چشم بد

تقدیم به عبدالقادر بلوچ... خداوندگار طنز ونکوور


Share/Save/Bookmark

چشم بد
by عبدالله محمودی مشک آبادی اصل طهرانی
18-Aug-2012
 

تمامی رویداد ها و حوادث این داستان کاملا واقعی است اگر هم احیانا احساس کردید که دیگه زیادی داره پیچیده و پر مشغله میشه دلیل بر خیالی بودن وقایع نیست ظرفیت ما بالا ست.

نمیدونم از کجا شروع کنم؟

حدود 9 ماه پیش یک خونه ای خریدیم. تعریف از خودمون نباشه... داغون. یک چیزی میگم یک چیزی میشنوید.  بازرس رسمی ساختمان آمد خونه رو بازرسی کرد همه عیبهای فنی اش رو به ما گفت ماشا الله بزنم به تخته همه چیزش رو باید عوض میکردیم. از فروشنده یک تخفیف عمده گرفتیم. خریدیم.  شعارمون هم این بود: خونه رو خراب می خریم. بعد از چند وقت آباد تحویل جامعه میدیم..

. خوب حدود شش ماهی که در حال بنایی بودیم. جونتون سلامت باشه.  بابامون در اومد.  سه برابر خرج کردیم..  البته میدونستیم خرج داره ولی فکر نمیکردیم دیگه انقدر.  به قول معروف  دو دو تا میشه چهار تا.  نه دیگه حالاپنج تا.  یا مثلا شش تا. دیگه ده تا که نمیشه! ولی تو این  بنایی  دو دو تا از بیست تا هم گذشت.

هر چی هم که از این سر کارگر ساختمان میپرسیدیم: آخه چرا انقدر خرج زیاد شد؟ قرارمون این نبود!! میگفت که آقا کار باید اصولی باشه!!. انقدر این اصول روکوبیده بود تو مغزم  که من اصلا از کلمه اصل و اصول و توصل و متوصل و تواصل و مفاصله.  بدم اومده بود. دوستان اهل ادب و وطن پرست چندین بار اومدند به من گفتند تضاد ت رو با اصل و اصول میفهمیم ولی اون بقیه اش که اصلا هم خانواده اش نیست اصلا ربطی به هم ندارند! آخه اونها چرا؟ من هم بهشون میگفتم: شما جنس اینها رو نمیشناسی بهشون رو بدی همه میخواهند بهت خیانت میکنند.  رحم نکن. قوی برخورد کن. خیال میکنی شاه واسه چی تاج و تخت رو از دست داد؟.برای اینکه رحم کرد!.

بعدش هم میزدم جاده خاکی و میرفتم تو تئوری توطئه و دخالت دست انگلیس ها (با اون چشمهای چپشون) و.

.

  این پدر خانم ما هم هی به من میگفت: عبدی جان (من اسمم عبدالله ست.   بعد مهاجرت شیک شدیم.  عبدی صدام میزنند)  اینها همه اش حرفه.  این حضرات دندونشون گرده. زیاد ازت میگیرند. اصولی کدومه؟ این حرفها دیگه چیه؟

من هم هر دفعه با این کارگها و سر کارگر صحبت میکردم.  دقت میکردم. هی سرک میکشدم تو دهنشون.   به خدا به دین.  به پیر. به پیغمبر.. دندون های همه اشون چهارگوش بود. نمیدونستم حرف کدوم رو باور کنم.

درد سرتون ندم انقدر اصولی رفتار کردیم که آخر سر پول کم آوردیم از یک سری چیزهای تزئینی صرف نظر کردیم.  جیب خالی.  سینه پر درد.  اسباب کشی کردیم اومدیم خونه.  

هی گفنن بکش بکش هر چه زودتر بکش..  

تلفن رو برداشتیم  زنگ زدیم به ایران که گوسفند بکشید بدهید به بچه یتیم ها. که قضا بلا دور بشه

.  

.  مهمانی ها شروع شد.  هی مهمون.  پشت مهمون.  .

. خونه نو.

 به به.

چه لوستری.

به به.

 چه پارکتی.

خوب به سلامتی.

به به خوبه راحتین دیگه اینجا.

 خونه بزرگ.

 پرستار بچه هم  دارید؟

 نه بابا؟

دیگه چی از این بهتر.

مبارک ها باشه.  

پرستار بچه امون  هفته دوم داشت حموم رو میشست  خورد زمین.  و نمیدونم کجای کاسه باسن مبارکش ترک برداشت.  دکتره هم زرتی پرونده رو فرستاد به "بیمه حوادث کاری" ما هم  خبردار شدیم که اون واسطه ای که قرارداد کاری این خانم را تنظیم کرده فراموش کرده که برای ما درخواست بیمه حوادث کند.

 حالا تمام هزینه های درمانی و عکسبرداری و ویزیت دکتر و فیزیو تراپی و. حقوق زمان استراحت و کوفت و زهرمار و غیره و غیره. افتاده گردن ما.

هی به شرکت بیمه التماس که عمو جان العفو العفو.

 هی با این یارو واسطه هه بجنگ که  چرا تو به ما نگفتی آخه؟؟ گور به گور شده؟!..  بدبختی این واسطه هم فلیپینی بود معنی گور به گور رو هر کاری میکردیم نمیفهمید..

البته ناگفته نماند  پرستارما .  این دم و دستگاه عقبش بیشتر شبیه سپر جلوی این خود روهای جنگی است یه چیزی توی مایه های " هامر " و اینها ست. اصلا من موندم این ضربه چه جوری تونسته از این همه لایه گوشت و چربی رد بشه.  که حالا کاسه باسن مبارک رو هم ترک بندازه ؟!! این هم جزء معجزاته.

.  

  قضا بلا بود. آقا.  قضا بلا!!.  

آقا.  چشم بد.  آی چشم بد.  شما نمیدونی.  

 این  مادر خانم ما هم عین آنتی بیوتیک روزی سه بار. صبح و ظهر و شب.  اسفند دود میکرد دور خونه که چشم بد دور شه. چشمها مون دیگه میسوخت. لباسهامون بو دود گرفته بود.

دوباره قرقرقرقر زنگ زدیم ایران که یک گوسفند دیگر رو هم بکشید.

دو روز بعد صورتحساب برق رسید. ای جانم به قربان..  5000  دلار ناقابل. من از آنجایی که مردی مبارز هستم زنگ زدم داد و بیداد و هوار که اشتباه شده. از اون موقعی که اسمارت میتر یا همان کنتور هوشمند (که اصلا اتفاقا خیلی هم خنگ است) رو نصب کردید اینطور شده.  بعد از یک ماه مبارزات مستمر و مجاهدت در راه آسایش خانواده و درگیری با اداره برق و رئیس و سوپروایزر و چندین بار بازرسی از کنتور کاشف به عمل آمد که این بنده ناقابل دارم پول برق صاحبخانه قبلی رو میدم.

چون به گفته اینها مسئولیت ما بوده که روز تحویل خانه:

 شماره  کنتور رو میخوندیم.

عکس از آن میگرفتیم. سه تا کپی از آن عکس میگرفتیم.

 عکس را باید ایمیل میکردیم به اداره برق.

 بعد وکیل میگرفتیم.

 ولابد حتما سه دست هم سر مادر زن رئیس  اداره برق رو  می شستیم.

 تا شاید میتوانستیم حقانیتمان را ثابت کنیم.  چون ظاهرا مامورین برق خیلی موقع ها نمیان کنتور رو چک کنند بعد که میان مثلا بعد از یک سال و نیم همه رو با هم تصاعدی حساب میکنند.

هر چه بیشتر اینها رو میشنیدم چونه ام بیشتر کش میومد.

من  هم صدام رو بردم بالا باز جنگ و دعوا با همه که مگه هالو گیر آوردین؟ خیال کردین. من پول برق نمیدم. تازه  من همانم که رستم بود پهلوان و... در طی یک مکالمه تلفنی با رئیس قسمت حسابداری با این واقعیت زندگیم رو به رو شدم که بله هالو هستم و اگر هم زیادی رو داری کنم برق قطع میشه!  

یا حضرت عباس. برق قطع بشه؟!

 ناگهان صحنه یک خونه تاریک اومد جلو چشمم که هیچکس توش نیست من و خانم   طلاق گرفتیم و  بچه ها هم یتیم خونه.. چشمهام سیاهی رفت.  افتادم رو صندلی.  دوستان و همکاران دورم جمع شدند.  شروع کردند بادم زدن.  هی مرتب این مقوایی که باهاش بادم میزدند میخورد نوک دماغم.  آب قند آوردند ریختند دهنم.  جست گلوم.  انقدر سرفه کردم که چشمهام داشت از حدقه در میومد.

.یکی گفت: بزن پشتش.  بزن پشتش. داره خفه میشه.

حالا یکی از جلو باد میزد و هی این مقوا رو میکوبوند تو دماغم یکی هم از پشت هی با دست محکم میزد وسط کمرم.  حداقل ده نفر دورم جمع شده بودند. بیشترشون هم خانم های دفتر. هر کسی هم یک نظریه میداد:

وا مگه ناراحتی قلبی داره؟

این که خوب بود. چی شد؟

انقدر حرص  میخوره.

چشه شما میدونی؟

نه نمیدونم.

اعصاب معصاب نداره.  همش اخمهاش تو همه.  هی میدوئه اینور اونور.

یکی از خانمها با انگشت اشاره به من کرد و یواشکی گفت:

. گمونم داره سکته رو میزنه.

اون یکی هم گفت:

اوا ناخنهات چه قشنگ شده! تازه درستش کردی؟ آره؟ پیش کی؟

آره موهام رو هم مش کردم. پیش "شبنم".  کارش خیلی خوبه.

تو خونه کار میکنه قیمت هاش هم خوبه.

خیلی بهت میاد.

حالا چند میگیره؟ تتو هم میکنه؟  

هی میخواستم سرم رو بگیرم بالا ببینم واقعا کار "شبنم" چطور بوده؟ ولی سرفه امان نمیداد.  دیگه نفسم بالا نمیومد. خانمها ادامه دادند:

ای وای این بنده خدا که از دست رفت.

خدا بیامرز عموم هم  سر سفره همینجوری شد مرد. چه مرد نازنینی.  لقمه پرید گلوش.  آخر سر این زبونش از حلقش در اومد چشمهاش رفت سمت طاق.  مرد.

هی میخواستم داد بزنم بگم "میخواهم زنده بمانم" ولی سرفه مگه میذاشت.

 این دو نفرکنار من هم که دماغ و پشتم رو با خاک یکسان کرده بودند.  پیش خودم حساب کتاب میکردم که آیا پول بیمه عمر برای بچه ها کافی خواهد بود؟

آخر سر یکی برام یک لیوان آب آورد.  خوردم سرفه قطع شد ولی دماغم شده بود قدر کوفته برنجی. باد کرده بود قرمز. از درد کمر هم داشتم به خودم می پیچیدم.

خلاصه به آغوش زندگی باز گشتم. به خیر گذشت.

 آخرسر مصالحه کردم.  با قلبی آکنده از اندوه و سینه ای مالامال درد هفته ای 500 دلار میریزم به حساب اداره برق. تازه اون هم با خواهش و التماس قبول کردند قسطی اش کنند.

مادر خانم خبردار شد زنگ زد:

آقا چشم بد شما نمیدونی. آقا. بکش بکش. بکش بکش.

ما هم قرقرقر زنگ زدیم ایران به عمه  که یک گوسفند دیگر هم بکشید.. عمه  هم خیلی محترمانه ازم پرسید: چیزی شده؟همه چی خوبه؟ چرا انقدر تند تند گوسفند خیرات میکنید؟!

یعنی به طرز محترمانه ای میخواست به من بگه که: ای بابا من که نمیتونم هفته ای یک دفعه کار و زندگیم رو بذارم زمین برم گوسفند بخرم وانت بگیرم ببرم یتیم خونه بکشم وایسم بالا سر آشپز درستش کنه بدهند بچه ها بخورند.

ولی خوب روش نمیشد لابد.  من هم گفتم: عمه جان دستت درد نکنه جبران زحمات میکنیم.  نه والله چیزی نشده میخواهیم   خوشبختی هامون رو با بچه ها تقسیم کنیم.  هی خدا خدا میکردم که ازم نپرسه: خوب به سلامتی چه خبره؟ که من چیزی نداشتم بگم بهش.. عمه قبول زحمت کرد و خداحافظی کردیم.

شب ولو شدیم رو  تخت خانم گفت: خیلی این مدت تحت فشار بودیم من برات نگرانم. باید بریم تعطیلات.  گفتم: دمت گرم گل گفتی.  بزن بریم من دیگه دارم خفه میشم اینجا.

فردا صبح یار مهربان ترتیب سفر را داد. قرار شد دو هفته بعدش راه بیفتیم.

از ذوق سفر شبها خوابم نمی برد. هی به خودم میگفتم دیگه فکرش روهم نکن.  بدبختی تموم شد.  این یک شروع جدیده.

زد و دو  شب قبل از سفریکی از صمیمی ترین دوستانم  فوت کرد.  

قرار شد من بچه ها رو ببرم بگذارم هتل برگردم برای ختم و بعد از ختم شبانه برگردم پیش بچه ها.  

 تو راه رفت و برگشت هی خطاب به خدا میگفتم آخه چه خبره بابا؟ یکی یکی بفرست بیاد.  این همه مصیبت با هم؟ چه جوری شده؟ دستت خورده به کاسه مصیبتهای زندگی من؟  همه با هم ریخته؟ حالا من چه جوری جمعش کنم؟ میشه حال بدی پخشش کنی تو چند سال؟ یا لااقل کمکم کن یک خورده.  حالا اگر میخوای حال ما رو بگیری خوب بگیر دیگه به رفقامون چی کار داری؟!هم اونو کشتی هم ما رو تنها تر کردی.  

به خداوندی همون خدا خیلی هم آروم و با محبت و مودب با خدا حرف میزدم که یک موقع بهش بر نخوره.  شاکی بشه. لحنم تقریبا شبیه درد و دل و یا حتی التماس بود.  

خدا هم جواب ما رو بعدا داد.

دردسرتون ندم. یک هفته تعطیلات تمام شد. تو راه برگشت از سفر به اتفاق خانواده رفتم پمپ بنزین تا گازوئیل بزنم. از مامور اونجا پرسیدم که کدام پمپ گازوئیل است؟ اون هم گفت: پمپ شماره هفت. نگو که آن پمپ دو دسته دارد یکی بنزین یکی گازوئیل.   شخص شخیص خود بنده به جای گازوئیل زرتی بنزین ریختم تو ماشین گازوئیلی.  

وقتی ماشین پت پت کرد و خاموش شد مادرخانم از پشت سر هی میگفت چشم بد دنبال زندگیتونه. چقدر بهتون گفتم: قربونی کنید. گوش نمیدید که. من هم دیگه جوش آوردم. داد زدم گفتم:

ای بابا!! ما نسل گوسفند های تهران رو برداشتیم انقدر گوسفند کشتیم!  بعدش هم این که دیگه چشم بد نیست اشتباه منه. اشتباه کردم. اشتباه. چشم بد چی چیه دیگه؟

شما ها نمی فهمید اینها چشم بده. بعدش هم زد زیر گریه که چرا سر من داد میزنید؟ زبون گرفته بود اون پشت که آخه من برای خودتون میگم.  چکار کنم؟ مادرم. آخه احترام هم خوب چیزیه. من اصلا دیگه باهاتون سفر نمیام.  

صدای هق هق اش امان نمیداد که فکر کنیم ببینیم بایدچی کار کنیم؟

جرثقیل خبر کردیم. ماشین رو برداشتیم بردیم نمایندگی انداختیمش اونجا تو ولات غربت. ماشین کرایه کردیم برگشتیم ونکوور. توی راه هم هی دلجوئی از مادر خانم که از دلش در بیاریم. که شما بزرگی.  این حرفها چیه؟! شما نباشی هیچ سفری خوش نمیگذره. تا برسیم ونکوور بالاخره آشتی کردیم.

بعد از رسیدن به ونکوور هر کسی  از راه میرسید هی میپرسید: آخه چطور اشتباه کردی این که خیلی واضحه.

اصلا  مگه میشه کسی همچین اشتباهی بکنه؟

 من هم هی توضیح  میدادم که بابا دو تا دسته رو پمپ  بود. اشتباه کردم. دسته بنزین رو برداشتم.  هی همه منو مجبور میکردند که به حماقتم مکررا اعتراف کنم.

دوستان مسخره ام میکردند. در روز سه چهار بار زنگ میزدند میگفتند امروز دسته اشتباه بر نداشتی؟ دسته سنج بدیم خدمتتون! بعد هم غش غش میزدند زیر خنده و قطع میکردند.

از نمایندگی زنگ زدند که نوزده هزار دلار هزینه تعمیر ماشین و تعویض قطعات است.  چشمهام سیاهی میرفت.  

گوشی رو قطع کردم نشستم وسط دفتر غش غش عصبی خندیدن. حالا نخند کی بخند.  انفدر خندیدم که دیگه اشک از چشمهام میومد.  بعد که خنده هام تموم شد حالت غش افتادم یک  گوشه که حالا چه کار کنم؟

بعد از چند روز ماشین رو منتقل کردیم به یک نمایندگی دیگر اونها قول دادند که با پنج هزار دلار درستش کنند. ما هم دیگه ذوقمرگ شده بودیم که شکر خدا همه چی به خیر گذشت.  

دو روز بعد خانم زنگ زد سر کار که کجایی؟! بیا خونه ببین.

کتابخانه طبقه بالا خورد شده ریخته پایین.  کفپوش چوبی طبقه پایین باد کرده اومده بالا. از سقف پذیرایی داره آب میاد.  

دیگه صداش رو نمیشنیدم. سرم گیج رفت.  تلفن رو قطع کردم. قدری نشستم.

 به خودم گفتم من باید آروم باشم آقا. آروم. وگرنه انقدر خودم رو میزنم که باد کنم آقا.

یک ربع ساعتی نشستم تو دفتر رفتم تو فکر که من آخه اونشب مگه چه جوری با خدا حرف زدم؟ که اینجور ی بهش بر خورده.  فکر نمیکردم انقدر زود رنج باشه. این برادرم همیشه به من  میگه تو اخلاقت تنده ولی من خداییش  بد باهاش حرف نزدم.  

 رفتم خونه دیدم مادر خانم مشغول اسفند دود کردنه.  از راه رسیدم حمله ور شد سمت من  که هی به شما دو تا میگم: چشم بد. چشم بد.  هی به من میخندید. سر من داد میزنید. همینه دیگه نگاه کن. این هم زندگیتون. بابا جان انقدر زور داره ؟ یک گوسفند بکشید دیگه.

روم نمیشد  دیگه زنگ بزنم. از خانم خواهش کردم زنگ بزنه.

اون هم قرقرقر زنگ زد ایران به عمه  که یک گوسفند دیگر هم بکشید. سر درد و دلش باز شد.  با بغض گفت: چشم بد دنبال زندگیمونه.  فقط ترو خدا زودتر. زودتر. بکشید. دیگه گریه اش گرفت.  با اشک و آه پر حرارت حرف میزد که اینجا کم مونده ما دیگه گونی شن بچینیم سنگر بگیریم از دست این چشمهای بد.  خیلی اوضاع بده. خیلی. عجله کنید.

جگرم براش کباب شد.  چقدر سختی کشیده این مدت.

از خستگی داشتم میمردم. خانم رو تنها گذاشتم.  رفتم افتادم روتختخواب چشمهام رو بستم. خوابم برد.

 خواب دیدم. جلوی پارکینگ خونه رو سنگربندی کردیم.  من نشسته بودم پشت گونیهای شن در حال شناسائی چشمان بد.  تو خواب جو گیرهم شده بودم یک ریش توپی گذاشته بودم. یک تسبیح شاه مقصودی دستم بود. هی میچرخوندم. دور گردن هم یک چفیه آویزون بود.

از پشت سر صدای نوحه کویتی پور میومد:

ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته… خون یارانت پر ثمر گشته

آسمون پر چشمهای خبیث بود که همینطور  زل منو نگاه میکردند.

اون طرفتر مقاطعه کارهای ساختمانی ایستاده بودند تو سنگرشان جبهه گرفته بودند. بازرس اداره برق و مکانیک ماشین هم اونجا بود.  

سر کارگره کفپوش چوبی پرت میکرد طرفم.  اون یکی لوله شکسته آب. نقاشه ماله اش رو ول میکرد سمت کله ام. مکانیکه آچار فرانسه اش رو. بازرسه کم آورده بود.  تف میکرد. من همینطور جا خالی میدادم.

بی سیم رو برداشتم.  

... یاسر  یاسر  رحمان.

... یاسر  یاسر   رحمان.

... رحمان به گوشم.

... یاسر عده زیادی از اونهایی که پشت کامیون ها مینویسند "برش لعنت" رویت شده تمام.

... رحمان شنیدم مورد پی گیری میشه.  ببئی ها تو راهند. تمام.  

...

یه نگاه سمت سنگر دشمن انداختم. دیگه خیلی روشون رو زیاد کرده بودند حالا دیگه همه به من دهن کجی هم میکردند.

دیدم اینجوری نمیشه. رفتم نشستم پشت تیربار گفتم: یا زهرا... ماشه رو کشیدم.

 شروع کردم رگبار بستن.  مسلسل به جای گلوله پشکل گوسفند شلیک میکرد. بوی پشکل همه جا را برداشته بود. جنگ خیلی بالا گرفته بود. یکی از پشکل ها خورد تو چشم بازرس اداره برق کلی دلم خنک شد. جگرم حال اومد.

صدای کویتی پور هنوز میامد.

امیدم گشته نا امید بعد از هجر تو... یاران میآیند از پی تو...

آه و واویلا...

ناگهان دیدم اونطرفتر عده زیادی ببئی با کلاهخود های جنگی بع بع کنان  دارند میان سمت سنگر دشمن. قصاب ها هم پشت سر شون با سبیل های تابیده و چشمهای خونی داشتند چاقو تیز میکردند

ببئی ها هر لحظه نزدیک تر میشدند. با صورتهای خشمگین و مصمم.

مادر خانم هم هی  میومد جلوی صورتم دود اسفند فوت میکرد تو صورتم. همه جا پر از دود اسفند بود.

صدای بع بع گوسفندان هر لحظه شدیدتر میشد. .

عبدی  جان.

عبدی.

ای وای.  خدا مرگم بده!

این چرا بع بع میکنه؟

عزیزم بیدار  شو.

بیدار  شو.

بیدار شدم نشستم تو تخت. خیس عرق بودم.  خانم نگران پرسید که چرا بع بع میکردی؟

همینجوری مات نگاهش کردم.  میخواستم بهش بگم که با این بلاها که سرمون اومده بع بع که هیچ حاضرم عرعر کنم.  هیچ نگفتم. کمی نشستم به فکر. خیلی حالم بد بود.

دخترم از اون اطاق منو صدا زد که تشنه است.  رفتم  براش آب بردم. کلافه نشستم لب تختش. سخت رفتم تو فکر. آب رو خورد. ازم خواست بغلش کنم پیشش بخوابم. گفتم باشه بابا جان.

دراز کشیدم.  منو سفت بغل کرد.  تو عالم خواب وبیداری گفت: "بابا خیلی دوستت دارم."

و بعد خوابش برد.   نگاه کردم به چهره زیبا و معصومش.  چشمهام را بستم.  هر چه فکر و خیال و نگرانی بود در عطر نفسهای او گم شد.

عبدالله  محمودی مشک آبادی اصل طهرانی

ونکوور
سیزدهم آگوست 2012


Share/Save/Bookmark

 
Ari Siletz

Enjoyable piece!

by Ari Siletz on

Sympathized and laughed. Beautiful ending.