قرار سبز

زندان كارخونه‌ي آدم‌سازيه! جووني مثل من، گاو از يه درش ميره تو، چريك از در ديگه‌اش مياد بيرون


Share/Save/Bookmark

قرار سبز
by Masih Alinejad
10-Oct-2010
 

بخشی از رمان سیاسی "قرار سبز" که بتازگی منتشر شده است.

***

همه زير كرسي مي‌خوابيدند. كرسي از ابتكارات ننجون بود. وقتي كارمندان شركت نفت هم به انقلابيون پيوستند و اعتصاب كردند و نفت و گاز و بنزين توزيع نمي‌شد، بابا راه ديگري براي گرم كردن خانه نداشت. برگشتيم به عصر قجر و كرسي ذغالي. ما مشكلي نداشتيم. عمودكتر هميشه از جاي نامعلومي نفت پيدا مي‌كرد. برايم اهميتي نداشت از كجا، اما آن‌قدر نبود كه خانه‌ي بابا را هم گرم كند.

توي راه برگشت، كاميون‌هاي ارتشي را مي‌ديديم كه تند و پرشتاب، پر از سرباز، از جايي مي‌آمدند و به جايي مي‌رفتند. كسي  ما و كاديلاك قرمز ما را نمي‌ديد. انگار دعايي كه ننجون پشتِ سرما خواند اثر كرد و ما نامرئي شديم.

‎عمودكتر، مردِ نامرئي، خم شده بود روي فرمان. تو تاريكي جاده،‌ زير نور لرزان چراغ‌هاي ماشين چاله‌هاي ريز و درشت را دور مي‌زد. عصباني بود. گفت:

‎ـ هرچه زودتر بايد از اين خراب شده بريم. ويزاي فرانسه تا آخر هفته درست ميشه. اين كشور ديگه صاحاب نداره. وقتي شاه مملكت در ميره و ما رو با اين ارتش بي‌عرضه با يه مشت مردمي كه ديوونه شدن تنها مي‌ذاره، ديگه جاي موندن نيست.

‎من هم توي تاريكي چشم مي‌گرداندم. مي‌ترسيدم يكهو عده‌اي از حاشيه‌ي تاريك خيابان با اسلحه و باتوم بريزند وسط خيابان و ماشين ما را متوقف كنند. آرزو كردم كاش مي‌ماندم زير كرسي گرم ننجون. غر زدم:

‎ـ اين مردم ديوونه كه گفتي من و بابا و مامان و جلال هم جزو آن ها هستيم ديگه، درسته؟

‎انگار منتظر حرفي از دهان من بود تا منفجر شود، پيش چشمم دادي و زد تركيد:

‎ـ اسم اين جوجه انقلابي رو جلوي من نيار! پدرش هم يه آنارشيست بود. افسري كه خودشو به شوروي بفروشه بايد هم اعدام بشه. منظورم از ديوونه، اون مردمي هستن كه تا ديروز مي‌رفتند سينما و هزار جور فيلم مستهجن تماشا مي‌كردن و حالا شدن مؤمن و انقلابي و سينما آتيش مي‌زنن. اين ديوونگي نيست كه كسي به وضع مملكت انتقاد يا اعتراض داشته باشه و براي نشون دادن اين اعتراض بياد خونه‌ي خودش رو آتيش بزنه. مگه اين شهر و كشور خونه‌ي ما نيست. چرا بايد بانك‌ها و ادارات دولتي و سوپرماركت‌هاي دولتي رو آتيش بزنن. كدووم ديوونه مياد اتوبوس و ميني‌بوسي رو كه هر روز سوار مي‌شه آتيش بزنه؟ مگه همين مردم زنده باد مصدق نمي‌گفتن، خوب الان كه شاه صداي انقلاب ما رو شنيده و يكي از ياران مصدق رو كرده نخست‌وزير ديگه چه مرگ‌شونه؟ اين مردم كي مي‌خوان عاقل بشن؟ كي مي‌خوان ياد بگيرن كه براي اعتراض به دولت بايد حزب و گروه و روزنامه و راديو و تلويزيون راه انداخت نه اين‌كه بيان خيابون و هرچي كه دم دست‌شونه آتيش بزنن؟ به اين مردم تا يه ذره آزادي ميدي يا كمونيست ميشن يا مرتجع!

‎اولين‌بار بود كه او را پرخاش‌جو و بي‌تربيت مي‌ديدم. او ديگر نامرئي نبود. ساق و سلامت كنارم نشسته بود و به خميني فحش‌هاي چاروادار مي‌داد كه چرا پيشنهاد نخست‌وزير بختيار را براي حكومت قم قبول نمي‌كند تا يك واتيكان اسلامي براي خودش و طرفدارانش آن‌جا بسازد.

‎در مانده بودم و از تاريكي بيشتر مي‌ترسيدم. تا خانه‌ي سردي كه منتظر ما بود، يك كلمه‌ي ديگر به زبان نياوردم.

‎ فردا، ما ديوانه‌هايي كه نه كمونيست بوديم و نه مرتجع، رفتيم تظاهرات. مدارس در اعتصاب بودند و بابا و مامان به مدرسه نمي‌رفتند. همگي كفش كتاني پوشيديم كه از ملزمات تظاهرات بود و با آن راحت‌تر مي‌شد از دست مأموران فرار كرد. من و هوشنگ و مامان و بابا و جلال بازو در بازوي هم حلقه كرديم و همراه مردم كلي به شاه و بختيار فحش و بد و بيراه گفتيم.

‎ـ بختيار، بختيار، نوكر بي‌اختيار!

‎وقتي همراه موج جمعيت به ميدان تقي‌آباد رسيديم، انگار هيچ‌كس كار ديگري نداشت و برنامه اين تظاهرات فقط اين بود كه سينما شهرفرنگ را توي دور ميدان تقي‌آباد آتش بزنند. بابا وحشت‌زده و ناباور دست مامان را گرفت و زودتر از ما به خانه برگشت. ما هم تا سينما خوب بسوزد و سرماي زمستان را كم كند، به رهبري جلال، هرچه دم دست بود ريختيم وسط خيابان و سنگر درست كرديم تا ماشين‌هاي ارتش نتوانند نزديك شوند.

‎عصر همه‌ي راه خانه را پياده گز كرديم. راننده‌هاي اتوبوس هم در اعتصاب بودند. شهر كاملاً جنگ‌زده بود. همه‌ جاي شهر سنگر ساخته بودند و هر گوشه‌اش ماشين يا ساختماني در حال سوختن بود. قدم به قدم ايست بازرسي بود. هوشنگ و جلال بيشتر از من خسته بودند. آن‌قدر كوكتل مولوتف پرت كرده بودند به‌طرف ماشين‌ها ارتشي كه پاك از كت و كول افتاده بودند. پاهايم‌ توي كفش‌هاي كتاني باد كرده بود و گزگز مي‌كرد. از پياده‌روي زياد بود.

‎هوشو از جلال كه جلوتر از ما مي‌رفت پرسيد:

‎ـ هي جلال، اين همه فوت و فن مبارزه رو از كجا ياد گرفتي؟

‎و او سرد و بي‌تفاوت، بدون آن‌كه به خودش زحمت دهد سرش را به‌طرف ما برگرداند، گفت:

‎ـ زندان! زندان كارخونه‌ي آدم‌سازيه! با بودن اون‌همه آدم باسواد و روشنفكر و دكتر و مهندس و نويسنده و هنرمند توي زندانِ شاه، جووني مثل من، گاو از يه درش ميره تو، چريك از در ديگه‌اش مياد بيرون!

‎وقتي رسيديم، ننجون تنها زير كرسي نشسته بود و تسبيح به گردن، به عقب و جلو تاب مي‌خورد و قرآن مي‌خواند.

‎ـ‌ بابا و مامان كجا هستن؟

‎ننجون نشانه را لاي قرآن گذاشت و عطف آن را بوسيد و گذاشت روي تاقچه.

‎ـ رفتند سبزوار. نگران سينما بودن!

‎وقتي سينما شهرفرنگِ ميدان تقي‌آباد مي‌سوخت من فقط يك‌بار به ياد سينماي خودمان توي سبزوار افتادم. اما با اين فكر كه سينماي بابا فيلم مستهجن پخش نمي‌كرد، به خودم اطمينان دادم كه اتفاقي برايش نمي‌افتد. حتي ننجون كه سينما را كانون فسق و فجور مي‌دانست، سينماي بابا را تأييد مي‌كرد و چندباري هم افتخار داد و جزو مهمانان ويژه سينما در اكران اول فيلم شد. روزهاي محرم و صفر، به دستور پدر و با غرغرهاي عمودكتر سينما را مثل تكيه آذين مي‌بستند و سياهپوش مي‌كردند. فيلم سفر حج را اكران مي‌كردند و كار من و هوشنگ و جلال اين بود كه هفته‌اي يك‌بار ننجون را به سينما ببريم و او تسبيح شاه‌مقصودي‌اش را بچرخاند و هي اشك بريزد و «اللهم لبيك لَكَ لبيك» بگويد. تا پايان محرم و صفر، ننجون ده بار حاجيه خانم مي‌شد.

‎فردا، آفتاب نزده، من و هوشنگ و ننجون و عمودكتر، توي كاديلاك قرمز، توي راه سبزوار بوديم. پيچ الله‌اكبر را كه حسابي برف گرفته بود با شعارهاي انقلابي رد كرديم و به شهر رسيديم. از صبح دلم شور مي‌زد.

‎شهر آرام و ساكت بود. اما سكوت و سكونش مثل سكوت جلال، مرموز و آزاردهنده بود. ننجون را گذاشتيم خانه‌ي قديمي‌اش و رانديم به طرف سينما.

‎عمودكتر پشت فرمان ماشين داد زد:

‎ـ يا ابوالفضل!

‎و مسير نگاهِ او مي‌رسيد به ستوني از دود كه از بافت جديد شهر بلند مي‌شد. درست جايي كه سينما آن‌جا بود.

‎هرچه جلوتر مي‌رفتيم، جمعيت بيشتري مي‌ديديم كه خلاف جهت ما توي خيابان حركت مي‌كردند. همه شاد و خندان بودند. درست مثل وقتي كه بي‌بي از سفرِ حجِ سينما برمي‌گشت به خانه.

‎عمودكتر ماشين را كه راهي براي عبور نداشت، وسط خيابان خاموش كرد و پياده دويديم به طرف سينما.

‎سينما در لهيب بلند شعله‌ها مي‌سوخت. كباب‌پزان بابا بود توي خوابم.

‎ميان جمعيتي كه از تماشاي آخرين نمايش سينما برمي‌گشتند جيغ مي‌زدم و عمودكتر و هوشنگ را دنبال خود مي‌كشيدم. دنبال بابا و مامان بودم. مي‌دانستم گوشه‌اي به تماشا ايستاده‌اند. توي چهره‌هاي شاد مردمي كه به من تنه مي‌زدند، خلاف جهت حركت‌شان دست و پا مي‌زدم و شنا مي‌كردم. بعضي‌ها را مي‌شناختم. مشتري‌هاي ثابت سينما بودند. دلم مي‌خواست يقه‌ي تك‌تك‌شان را بگيرم و هرچه فحش ركيك بلدم بارشان كنم. گريه امانم نمي‌داد. اولين‌بار بود كه گريه‌ي هوشنگ و عمودكتر را مي‌ديدم. وقتي ديدم آن دو بي‌صدا اشك مي‌ريزند و دنبالم از راهي كه باز كردم مي‌دوند، بيشتر و بلندتر جيغ مي‌زدم.

چيزي جلودارم نبود. حالا ديگر زبان باز كرده بودم و فحش مي‌دادم. عالم و آدم را با ادبيات ننجون نفرين مي‌كردم.

‎باد سرد زمستاني، دود را توي ميدان مي‌چرخاند و بوي ‌صندلي‌ها چوبي و چرمي مي‌زد تو بيني‌مان. دستگاه آپارت و حلقه‌هاي فيلم جلوي در سينما مي‌سوخت. نفسم بالا نمي‌آمد. چشم‌هايم مي‌سوخت. مامان و بابا بازو در بازوي هم، روبروي سينما، زير درختِ بي‌برگي ايستاده بودند. سرِ مامان روي شانه‌ي بابا بود و بلندبلند گريه مي‌كرد. بابا با قدي كشيده و صاف ايستاده بود و اخم سنگيني تو صورت داشت. اشك نمي‌ريخت. دويدم طرف‌شان. من هم از آن طرف بابا آويزان شدم و همنوا با گريه مامان، زار مي‌زدم.

‎شعارهاي انقلابي مردم، حالم را بد مي‌كرد. شعارهايي كه تا ديروز هيجان‌زده‌ام مي‌كرد و روحيه‌ي حماسي‌ام‌ را بالا مي‌برد، در آن لحظه، مثل متلك‌هاي جنسيِ ولگردها توي كوچه‌هاي تنگ و خلوتِ سبزوار، تن و جانم را مي‌لرزاند و عصبي‌ام مي‌كرد.

‎بابا براي عمودكتر تعريف كرد چطور مردم سينما را آتش زدند. مي‌گفت چندتا جوان كه نقاب زده‌ بودند، با شعارهاي انقلابي، اولين كوكتل‌مولوتف‌ها را به‌طرف سينما پرتاب كردند.‌

‎در راه برگشت به مشهد، سر پيچ «الله اكبر» ايستاديم تا خستگي در كنيم. كفش‌هاي كتاني‌ام را از زير صندلي ماشين برداشتم و جلوي آن درّه‌ي كوچك ايستادم و با همه‌ي توانم آن را پرت كردم پايين. به عمودكتر كه لگد مي‌زد به چرخ‌هاي ماشين تا زنجير چرخ‌ها را بازرسي كند، بگويم يا نگويم، گفتم:

‎ـ دوست دارم هرچه زودتر از ايران بريم. من اين مردم رو نمي‌شناسم. همه ديوونه شدن!

 

* رمان "قرار سبز"  نوشته مسیح علی‌نژاد را از اینجا خریداری کنید.
*
عباس معروفی: نقد "قرار سبز"
* مصاحبه مسیح علینژاد با فاینانشال تایمز در مورد
"قرار سبز".


Share/Save/Bookmark

Recently by Masih AlinejadCommentsDate
Injured Protesters: Victims of post-election violence
6
Mar 09, 2012
Pahlavi on formation of national congress
170
Jan 04, 2012
more from Masih Alinejad