شود و آنچه نباید بشود می شود.

فردا هستی با عشق فراوان، مرا حرمت نگه می دارد تا مردم مرا بکارند. و من همه چیزم را ارث می گذارم برای هستی. هستی مرا تقسیم می کند بین گل های بابونه و بنفشه های وحشی. حتی اگر مرا به یاد نیاوری هم بوی بنفشه مشامت را نوازش خواهد کرد. نفس عمیق که بکشی به تو خواهم پیوست.

فاطمه زارعی نویسنده مجموعه داستان "حرفه من خواب دیدن است"


Share/Save/Bookmark

Recently by Fatemeh ZareiCommentsDate
Goodbaye Party
-
Aug 10, 2012
جیگر جون
-
Aug 03, 2012
جنده
5
Jul 05, 2012
more from Fatemeh Zarei