فراموشی

بخشی از يك رمان


Share/Save/Bookmark

فراموشی
by Javad Pooyan
27-May-2011
 

"فراموشی" انتشارات باران. جواد پویان متولد 1335 و ساکن تهران است. تاکنون از این نویسنده بیست و یک قطعه در اینترنت منتشر شده و از این میان داستان «سپیدار و باد» در مسابقه‌ی بنیاد صادق هدایت لوح تقدیر گرفته است. علاوه بر این مجموعه قصه، پنج رمان دیگر هم آماده‌ی انتشار دارد به نام‌های «شب جمعه ایرانی»، «شهریار مالکان» و «مرد ناتمام». این نویسنده در داستان‌هایش به دغدغه‌های نسل جوان دوران انقلاب و زندگی اجتماعی ایرانیان در چهل، پنجاه سال گذشته و زیر تاثیر انقلاب و وقایع قبل و بعد از آن می‌پردازد.

***

بخش بخش ششم از فصل چهارم

  از ميدان لواسان تاعمامه جاده باريكي است در دامنه اي با  شيب تند كه تا يال كوه هاي مشرف به  هر دو منطقه. يك طرف لواسان و طرف ديگر فشم .  جاده  باريكي كه دوطرفش ديوار و درهاي بزرگ ويلاهاي پولدارهاي تهران گرفته است . با آويزه درختان مو و پيچك ها روي ديوار ها....  سيصد متر نرفته بايد بپيچيم. بالا برويم ، دوباره بپيچيم..  سعيد نيمه بطر شيواس ريگال ومارتيني را توي يخچال كنار دستش مي گذارد وتوي راه كه مي رويم از خودش مي گويد.

-  من نمي دونم فريد چي از من به افسانه گفته ويا تو نامه هاش از من چي گفته  يا  تو از زبون اين واون  چي شنيدي.....؟ از من خيلي حرفا مي زنن... ده ها بار هم زير و روي زندگي من و بالا وپايين كردن ، انگار فقط من يكي تو اين مملكت وضعم خوبه....... پشت سر آدم يه چيزي ميگن روبروي آدم تا كمر خم مي شن... تو حميد بهتر از ديگرون منو مي شناسي ....خب خونواده شما ، رفاه شما همه چيزتون براي من الگو بود. حتي خود تو.. يادته اون روزا رو.....؟ من خندم مي گيره... ولي شما ها توبهشت زندگي مي كردين حميد....   من از بابام خوشم نمي اومد . ضعيف بود . برادر عموم نبود نوكرش بود . الان كه فكر مي كنم به خودم ميگم تو  به همين خاطر زود جذب گروه هاي سياسي شدي شايد مي خواستم يه جوري خاطره بابامو از خاطرم پاك كنم. نه من مي خواستم از عموم انتقام بگيرم وگرفتم كاري كه فريد نتونست بكنه.......

- خوب نيگاه كن اون ويلاي بالاي اون تپه رو مي بيني........؟ اوني كه ازون اپارتمانا فاصله داره

با دست  تك ويلايي را روي شيب ملايم تپه اي نشانم   داد .....

  صاحب اون ویلا رفيق مسئولم بود . از زندان كه اومدم بيرون فهميدم اين اون چيزي نيست كه من دنبالش مي گردم.من تو همون يك هفته اول زندان فهميدم اين راهي نيست كه من تو زندگي مي خواستم.... خب نمي خوام قهرمان بازي در بيارم ولي اون موقع ها هنوز بازي خيلي جدي نبود . با يكي دوتا نماز خوندن وخودتو به خريت زدن ميومدي بيرون. رفتم  پیش رفیق مسئولم گفتم من ديگه نيستم.....  خالي خالي برگشتم خونه . يادمه بعد از ظهر بود . كنارحوض نشستم وآبي به سر وروم پاشيدم.  مامان داشت طبق معمول سر وكله مي زد با مسگري كه اورده بود دور در پيت خيار شورارو لحيم كنه.....  تو از زندگي ما خبر داري.. اين مادر كه الهي من فداش بشم سر از پا نمي شناخت كه زندگي ماهارو كه عمومون به باد داد سر پا نيگر داره از هر انگشتش يه هنر مي ريخت . اون وقتا براي مامان شما وخانماي اعيان واشراف مربا و شوري وخيار شور درست مي كرد .گفتم همين رو وسعتش مي دم. اوضاع به هم خورده بود حاج اصغر اون برو بياي سابقو نداشت وقتي خونه هاي تو وزرا رو با مبلمان امريكايي به ثمن بخس مي فرو ختند ، كي دنبال آپارتمانهاي عمو تو نظام آباد ونارمك بود . دور دور مستاجرا بود. عمو دل نمي كرد حرف اجاره بزنه.... انقلاب كه شد باد عمو خوابيد . زن عمو ديگه پشت چشم برای مامان نازک نمی کرد كه روزگاری خوشگلترين دختر سنگسر بود.  اون موقع پسر عموهاي جلب من  تو كار پخش مواد غذايي بودن . اسما يه شركت داشتن تو خيابون ايرانشهر ولي سر شون به كار ور رفتن با منشي ها بود. ازاونجا كه نون بابا هه رو خورده بودند واون زن عموي مارمولك من ، توبحبوحه انقلاب  آت اشغال در اين مغازه واون مغازه مي دادند . يكي دوبار هم عمو اومده بودخانه ما كه اين پسره آخر سر كار دست خودش ميده بذار بره توشركت فريبرز اينا.....

زمزمه بازشدن دانشگاه ها بود. خبر بمن رسيد كه دانشكده بي دانشكده . بغل دست راننده وانتي سوار مي شدم وازين مغازه . به  سوپرهايي كه تازه توي محله هاي شمال شهر باز شده بود . لاي بقيه مواد غذايي من خيار شوراي مامان روهم مي دادم مي گفتم هرموقع فروختين پولش روبدين... گل كرد .  نه تنها سفارش مي گرفتم كه مامان نمي رسيد سفارشارو  جمع وجور كنه . فرامرز فهميد . مارو دعوت كردن خونه شون . مي خواستند از بغل پسر مهدي اقا خودشونو ببندن .  زير بار نرفتم  بابا هم كه عين همين فريد همچين نرم و نازك بود و يكي دوسال بود كه مريض بود  ولي بازم هرچي حاج اصغر مي گفت مي گفت باشه...

.دكتر..... ده تومن سود رو به ما نمي ديدن .  تو همسايگي مون حسن اقا كفتر باز يه وانت خريده بود انداخته بود در خونه شون بيكار مي گشت ودائم با زنش دعوا.... تو بحبحوئه تظاهرات ها و اعزام نيرو به جبهه ها و شعار ها خبري از كار وكاسبي نبود يه گشتي توشهر مي زد وبعد هم رو پشت بوم .... خدا خير بده اون همسايه هاي مارو .... جمع شديم به كار خيار شور.... كي.......؟ تو  شلوغي هاي روزاي اول جنگ  و خاموشيا.... مامان مي گفت نكن سعيد ....

همون خيار شورا  رفت تو تعاوني مسجد محل....... و آبي زير پوست ما رفت... كار همه رو را مي انداختم يه پيكان پنجاه وشيش هم خريدم  سبز  بژ كه يه نامه از دانشكده اومد كه بيا تعهد بده بيا سر كلاس ....اقايي بوديم واسه خودمون با پيكان می رفتيم دانشكده ، تو دانشكده به يه چشم ديگه نگامون مي كردن. خب ديگه بچه هايي مثل ما اون وحرفا وشعار ارو گذاشته بودن كنار  و فقط درس مي خوندن . من كارهم مي كردم درسا هم سنگين بود نمي تونستم بشينم از صبح بخونم ومحتاج كمك درسي بچه ها  .يكي از هم كلاسيها از بچه هاي انجمن اسلامي بود . و تحليل سازه ها را خوب مي دونست  بچه اصفهان بود وتودار  و جدي . مي دونست من چپي بودم ولي باهم  سلام عليكي داشتيم  من تو دانشكده تو جو اون سالها با همه دوست ورفيق بودم. ماشيني زير پام بود وبچه ها خبر داشتند  كار مي كنم ودر آمدم بد نيست  بالاخره  گه گداري هم قرضي به اين واون مي دادم . يه شب دعوتش كردم خونه كه باهم درس بخونيم . مامان هم شام درست حسابي وپذبرايي خوبي كرد واز اون به بعد تحليل سازه ها ودرساي ديگرو با مصطفا مي خونديم از يه خانواده بودند تو نارون اصفهان مثل خودمون.....

  ته و توي زندگي ادمها تو دوران دانشجويي تو همين درس خوندن ها در مياد .  همون روزا يكي از بچه هاي محل امد درخانه كه دريك قالسازي كار مي كند دور ميدان قزوين وكارش با پرس ضربه اي است وزدن واشر هم بازار را مي شناسد وهم خم وچم پرس را مي شناسد سر درس خواندن با مصطفا بود پيشنهاد كرد پولي بگذاريم پرسي بخريم توي زير زمين خانه ما  دوسه شب بعد مصطفا ده هزار تومان آورد كه شريك شود من تمايلي نداشتم بخاطر مصطفا قبول كردم  همان پرس كاركرده در مغازه را از اوستاش خريد  و به يك زوري از پله هاي خانه برديمش توي اتاقي كه مامان پيت ها و وسائل خيار شور را مي گذاشت گذاشتيم   ولي مشگل اينبود كه فقط از ساعت ده تا دوازده كه كوچه مان شلوغ پلوق بود مي توانستيم كار كنيم . مصطفا با با يكي از بچه هاي مكانيك يه حفاظ ضد صدا طراحي كردند، تو كارگاه مكانيك دانشكده ساختيم وگذاشتيم روي پرس . شبها بعد از درس خواندن به نوبت مي رفتيم پاي پرس . مجتبي ها كيسه پلاستيك مي اورد ورق رول مي خريد وقالب تعمير مي كرد . در امدمان هم بد نبود.... تا مصطفا رفت جبهه پانزده روز نشد كه خبر شهيد شدنش را روي بنر بزرگي توي سرسراي دانشكده ساختمان ديديم باورم نمي شد . من كارم را ادامه دادم وهرچي سهم مصطفا بود را توي ذهنم وتوي دفترچه ام مي نوشتم ادرسي از خانواده اش نداشتم يا انقدر سرم شلوغ بود  كه بصرافتش نيافتادم . ترم اخر بود ومن بيست وچهار واحد گرفته بودم وشبها دويا سه ساعت بيشتر نمي خوابيدم  سهم خودم ومصطفا را به مجتبي فروختم هرچي جنس وطلب داشتم پول كردم وارز كه وضع ارز اون روزا خوب بود . لازم نبود توي خيابون جمهوري وايستم دسته صد هزار توماني تكون بدم .  همسايه ها كاسباي محل  محل دوست واشنا از جاهاي ديگه مي اومدند وارز مي خريدن . من هم به درسم مي رسيدم.....

  صبح شنبه اي بود آخراي بهار . خواهر كوچيكم وبچه ها شب پيش ما بودند . صبح توحياط مشغول صبحانه بوديم كه زنگ در  رو زدند خواهر به دو امد كه سعيد يه اقايي با تو كار دارد رنگش سفيد بود دم در  يه تيپ پاسداري ديدم يقه بسته   و آور كتي كه اون موقع بچه هاي سپاه مي پوشيدند ، ته چهره اش منو ياد مصطفا مي انداخت داداش كوچيكش بود.....

فقط پيچ مي خورديم وبالا مي رفتيم جاده باريك كه دوطرف فقط ديوار بود وشاخه هاي درختان باغها ،  گاهی انقدر باريك مي شد كه سعيد ترمز مي كرد عقب مي رفت جا پيدا مي كرد وگاز مي داد....

- سرتو درد نيارم ازون پولي كه مصطفا به من داده بود هيچكس خبر دار نبود الي دختر داييش كه نامزدش بود وقرار بود وقتي درسش تموم ميشه با هم ازدواج كنند. چي ميشه كه  دختره حرف پولو مي زنه كه ......

- راست ودروغش با خدا... اين دختر دايي ما خيلي بد آورد دست پدر مادرش تنگه  والله من فقط اومدم ببينم درسته...؟ همون پول رو به ما بدين كافيه.......

به زور آوردمش تو . تازه از ترمينال امده بود  و صبحانه هم نخورده بود مامان  دست بكارشد وته وتوشو در آورد شغل مهمي تواصفهان داشت . و ازون معتقداي درجه يك ولي آبرو مند. به كنايه گفت اگر مي خواستم يك سر  سوزن از موقعيتم استفاده كنم  ...بعد حرفشو خورد پول حروم از گلوي ما پايين نمي ره .....

بردمش تا بانك صادرات سر كوچه ويه چك رمز دار براش گرفتم ودادم دستش . مامان گفت نذاري بره ناهار مهمون ماست من هرچي دارم ازين مادره..........

چكو كه ديد چشماش واشد به پول اونموقع پونصد هزار تومن بهش دادم كه همش حق مصطفي بود  عصر موقع رفتن من من مي كرد يه چيزي بگه

    حميد اقا خوب دقت كن......

مي خواست براي من يه كاري بكنه خبر مهمي داشت كه نمي دونست  براي من هم  مهمه يا نه....؟ گفت سعيد اقا اگر  ارزي ملكي چيزي داريد بفروشيد اوضاع عوض ميشه.......

من هرچي دويده بودم شده بود ارز . توسوراخ متكاهاي مامان ، اون روزا ملك و ارز ساعت مي زد . من پول و پلم به ملك نمي رسيد ولي هرچي زحمت كشيدم دلار بود... ترم آخرم بودم به هيچ كار ديگه نمي رسيدم .فرداش رفتم  هرچي ارز داشتم فروختم  شنبه بود ، دوشنبه ساعت دو امام خميني قطنامه پونصد ونود وهشت رو قبول كرد. دلاري كه صد وبيست تومان فروخته بودم رسيد به چهل وپنج تومن . اونايي كه ملك خريده بود، اونايي كه توخونه شون ارز داشتن همه سكته....... اونقدر اون سال سكته داشتيم  كه تو بهشت زهرا قطعه اي درست شد به اسم قطعه پونصد ونود و هشت كه سكته اي هاي دلارو فرانك و پوند  بودند......

درسم تموم شد و رفتم تويه شركت مهندسي كه تو افسريه براي كاركنان سپاه خونه مي ساخت  .پول خوبي هم داشتم كه نمي دونستم باهاش چكاركنم خيلي هم راضي بودم ...جز بيماري بابا كه دياليزي شده بود زندگيمون راحت بود ومامان هم خيار شور واين قصه ها رو فراموش كرد تا مادر گفت كه اصغر اقا از اصفهان زنگ زده يه شماره گذاشته زنگ زدم به اصغر كه اسمش حالمو بهم ميزد چون هم اسم عموم بود .براي صحبت راجع به يه كاري دعوتم كرد اصفهان . از اصفهان كه برگشتم مديرعامل وسهامدار  اولين كارخونه داي كست الومونيوم تو ايران بودم كه پانصد هزار دلار ارز هفت تومني داشت و سهميه سيمان وميلگرد.....

- اون قضييه شركت تعاوني چي بود ......؟.

-   مدير پروژه خونه هاي سازماني افسريه از همكلاسي هاي ما بود . بچه هاي حزب الهي پلي تكنيك يك گروهند... حالا ازشون خبر ندارم ولي اون سالها از دانشكده كه در مي اومدند هر كدومشون مصدر يه كاري بودند . من  اون پروژه رو از رفاقتم با مصطفا  داشتم . كه هم سنگر وهمرزمش همه كاره يك پروژه يك ميلياردي بود . يه تعاوني پيشنهاد كردم به  حاجي ابولفضلي.... گفتم همه سهامداراي اين تعاوني چپ هاي تو خونه نشستن .  وضع برو بچه ها خيلي خراب بود يك مجتمع رو به عنوان ساب كانتراكتور 1 گرفتم نمي خوام بگم من چقدر آدم خوبي بودم ولي تعاوني....... تو اين مملكت مسخره ترين حرف همين تعاونيه... كدوم تعاوني.....؟. همه از بالا تا اون پايين مجيز گوي بالاييان  . وقتي خودشون قدرت پيدا مي كنند يادشون ميره..... تعاوني....؟.. كار رو من گرفته بودم.... آدماي بيكاري كه متلك هاي  زناشون رو تحمل نمي كردن توپارك مي چرخيدن و سر كار گذاشتم . سه ماه نگذشت مي خواستند مدير عامل عوض كنند..  خلاصه كار بالا كشيد گفتم يا سهممو بخرين ويا سهمتونو مي خرم به گوششون رسونده بودن فلاني نباشه خلع يد .... دكتر ماشديم بده...... ماشديم سازشگار وآرمان فروش....... البته  اونا  همه وضعشون خوبه ، بهتر از همه همون كسي كه اون نامه رو به اين فريد ساده نوشته بود واز من ماركسيستي  ساخته بودكه خودش رو به رژيم فروخته......... والله چي بگم اگه تو زندان تو تك  نويسي ها ده ها نفر رو لو مي دادم اينقدر دادشان در نمي اومد كه حالا فلاني از زد وبند با رژيم به همه جا رسيده..... خودشون مي تونستند بدتر از من مي كردند......

توي همه اين سالها حميدجان، فريد ما چه كرد ....؟ اونجا نشست و براي من و امثال من حكم صادر كرد. من چيز غريبي توزندگي خودم وبقيه بروبچه ها نمي بينم ....... بايد فقير مي مونديم......؟ پدرمون روكه عمومون سكته داد مي ذاشتيم ذره ذره اب بشه.....؟ مادر مون هم كلفتي زن عمو روبكنه كه چي بشه......؟ بالاخره راه ورسم پول در آوردن تو اين مملكت يك كميش همون چيزايي كه فريد بهش مي گه روخرده استخونهاي اصولت خر غلت زدن.....راست ميگه..........   اونجا تو كشور نيمه سوسياليستي با حقوق پناهندگي هركاري دلش خواست كرد كه يكي از صد هزار تاشوهم تو اين مملكت نمي تونست انجام بده به همون چيزايي كه مي خواست رسيد . وقتي افسانه اومد ايران فريد پاي تلفن گفته بود همه چيز بين من وافسانه تمومه..... بابا هنرمنده وصداقتش چرا نگفتي كه هنوز دوستش داري .......

فريد از افسانه برام خيلي نوشته بود . عكس فرستاده بود . يه زماني عروس مادر بود . زني بود تو  چهل سالگي ومجرد ومعتقد به يه فرهنگ غربي  .... پشت سرش چيزي نداشت . اول به هواي يه  آب بازي تو يه آب روشن وزلال رفتم رفتم جلو ، بعد ديدم  عمق قضييه زياده .... ولي هيچ وقت فكر نمي كردم من چيزي رواز چنگ فريد در اوردم. از بچگي توگوش من خونده بودند كه تو اين داداش كوچيكت رو استثمار مي كني.... افسانه هم چيزي نگفت من حتا يكي دوبار حرف فريد رو كشيدم وسط ،تو عالم مستي وقتي كه باهم تنها بوديم.... يادمه تو بادن بادن سوييس ... تو يكي ازين متل هاي كنار درياچه .....

افسانه گفت : اون موضوع قديمي جنگ دوبرادر برسر يه ز ن فقط مال شرقه ، تو غرب ازين خبرا نيست.... حالا من تعجب مي كنم كه تو ميگي فراموشي فريد به ماجراي من وافسانه ربط داره.....

توي راه باريكه اسفالتي  وباشيب تندي مي رفتيم . توي دامنه دره اي  به طرف زمیین های بی صاحب افتاده پدر. ماشين را كنار جاده اصلي پارك كرده بوديم هواي خوبي بود .كمي به خنكي مي زد ومن بين زمينهاي پدر كه بي نام نشان دست اهالي روستا بود مي چرخيدم و سرم گرم ماجراي دوبرادر بود . سعيد از زمين وزمان مي گفت ، ماجراي زندگيش را  ،اشنايي دوباره با بيتا ازدواجش ، كمك هايي  كه به خانواده زنش كرده ... پدر زنش را از خانه نشيني در آورده  و تر وخشك كردن بچه ها كه بيتا دختر ناز پرورده اي بوده كه هنوز نياز به كسي داشت كه بزرگش كند  واز بلند پروازي هايش  مي گفت كه نزديك بود كار دستش بدهد

- باور نمي كني  تا جايي رفتم  كه  تمام دار وندارم رفته بود به باد فنا..... حتا به همون اندازه كه پول سفر راه من وفريد بود  توجاسازي ماتحتم  توي سفر به تركيه هم نداشتم هيچي نداشتم...... ولي  برگشتم......... هرچي هست براي من اين خاك پر بركته...... بگذريم

و اينكه فكر مي كند بيتا بو برده است همه چيز را جزو به جزئ گفت تا به خودش به قبولاند دربين اين همه اتفاق ريز ودرشت در زندگيش جز زنباره گي هايش در خارج از كشور از همان مسير راست  وصحيحي كه مادران وپدران ما  اعتقاد داشته اند پا فراتر نگذاشته

- يه چيزي برات بگم جالبه.... براي زناي ايراني خيانت خارج از كشور خيانت محسوب نمي شه.... حتا من ميگم اگه زن خارجي هم بگيري خيلي شورشو در نميارن فقط كافيه بگي منشيت يا فلان همكار زنت مانتو خوش رنگي تنش بود ...

اين را مي خواست بگويد تا لكه  خيانت در گرانترين عشرتكده هاي پايتخت هاي اروپايي را كم رنگ كند ....

سعيد در طول ان جاده باريكي كه از ميداني در وسط لواسان جدا مي شد ودر پيچ وخمي شبيه به جاده چالوس با شيب تند بالا مي رفت . از همه چيز زندگيش برايم گفت از زد وبند هايش از نحوه تا كردن با اين مردم ازين كه اگر فريد اينجا مي ماند  اگر سكته نكرده بود كارش به بيمارستان رواني كشيده بود از بلند پروازيهايش از قاطي شدن با جماعتي كه يك معامله را كرده بودند يك كار سياسي وادم بي پشتوانه اي مثل اورا مي خواستند قرباني كنند ، از ينكه يك بار ديگر فريد برخلاف ميلش برادر ش را نجات داده بود . همان روزها وحشتناك ترين روزهاي زندگيش بود مي گفت و می گفت و ماشينش  گاهي تا يك سانتي متري ديوار باغ ها مي رفت توي چاله مي افتاد دنده عوض مي كرد ...جمعي دختر وپسر جوان با لباس ورزشي راه باريك را بسته بودند....

تا  تا تعداد خانه هاي دوطرف جاده کم  وکمتر می شد ویال کوه نمایان وآفتاب رو نشان داد. سعيد در همان پيچ اول  توي دو ليوان يك بار مصرف كمي براي خودش ومن ريخت كه من مشتاق را مشتا ق تر كند ...

حالا رسيده بوديم به انتهاي جاده درازي كه تمام لواسان از يك طرف و اوشون وفشم در طرف ديگر ما بود .زمين هاي  روستاي عمامه كه چون عمامه اي بالاي سر  تني بود كه دستها وپاهايش روی گرانترين زمينهاي منطقه وجاي پولدار هاي تهران  سنگینی می کرد  و سقف هاي رنگي اردواز هاي ويلاها در  آفتاب نه چندان گرم شهريورماه خود را مي سپرد به بادي كه گونه هايمان را نوازش مي كرد .....

-  اينجا عمامه است ....

زمينهاي پدر دست نخورده باقيمانده بود . البته دو باغ مجزا  با خانه اي در وسط هركدام . پدر فراموش كرده بود كه زمينهايش را  به يكي از موكل هايش كه يك دعواي ملكي داشت اجاره داده بود . پسر بزرگش پدر را مي شناخت و برخلاف تصور پدر استقبال خوبي از ما كرد.... آقاي درخشان كار درستي كرد زمينها را نگه داشت از تهران ولواسان مشتري داره...  خودش هم دوسه قطعه زمين داشت كه چند بار به پدر زنگ زده بود براي معرفي آشنايي در ثبت لواسانات كه فهميده بود پدر حافظه درست در ماني ندارد

در برگشت از عمامه ، در آن شيب تند باريكه اسفالتي كه جابجا قلوه كن شده بود وگاه گاهي شاخه هاي غرس نشده درختها خشي مي انداخت به شيشه بالا كشيده  ماشين ، سعيد   از رفتنش به گروئنلند و توصيف آن سرزمين كه حتا براي توريست هاي اگزيستانسياليست اروپايي سرزميني دور وناشناخته است  مي گفت اما يك چيز را نگفت وبا سئوالهاي من هم به جايي كه مي خواستم نرفت ....كجا ممكن بود فريد سعيد و افسانه را باهم ديده باشد ........؟
 
 
 
 

شش
 

  از ميدان لواسان تاعمامه جاده باريكي است در دامنه اي با  شيب تند كه تا يال كوه هاي مشرف به  هر دو منطقه يك طرف لواسان و طرف ديگر فشم .  جاده  باريكي كه دوطرفش ديوار و درهاي بزرگ ويلاهاي پولدارهاي تهران گرفته است  با آويزه درختان مو ، پيچك ها روي ديوار ها  سيصد متر نرفته بايد بپيچيم. الا برويم دوباره بپيچيم  سعيد نيمه بطر شيواس ريگال ومارتيني را توي يخچال كنار دستش مي گذارد وتوي راه كه مي رويم از خودش مي گويد

-  من نمي دونم فريد چي از من به افسانه گفته ويا تو نامه هاش از من چي گفته  يا  تو از زبون اين واون  چي شنيدي..... از من خيلي حرفا مي زنن... ده ها بار هم زير وروي زندگي من و بالا وپايين كردن ، انگار فقط من يكي تو اين مملكت وضعم خوبه....... پشت سر آدم يه چيزي ميگن روبروي آدم تا كمر خم مي شن... تو حميد بهتر از ديگرون منو مي شناسي ....خب خونواده شما ، رفاه شما همه چيزتون براي من الگو بود. حتي خود تو يادته اون روزارو من خندهام مي گيره ولي شما ها توبهشت زندگي مي كردين حميد....   من از بابام خوشم نمي اومد . ضعيف بود برادر عموم نبود نوكرش بود  الان كه فكر مي كنم به خودم ميگم تو  به همين خاطر زود جذب گروه هاي سياسي شدي شايد مي خواستم يه جوري خاطره بابامو از خاطرم پاك كنم نه من مي خواستم از عموم انتقام بگيرم وگرفتم كاري كه فريد نتونست بكنه.......

خوب نيگاه كن اون ويلاي بالاي اون تپه رو مي بيني........؟ اوني كه ازون اپارتمانا فاصله داره با دست  تك ويلايي را روي شيب ملايم تپه اي نشانم   داد .....

  رفيق مسئولم بود از زندان كه اومدم بيرون فهميدم اين اون چيزي نيست كه من دنبالش مي گردم من تو همون يك هفته اول توي زندان فهميدم اين راهي نيست كه من تو زندگي مي خواستم خب نمي خوام قهرمان بازي در بيارم ولي اون موقع ها هنوز بازي خيلي جدي نبود با يكي دوتا نماز خوندن وخودتو به خريت زدن ميومدي بيرون. رفتم پيشش  گفتم من ديگه نيستم  خالي خالي برگشتم خونه يادمه بعد از ظهر بود من كنارحوض نشستم وابي به سر وروم پاشيدم  مامان داشت طبق معمول سر وكله مي زد با مسگري كه اورده بود دور در پيت خيار شورارو لحيم كنه.....  تو از زندگي ما خبر داري اين مادر كه الهي من فداش بشم سر از پا نمي شناخت كه زندگي ماهارو كه عمومون به باد داد سر پا نيگر داره از هر انگشتش يه هنر مي ريخت اون وقتا براي مامان شما وخانماي اعيان واشراف مربا و شوري وخيار شور درست مي كرد گفتم همين رو وسعتش مي دم خب اوضاع به هم خورده بود حاج اصغر اون برو بياي سابقو نداشت وقتي خونه هاي تو وزرا رو با مبلمان امريكايي به ثمن بخس مي فرو ختند كي دنبال اپارتمانهاي عمو تو نظام اباد ونارمك بود دور دور مستاجرا بود عمو دل نمي كرد حرف اجاره بزنه انقلاب كه شد باد عمو خوابيد  زن عمو ديگه چشم براي مامانحوري نمي كرد كه خوشگلترين دختر سنگسر بود.  اون موقع پسر عموهاي جلب من  تو كار پخش مواد غذايي بودن . اسما يه شركت داشتن تو خيابون ايرانشهر ولي سر شون به كار ور رفتن با منشي ها بود. ازاونجا كه نون بابا هه رو خورده بودند واون زن عموي مارمولك من ، توبحبوحه انقلاب  آت اشغال در اين مغازه واون مغازه مي دادند يكي دوبار هم عمو اومده بودخانه ما كه اين پسره اخر سر كار دست خودش ميده بذار بره توشركت فريبرز اينا.....

زمزمه بازشدن دانشگاه ها بود. خبر بمن رسيد كه دانشكده بي دانشكده . بغل دست راننده وانتي سوار مي شدم وازين مغازه . به  سوپرهايي كه تازه توي محله هاي شمال شهر باز شده بود . لاي بقيه مواد غذايي من خيار شوراي مامان روهم مي دادم مي گفتم هرموقع فروختين پولش روبدين... گل كرد .  نه تنها سفارش مي گرفتم كه مامان نمي رسيد سفارشارو  جمع وجور كنه . فرامرز فهميد . مارو دعوت كردن خونه شون . مي خواستند از بغل پسر مهدي اقا خودشونو ببندن .  زير بار نرفتم  بابا هم كه عين همين فريد همچين نرم و نازك بود يكي دوسال بود كه مريض بود  ولي بازم هرچي حاج اصغر مي گفت مي گفت باشه..دكتر..... ده تومن سود رو به ما نمي ديدن .  تو همسايگي مون حسن اقا كفتر باز يه وانت خريده بود انداخته بود در خونه شون بيكار مي گشت ودائم با زنش دعوا.... يه گشتي توشهر مي زد تو بحبحوئه تظاهرات ها و اعزام نيرو به جبهه ها و شعار ها خبري از كار وكاسبي نبود وبعد هم رو پشت بوم .... خدا خير بده اون همسايه هاي مارو .... جمع شديم به كار خيار شور.... كي.......؟ تو  شلوغي هاي روزاي اول جنگ  و خاموشيا مامان مي گفت نكن سعيد ....

همون خيار شورا  رفت تو تعاوني مسجد محل....... و آبي زير پوست ما رفت كار همه رو را مي انداختم يه پيكان پنجاه وشيش هم خريد م  سبز  بژ كه يه نامه از دانشكده اومد كه بيا تعهد بده بيا سر كلاس ....اقايي بوديم واسه خودمون با پيكان رفتيم دانشكده  تو دانشكده به يه چشم ديگه نگامون مي كردن. خب ديگه بچه هايي مثل ما اون وحرفا وشعار ارو گذاشته بودن كنار  و فقط درس مي خوندن . من كار مي كردم درسا هم سنگين بود نمي تونستم بشينم از صبح بونم ومحتاج كمك درسي بچه ها  .يكي از هم كلاسيها از بچه هاي انجمن اسلامي بود . و تحليل سازه ها را خوب مي دونست  بچه اصفهان بود وتودار  و جدي . مي دونست من چپي بودم ولي باهم  سلام عليكي داشتيم  من تو دانشكده تو جو اون سالها با همه دوست ورفيق بودم. ماشيني زير پام بود وبچه ها خبر داشتند  كار مي كنم ودر آمدم بد نيست  بالاخره  گه گداري هم قرضي به اين واون مي دادم . يه شب دعوتش كردم خونه كه باهم درس بخونيم مامان هم شام درست حسابي وپذبرايي خوبي كرد واز اون به بعد تحليل سازه ها ودرساي ديگرو با مصطفا مي خونديم از يه خانواده بودند تو نارون اصفهان مثل خودمون.....

  ته و توي زندگي ادمها تو دوران دانشجويي تو همين درس خوندن ها در مياد .  همون روزا يكي از بچه هاي محل امد درخانه كه دريك قالسازي كار مي كند دور ميدان قزوين وكارش با پرس ضربه اي است وزدن واشر هم بازار را مي شناسد وهم خم وچم پرس را مي شناسد سر درس خواندن با مصطفا بود پيشنهاد كرد پولي بگذاريم پرسي بخريم توي زير زمين خانه ما  دوسه شب بعد مصطفا ده هزار تومان اورد كه شريك شود من تمايلي نداشتم بخاطر مصطفا قبول كردم  همان پرس كاركرده در مغازه را از اوستاش خريد  و به يك زوري از پله هاي خانه برديمش توي اتاقي كه مامان پيت ها و وسائل خيار شور را مي گذاشت گذاشتيم   ولي مشگل اينبود كه فقط ده تا دوازده كه كوچه مان شلوغ پلوق بود مي توانستيم كار كنيم مصطفا با با يكي از بچه هاي مكانيك يه حفاظ ضد صدا طراحي كردند تو كارگاه مكانيك دانشكده ساختيم وگذاشتيم روي پرس . شبها بعد از درس خواندن به نوبت مي رفتيم پاي پرس مجتبي ها كيسه پلاستيك مي اورد ورق رول مي خريد وقالب تعمير مي كرد  در امدمان هم بد نبود.... تا مصطفا رفت جبهه پانزده روز نشد كه خبر شهيد شدنش را روي بنر بزرگي توي سرسراي دانشكده ساختمان ديديم باورم نمي شد . من كارم را ادامه دادم وهرچي سهم مصطفا بود را توي ذهنم وتوي دفترچه ام مي نوشتم ادرسي از خانواده اش نداشتم يا انقدر سرم شلوغ بود  كه بصرافتش نيافتادم ترم اخر بود ومن بيست وچهار واحد گرفته بودم و وشبها دويا سه ساعت بيشتر نمي خوابيدم  سهم خودم ومصطفا را به مجتبي فروختم هرچي جنس وطلب داشتم پول كردم وارز كه وضع ارز اون روزا خوب بود . لازم نبود توي خيابون جمهوري وايستم دسته صد هزار توماني تكون بدم .  همسايه ها كاسباي محل  محل دوست واشنا از جاهاي ديگه مي اومدند وارز مي خريدن . من هم به درسم مي رسيدم.....

  صبح شنبه اي بود اخراي بهار خواهر كوچيكم وبجه ها شب پيش ما بودند  صبح توحياطمون مشغول صبحانه بوديم كه زنگ در  رو زدند خواهر به دو امد كه سعيد يه اقايي با تو كار دارد رنگش سفيد بود دم در  يه تيپ پاسداري ديدم يقه بسته   و آور كتي كه اون موقع بچه هاي سپاه مي پوشيدند ، ته چهره اش منو ياد مصطفا مي انداخت داداش كوچيكش بود.....

فقط پيچ مي خورديم وبالا مي رفتيم جاده باريك كه دوطرف فقط ديوار بود وشاخه هاي درختان باغها ، جاده انقدر باريك مي شد كه سعيد ترمز مي كرد عقب مي رفت جا پيدا مي كرد وگاز مي داد....

- سرتو درد نيارم ازون پولي كه مصطفا به من داده بود هيچكس خبر دار نبود الي دختر داييش كه نامزدش بود وقرار بود وقتي درسش تموم ميشه با هم ازدواج كنند چي ميشه كه  دختره حرف پولو مي زنه كه ......

- راست ودروغش با خدا اين دختر دايي ما خيلي بد اورد دست پدر مادرش تنگه  والله من فقط اومدم ببينم درسته همون پول رو به ما بدين كافيه.......

به زور اوردمش تو تازه از ترمينال امده بود  و صبحانه هم نخورده بود مامان  دست بكارشد وته وتوشو در اورد شغل مهمي تواصفهان داشت .  و ازون معتقداي درجه يك ولي  آبرو مند كه به كنايه گفت اگر مي خواستم يك سر  سوزن از موقعيتم استفاده كنم  ...بعد حرفشو خورد پول حروم از گلوي ما پايين نمي ره .....

بردمش تا بانك صادرات سر كوچه ويه چك رمز دار براش گرفتم ودادم دستش مامان گفت نذاري بره ناهار مهمون ماست من هرچي دارم ازين مادره..........

چك و كه ديد چشماش واشد به پول اونموقع پونصد هزار تومن بهش دادم كه همش حق مصطفي بود  عصر موقع رفتن من من مي كرد يه چيزي بگه

    حميد اقا خوب دقت كن......

مي خواست براي من يه كاري بكنه خبر مهمي داشت كه نمي دونست  براي من هم  مهمه يا نه....؟ گفت سعيد اقا اگر  ارزي ملكي چيزي داريد بفروشيد اوضاع عوض ميشه.......

من هرچي دويده بودم شده بود ارز . توسوراخ متكاهاي مامان ، اون روزا ملك و ارز ساعت مي زد من پول و پلم به ملك نمي رسيد ولي هرچي زحمت كشيدم دلار بود... ترم اخرم بودم به هيچ كار ديگه نمي رسيدم .فرداش رفتم  هرچي ارز داشتم فروختم  شنبه بود ، دوشنبه ساعت دو امام خميني قطنامه پونصد ونود وهشت رو قبول كرد دلاري كه صد وبيست تومان فروخته بودم رسيد به چهل وپنج تومن . اونايي كه ملك خريده بود، اونايي كه توخونه شون ارز داشتن همه سكته....... اونقدر اون سال سكته داشتيم  كه تو بهشت زهرا قطعه اي درست شد به اسم قطعه پونصد ونود و هشت كه سكته اي هاي دلارو فرانك و پوند  بودند......

درسم تموم شد و رفتم تويه شركت مهندسي كه تو افسريه براي كاركنان سپاه خونه مي ساخت  و پول خوبي هم داشتم كه نمي دونستم باهاش چكاركنم خيلي هم راضي بودم ...جز بيماري بابا كه دياليزي شده بود زندگيمون راحت بود ومامان هم خيار شور واين قصه ها رو فراموش كرد تا مادر گفت كه اصغر اقا از اصفهان زنگ زده يه شماره گذاشته زنگ زدم به اصغر كه اسمش حالمو بهم ميزد چون هم اسم عموم بود  براي صحبت راجع به يه كاري دعوتم كرد اصفهان . از اصفهان كه برگشتم مديرعامل وسهامدار  اولين كارخونه داي كست الومونيوم تو ايران بودم كه پانصد هزار دلار ارز هفت تومني داشت و سهميه سيمان وميلگرد.....

- اون قضييه شركت تعاوني چي بود ......؟.

-   مدير پروژه خونه هاي سازماني افسريه از همكلاسي هاي ما بود . بچه هاي حزب الهي پلي تكنيك يك گروهند... حالا ازشون خبر ندارم ولي اون سالها از دانشكده كه در مي اومدند هر كدومشون مصدر يه كاري بودند . من  اون پروژه رو از رفاقتم با مصطفا  داشتم . كه هم سنگر وهمرزمش همه كاره يك پروژه يك ميلياردي بود . يه تعاوني پيشنهاد كردم به  حاجي ابولفضلي.... گفتم همه سهامداراي اين تعاوني چپ هاي تو خونه نشستن .  وضع برو بچه ها خيلي خراب بود يك مجتمع رو به عنوان ساب كانتراكتور 2 گرفتم نمي خوام بگم من چقدر ادم خوبي بودم ولي تعاوني....... تو اين مملكت مسخره ترين حرف همين تعاونيه... كدوم تعاوني.....؟. همه از بالا تا اون پايين مجيز گوي بالاييان  . وقتي خودشون قدرت پيدا مي كنند يادشون ميره..... تعاوني....؟.. كار رو من گرفته بودم.... ادماي بيكاري كه متلك هاي  زناشون رو تحمل نمي كردن توپارك مي چرخيدن و سر كار گذاشتم . سه ماه نگذشت مي خواستند مدير عامل عوض كنند..  خلاصه كار بالا كشيد گفتم يا سهممو بخرين ويا سهمتونو مي خرم به گوششون رسونده بودن فلاني نباشه خلع يد .... دكتر ماشديم بده...... ماشديم سازشگار وآرمان فروش....... البته  اونا  همه وضعشون خوبه ، بهتر از همه همون كسي كه اون نامه رو به اين فريد ساده نوشته بود واز من ماركسيستي  ساخته بودكه خودش رو به رژيم فروخته......... والله چي بگم اگه تو زندان تو تك  نويسي ها ده ها نفر رو لو مي دادم اينقدر دادشان در نمي اومد كه حالا فلاني از زد وبند با رژيم به همه جا رسيده..... خودشون مي تونستند بدتر از من مي كردند......

توي همه اين سالها حميدجان فريد ما چه كرد ....؟ اونجا نشست و براي من و امثال من حكم صادر كرد من چيز غريبي توزندگي خودم وبقيه بروبچه ها نمي بينم ....... بايد فقير مي مونديم......؟ پدرمون روكه عمومون سكته داد مي ذاشتيم ذره ذره اب بشه.....؟ مادر مون هم كلفتي زن عمو روبكنه كه چي بشه......؟ بالاخره راه ورسم پول در اوردن تو اين مملكت يك كميش همون چيزايي كه فريد بهش مي گه روخرده استخونهاي اصولت خر غلت زدن.....راست ميگه..........   اونجا تو كشور نيمه سوسياليستي با حقوق پناهندگي هركاري دلش خواست كرد كه يكي از صد هزار تاشوهم تو اين مملكت نمي تونست انجام بده به همون چيزايي كه مي خواست رسيد  وقتي افسانه اومد ايران فريد پاي تلفن گفته بود همه چيز بين من وافسانه تمومه..... بابا هنرمنده وصداقتش چرا نگفتي كه هنوز دوستش داري .......

فريد از افسانه برام نوشته بود برام خيلي نوشته بود . عكس فرستاده بود . يه زماني عروس مادر بود  زني بود تو  چهل سالگي ومجرد ومعتقد به يه فرهنگ غربي  .... پشت سرش چيزي نداشت اول به هواي يه  آب بازي تو يه آب روشن وزلال رفتم رفتم جلو  بعد ديدم  عمق قضييه زياده .... ولي هيچ وقت فكر نمي كردم من چيزي رواز چنگ فريد در اوردم كه از بچگي توگوش من خونده بودند كه تو اين داداش كوچيكت رو استثمار مي كني افسانه هم چيزي نگفت من حتا يكي دوبار حرف فريد رو كشيدم وسط تو عالم مستي وقتي كه باهم تنها بوديم يادمه تو بادن بادن سوييس بوديم تو يكي ازين متل هاي كنار درياچه .....

افسانه مي گفت اون موضوع قديمي جنگ دوبرادر برسر يه ز ن فقط مال شرقه ، تو غرب ازين خبرا نيست.... حالا من تعجب مي كنم كه تو ميگي فراموشي فريد به ماجراي من وافسانه ربط داره.....

توي راه باريكه اسفالتي  وباشيب تندي مي رفتيم توي دامنه دره اي كه زمينهاي پدر در انجا بود ماشين را كنار جاده اصلي پارك كرده بوديم هواي خوبي بود كمي به خنكي مي زد ومن بين زمينهاي پدر كه بي نام نشان دست اهالي روستا بود مي چرخيدم و سرم گرم ماجراي دوبرادر بود . سعيد از زمين وزمان مي گفت ، ماجراي زندگيش را  ،اشنايي دوباره با بيتا ازدواجش ، كمك هايي  كه به خانواده زنش كرده  پدر زنش را از خانه نشيني در اورده  و تر وخشك كردن بچه ها كه بيتا دختر ناز پرورده اي بوده كه هنوز نياز به كسي داشت  كه بزرگش كند  واز بلند پروازي هايش  مي گفت كه نزديك بود كار دستش بدهد

- باور نمي كني  تا جايي رفتم  كه  تمام دار وندارم رفته بود به باد فنا..... حتا به همون اندازه كه پول سفر راه من وفريد بود  توجاسازي ماتحتم  توي سفر به تركيه هم نداشتم هيچي نداشتم...... ولي  برگشتم......... هرچي هست براي من اين خاك پر بركته...... بگذريم

و اينكه فكر مي كند بيتا بو برده است همه چيز را جزو به جزئ گفت تا به خودش به قبولاند دربين اين همه اتفاق ريز ودرشت در زندگيش جز زنباره گي هايش در خارج از كشور از همان مسير راست  وصحيحي كه مادران وپدران ما  اعتقاد داشته اند پا فراتر نگذاشته

- يه چيزي برات بگم جالبه براي زناي ايراني خيانت خارج از كشور خيانت محسوب نمي شه حتا من ميگم اگه زن خارجي هم بگيري خيلي شورشو در نميارن فقط كافيه بگي منشيت يا فلان همكار زنت مانتو خوش رنگي تنش بود

اين را مي خواست بگويد تا لكه  خيانت در گرانترين عشرتكده هاي پايتخت هاي اروپايي را كم رنگ كند ....

سعيد در طول ان جاده باريكي كه از ميداني در وسط لواسان جدا مي شد ودر پيچ وخمي شبيه به جاده چالوس با شيب تند بالا مي رفت از همه چيز زندگيش برايم گفت از زد وبند هايش از نحوه تا كردن با اين مردم ازين كه اگر فريد اينجا مي ماند  اگر سكته نكرده بود كارش به بيمارستان رواني كشيده بود از بلند پروازيهايش از قاطي شدن با جماعتي كه يك معامله را كرده بودند يك كار سياسي وادم بي پشتوانه اي مثل اورا مي خواستند قرباني كنند از ينكه يك بار ديگر فريد برخلاف ميلش برادر ش را نجات داده بود گفت از ينكه همان روزها وحشتناك ترين روزهاي زندگيش بود مي گفت و ماشينش  گاهي تا يك سانتي متري ديوار باغ ها مي رفت توي چاله مي افتاد دنده عوض مي كرد جمعي دختر وپسر جوان با لباس ورزشي راه باريك را بسته بودند تا  يال كوه نمايان شد واز تعداد خانه هاي دوطرف  كاسته شد وافتاب رو نشان داد سعيد در همان پيچ اول  توي دو ليوان يك بار مصرف كمي براي خودش ومن ريخت كه من مشتاق را مشتا ق تر كند ...

حالا رسيده بوديم به انتهاي جاده درازي كه تمام لواسان از يك طرف و اوشون وفشم در طرف ديگر ما بود زمين هاي  روستاي عمامه كه چون عمامه اي بالاي سر  تني بود كه دستها وپاهايش گرانترين زمينهاي منطقه وجاي پولدار هاي تهران بود  و سقف هاي رنگي اردواز هاي ويلاها در  آفتاب نه چندان گرم شهريورماه خود را مي سپرد به بادي كه گونه هايمان را نوازش مي كرد .....

-  اينجا عمامه است ....

زمينهاي پدر دست نخورده بافيمانده بود البته دو باغ مجزا  با خانه اي در وسط هركدام . پدر فراموش كرده بود كه زمينهايش را  به يكي از موكل هايش كه يك دعواي ملكي داشت اجاره داده بود پسر بزرگش پدر را مي شناخت و برخلاف تصور پدر استقبال خوبي از ما كرد وگفت اقاي درخشان كار درستي كرد زمينها را نگه داشت از تهران ولواسان مشتري دارد  خودش هم دوسه قطعه زمين داشت كه چند بار به پدر زنگ زده بود براي معرفي اشنايي در ثبت لواسانات كه فهميده بود پدر حافظه درست در ماني ندارد

در برگشت از عمامه ، در آن شيب تند باريكه اسفالتي كه جابجا قلوه كن شده بود وگاه گاهي شاخه هاي غرس نشده درختها خشي مي انداخت به شيشه بالا كشيده  ماشين ، سعيد   از رفتنش به گروئنلند  و توصيف ان سرزمين كه حتا براي توريست هاي اگزيستانسياليست اروپايي سرزميني دور وناشناخته است  مي گفت اما يك چيز را نگفت وبا سئوالهاي من هم به جايي كه مي خواستم نرفت كجا ممكن بود فريد سعيد و افسانه را باهم ديده باشد ........؟


Share/Save/Bookmark