در ساعت گرگ و میش بود که در اتاق ها باز شد. صدایش کردند. حوله ی حمام به دست گرفت با چشم بند خاکستری. لنگان لنگان زیر دوش ایستاد. رگه های ولرم آب از شانه هایش گذشت. کف پایش خیس شد. غسل گرفت. در سه دقیقه کارش تمام شد. تیر خلاصی را همبازی دوران کودکی اش زد. بی هیچ آشنا زدایی!
موج های سرد آب در ماه آذر به سوی ساحل رفتند. جسدش را در گونی گذاشتند. تعداد گلوله ها را به دقت شمردند. پرنده ای که شاهد تیر خوردنش بود هراسان به حفره ی کوچک سلول پناه برد. آقای مسیح در دو قدمی تیر چوبی ایستاده بود. هوا را تلطیف کرد تا بوی خون و نای رگه های تیرخورده ی آسمان پایین دست را نیالوید. لاستیک ماشینی که او را می خواست به گورش ببرد پنچر شده بود. با سوزنی بلند سه چرخ باقی مانده را هم از هوا خالی کرد. با گاری دستی بردنش و آقای مسیح خاک پا خورده را مسح کرد.
باد می وزید. باد شمالی از سمت غرب می وزید و کوه های پر از گیاه و درخت با آب باران شسته می شدند. کتاب طوفان صفحاتش به هم خورده بود و عطش های سیراب نشده از میان مرداب کنار ساحل کمی آن طرف تر از دریاچه با ماهی ها داشتند می آمدند. کرور کرور تخمدان های ماهی ها در هوا پخش می شدند تا به وقت شروع باران از آسمان ببارند. پرنده ی کوچک داشت آواز می خواند. زندان بان ها به دنبال صدا همه ی اتاق ها را گشتند ولی صدا در تارو پود دیوارها رسوخ کرده بود و پرنده دیگر پرنده نبود.
با عبای پیچیده در رنگ آقای مسیح در اتاق را باز کرد و سنگ های پشت در را به کناری زد تا نور ببارد تا دیگر تاریکی نباشد صدای گریه را که شنید دیگر حرکت نکرد. دیگر عبایش را تکان نداد تا رنگ ها به روی در و دیوار بپاشد. مرگ رفته بود و آواز هم نمی توانست صدای گریه را خاموش کند. ماهی ها پشت در ایستاده بودند با پولک های سفید و قرمز و سیاه تورها به رویشان پرتاب شده بود ولی زنگارهای زنگ خورده پرده ها را می شکافتند تا گزندی به شرابه های نور و ایمان نرسد.
گاری دستی به گور سرد رسیده بود. گورکن های فرسوده از جوانی قبر را کنده بودند. اجساد مردگان از میان گورها بلند شده بودند تا به احترام کشته ی جدید قیام کنند یا شاید نمازی بخوانند ولی رکوع که رفتند مهر های نماز از هم پاشیده شدند و آنان به سنگ اقتدا کردند. خاک پشت خاک ریخته شد ولی صورت مرده از خاک پر نشد. صلیب های چوبی و کج و موج دور تادور گور را احاطه کرده بودند تا شاید سایه بانی برای صورتش باشند. خورشید می رفت و می آمد تا شاید شب از رو برود!
پرده های رنگارنگ از رنگین کمان بارانی شعاع های باریک و بلندی ساختند تا شاید آقای خدا دستش را بلند کند تا ساخته ی ساخته شده از گل و آبش را نجات دهد اما حتی دستش را هم تکان نداد تا همه اتفاقات از پیش تعیین شده مسیر خودش را برود که رفت! پرنده ی آغشته شده به رنگ و صدا کنار گوش آقای پسر خدا آواز خواند. باد از وزیدن ایستاد خورشید و ابرهای باران ساز دست از کارشان کشیدند تا انتهای کار فرا برسد.
تن به خاک رفت اما پهنای صورت زیر خاک باقی نماند تا عکاس اداره ی ویژه از راه برسد عکسش را بگیرد و برود. خورشید به وسط آسمان برگشت. ماهی ها به مرداب و دریاچه برگشتند. شیر حمام بسته شد. در همه ی اتاق ها قفل شد تا فردا در ساعت معین اتفاق دیگری بیافتد.
Read more: hadikhojinian. blogspot. com
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
ترجمه
hadi khojinianTue Jul 12, 2011 12:17 PM PDT
سلام هوشنگ جان . خیلی هم خوشحال میشم که متنم به انگلیسی ترجمه بشه . شاد و به سامان باشی رفیق جان
...
by Hooshang Tarreh-Gol on Tue Jul 12, 2011 09:13 AM PDTلورکا و شاملو
hadi khojinianTue Jul 12, 2011 12:46 AM PDT
لورکا و شاملو آن چنان در هم تنیده شده اند که گاه تشخیص شان برای من هادی مشکل است . در ساعت قبل از طلوع خورشید تیر خلاصی را می زدند . آنچنان با ارامش در خون می غلتیدند که صدایشان خوابم را می ربود . پس از این همه سال هنوز رویای طلوع خورشید را می ببینم
حیات
hadi khojinianTue Jul 12, 2011 12:43 AM PDT
ممنون شازده جان
"تن به خاک رفت اما پهنای صورت زیر خاک باقی نماند"
Shazde Asdola MirzaMon Jul 11, 2011 05:11 PM PDT
دست شما درد نکنه آقا هادی، که "چهره مرگ و زندگی" رو پر حیات نگهداشتی.
عقوبت
Mash GhasemMon Jul 11, 2011 02:47 PM PDT
میش")
Lament
for Ignacio Sanchez Mejias
//boppin.com/lorca/lament.html
------------------------------------------------------------------------------------------
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!
□
بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسیِ ابر
قدم بردار.
از هجومِ پرندهی بیپناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تختگاهِ ایوان
جلوهیی کن
با رُخساری که باران و زمزمه است.
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را
دیگر
دستِ خسته
به فرمان
نیست.
□
که گفته است
من آخرین بازماندهی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریقِ زلالیِ همه آبهای جهان،
و چشماندازِ شیطنتش
خاستگاهِ ستارهییست.
در انتهای زمینم کومهیی هست، ــ
آنجا که
پادرجاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
تکیه میکند.
در مفصلِ انسان و خدا
آری
در مفصلِ خاک و پوکم کومهیی نااستوار هست،
و بادی که بر لُجِّهی تاریک میگذرد
بر ایوانِ بیرونقِ سردم
جاروب میکشد.
بردگانِ عالیجاه را دیدهام من
در کاخهای بلند
که قلادههای زرین به گردن داشتهاند
و آزادهمَردُم را
در جامههای مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل میرفتهاند.
□
خانهی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.
با ما گفته بودند:
«آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل میبایدِتان کرد.»
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت
//www.shamlou.org/index.php?q=node/171
پس این دو تحفه ناچیز برای بعد از ظهر شما ، خوش باشی و خوش سامان ونگاهی کنی به سایت "سامان نو" ،وغیره ....
از مرگ ...
Mash GhasemMon Jul 11, 2011 02:17 PM PDT
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
//www.shamlou.org/index.php?q=quotes/1
ترجمان زندگی
hadi khojinianMon Jul 11, 2011 11:43 AM PDT
رفیق جانم . اصلن مهم نیست که چرا نام مترجم را درج نکرده ای . مهم این است این قدر جای گذاری ات درست بوده که خواننده به این امر فکر هم نمی کند . به این فکر می کند که نه حتی ماه و نه خورشید هم طاقت این همه مرگ و تلاشی را ندارد . مهم این است که باید این نسل بداند که چه بر ایران و بر جوان های سر زنده ای رفته که بی آنکه حتی آخی بکشند داغ بر دل جلادان گذاشته اند . اصلن مهم نیست حرف های پوچ دیگران . مهم این است در عصر آگاهی ها هیچ کسی نطفه ی خاموشی را نمی تواند خفه کند . هی رفیق جان شاد و به سامان باشی
...
by Mash Ghasem on Mon Jul 11, 2011 11:38 AM PDTای کاش من حقیر هم میتوانستم به این خوبی ترجمه کنم. در عدم درج منبع
این ترجمه از سوی من، انتقاد به این حقیر وارد است. آدرس این ترجمه :
//www.ketabeshear.com/Tazeh/summer11/roshanak...
هادی جان ، نوشتارها و خاطرات شما همواره یاد آور آن آتش و آن سرودی است
که هیچ گاه کهنه نخواهد شد. زنده باشی و زنده نگه داری یاد آن "دل به
دریا افکنان" را.
شعر زندگانی
hadi khojinianMon Jul 11, 2011 11:25 AM PDT
چه ترجمه ی زیبا و قشنگی رفیق جان . ممنون از کامنت عالی ات
مرگ یک سرباز
Mash GhasemMon Jul 11, 2011 10:40 AM PDT
زندگی عقب می کشد و مرگ قابل پیش بینی ست
همچنان که درفصل
پاییز
سرباز می افتد
بازیگر نمایش سه روزه نمیشود*
جداییش را جلال
بدهد
و شکوه طلب کند
مرگ قطعی ست و بی یادبود
همچنان که در فصل پاییز
هنگام
که باد می ایستد
هنگام که باد می
ایستد و با اینحال
برفراز
آسمان
ابرها می روند به راه خود.
------------------------------
والاس استیونس
-------------------------------------------------------------
*هرولد بلوم در کتاب " شعرهای آب و هوای ما " این خط را اشاره
به مسیح و رستاخیزش پس از سه روز می داند. ===================================
The Death of a Soldier
Life contracts and death is expected,
As in a season of autumn.
The soldier falls.
He does not become a three-days personage,
Imposing his separation,
Calling for pomp.
Death is absolute and without memorial,
As in a season of autumn,
When the wind stops,
When the wind stops and, over the heavens,
The clouds go, nevertheless,
In their direction.
Wallace Stevens