افسانه من

دوستان، افسردگی جدی است، جدی بگیریدش


Share/Save/Bookmark

افسانه من
by hamidbak
18-Aug-2012
 

ساعت ۱۲ قرار بود مرخص بشه.  چند دقیقه ای‌ دیر رسیدم.  به سرعت راهرو‌های بیمارستان را طی‌ می‌کردم.  وسط راه افسانه را دیدم با یکی‌ از خدمه بیمارستان بود، دست هر دو پر از ساک و پاکت بود.  در این مدت ۱۲ روز آنقدر برایش لباس و کتاب و وسیله برده بودم که دست همه پر بود.

وقتی‌ مرا دید، مثل این بود که سالها مرا ندیده بود یا اینکه در فرودگاه هم دیگر را می‌دیدیم پس از سفر طولانی‌.   با اینکه شب قبل دیده بودمش، بغلش کردم، بوسیدمش بوییدمش و نگاه‌های خدمه را بی‌ محلی کردم.  عذر خواهی‌ کردم، خیلی‌، که دیر آمدم. خیلی‌ دلم می‌خواست بودم لحظهٔ مرخصی.  پاکت‌ها و ساک هارا گرفتم و به طرف ماشین رفتیم.  

افسانه دو هفته قبل از این روز دست به خود کشی زد. با خوردن مقدار زیادی قرص سعی‌ کرده بود که از درد خود بکاهد و زندگی‌ را ترک کند.  ولی‌ خوشبختانه یا به دلیل نادانی دارو یا مصمّم نبودن، موفق نشد.  پیکر بی‌ حال و خواب آلودش را روی مبل پیدا کردم، به دوش کشیدم و به بیمارستان رساندمش.  دو روز بعد که حالش بهتر شد به بیمارستان روانی‌ منتقل شد و تحت نظر تیم روان شناسان و روان پزشکان، بهتر و بهتر شد.  

با هم به طرف ماشین می‌رفتیم، پرسیدم، "چی‌ دوست داری بخوری"؟  گفت، "همبرگر".  با اشتها و اشتیاق گفت همبرگر.  با اینکه غذای بیمارستان بسیار خوب بود، ولی‌ توی این دو هفته خسته شده بود و غذا ی متفاوت می‌خواست.  با هم رفتیم نزدیک منزل، به یک رستوران خوب.  همبرگری داشت با گوشت گاو کوبی، شهری در ژاپن که این گاو هارا مخصوص بزرگ میکنند و گوشت بسیار لذیذی دارند.  

با اشتهای بسیار همبرگر خود را خورد.  خیلی‌ راضی‌ بود، خیلی‌ خوشحال بود.  وقتی‌ به خانه آمدیم، پشمک، گربه مان، به طرف او آمد و با لوس کردن و مالاندن خود به افسانه، اشک او را در آورد.  به افسانه گفتم که خانه بدون او بسیار تنها و دلتنگ بود.  گفتم فقط من نبودام که دلتنگ بودم، پشمک، گلها و گلدان ها، همه، دلتنگ بودند.  بغلم کرد و برای چندمین بر عذر خواهی‌ کرد.  گفتم مهم نیست، مهم اینست که خانه ای‌.

از او پرسیدم دوست داری یک وان بگیری؟  گفت، "آره، توهم میای تو وان؟" جواب دادم که البته!  چون می‌دانستم که موافقت می‌کند، توی وان از قبل پودر خوشبو ریخته بودم و دور وان را پر از شمع کرده بودم. سریع رفتم و آب را باز کردم.    شمع هارا روشن کردم، وقتی‌ آمد بالا و دید، تعجب کرد.  لبخندی زد و آن دندانهای سپید و زیبا را مثل رشته مروارید به روی صورت انداخت.  

رفتم درون وان نشستم و به تماشای در آوردن لباسش.  عاشق این بودم که ببینم لباس در می‌آورد.  گفتم، "چقدر زیبایی".  گفت، "آره، خیلی‌! آخه من خل".  از او خواهش کردم که این شکلی‌ صحبت نکند.  گفتم اتفاقی‌ است که افتاده، بگذار‌ راجع به آن صحبت نکنیم، حد عقل نه به این شکل.  

آمد و آرام نشست، پشتش را به من تکیه داد.  انگار دنیا را به من داده بودند.  احساسی‌ که آن لحظه داشتم غیر قابل تشریح است.  فکر نمیکنم هیچکس را به این اندازه دوست داشتم تا به آن لحظه.  دست‌هایم را به دور او حلقه زدم، محکم بغلش کردم و آرام زیر گوشش گفتم که عاشقت هستم، جواب داد، "من هم همینطور".  صورت خود را برگنداند و لبانم را بوسید. بیش از یک ساعت نشستیم.  آرام با دستانم آب روی بدنش می‌ریختم و او را لمس می‌کردم.  می‌خواستم بداند، مطمئن باشد که دوستش دارم، حمایتش می‌کنم، تا من هستم امن خواهد بود و هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد.  سر روی شانه‌ام گذرد و بدون کلام گفت که میداند.

از وان بیرون آمدیم، با حوصله و دقت خشکش کردم و به طرف تخت خواب رفتیم.  لحاف را کنار زد و گفت، "آخی، تخت خودم".  دراز کشید و ملافه هارا بروی خود کشید و لبخند بزرگ و طولانی‌ زد.  پیشش دراز کشیدم، بوسیدمش، بار دگر خوش آمد گفتم و با همه وجود به او عشق ورزیدم.  نمی‌خواستم هیچ وقت از بغلم برود، می‌خواستم این لحظه همیشگی‌ باشد.  

یکی‌ از قشنگ‌ترین روز‌های زندگی‌‌ام بود.  پر از عشق، پر از امید، پر از آینده روشن و زیبا.  ولی‌...

افسانه نبرد خود را با افسردگی باخت و ۸ ماه بعد دست به خود کشی زد و موفق شد.  با رفتنش دنیای بسیاری را عوض کرد، شاید برای همیشه.  

می‌گویند که باید به یاد خاطره‌های خوبش باشم تا بتوانم به زندگی‌ که شبیه معمولی‌ است ادامه بدهم.  پله اول.  پل‌ها بلندند و من کودکی نحیف.

دوستان، افسردگی جدی است، جدی بگیریدش.


Share/Save/Bookmark

Recently by hamidbakCommentsDate
Worker lost
5
Mar 30, 2012
ریحان بنفش
5
Aug 11, 2010
حاج خانوم
4
Apr 12, 2010
more from hamidbak
 
omeedvar

پس از انقلاب افسردگی و خودکشی‌ ناشی‌ از آن در بین ایرانیها

omeedvar


س از انقلاب افسردگی و خودکشی‌ ناشی‌ از آن در بین ایرانیها افزایش چشم گیری پیدا کرده است چه در داخل و چه در خارج از ایران، بخصوص در بین جوانها. متأسفانه آمار دقیقی‌ در اینباره در دست نیست. من خودم شاهد صدها مورد آن بوده‌ام. بسیاری از بیماران امکان مالی برای درمان ندارند. معالجه آن طولانی‌ است و خود بیمار نمی‌تواند به خودش کمک کند، بلکه نزدیکان و افراد خانواده باید کمک کنند، و ضمنا او را تنها نگذارند. هر چه دوره بیماری طولانی‌تر شود معالجه مشکلتر میشود. روان درمانی  و استفاده از بعضی‌ داروها تا حدی موثر است. بعضی‌ مراکز تخصصی با استفاده از شوک های الکتریکی مخصوص تحت شرائط خاص توانسته‌اند به بیمار کمک کنند


Esfand Aashena

You hear about those who've beaten depression but pass'em by.

by Esfand Aashena on

Your story is so painful, I think just about any depression story I have read has been painful.  It seems it just gets a hold of you and won't let go.

There are many stories about those who've beaten depression but we don't take those seriously and just pass them by.  However we almost always remember the depression stories with tragic endings.

You are right depression should be taken seriously but having seen some friends and family members struggle with it, I don't know if there is anything specific that you can do.  Even if you take it seriously others around you may not. 

Everything is sacred


MM

very sad - thanks for sharing

by MM on

Unfortunately, with all the medicines out there, 30% of the patients are unresponsive to anti-depressants.  And, if you are part of the 30% unresponsive patients, there is no more research into finding additional anti-depressants.


hamidbak

thank you  

by hamidbak on

thank you

 


hamidbak

sepass...  

by hamidbak on

sepass...

 


maziar 58

Thanks . so

by maziar 58 on

Thanks .

so beautiful.

wish........ full recovery for all involved.

Maziar


First Amendment

.

by First Amendment on

 

 

در این سوی گیتی‌، متأسفانه از دست اطرافیان بیمار، کار چندانی بر
نمیاید........اینجا نمیتوانی‌ به سادگی‌ پزشک را متقاعد کنی‌ که بیمار به
دلیل شرایط روحی‌ فاقد قدرت تشخیص و تصمیم‌گیری‌است و تو به عنوان همسر یا
هر خویشاوند نزدیکی‌ باید اختیارت بیشتری در رابطه با امور درمانی او داشته
باشی‌.....قانون به سادگی‌ این اختیارات را به شما نمیدهد.......این پرسش
که "آیا کار دیگری میتوانستم بکنم که نکردم؟" میتواند مثل خوره روح
اطرافیان نزدیک بیمار را بخورد........برای شما آرزوی بردباری و نیروی
واقع‌نگری دارم..........


Multiple Personality Disorder

بسیار متاثرکننده بود

Multiple Personality Disorder


سپاس از شرحِ وقایع.