راز سر به مهر

تا آمدن آمبولانس برایم سرود اینترناسیونال را پخش کن


Share/Save/Bookmark

راز سر به مهر
by cyrous moradi
01-Feb-2010
 

مهندس افتخاری، شیرین 80 سال را داشت ولی هنوز قبراق و سرپا بود. جزو اولین ایرانی هایی بود که در اواسط دهه 1950 میلادی به آمریکا آمد و از همان ابتدا در لوس آنجلس مستقر شد. روزی را که برای نخستین بار وارد آمریکا شد، کاملاً یادش مانده، 4 ژوئیه 1955. روز استقلال. ژنرال آیزنهاور داشت دور اول ریاست جمهوریش را طی میکرد و ریچارد نیکسون پر شر و شور معاونش بود. چند ماه دیگر چهار ژوئیه 2010،درست 55 سال از ورود افتخاری به آمریکا خواهد گذشت. مهندس همیشه با خودش فکر میکرد که اگر آمریکا هم مثل کانادا رفتار کرده و از انگلیس استقلال نگرفته بود، الان چه چیزی کم داشت. شاید برای پاسخ به این سئوال بعد از گذشت دویست سال، هنوز زود است. احتمالاً لوس آنجلس هنوز سرزمینی اسپانیائی زبان و جزوی از مکزیک بود.

در ایران جزو اولین فارغ التحصیلان رشته راه و ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران بود. در آن زمانها این رشته خیلی طرفدار داشت. درست مثل رشته های مرتبط با کامپیوتر و فن آوری های نوین ارتباطی امروزی. تصوری که از آمریکا داشت از طریق فیلم های وسترن و حضور نظامیان آمریکائی در تهران و خوابگاه سربازانشان در امیرآباد بود. افتخاری از آمدنش به آمریکا همیشه به یاد آهنگ برگ های خزان با صدای ویلیام راجرز می افتد. وی که طبق رسومات زمان، زبان فرانسه را به خوبی میدانست اصلاً فکر نمیکرد شعر آهنگی را که می شنود اینقدر ظریف و دقیقاً مثل اشعار فارسی باشد. با انگلیسی الکنی که میدانست به خوبی معنای عمیق شعر آهنگ را درک کرد:

The falling leaves drift by the window
The autumn leaves of red and gold
I see your lips, the summer kisses
The sunburned hand I used to hold

.................

Since you went away the days grow long
And soon I'll hear old winter's song
But I miss you most of all, my darling
When autumn leaves start to fall

به نظرش برگها، در فاصله فرود از درختان تا زمین و در عبور از کنار پنجره ها برای همه تماشاگرانشان بوسه مرگ می فرستادند و به آنها یاد آور می شدند که این مسیری است که همه باید طی کنند از جمله تماشاگران سقوط برگها. بعد ها از اشعار شعرای آمریکائی خیلی خوشش آمد. اینها با تصورات قبلی افتخاری در مورد خشونت آمریکائیان جور نبود. او فکر میکرد همه آمریکائی ها دقیقاً مثل فیلم های وسترن هر کدام حداقل یک هفت تیر بر کمردارند و مثل آب خوردن آدم میکشند.

در این پائیز یکنواخت لوس آنجلس، مهندس افتخاری حدود ساعت 10 شب که می خواست طبق معمول به رختخواب برود، تلفنی از تهران داشت که سخت منقلبش کرد.آرام از پله های اطاق خواب پائین آمد و وارد آشپزخانه شد، خیلی احتیاط میکرد که زنش بیدار نشود. با وجودیکه همسرش هشت سال از خودش کوچکتر بود ولی از نظر سلامتی وضع مناسبی نداشت. افتخاری خیلی دوست داشت در تنهائی چند لیوان آب بخورد تا اندکی آرام یابد.

صندل های حوله ای خواب را به پا داشت و با احتیاط کسی که می خواهد دزدی کند، پاورچین پاورچین بطری آب معدنی را از یخچال برداشت و با لیوان تمیزی بر روی میز گذاشت. در حالی که به عقربه های ساعت دیواری آشپزخانه زل زده بود، در بطری را به تانی باز کرد و بعد از اندکی مکث به دقت آب را در لیوان ریخت. عاشق پر شدن لیوان از آب بود. همیشه فکر میکرد اگر مورچه ای شاهد ریختن آب از بطری در لیوان باشد، آن را چون حادثه ای مهیب و مصیبتی ترسناک به دوستانش تعریف خواهد کرد. سطح مقطع آب در لیوان استوانه ای در حالت عادی به شکل دایره بود ولی اگر اندکی خم میشد، شکل بیضی به خود میگرفت. یاد سالهای دبیرستان فیروز بهرام تهران افتاد و درس هندسه و مخروطات. آنقدر درس را با جزئیات کامل به یاد داشت که انگار همین دیروز سر کلاس بود. آب از سر بطری که سرازیر میشد مثل الیاف در هم تنیده کنف بود که در بر خورد با آب لیوان از هم می پاشید.حمیدی با دقت یک آزمایشگر به اندازه ای که قبلاً در ذهنش تنظیم کرده بود آب در لیوان ریخت. به دایره سطح آب خیره ماند و اندکی در صندلی راحتی آشپزخانه جا به جا شد. بادقت دست راستش را به سوی لیوان دراز کرد و آن را نزدیک لبش آورد و جرعه ای آب به دهان گرفت وبه آرامی لبهایش را بست و آب را بعد از آنکه اندکی در حفره دهانش چرخانید به تانی و در چند مرحله، بلعید. عبور آب خنک از گلو، آرامش کرد. احساس کرد که می تواند رسیدن قطرت آب را تا اثنا عشرش حس کند. با آرامشی که یافته بود، در باره تماس تلفنیش با تهران که دقایقی قبل داشت به فکر فرو رفت.

سارا همسر پیر مهندس با وجود آنکه کلکسیونی از مریضی ها را داشت ولی با هوشیاری متوجه غیبت شوهرش از اطاق خواب شد و با احتیاط کامل که سعی داشت آرامش شوهرش را به هم نزند پائین آمد. در سکوت نگاهش را به بهرام افتخاری، دوخت. زود فهمید که باید با آرامش کامل بنشیند تا خود بهرام لب به سخن گشاید.مهندس خیلی زود متوجه حضور همسرش شد. با لبخند محوی، خوشامد گفت.

افتخاری با ظرافت لیوانی را جلو کشید و دوباره با همان دقت قبلی انگار آب حیات دارد در لیوان همسرش می ریزد، آن را با مهارت یک معمار و مهندس پیر تا نیمه پر کرده و در دسترس همسرش گذاشت. بیست دقیقه در سکوت گذشت. هردو لیوانهایشان را خالی کرده بودند. سارا نگاه ملایم و پرسشگری به همسرش انداخت و لبخند آرام و شیرینی زد:

* چی شده بهرام؟ کی بود زنگ زد؟ از ایران بود؟

افتخاری سرش را با آرامش خاصی به سوی همسرش چرخانید و خیلی شمرده توضیح داد که دوستی از تهران زنگ زد و خبر مرگ عزت الله را داده است. در مقابل نگاه پرسشگر همسرش اضافه کرد:

* مهندس عزت الله عزیزی نمینی برادر سرهنگ 2 مخابرات نعمت الله عزیزی نمینی، فرزند علی اکبر

* سارا لبخندی زد و بدون اینکه به صورت شوهرش نگاه کند انگار دارد نجوا میکند بعد از دقایقی گفت: " تو همیشه دقیق صحبت میکنی و جائی برای پرسش مجدد نمیگذاری" حتی اسم پدرش به ذهنت مانده. لابد شماره شناسنامه اش را هم میدانی؟

* چرا که نه! 226 صادره از کنسولگری ایران در کربلا 29 خرداد سال 1301

* مغزت در این سن و سال واقعاً محشره!

* آره! حساب کردم که اگر کاملاً آلزایمر بگیرم و فقط 279کیلوبایت از فلیپ فلاپ های مغزم سالم بمانند، می توانم همه این اطلاعات را تا آخرین لحظات زندگی به یاد داشته باشم.

سارا به دلش برات شد که افتخاری امشب سر خواب ندارد و بعد از دریافت خبر مرگ دوستش در ایران، دلش می خواهد تا صبح حرف بزند. سارا با بیش از نیم قرن زندگی مشترک، یک پا متخصص روحیات شوهرش شده بود. به آرامی برخاست تا قهوه تهیه کند. در یخچال را باز کرد و دنبال کیک و بیسکویتی می گشت که حمیدی دوست داشت همراه قهوه باشد. در این فاصله بهرام فایل های ذهنش را مرتب میکرد تا همه را بی کم و کاست برای همسرش تعریف کند.

حمیدی بوی خوش قهوه را که شنید در صندلیش جا به جا شد و به صورت همسرش نگاه کرده و لبخند رضایتی زد. 20 دقیقه بعد، حمیدی اولین جرعه قهوه را خورده و داشت با مزمزه طعم آن دنبال خاطراتش میگشت.

* ما می خواستیم، دنیا را عوض کرده و طرحی نو در اندازیم. داشتم دانشکده فنی می رفتم که محاکمه گروه 53 نفره به اتهام داشتن عقاید کمونیستی در تهران پایان یافت. توانستم نسخه ای از مجله " دنیا" را گیر بیاورم. ارانی برای اغلب ما دانشجویان مظهر دنیای جدید بود. ما فکر میکردیم که روسیه تحت حکومت کمونیستها تبدیل به بهشت شده و همه صحبتهایی که از تبهکاریهای استالین و کشتار سیستماتیک مردم و روشنفکران در آنجا می شود، دروغ محض است. با بی صبری منتظر تشکیل حزب به اصطلاح طراز نوین طبقه کارگر در ایران بودیم تا به آن پیوسته و با الهام از ستاد زحمتکشان عالم یعنی اتحاد شوروی سرنوشت کشورمان را تغییر داده وبا پیروی از تعالیم لنین و استالین به رود پهناور سوسیالیسم ریخته و سر از دریای رفاه و رستگاری و آسودگی ابدی بلوک کمونیستی در بیاوریم.

وقتی حزب توده ایران در مهرماه سال 1320 تشکیل شد، از اولین کسانی بودم که با رغبت به کلوب حزب در خیابان فردوسی رفتم. آنها برای همه مراجعه کنندگان با هر سطح تحصیلات، برنامه ای خاص داشتند. انگار همین دیروز بود. کارگرانی که سبیل های کلفت و کلاه های کپی بر سر داشته و در کلوپ حزب تخته نرد و پینک پنک بازی میکردند. دانشجویان و روشنفکران کمتر سبیل داشته و در هر صورت سبیلشان آنکادر شده و کم پشت تر از کارگران بود. اغلب اوقات با کراوات در محل کلوپ حاضر شده و بحث های روشنفکری کرده و در هر حال مواضع حزب کمونیست شوروی و در راس آن تصمیمات استالین را توجیه میکردند. دکتر رادمنش هم به عنوان دبیرکل حزب هر هفته سخنرانی داشت. آماده می شدم که خدمت سربازی را انجام دهم.

آن موقع تنها زبان خارجی که بلد بودم، فرانسه بود. رسانه های چپ چاپ پاریس اغلب سمپات مسکو بودند. حزب کمونیست فرانسه، قوی ترین حزب کمونیست در خارج از بلوک شوروی، پیرو صد در صد نظرات مسکو بود. با خواندن این روزنامه ها علاقه طبقه جوان ایران به جنبش چپ ودر راس آن مسکو تقویت می شد. مرکز فرهنگی شوروی در خیابان وصال شیرازی، با شدت و حدت تبلیغات ضد آلمانی و به نوعی طرفداری از ایدئولوژی کمونیستی را در راس برنامه های خود داشت، روزنامه L'Humanité ارگان مرکزی حزب کمونیست فرانسه را بین مراجعان جوان خود که به زبان فرانسه آشنائی داشتند توزیع میکرد.رفتار رهبران حزب کمونیست فرانسه از جمله Maurice Thorez که حرف شنوی از مسکو را در اولویت برنامه های خود قرار داده و مقاومت در برابر اشغال کشورشان توسط نازی ها را منوط به صدور دستور از مسکو قرار داده بودند، الگویی برای رهبران حزب توده در آینده شد تا مصالح ملی را فدای کسب رضایت روسها کرده و بی شرمانه خواستار واگذاری نفت کشورمان به مسکو بشوند.

دو سال بعد از اشغال ایران، یعنی سال 1322 به خدمت سربازی رفتم. دانشکده افسری در آن دوران مرکزی برای تربیت کادر های افسری ارتش و همچنین آموزش افسران وظیفه ای مثل من بود. دو سال تا پایان جنگ، زمان باقی بود و هنوز کاملاً مشخص نبود که پیروز واقعی جنگ کیست؟ افسرانی که گرایش به حزب توده داشتند و بعداً هسته های اولیه سازمان نظامی حزب توده را تشکیل دادند، نبض دانشکده افسری و به تبع آن کنترل عقیدتی ارتش را در دشت داشتند. سرهنگ حسین منوچهری از شاخص ترین افسران طرفدار آلمان بود که بعد ها اسم خود را به منوچهر آریانا تغییر داد و سالها بعد ارتشبد شده و به ریاست ستاد ارتش رسید. در مقابل ستخر( سروان توپخانه خسرو روزبه) بود که به عنوان مدرس توپخانه در دانشکده مشغول و با هوش و استعداد ذاتی خود در شاخه های مختلف علوم همه را تحت تاثیر قرار داده بود. من زود به قول بچه ها بادی ها و مچ هایم را در دانشکده پیدا کردم. مقارن پایان جنگ در اردیبهشت سال 1324 مطابق با ماه مه 1945 خدمت سربازی من هم پایان یافت ولی به صلاحدید( تو بگو دستور) حزب تمایلم را به ادامه خدمت در ارتش اعلام و جزو کادر های مخفی حزب، بر دامنه فعالیتهایم افزودم.

* سارا احساس کرد که حرف زدن ممتد، بهرام را خسته و هیجان زده کرده است. سعی کرد موضوع را برای مدتی عوض کند. قدری به سکوت گذشت. بهرام اندکی آرام گرفت. در این سن و سال دستانش اصلاً لرزشی نداشتند. با دقت، بیسکویت کاکائویی درشتی برداشته و در دهان گذاشت و جرعه ای قهوه که حالا دیگر سرد شده بود، نوشید. تلخی قهوه سرد اندکی کامش را به قول مشهدی ها ترنجاند ولی زود خودش را جمع و جور کرد. با وجود آنکه لیوان آب در دسترسش بود، ترجیح داد که تلخی قهوه در کامش بماند.

* میدونی بهرام! لوس آنجلس، هیچگاه پائیز تهران را ندارد.

* آره سارا! هیج جائی در دنیا، پائیز شمرون را ندارد. شاید فکر کنی که من شاعر شده ام و یا چون پیرم، به قول فرنگی ها به صحبتهای نوستالژیک می چسبم! نه اینطور نیست. باد پائیزی تهران و رنگ درختانش ویژه است. همیشه خدا خواب می بینم که در یک بعد از ظهر پائیزی،درست بعد از احساس بادی که اندکی از سرمای زمستان را با خود دارد و دیدن برگهای رنگی چنارها و تن سفید سپیدارها و مهمتر از آن خوردن بستنی یخی که درونت را مثل بیرون سرد می کند، می میرم.

* بهرام! تو اینقدر بد بین نبودی! من فقط خواستم موضوع صحبت را عوض کنم. چرا اینقدر سیاه بین شدی؟

* نه سارا. مرگ بعضی وقتها خوبه! میدونی درست مثل رفتنه! بالاخره باید بروی؟ چه بهتر در تهران، در شمرون اینکار را بکنی. خیلی دلم می خواهد، بعد از این همه مدت، بروم شمرون. در یک بعد از ظهر پائیزی از خواربارفروشی دم بازار، چند قدم مانده به امام زاده صالح در میدان تجریش نوشابه ای بگیرم و راحت بشینم درست مقابل مغازه و آرام آرام بخورم. در فاصله جرعه ها به دقت شیشه نوشابه را نگاه کنم و دست آخر وقتی تمام کردم با احتیاط شیشه خالی را در جعبه ای که در بیرون مغازه است،بگذارم. موقع پرداخت پول، خواربار فروش با وجودیکه من را نمی شناشد، بگوید: قابلی ندارد! مهمان من. من هم ذوق زده بگویم: قربون آقا! خیلی سالاری. دلم برای این قربون صدقه رفتن ها ریسه میرود.

* مدتی به سکوت گذشت. انگار بهرام و سارا داشتند عین بچه هائی که اسباب بازی های خود چیده اند، با دقت وراندازشان می کنند تا چیزی کم و کسر نباشد. این چند هزارمین باری است که بهرام خاطراتش را می گوید، بدون کلمه ای اضافه و کم. اندکی که سکوت طولانی می شود، سارا بالاخره به حرف آمده و می گوید............. و بعد؟

* سیگاری را در گوشه لبم بگذارم و با وجود آنکه کبریتی در جیب دارم، روشنش نکنم.

* چرا؟

* دوست دارم، رهگذری بیاید نزدیکم و بدون آنکه کلمه ای بینمان ردو بدل بشود، فندکش را برایم روشن کند. اولین پوکم کوتاه و لی دومی خیلی عمیق خواهد بود. تا آخرین کیسه های ریه هایم را با دود سیگار پر خواهم کرد. بعد به تانی در حالی که به بچه های شاد رهگذر نگاه میکنم، دود را حلقه حلقه بیرون خواهم داد. بعد بشینم و محو شدن حلقه های دود را بربالای سرم تماشا کنم. سالها قبل وقتی در تهران مدرسه می رفتم، معلمی داشتیم که میگفت، شهر هر کس جائی است که اگر کلاهش به زمین بیفتد، عابری خم شده و کلاه افتاده را از روی زمین برداشته و با احترام به همشهریش بدهد.

* بعد از سکوتی طولانی که بهرام با خوردن فنجان دیگری قهوه تجدید قوا کرد، هر دو احساس کردند که آماده اند، مهندس داستانش را ادامه دهد.

* آره! امشب می خواهم دیگر داستانم را ببندم. شاید برای اولین بار بعد از سالها، حرف تازه ای از من بشنوی.میدونی من دیگر بعد از پایان جنگ، بنا به درخواست حزب شدم کادر رسمی ارتش. البته فعالیتم در سازمان نظامی به شدت سابق ادامه داشت. بعد از وقایع آذربایجان در سال 1325 و انشعاب در سال 1327 در واقع این سازمان نظامی و افسران تحصیل کرده آن بودند که توانستند اسکلت اصلی ساختمان حزب را حفظ وآن را از فروپاشی نجات دهند. زندگی دو گانه ای داشتم. از طرفی در زندگی ظاهری خود نقش یک افسر وظیفه شناس رسته مهندسی را بازی میکردم که تشویقات زیادی در پرونده خدمتی خود داشت و از سوئی در زندگی مخفی خود، تا عضویت در کمیته رهبری سازمان نظامی صعود کردم.

* در جریان فرار زندایان توده ای از زندان قصر در آذر سال 1329 نقش فعالی در پشت پرده داشتم. تا حالا در هیچ جا گفته نشده که مجوز های جعلی برای آزادی زندانیان را کی درست کرده بود. الان من به تو می گویم: با توجه به اطلاعات فنی زیادی که در زمینه جعل اسناد و نامه ها داشتم، از سوی کمیته مرکزی حزب مامور این کار شدم و بعد از موفقیت در کار، نامه ای کتبی از سوی کمیته مرکزی حزب و به امضاء دکتر رادمنش دریافت کردم که با اسم مستعارم یعنی اخگر، از زحماتم قدردانی شده بود ( در آن تاریخ دو نفر با این اسم در سازمان نظامی شناخته می شدند: سرهنگ دوم توپخانه محمد علی مبشری و من)

* با تاسیس جمهوری خلق چین در اکتبر سال 1949 و گسترش بلوک شرق به چک اسلواکی و رومانی دیگر سر از پا نمی شناختیم. برای ما پیروزی کمونیسم در ایران فقط موضوع سال و ماه بود. ما سوسیالیسم البته به سبک شوروی را سرنوشت محتوم همه کشورها میدانستیم.

* سارا، همسر صبور مهندس افتخاری، همه این حرفها را بارها شنیده بود و لی بازهم برایش تازگی داشت. احساس میکرد که شوهرش می خواهد در اینجا که هزاران کیلومتر از زادگاهشان دور است، حلقه های مفقوده سر گذشتش را که تا حالا به کسی نگفته بود برای وی بازگو کند. به همین خاطر بی خوابی را تحمل کرده و با حوصله و مهربان و مشتاق به صورت همسرش که گذشت زمان خطوط عمیقی را بر آن افکنده و مردانه تر کرده بود، نگاه میکرد و عجله ای در شنیدن نداشت. هر وقت هم فنجان قهوه افتخاری خالی می شد، با علاقه یک همراه و دوست قدمی آن را پر میکرد. مهندس هر بار تازه نفس تر از قبل نقل خاطراتش را پی میگرفت.

* تابستان سال 1949، که میشد سال 1328 خودمان، سازمان افسری تازه داشت از زیر ضربات و ریزش های فاجعه آذربایجان و متعاقب آن انشعاب و ماجرای ترور شاه در 15 بهمن سال 1327 و غیر قانونی شدن حزب، قد راست میکرد. من در آن موقع درجه سروانی رسته مهندسی را داشته و عضو فعالی در سازمان نظامی بودم. حزب رابطه گسترده ای با سفارت شوروی داشت. در بهار همان سال مطلع شدیم که وابسته نظامی جدیدی در سفارت شوروی در تهران مستقر شده است. برای اولین بار کمیته مرکزی حزب به سازمان نظامی اختیار داده بود که بدون هماهنگی با حزب و مستقلاً هر وقت لازم شد میتواند با ژنرال ایگور واسیلیویچ رودینف وابسته جدید ارتباط برقرار کند. این اولین بار در تاریخ روابط دو کشور ایران و شوروی بود که یک نظامی با درجه ژنرالی به عنوان وابسته نظامی تعیین می شد و این اهمیت بعد نظامی اقدامات آتی شوروی در ایران را میرساند. بعداً متوجه شدم که این ژنرال شکم گنده و دهن گشاد که مشروب خوار قهاری هم بود از چنان نفوذی در سفارت شوروی برخوردار بود که حتی به ایوان سادچیکف، سفیر کبیر مقتدر وقت شوروی در تهران هم بی محلی میکرد.

* رودینف آدم عجیبی بود. من و سرگرد پیاده جعفر وکیلی، رابط سازمان نظامی با ژنرال رودینف بودیم. اول ها، ژنرال چون ما را از نظر نظامی پائین تر از خود میدید، فکر میکرد که میتواند به ما دستور دهد و انتظار داشت مثل سالدات های روسی در مقابل وی فقط بگوئیم: دا تاوراریش کاماندان ( بله رفیق فرمانده) ولی خیلی زود به وی فهماندیم که این گونه نیست. زنده یاد سرگرد وکیلی از افسران تحصیل کرده فرانسه و فارغ التحصیل سن سیر بود( در 17 آبانماه سال 1333 جزو گروه سوم افسران عضو سازمان نظامی تیرباران شد) و رفتار اشراف منشانه وی به زودی ژنرال رودینف دهاتی مسلک را سر جای خود نشاند.

* رودینف، دهان گشادی داشت و خیلی حرف میزد. استالین هنوز آن موقع زنده بود.رودینف بارها از سیاست " یک گام به پس، دو گام به پیش" استالین در مورد ایران سخن گفت. وی از قول استالین عقب نشینی در قضیه آذربایجان را نوعی عقب نشینی می دانست که با افتادن همه ایران به دست نیروهای کمونیست طرفدار مسکو جبران میشد.

* رودینف مقاله ای از هم از تئوریسین آن زمان حزب کمونیست شوروی به دست ما داد که طی آن طراحان سیاست خارجی شوروی به این نتیجه رسیده بودند که امید به پا گیری طبقه کارگر در کشورهائی نظیر ایران و تحقق انقلاب به دست آنها در کوتاه مدت، امری است تقریباً ناممکن. نقش پیش آهنگ در انجام انقلاب( شما بخوانید کودتا) را طبقه ای تحصیل کرده و مصمم نظیر نظامیان می توانند انجام دهند. از آن زمان کودتاهای نظامی زیادی در آسیاو آفریقا به دست نظامیان و با حمایت مسکو صورت گرفت. حتی تا چند سال قبل از فروپاشی شوروی نیز روسها از همین تز پیروی میکردند و افغانستان نیز در مه سال 1978 دقیقاً با توسل به کودتای نظامیان به دست کمونیستها افتاد. شوروی نقش ویژه ای برای سازمان نظامی حزب توده در نظر گرفته بود. ما نقش پیش آهنگ را قرار بود بازی کنیم. با وجود کمیته مرکزی پیر و فرتوت و چند دستگی حزب توده، شوروی در نظر داشت مستقیماً با سازمان نظامی کار کند.

* در 16 اسفند سال 1329( مارس 1951)، اتفاق مهمی در تاریخ معاصر ایران روی داد. نخست وزیر رزم آراء در مسجد شاه ترور شد. خوب به خاطرم است که در اولین ملاقاتی بعد از این حادثه با ژنرال رودینف، وی ظاهری عاقلانه به خود گرفت و گفت: یک به یک مساوی. تلاش رزم آرا برای ترور شاه در 1327 با ترور خود رزم آرا با اطلاع شاه پاسخ داده شد. الان صفحه شطرنج برای بازی پایانی چیده می شود. استالین و یا به قول ما کمونیستهای جوان، مرغ طوفان نقشه های دقیقی در مورد ایران داشت. جوزف استالین و یا به قول خود روسها Иосиф Сталин ( ایوسیف ستالین) مردی کینه ای بود که حالا با وجود داشتن بمب اتمی دیگر ترسی از تهدیدات آمریکا نداشت. از این گذشته قرار بود که روسها مستقیماً در ایران دخالت نکنند و همه چیز به دست پیش آهنگ توده ها یعنی سازمان نظامی حزب انجام گیرد. بهرام از اینکه در نقل خاطراتش، متکلم وحده شده بود، ناراحت بود و دوست داشت سارا هم رشته کلام را به دست گرفته و رنگ و بوی دیگری به خاطراتش بدهد. سارا خیلی زود با ادامه سکوت شوهرش احساس کرد که نوبت وی است که اجازه دهد، بهرام اندکی استراحت کند

* آره!........ ما خاطرات خوب هم زیاد داشتیم. در 18 دسامبر 1951 مصادف با 73 امین سالگرد تولد استالین ما با هم ازدواج کردیم. یادت هست ما فقط شش ماه قبل از آن با هم آشنا شده بودیم. من دبیر ادبیات فارسی در دبیرستانهای تهران بودم. دقیقاً یادم است که در جریان عروسی یکی از آشنایان مشترک، ما همدیگر را دیدیم. تو با لباس فرنج نظامی آمده بودی( چیزی که در آن موقع رسم بود). واقعاً توی آن یونیفرم خیلی خوش تیپ شده بودی. میدونی ازدواج با افسران جوان ارتش در آن روزها مورد علاقه همه دختران مجرد بود. راستش من علائق سیاسی خاصی نداشتم. بعد از آشنائی با تو بود که به این وادی کشیده شدم. تجربه خوبی نبود. من همه این کار ها را به خاطر تو انجام دادم. فرانسه را با لهجه پاریسی و خیلی عالی صحبت میکردی! این واقعاً محشر بود!

* آره! سارا! همه چیز به خوبی یادم است. تنها دو ماه قبل از آن در اکتبر 1949 مائوستونگ تاسیس جمهوری خلق چین را اعلام کرده بود. از اول سال 1330 روند حوادث سیر تند تری به خود گرفت ولی سازمان نظامی در خواب خرگوشی بود. ما هیچ برآوردی از روند تحولات نداشتیم. با وجود آنکه ژنرال رودینف سازمان نظامی را اهرمی برای کودتا و به دست گرفتن قدرت و استقرار روسها در ایران میدانست ولی کادر های سازمان نظامی اصلاً خود را برای چنین روزی آماده نمیکردند. حزب در آتش اختلافات داخلی می سوخت. جناح های مختلف حزبی درگیر باند بازی و سازمان نظامی مهمترین کارش را ترور افراد ناباب قرار داده بود. ما داشتیم در زمینه آدم کشی ماهر می شدیم.......... حزب توده رسماً کمیته ترور تشکیل داده و هر کسی را که سر راه میدید، می کشت.ترور محمد مسعود و احمد دهقان از روزنامه نگاران با سابقه و برجسته کشور، حسام لنکرانی، گالوس زاخاریان،محسن صالحی،داریوش غفاری، فاطری، سرقت از بانکها و دهها اقدام دور از شان حزبی که خود را پیش آهنگ معرفی میکرد،باعث گردید تا حزب بیشتر از آنکه نهادی سیاسی باشد، بنگاهی بود از بدنه ای ساده لوح و کادری رهبری جنایتکار و سر سپرده که حزب را بیشتر مثل باند های تبهکاری اداره میکرد تا سازمانی سیاسی. سازمان نظامی حزب برای جاسوسی به نفع شوروی فعالیت میکرد تا حفاظت از حزب در مقابل آسیب های احتمالی.

* میدونی سارا! تو خاطره دیگری را نگفتی. یادت است که در تابستان 1330، برای ماه عسل که اندکی هم داشت دیر میشد به نمین رفتیم. دوست دارم قسمت های خوب خاطراتمان را تو بگوئی.

* آره! ما از طریق نعمت و یا به قول تو سرهنگ نعمت الله عزیزی نمینی با عزت برادر نعمت آشنا شدیم. من اصلاً فکر نمیکردم در نمین و اردبیل به ما خوش بگذرد. عزت و همسرش در پذیرائی از ما، سنگ تمام گذاشتند. من برای اولین بار معنی واژه ای را فهمیدم که آمریکائیها می گویند " آف Off). ما در حقیقت همه ارتباطاتمان را قطع و بی خبر از زمین و زمان شدیم. آن موقع ارتباطات تلفنی و حتی تلگرافی مناسبی بین اردبیل و تهران نبود. بهتر است بگویم که حتی راه درست و حسابی هم نبود. ما با یک اتومبیل لند رور، رفتیم. این برای ما نه تنها ماه عسل بلکه سفری اکتشافی محسوب میشد. من تا آن موقع فکر نمیکردم که طبیعت کشورمان در بعضی نقاط اینقدر بکر و دست نخورده باشد. همسر عزت را هنوز بعد از سالها خوب به خاطر دارم. اسمش زهره بود و مثل من دبیر ادبیات. غیر از غیبتهای طولانی و لذت بخشی که پشت مادر شوهر و خواهر شوهرهایمان میکردیم از شنیدن خاطرات متقابل هم از درس و مشق و دانش آموزان سیرمونی نداشتیم. آب گرم سرعین در دسترسمان بود. یک طرف کوه سبلان و طرف دیگر جنگل های دست نخورده ارسباران و از اینها گذشته دو میزبان با فرهنگ و مهربان.

* آره! سارا همه اینها را درست گفتی ولی این سفر برای من نقطه عطفی در زندگیم بود. عزت، به معنای واقعی کلمه انسانی آزاده بود. به کشورهای زیادی از جمله آمریکا سفر کرده بود که در آن زمان جائی دور دست حساب میشد. او عمیقاً ضد کمونیست بود. عزت الله، خاطرات دوران اشغال آذربایجان و از آن بالاتر اطلاعات دست اولی از وضعیت زندگی مردم در آنسوی مرز یعنی شوروی داشت.

* عزت، ایده های کمونیستی را حقه جدیدی از سوی روسها برای تحت تاثیر قرار دادن طبقه روشنفکر و تحصیل کرده ایران و از آن طریق تحقق اهداف قدیمی تزارها می دانست. روزهای آخر مسافرتمان شبها دور از تو و زهره، بحث های تندی با هم داشتیم. در آن زمان تصور آدم روشنفکری که تمایلات چپگرایانه نداشته باشد، غیر قابل تصور بود. مهندس عزت الله که شرکتی پیمانکاری ساختمانی در اردبیل داشت، از جمله این تحصیل کردگان بود. حالا که خاطراتم را مرور میکنم، می بینم که عزت الله چقدر پیشرفته تر از زمانش بود.

* مسافرت تابستان 1330 خیلی سریع گذشت. ما به تهران برگشتیم. حدود شش ماه از دوران نخست وزیری دکتر مصدق طی شده بود. حزب ما، کورکورانه به تبعیت از مسکو، در نشریات خود بی مهابا به دولت ملی مصدق حمله کرده و اقدامات ضد استعماری وی را حتی نوعی خیانت تبلیغ میکرد.

* سال 1331 هم با تشنجات بی پایان سیاسی آغاز شد ولی حزب پیشرو و طراز نوین ما همچنان در خوابی بی پایان و دنباله رور بی چون و چرای مسکو بود. آن سال سه اتفاق مهم افتاد. حادثه 30 تیر سال 1331، تلنگری بر تجاهل حزب بود. برای چند روز( از 25 تا 30 تیر) که قوم السلطنه نخست وزیر بود، اعضای حزب به صورت خودجوش و پیرو حقایقی که در خیابانها می دیدند، به نفع دکتر مصدق تظاهراتی را انجام و کادر رهبری حزب را که همچنان گوش به فرمان مسکو و تئوریسین های پیر و فرتوت آن نشسته بودند، به اجبار به دنبال خود کشانید. بعد از استقرار مجدد دکتر مصدق در کاخ نخست وزیری، دو باره آش همان آش و کاسه همان کاسه. حملات نشریات حزبی به نخست وزیر ملی مجدداً شروع شد. بذرهای تردیدی را که عزت در ذهن من کاشته بود، کم کمک به بار می نشست. من داشتم نتیجه گیری میکردم که حزب دارد به کژراهه میرود.

* دومین اتفاق آن سال خود داری هاری اس ترمن رئیس جمهور آمریکا برای شرکت در رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری بود. فکر میکنم فشار کاری زیاد باعث این تصمیم بود. با شناختی که از حسن نیت ترومن به ایران و روحیه نظامیگری آیزنهاور داشتم به دلم برات شده بود که روزهای خوشی در انتظار کشورمان نخواهد بود.

* سارا اندکی در صندلی خود جا به جا شد و شروع کرد به پوست کندن سیبی برای مهندس. سابقه نداشت که افتخاری این قدر حرف زده باشد. سارا به صرافت دریافته بود که مهندس اصرار دارد که همه حرفهایش را یک جا بزند. حالت آدم هایی را داشت که دیگر فرصتی برای درد دل نخواهند یافت. با طولانی شدن سکوت مهندس، سارا که مایل بود مهندس را به صحبت تشویق کند، با تاکید کشداری پرسید: و سومین اتفاق مهم سال 1331؟

* بله... سومین اتفاق هم مرگ استالین در 5 مارس 1953 بود که می شود 14 اسفند 1331 خودمان. کمونیستهای جهان، استالین را مرغ طوفان دانسته و در مرگ وی مویه ها کردند و اشک ها ریختند و مراسم برگذار کردند. در ایران هم حزب توده در تهران و شهرستانها، توسط کمونیستهای دو آتشه که سبیل های خود را تاب داده و کروات های مشگی زده بودند، یاد استالین را بزرگ داشته و مثل همه رهبران شوروی، بر ادامه راه وی تاکید میکردند.

* همه ما میدانستیم که اصلاً امکان ندارد جانشینان استالین بتوانند راه وی را ادامه دهند. اصرار بر ادامه سیاستهای وی، در حقیقت نشان دهنده آن است که همه انتضار داشتند جنگ قدرت در مسکو هر چه زود تر تمام شده و ارباب واقعی کرملین مشخص گردد.

* رهبران حزب توده ایران که هیچگاه راساً نمی توانستند اوضاع را تحلیل و تصمیات درستی بگیرند، دچار چند دستگی و یاس و نا امیدی شدند. حزب توده گله ای بود که چوپان خود را از دست داده بود. تصویری که از استالین در اذهان درست شده بود، داشت در هم میشکست.

* و سرانجام سال طوفانی 1332 شروع شد.

* سارا! تو به طالع بینی چینی علاقه داری. یادت هست، آن سالها در تقویم چینی چه سمبلی داشتند؟

* آره که یادمه! سال 30 که ازدواج کردیم، سال گربه بود. 31، سال اژدها، 32 سال مار و سال 33 سال اسب بودند. بقیه هم یادمه.

* پس سال 32، سال مار بود. بهار آن سال با ربودن و قتل سرلشگر افشار طوس رئیس شهربانی دولت مصدق آغاز شد. آن سال نوبت ترفیع من بود. قرار بود که درجه سرگردی گرفته و عملاً یک افسر ارشد به حساب بیایم ولی سرنوشتم جور دیگری رقم خورد. همه ما در حزب توده منتظر موضع گیری های رهبران شوروی بعد از استالین بودیم. همه منتظر شنیدن خبر هائی از رادیو مسکو، شبها دور رادیو های بزرگ لامپی جمع می شدیم.. در یکی از جلسات کاری که با ژنرال رودینف داشتیم، وقت سرش از خوردن عرق ودکا به اندازه کافی گرم شد، دیگر از نظریه یک گام به پس و دو گام به پیش استالین سخنی نمی گفت. رودینف به تازگی از مسکو برگشته و به ادعای خودش با مارشال ژوکف، فاتح برلین و وزیر دفاع شوروی ملاقات کرده بود. ردوینف اعلام کرد که در مسکو به تحریک احزاب کمونیست به انجام کودتا و قبضه کردن قدرت فکر نمیکنند. رودینف برای اولین بار اصطلاح همزیستی مسالمت آمیز و یا به قول انگلیسی ها Coexistence و یا به قول روسها сосуществование (سوسوشیتتووانی sosushchestvovanie) را در صحبتهایش به کار برد. او وقتی کاملاً سیاه مست شد، از امکان فروش احزاب و سازمانهای چپ در کشورهای جهان سوم به دولتهای غربی به امید گرفتن امتیازاتی از آنها صحبت کرد. رودینف همه حرفهای خود را در یک کلمه خلاصه کرد: مردم شوروی و رهبران آن هرکی که میخواهد باشند، دیگر از هیچ جنبش چپگرایانه که در کشورشان دچار مشکل شده اند، حمایت نخواهند کرد و اگر دول غربی بخواهند آنها را در هم بشکنند، مسکو دست روی دست خواهد گذاشت و حق السکوت مناسب خود را دریافت خواهد کرد.

* الان که سالها از آن روزها می گذرد، با مرور حوادث، کاملاً به راهبردی که مسکو در به اصطلاح فروش احزاب و سازمانهای چپ در پیش گرفته برد، پی میبرم. آن موقع اصلاً باور نمیکردم که به قول رهبران حزب توده، ستاد زحمت کشان، راه خیانت در پیش بگیرد.

* شش ماهه دوم سال 1332 سال خواب و در واقع بیهوشی ما و سال تثبیت دولت سرلشگر فضل لله زاهدی بود.در پائیز همان سال سفارت انگلیس مجدداً گشایش یافت. در 16 آذر، تضاهرات ضد آمریکائی در دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده شد و سه دانشجو (مصطفی بزرگ نیا، عضو کمیته مرکزی سازمان جوانان توده، مهدی شریعت رضوی، عضو فعال سازمان جوانان توده و احمد قندچی از هواداران جبهه ملی ایران) به شهادت رسیده و برای همیشه روز شهادت خود را به عنوان روز دانشجو تثبیت کردند.

* سارا هم خسته شده بودو هم اینکه اکراه داشت صحبتهای شوهرش را قطع کند. با گذاشتن فنجانی قهوه مطبوع در مقابل بهرام و نگاه مهربان، قوت قلبی شد تا مهندس با ولع تمام اولین جرعه های قهوه را سر کشیده و دنباله قصه اش را سر بگیرد.

* گفتی سال 33، سال اسب بود. نوروز بدی داشتیم. همه ما ترسیده بودیم. جالب اینکه در مقابل همه اخطارهای سازمان افسری به کمیته مرکزی، آنها از همه اعضا می خواستند که محل خدمت خود را ترک نکرده و همچنان فعال باقی بمانند. به قول خودشان، حزب چشم و گوش هایی دارد که بدنه را به دقت حفظ خواهد کرد.

* عزت الله مرتب با من تماس گرفته و میخواست که برای گذراندن تعطیلات دوباره نمین برویم. سارا! تو که خوب یادت است، در آن تابستان کذائی تو حامله بودی. به عزت گفتم که تنهائی نمی توانم بیایم و تو هم به خاطر امکانات اندکی پزشکی در نمین و اردبیل نمی توانی، تهران را ترک کنی.

* حریف عزت نشدم. برام توضیح داد که همسرش زهره، تابستان آن سال در تهران است. به قول خودش سارا و زهره در تهران میتوانند هم صحبتهای خوبی برای هم باشند و ما هم بهتر است برویم ییلاق. سرانجام با این شرط که همیشه روزنامه ها را از اردبیل برایم بیاورد و رادیو درست و حسابی هم دست و پا کند، با تو خداحافظی کرده و با همان لندرور از راه رشت به سوی اردبیل و نمین راه افتادم. اوایل شهریور قبل از عزیمت به نمین، خبری را در روزنامه اطلاعات خواندم که با وجود آنکه برای همه عادی بود ولی برای من معنای دیگر داشت. ژنرال رودینف وابسته نظامی سفارت شوروی در تهران دوره ماموریت خود را به پایان رسانیده و تا چند روز دیگر عازم محل جدیدی خدمتی خود در سفارت شوروی در آنکارا خواهد شد. با توجه به وسعت روابط سازمان نظامی با شوروی و شخص رودینف، پایان کار او در تهران برای من پایان کار سازمان نظامی حزب بود. در دلم گفت: آنها ما رابه ارزانترین قیمت فرختند.

* جدول مثلثاتی اسامی رمز گذاری شده اعضای سازمان نظامی به دست سرهنگ مبصر و سرهنگ امجدی افتاده بود، تا 21 شهریور کشف رمز شد. من شخصاً این جدول را ندیده بودم ولی میدانستم که خسرو روزبه با معلومات وسیع ریاضی خود مشخصات افسران عضو حزب توده را با نسبت های مثلثاتی در جدولی فراهم ساخته بود که تنها خودش و ژنرال رودینف از کشف رمزش مطالع بودند. از آن تاریخ به بعد از هر چه Sin, Cos, Tangent , Cotangent , Sec , Cosec , Log متنفر شدم. کاملاً ایمان داشتم که ژنرال رودینف کلید کشف رمز را به صورت مستقیم و یا غیر مستقیم در اختیار افسران فرمانداری نظامی قرار داده بود و گرنه آنهایی که من می شناختم تا 100 هم بلد نبودند بشمارند چه برسد به اینکه جداول مثلثاتی را کشف رمز کنند. بیست و دوم شهریورماه 33 سرگرد بهرامی مسئول شاخه تیپ خرم آباد، بعد از آنکه پیامی را که سرهنگ مبشری از طریق همسرش برای ارسال داشته بود، می خواند با کلت خودکشی کرد. این خبر عین بمب خبری در روزنامه های تهران که مترصد نشر اخباری در این خصوص و جلب خواننده بودن، ترکید.

* بقیه ماجرا به سرعت گذشت. دادگاه ویژه نظامین به ریاست سرتیپ مجیدی، در کمترین زمان، 27 نفر از افسران عضو سازمان نظامی شامل 6 سرهنگ،7 سرگرد، 8 سروان، 4 ستوان یک،1 نفر ستوان سوم را به اعدام محکوم کرد. آنها بلافاصله در میدان تیر لشگر 2 زرهی اعدام شدند.

* دوست و همرزم نزدیک من سرهنگ نعمت الله عزیزی نمینی، همراه گروه اول در 27 مهر ماه 33 تیرباران شد. گروه دوم در 8 آبانماه و گروه سوم در 17 آبان به جوخه های اعدام سپرده شدند. با تشدید اعتراضات داخلی و بین المللی، اعدام افسران برای مدتی متوقف شد و در مقابل اصرار خانواده های افسران محکوم، حسین علاء گفته بود: به شرفم سوگند که دیگر کسی اعدام نخواهد شد. اعدام چهارمین گروه در 26 مرداد سال 1334، نشان داد نخست وزیر دولت کودتا، نشانی از شرف ندارد.

* من و عزت از طریق روزنامه ها و اخبار رادیو از جریان اعدام ها باخبر شدیم. مرخصی رفتن من و دور شدن از تهران باعث شد که جزو آن 38 نظامی باشم که فراری شده و از مهلکه جستند. عزت وضعیت پریشانی داشت. در مقابل اصرار من برای عزیمت به تهران و تحویل گرفتن جسد برادرش سرهنگ عزیزی نمینی، توضیح میداد که: برادرم را از دست دادم ولی تو را دیگر از دست نخواهم داد. همسر و فرزندان سرهنگ عزیزی نمینی جسد را تحویل گرفته و در مسگر آباد دفن کردند. من و عزت کاملاً گیج و منگ شده بودیم. تا چند روز لب به غذا نزده و فقط پشت سر هم سیگار می کشیدیم. احساس میکردم، عزت وقتی به دوردست ها خیره می شود، دارد نقشه ای برای نجات من میکشد.

* کاملاً مطمئن بودم که به عنوان عضو کادر مرکزی سازمان نظامی و دستیار سرهنگ مبشری، اگر دستگیر بشوم، بلافاصله اعدام خواهم شد. هیچ وسیله ای هم برای ارتباط با تو نداشتم. یقین داشتم که ماموران فرمانداری نظامی بار ها به منزلمان مراجعه کرده و محل اختفاء من رااز تو پرسیده بودند. تو فقط 2 ماه تا زایمانت فرصت داشتی!

* آره بهرام! روزهای سختی بود. خبر اعدام اولین گروه افسران را که سرهنگ عزیزی نمین هم جزوشان بود من قبل از انتشار عکس و خبر در روزنامه های تهران از بی بی سی شنیدم. با انگلیسی الکنی که میدانستم طبق معمول، به اخبار ساعت 7 صبح روز 27 مهر سال 1333، نوزده اکتبر سال 1954 گوش میدام که گوینده با آن لهجه دهاتیش، خبر اعدام افسران عضو سازمان نظامی و فهرست کامل آنها را اعلام کرد. من اغلب اعدامی های گروه اول مخصوصاً سرهنگ عزت الله سیامک، سرهنگ عزیزی و مرتضی کیوان را که تنها غیر نظامی اعدام شده همراه این گروه بود از نزدیک می شناختم. تا چند روز حال خوشی نداشتم. دکترم اعلام خطر کرد که اگر نتوانم بر احساساتم غلبه کنم،به احتمال زیاد بچه ای را که در شکم دارم، از دست خواهم داد. سرلشگر حسین آزموده دادستان ارتش و سرتیپ بختیار فرماندار نظامی تهران، بازیگران اصلی صحنه سیاسی ایران بودند. آنها صاحب جان و مال مردم و در حقیقت گردانندگان اصلی کشور بودند. خوب بهرام! برام این باردقیقاً تعریف کن که بعد از شنیدن اعدام دوستانت، در آنجا چی گذشت.

* عزت همانطور که میدانی، مرد روشن و با هوشی بود. او مثل من ساده لوح نبود. با شروع محاکمه افسران عضو سازمان نظامی از اوایل شهریور 33، خیلی ها هنوز موضوع فرار زندانیان توده ای را در سال 1329 فراموش نکرده و همه این محاکمات را ظاهر سازی دانسته و امید به این داشتند که حزب، فرار افسران محکوم به اعدام را فراری خواهد داد. عزت هیچگاه این خزعبلات را باور نکرد. من هنوز حزب را باور داشته و مثل همه ابلهان دیگر عضو سازمان نظامی در صدد معرفی خود، به بقایای حزب و گرفتن دستور العمل اقدام بر ضد رژیم کودتا بودم. این جا بود که عزت در مقابلم ایستاد. او گفت: آنها به شما رحم نکرده و مثل اردک شما را خواهند کشت. عزت به من گفت که حماقت هم حدی دارد و تو در حال شکستن رکورد بلاهت در طول تاریخ هستی.

* عزت با هوشمندی تمام اول لباسهایم را تعویض و ظاهری روستائی به من داد و بعد از آن آواره روستاهایی شدیم که عزت را به خوبی می شناختند و به تبع او به من هم که کارگرش بودم احترام میگذاشتند. با وجود آنکه از تو دور و منتظر تولد اولین فرزندم بودم، با اینحال تسلیم عزت شدم. به دلم برات شده بود که تنها راه نجاتم همین است. روستاهای نمین و زیبائی های آنجا را هیچگاه فراموش نمی کنم. نبران، میرزانق، پیله رود. بعد از اعدام گروه سوم افسران در 17 آبانماه، ترس من و عزت بیشتر شد. این باربه روستاهای خلخال پناه بردیم. هنوز اسامی دهاتی را که پائیز و زمستان 1333 را در آنجا گذراندم، فراموش نمی کنم. کلور، هشجین،اوجغاز، بیرق، بلیل، بلوکان، تزریق، شیخ جانلو و دها روستای دیگر. خیلی وقتها روستائیان متوجه می شدند که من چقدر در انجام کارهای کشاورزی و حتی سوارکاری دست و پا چلفتی هستم و لی اصلاً چیزی به رویم نمی آوردند.

* آره! بهرام! در 30 آذرماه 1333، درست شب یلدا، اولین پسرمان خسرو به دنیا آمد. من و تو اگر یادت باشد، باهم توافق کرده بودیم که اگر فرزندامان پسر باشد، خسرو و اگر دختر بود روزا بگذاریم. آن موقع خسرو روزبه در بین همه مردم و به خصوص چپ های ایران یک اسطوره واقعی بود و روزا هم به پاس بزرگداشت روزا لوکزامبورگ ( از بنیانگذران حزب کمونیست آلمان و از رهبران قیام کمونیستی ژانویه 1919 در برلین که به دست نیروهای راستگرا به قتل رسید و از آن به بعد در بین همه چپ های جهان به عنوان شهید تلقی شده و مورد احترام همه پلتفرم نیروهای سیاسی چپ است). بالاخره ما صاحب پسری به اسم خسرو شدیم که به تایید همه خیلی شبیه تو بود و در نبود تو تماشای چهره اش بهمن آرامش میداد.

* ما روزهای سختی را تا پایان سال 33 در روستاها و کوهستانهای خلخال و نمین گذراندیم. عزت خیلی مواظب من بود. او دیگر همه فعالیتهای خود را کنار گذاشته و همه وقتش صرف مراقبت از من و آوردن روزنامه های چاپ تهران میشد که با روزها تاخیر سرانجام به اردبیل می رسیدند. اواخر اسفند 33 و درست روز چهارشنبه سوری بود. یک شب که بعد از صحبتهای مفصل و طولانی داشتیم برای خواب آماده می شدیم. عزت رو کرد به من و گفت: با این بگیر و ببندهائی که من می بینم، فرمانداری نظامی تهران از تو دست نخواهد کشید. آنها زنده و یا مرده تو را می خواهند. تیمور بختیار و حسین آزموده جز به مرگ تو رضایت نخواهند داد.آنها باید مطمئن شوند که تو مرده ای و یا اینکه نشانه ای از مهاجرت تو به شوروی داشته باشند. گزینه آخر منتفی است. حتی اگر هم تو بخواهی من اجازه نخواهم داد تو به آن جهنمی که بهشت سوسیالیسم خوانده میشود، نزدیک بشوی و میماند! من با تعجب به دهانش چشم دوختم! چه راه حلی میماند؟ اینکه آنها باور کنند که تو کشته شدی. همین!

* تا چند دقیقه اصلاً نفهیمدم که منظور عزت چیه؟ یک آن فکر کردم شاید می خواهد مرا به نیروهای دولتی بفروشد. کاملاً گیج شده بودم. انگار عزت داشت از اینکه مرا سرکار گذاشته، لذت میبرد. دلش نیامد بیشتر از این نگران باشم. شمرده شمرده نقشه اش را برایم توضیح داد.

* ببین بهرام! باید در تهران همه باور کنند که تو در تلاش برای فرار به شوروی کشته شدی. ما باید منتظر بمانیم که تصافی در جاده های منتهی به اردبیل رخ دهد شانس بیاوری مردی در سن و سال و شبیه به تو در بین کشته شدگان باشد و کسی برای تحویل گرفتن جسدش مراجعه نکند، آنوقت می توانیم ادعا کنیم که متوفی تو هستی. من دوستانی در پاسگاه ژاندارمری دارم که صورت جلسه تصادفات را هر طوری من بخواهم تنظیم می کنند. آن وقت قبولاندن مرگ تو به فرمانداری نظامی کار راحتی خواهد بود.

* من تا بیست دقیقه بعد هم منگ بودم و به خودم نیامدم.ولی روز به روز بیشتر درک میکردم که تنها یک راه در پیش دارم. یا مرگ تدریجی و وداع با زندگی عادی و یا نشستن و انتظار کشیدن به امید تحقق نقشه عزت.

* در نوروز 1334، فرصتی که می خواستیم به دست آمد. عزت که همه تصادفات و گزارش های پاسگاه ژاندارمری نمین را رصد میکرد، از تصادف اتوبوسی که از تهران عازم اردبیل بود در نزدیکی نمین خبر داد که به علت خوب آلودگی راننده به کوه خورده و نزدیک 22 نفر از مسافران در دم کشته شده اند. خبر خوب اینکه در بین کشته ها چند مرد همسن من وجود دارند. از این بهتر نمی شد. تنها مشکل موجود، احتمال مراجعه کسان مقتولین برای تحویل گرفتن جسد منسوبینشان بود. به دلیل نبود سردخانه، پاسگاه فقط 24 ساعت اجساد را نگاه می داشت و بعداً همه را دفن میکرد تا در صورت مراجعه کسی، قبر متوفی را نشانش بدهند.

شناسنامه یکی از متقولین مرد دقیقاً همسن من، توی جیبش بود. تنها کاری که عزت کرد، تعویض شناسنامه هایمان بود. قیافه مقتول چنان تغیر یافته بود که اصلاً مشخص نبود قبل از تصادف چه شکلی داشته است.عزت با رئیس پاسگاه ترتیب همه چیز را داد و من شاهد تهیه گزارشی در خصوص مرگم به علت تصادف بودم.

* عزت همه جوانب را رعایت کرد و قبل از رسیدن گزارش پلیس به تهران یادم است که برای نقل ماجرا به تو شخصاً به تهران آمد. بقیه اش را تو بگو سارا! من دیگه خسته شدم!

* آره! اوایل اردیبهشت 34 بود که عزت از طریق دوست مشترکی به من پیام داد که می خواهد مرا ببیند. خسرو آن موقع حدود 7 ماهه بود. عزت را که دیدم، اولش خیلی نگران شدم. همش از حال تو می پرسیدم. عزت توضیح داد که حال تو کاملاً خوب است و نشانه آن هم نامه ای حدود 50 صفحه ای بود که فکر می کنم از لحظه آشنائی تا رفتن تو به نمین و لحظات سختی را که به تو گذشته، شرح داده بودی. عزت اجازه داد تا همه نامه را بخوانم و بعد با اطمینان و آرامش کامل، همه چیز را به من گفت. عزت از من خواست تا در این خصوص با کسی صحبت نکرده و بعد از اطلاع رسمی از موضوع مرگ تو، مراسم کامل سوگواری برایت برپا و جامه بدرم و گیسو ببرم تا ماموران و جاسوسان فرمانداری نظامی کاملاً باور کنند که تو مرده ای!

* عزت خیلی دلش میخواست که از تو و خسرو عکسی گرفته برایم بیاورد ولی من ترجیح دادم هیچ عکسی و مدرکی از تو همراهش نباشد. خیلی ترسیده بودم. وقتی عزت برگشت مدتها منتظر ماندیم تا سخنگوی فرمانداری نظامی در خصوص موضوع مرگ من اظهار نظر کند. یادم است سرگر آبله روئی به نام اصلان محبی، در دیدار با خبرنگاران روزنامه ها، شرح غرائی از مرگ من که به قول خودش می خواستم به دامان کمونیسم بروم و به سزای اعمال خود رسیدم، به جراید داد. درج این خبر در روزنامه اطلاعات روز 2 خرداد سال 1334 برایم بهترین خبر بود. آنها پذیرفته بودند که من دیگر نیستم و مرده ام. دیگر کسی به دنبال من نبود.

* حالا من هویت دیگری داشتم. جالب اینکه در شناسنامه عاریتی، فامیلم، همان افتخاری ولی اسم کوچکم، محسن بود. عکس محسن تا حدودی شبیه من ولی لازم بود برای رفع هرگونه شبه، با عکس من جایگزین شود. عزت همه اینکار ها را با رغبت و علاقه انجام میداد. من شدم محسن( بهرام) افتخاری. عزت هم خیلی زود در مورد مشاغل محسن برایم پرس و جو کرد و خیلی سریع فهمیدیم که دبیر ریاضی مدارس اردبیل است و خبر خوب اینکه تا آن موقع که حدود 32 سال داشت، ازدواج نکرده بود. این هم از عجایب و شانس من بود. در آن سالها سن ازدواج پائین و کسی را که تا 25 سالگی ازدواج نمیکرد، پیر و درمانده می دانستند.

* بقیه مراحل کار را عزت به خوبی مدیریت کرد. سه ماه بعد از اعلام رسمی مرگم، تو توانستی با ارائه گواهی فوت من، طلاق بگیری. عزت جانب احتیاط را همیشه رعایت میکرد. درست در 28 مرداد سال 34 من ( یعنی محسن افتخاری) با تو یعنی بیوه سرگرد فقید ( بهرام افتخاری) در تبریز ازدواج کردیم. ترتیب همه این کارها را عزت داد. او میگفت اصلاً صلاح نیست من در تهران و شیمران آفتابی بشوم. به قول خودش حالا دیگر همه مورچه ها و سرچه ها ( گنجشگها) برای بختیار و آزموده جاسوسی میکردند.

* آره! بهرام! ازدواج دوممان را خوب به خاطر دارم. آن موقع اصلاً رسم نبود، مردان مجرد( که تو طبق شناسنامه مجرد بودی) با زنی بیوه که بچه چند ماهه ای را هم در بغل دارد، ازدواج کند. همه کارمندان دفتر ثبت ازدواج تعجب کرده و با هم نجوا میکردند، آنها فکر میکردند من زن پولداری هستم و تو تنها به این خاطر با من ازدواج می کنی.خیلی دلم میخواست که چند روزی بعد از این ازدواج با هم در تبریز باشیم ولی عزت این اجازه را به ما نداد. مثل فرماندهی سختگیر فقط 24 ساعت به ما مرخصی داد. میگفت از نظر امنیتی دچار مشکل می شویم. یادم است که من برگشتم تهران و تو همراه عزت دوباره رفتید به نمین و اردبیل.

* خوب یادمه سارا! عزت داشت مرحله بعدی زندگی مرا برنامه ریزی میکرد. میدانستم که دارد کارهائی می کند ولی اصلاً نمیدانستم در کله اش چی میگذرد. چندین بار به تبریز و تهران سفر کرد و همیشه کیف بزرگی پر از نامه را این ور و آن ور میبرد.

* سرانجام در اواخر مهر 1334 عزت لب به سخن گشود. با هم رفته بودیم سرعین و بعد از خروج از چشمه آب معدنی گامیش گلی، شروع به صحبت کرد.عزت برایم توضیح داد که دیگر آینده ای را در اینجا ندارم و بهتر است بقیه عمرم را در کشور دیگری بگذارانم. عزت فکر همه چیز را کرده بود. بهتر است بروید اول فرانسه. تو فرانسه ات خوب است. مدتی آنجا می مانید. به نظر من آمریکا جای مناسبی برای زندگی تو، همسر و بچه هایت می تواند باشد. یک نفر به نام دکتر زاهدی از آمریکا با تو تماس خواهد گرفت. از دوستان من است. به او اعتماد کن. دکتر زاهدی با وجود آنکه تخصص در طب دارد ولی عملاً همیشه در کار تجارت فرش بوده و می توانم بگویم اولین فرش فروشی ایرانی را در هوستون تکزاس برپا کردند، حالا دقیقاً آدرس فروشگاهشان رابه خاطر ندارم، فکر کنم بیچ نات، دان لوی و یا ویستیمر، مستقر هستند. خلاصه برات بگویم: دکتر ترتیب عزیمت تو را به آمریکا خواهد داد. فکر میکنم لوس آنجلس محلی خوبی برای زندگی باشد، قبل از هر گونه تصمیم گیری با دکتر زاهدی خوب مشورت کن.

* راستی یک چیز دیگه! قید ایران را بزن! تو دیگه برای همه مرده ای. حتی برای پدر و مادرت و برادران و خواهرانت. ایران و تهران را فراموش کن. این مجازات کسی است که عقل خود را به دیگران بفروشد. تو با همه تذکرات من راه رفته را دوباره خواستی امتحان کنی و کم مانده بود جانت را هم از دست بدهی. با من هم اصلاً تماس نگیر. من تو را به جای برادرم حفظ کردم و الان هم خیلی خوشحالم. تو هنوز جوانی و انرژی داری. برو و زندگی جدیدی را شروع کن. هر چه زودتر از ایران بروی بهتر است. من مطمئن هستم که خیلی ها در اینجا آدم فروش اند و دوست دارند زنده بودن تو را اثبات کرده و تو را بفروشند، این فرصت را به آنها نده.

* من فقط توانستم، عزت را راضی کنم تا قبل از ترک ایران، چند روزی را در پائیز شمرون باشم. عزت مثل فرماندهی سختگیر فقط 48 ساعت به من اجازه داد که شاهد پائیز سال 1334 تهران باشم. در دو روزی که تهران بودم، فهمیدم که اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی، خیلی چیزها را می توانی کشف کنی. از اینکه هنوز خرگوش و روباه در شمرون هستند و برگ درختان چه تنوع رنگی دارند و احساس کرخت کننده پائیزی همراه با خوردن زالزالک چقدر لذت بخش است. دوست داشتم، از همه سنگ ها و درختان و حتی گربه ها خدا حافظی کنم. 48 ساعتم خیلی زود تمام شد. من و تو آماده رفتن بودیم. بقیه اش را تو بگو سارا من دیگه نا ندارم.

* آره! خوب یادم است که در فوریه 1955 به فرودگاه اورلی پاریس وارد شدیم. البته قبل از آن پرواز خسته کننده ای از تهران به بیروت داشتیم. پاریس در آن روزها که فقط 10 سال از پایان جنگ جهانی دوم میگذشت، هنوز چهره واقعی خود را به عنوان عروس شهرهای جهان باز نیافته بود. آثار سوء تغذیه در چهره های افراد به خوبی دیده میشد. هر چی بود ما در فرانسه راحت بودیم. هزینه زندگی خیلی پائین بود. بعد از آن دوره وحشتی که در ایران گذرانده بودیم، به یک استراحت جانانه نیاز داشتیم که پاریس در آن زمستان سرد به ما ارزانی داشت. در مقابل تمام امنیتی که به دست آورده بودیم، نبود عزت الله، کم بود جبران پذیری به حساب می آمد. انگار با جدائی از عزت با همه گذشته خود وداع کرده بودم. تا بهار نامه ای از دکتر زاهدی دریافت نکردم. سارا! چرا تو سکوت کرده ای و از پاریس 1955 چیزی نمیگو.ئی؟

* آره! بهرام! با وجود اوضاع نا آرام سیاسی در فرانسه آن زمان به دلیل از دست دادن مستعمرات هند و چین وادامه نا آرامی ها در مستعمرات شمال آفریقا، اوضاع پاریس و فرانسه به طرزی باور نکردی آرام وهمه چیز سرشار از زندگی بود. میدونی! فرانسوی ها سختی های زیادی در طول جنگ کشیده بودند و حالا میخواستند فقط زندگی کنند و از همه لذایذ آن برخوردار باشند. شاید بتوان تابلوی La Joie de vivre ( شور زندگی)پابلو پیکاسو را که در سال 1946 کشیده شده بود، چیکیده روحیه فرانسوی ها در آن دوران دانست. شور زندگی همه جا به چشم میخورد. مردم با امکانات کمی که در دسترس داشتند چنان زندگی میکردند که فردا قرار است بمیرند. چند ماهی که در فرانسه بودیم، خیلی خوش گذشت. برای پسرمان خسرو هم ایام خوبی بود. با وجود سرمای زمستان، ما فرصت بازی با تنها فرزندمان را از دست نمیدادیم. تو داشتی سالهای دوری از من و خسرو را جبران میکردی. ما حتی در همین فرصت کوتاه دوستان زیادی پیدا کردیم. تو حراف خوبی بودی و هنوز هم هستی!! مخ فرانسوی ها را در خصوص نمیدانم، عشق شرقی و عرفان و فلسفه شرقی و حافظ و خیام و غذاهای ایرانی به کار میگرفتی! فرانسوی ها همیشه از اینکه تو تا حالا کتابی را منتشر نساخته ای تعجب میکردند. یادم است که انگار طرح رمانی را هم ریختی ولی با آمدنمان به آمریکا، دیگه همه چیز فراموش شد.

* آره ! سارا! در کنار همه اینها، آن مدت کوتاه اقامت در پاریس که شش ماه هم طول نکشید، فرصتی بود تا از نزدیک ساختمانهای قدیم و جدید پاریس را از نزدیک ببینم. طراحی سازه های فلزی برایم تازگی داشت و برج ایفل نمونه خوبی در این مورد بود. اگه یادت باشه، آنقدر به برج نگاه میکردم که حوصله تو و خسرو را سر میبردم. من از دوره اقامت چند ماهه در فرانسه، هرگز شباهت خودم و پیر مندس فرانس سیاستمدار همه فن حریف فرانسه را فراموش نمیکنم. تو برای اولین بار این نکته را کشف کردی سارا! یادت است هر روز صبح که روزنامه را میدیدم، تو به عکس های مندس فرانس اشاره کرده و میگفتی: بهرام! روزنامه های فرانسوی پر است از عکس های تو. من و مندس فرانس به یک شکل پیر شدیم. البته او چند سال پیش فوت شد و لی من هنوز جان سختم و زنده. مهندس افتخاری دوباره بعد از گفتن این خاطرات، اندکی تو لک رفته و مشغول بازیابی فایل های خاطرات گذشته در لایه های مغزش شد. بعد از حدود 20 دقیقه سکوت و تجدید قوا دوباره راه افتاد. یادته سارا! تو به من میگفتی که شبیه خواربارفروش های پاریسی هستم. درست مثل مندس فرانس! او بیشتر از آنکه قیافه نخست وزیر کار کشته ای را داشته باشد، به بقال موفقی شبیه بود! سارا! تو همیشه به من لطف داری!!

* آره! دوره عجیبی بود. Pierre Mendès Franceاز 18 ژوئن تا 23 فوریه 1955 نخست وزیر بود و با رای عدم اعتماد مجلس برکنار شد. Christian Pineau فقط دو روز نخست وزیر بود و سرانجام Edgar Faure آنقدر جان سخت بود که توانست تقریباً یک سال یعنی از 23 فوریه 1955 تا اول فوریه 1956 در پست نخست وزیری دوام بیاورد. René Coty هم رئیس جمهور فرانسه بود. شاید آخرین رئیس جمهور اشراف منش که در عین حال شاهزاده آندورا هم به حساب می آمد. ما هم به تاسی از فرانسوی ها داشتیم از زمین و زمان لذت میبردیم. بعضی وقتها، به نظرم میرسید که رفتن به آمریکا را فراموش کرده و برای اقامت دائمی در فرانسه برنامه ریزی کنم ولی قولی که به عزت داده بودم را تو همیشه به من یادآوری میکردی. من نجات جان خود را مدیون عزت بودم و حالا باید نقشه او را تا آخر اجرا میکردم. بهار آن سال، آفتاب درخشش عجیبی در پاریس داشت. اولین نامه از دکتر محمد رضا زاهدی را در اول آوریل و یا به عبارتی روز ویژه ابلهان دریافت کردم. داشتیم یواش یواش به زندگی راحت در پاریس عادت میکردیم. دکتر زاهدی بعد از تعارفات معمولی و اشاره به آشنائی طولانیش با عزت، اندکی در مورد سفرمان صحبت کرده و قول داده بود که در نامه های بعدی جزئیات بیشتری را در اختیارمان بگذارد. خیلی دلم میخواست که عزیمتمان از پاریس بعد از 14 ژوئیه یعنی روز باستیل باشد ولی دکتر زاهدی انگار دلش می خواست ما قبل از آن تاریخ پاریس را ترک کنیم. زاهدی از من خواسته بود که انگلیسی ام را تقویت کنم. خواندن روزنامه های انگلیسی زبانی را که به پاریس میرسیدند، برایم توصیه کرده بود. من که تازه داشتم به فرانسه عادت میکردم فکر ترک آن برایم سخت بود. دوم آوریل، سیزده به در خودمان بود. جالب است که با دوستان فرانسوی آن روز را گذراندیم. در آن سالها، ایرانیهای مقیم پاریس، اغلب فسیل های دوره قاجار و نا ناراضیان دیگری بودند که ما اصلاً دلمان نمی خواست به هیچ عنوان با آنها هم کلام بشویم. این نکته ای بود که عزت چندین بار به ما گوشزد کرده بود و فکر میکنم هنوز هم کاربرددارد: دوری از هم همیهنان گرامی در خارج از کشور مساوی است با امنیت و جمعیت خاطر. در 55 سال گذشته برایم ثابت شده که این توصیه عزت چقدر کارساز است. اگر با ایرانیها معاشرت کرده بودم، همان دو سال اول رازم را عین آب خوردن می گشودند ودیگر امنیتی برایم باقی نمیماند. سارا! تو چیزی نداری بگوئی؟ من دیگه خسته شدم.

* چرا! بهرام. دلم میخواهد قبل از ادامه خاطراتت برام بگوئی که این روزها به چی داری فکر میکنی؟ تو الان ماههاست که گرفتاری. به قول فرانسوی ها vous êtes occupé.دیگر آن شور سابق را نداری. انگار داری به موضوعی جدی فکر میکنی. تو قبلاً وقتی مدتها سکوت میکردی بعداً با ایده یک سفر جذاب مرا غافلگیر میکردی. بعد مدتها در خصوص مقصد و جاهای دیدنی و فرهنگ و تاریخ سرزمینی که می خواستیم برویم، مشتاقانه صحبت میکردی. انگار داری به سفری دور و دراز فکر میکنی. راستش را بگو بهرام، مقصد بعدی کجاست؟

راستش را بخواهی سارا، دارم به طور کاملاً جدی به مرگ فکر میکنم. تازه فهمیدم که مرگ چقدر لذت بخشه! میدونی سارا، جائی خواندم که هر گاهی دوستی را از دست میدهیم در واقع بخشی از وجودمان میمیرد و با مرگ آخرین دوست دیگر دلیلی برای ادامه زندگی وجود ندارد. از رفقای سازمان نظامی لابد یادت است که ستوان 1 شهربانی حسین قبادی، فرزند نوروزعلی شناسنامه 117 صادره از بابل که از موثرترین افسران واقعه فرار زندانیان حزب از زندان قصر بود، بعد از سالها اقامت در شوروی با وجود آنکه کاملاً میدانست که در ایران غیاباً به اعدام محکوم شده و در صورت مراجعت،تیرباران خواهد شد، با اینحال با اصرار خواست که به ایران تحویل داده شود، این کار شد و بلافاصله بعد از ورود به ایران در سال 1343 و دادگاهی صوری، به جوخه اعدام سپرده شد. بعضی وقتها به همه این اعدامی ها حسودیم می شود. کاش من هم همراه آنها در همان سال 33 دستگیر شده و تیرباران میشدم. رفعت محمد زاده کوچری، فرزند بیوک شماره شناسنامه 17540 صادره از کنسولگری ایران در بادکوبه ستوان 1 شهربانی که به همراه قبادی در فرار زندانیان توده ای دست داشت، با سرنوشت دیگری روبرو شد. بعد از انقلاب سال 1357 به ایران آمد و در سرکوب حزب در سال 1364 دستگیر و اعدام شد. با همه اینها وقتی با خودم فکر میکنم میبینم که دلایل زیادی دارم که ادعا کنم، زندگی خوبی را پشت سر گذاشتم و الان فقط مرگ را کم دارم. جوانی پر شوری داشتم. ما جوانان آرمانگرائی بودیم که هدف بزرگی داشتیم. ما میخواستیم جهان آینده را آنطوریکه خودمان میخواهیم بنا کنیم. هنوز بعد از این همه سال، از راهی که انتخاب کردم پشیمان نیستم. اصل کار من و رفقایم درست بود، ما بد هدایت شدیم. به ما خیانت شد. ما را فروختند. به ثمن بخص. همیشه متن فرانسوی انترناسیونال در گوشم است:

Debout! les damnés de la terre
.................
.................
Le monde va changer de base
Nous ne sommes rien, soyons tout!

* هیچگاه از ترجمه این سرود به فارسی خوشم نیامد. از انشای آن فکر میکنم، کار احسان طبری باشد. آن شور و حالی را که این سرود در دل خود دارد، در برگردان فارسی آن خبری نیست. میدونی در ترجمه فارسی انترناسیونال می گوید: بنده را مولا می کنیم. با تصوری که خواننده عادی از بنده و مولا دارد فکر نمیکنم، درک درستی به خواننده ایرانی بدهد. شاید اگر آدمی مثل ابولقاسم لاهوتی تصمیم به ترجمه این سرود میگرفت، نتیجه بهتری میداد. بگذریم سارا! من از همه رفقایم در سازمان نظامی درس هاو تجربیات زیادی را فراگرفتم. ما شور جوانی را با آرمانگرائی آمیختیم ولی خوب! شکست سختی خوردیم. همین الان از نتیجه کار راضی هستم. نه به خاطر شکست ها بلکه به خاطر پیروزی ها. ما سنگ بنای خوبی برای آینده گذاشتیم. نسل ما همیشه در ایران به عنوان نسلی ممتاز در خاطره تاریخ باقی خواهد ماند. نسل ما توانست ادبای خوبی را به جامعه ایران تحویل داد. ستوان یک سوار ابراهیم یونسی بانه فرزند سلیمان از مسئولین حوزه های حزبی که بعد از محاکمه به اعدام محکوم شد ولی بعد از اعتراضات مردمی نسبت به اعدام ها با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم گردید. یونسی آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز را در سال 1336 و زمانی که مدت محکومیت خود را در زندان میگذرانید، از انگلیسی به فارسی ترجمه کرد. یک جفت چشم آبی از توماس هاردی نیز از دیگر ترجمه های برجسته این ادیب است. علی محمد افغانی خالق شوهر آهو خانم و آثاری دیگری در زمینه رمان از اعضای سازمان نظامی حزب توده بود. محمود جعفریان از اعضای سابق سازمان نظامی که قبل از انقلاب به معاونت سیاسی سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران رسید و بعد از 22 بهمن اعدام شد. عباس حجری از دیگر محکومین سازمان نظامی بود که در 22 بهمن از زندان آزاد و در تابستان سال 1367 اعدام گردید. همه اینها را گفتم تا دوباره اهمیت سازمانی را که سالها افتخار عضویت در آن را داشتم حد اقل برای خودم دوباره یادآوری کنم. البته اعدام اعضای سازمان نظامی بعد از انقلاب اسلامی نیز ادامه یافت و ناخدا یکم بهرام افضلی، سرهنگ هوشنگ عطاریان، سرهنگ بیژن کبیری و سرهنگ حسن آذرفر به جرم عضویت در سازمان نظامی حزب توده، در سال 1364 دستگیر و اعدام شدند. سرگرد وکیلی شعری را قبل از اعدام خود سروده بود که در بخشی از آن میگوید: صبح فردا پسرم باز بخواند به سرود که به هوشیاری حزب پدرم باد درود. فکر می کنم این بیت همه تصور اعضای صادق سازمان نظامی بود که تا آخرین لحظات نا کارآمدی رهبران سیاسی حزب را باور نداشتند. به نظرم بهتر بود که این بیت به صورت: صبح فردا پسرم باز بخواند به جفنگ که در حزب پدرم بود هزاران نیرنگ تغییر میافت تا نشان دهنده شکاف عمیقی باشد که اعضاء ساده و از جان گذشته حزب و رهبران آن از انگیزه های تاسیس حزب داشتند. آره سارا! مرگ بعضی وقتها خیلی شیرین است... آتشی ز کاروان به جا مانده. در همه این سالها به دنبال نسخه ای از فیلمی بودم که از مراسم اعدام اولین گروه افسران سازمان نظامی در 27 مهرماه 33 تهیه شده است. متاسفانه هیچ جا ردی از آن ندیدم ولی صد در صد مطمئنم که چنین فیلمی است. تصور نشستن گلوله ها بر بدن هم قطارانم در آن صبح پائیزی تهران، برایم رعب انگیز است ولی الان که به گذشته فکر میکنم میبینم که آنها جان خود را بر سر عهدی که بسته بودند گذاشتند و باعث اعتبار سازمان ما شدند. که بر فروزم آتش در کوهستان ها... گاهی وقتها فکر می کنم که هم قطاران شهیدم چقدر خوشبخت بودند. خوب سارا! چه چیز جدیدی در خاطراتم می بینی که قبلاً نگفته بودم؟

* بهرام! تو داری بین جزایر خاطراتت، پل میزنی. همه اینها را کم و بیش قبلاً گفته بودی و لی حالا می فهمم که زندگی و مرگ تو در سال 33 فقط به مویی بند بود.

* یادم نیست کجا شعری سرخ پوستی خوانده بودم که در وصف رئیس قبیله ای که از زندگی دست شسته بود چنین میگفت: گاهی وقتها مرد ها حتی علاقه ای به شمارش اسبهای خود ندارند تا چه برسه به سوارکاری. وضعیت فعلی من هم همین است. مرگ عزت آخرین قطره ای بود که دیگر پیمانه را پر کرد. چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ – پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ.الان مدتهاست که به کرمیشن Cremation فکر میکنم. با موسسات زیادی که در سطح ایالت کالفرنیا فعالیت میکنند، تماس گرفته ام. اغلب آنها ظرف حد اکثر 24 ساعت بعد از دریافت Health Department Disposition Permit (مجوز دفن از سوی وزارت بهداشت) مرا سوزانده و خاکستر مرا به تو تحویل خواهند داد. قبلاً فکر میکردم که بهترین نقطه برای پراکندن خاکستر من، سان لوکاس در انتهای شبه جزیره کالیفرنیا در خاک مکزیک است. یادته که اوایل ورودمان به لوس آنجلس چقدر به دماغه سان لوکاس میرفتیم. غم غریبی داشت، مدار راس السرطان از این دماغه میگذره، حال و هوای بنادر جنوبی ایران را داره و یا بهتر است بگویم داشت چون الان سالهاست که دیگه آنجا ها نرفته ایم. میدونی سارا! ما به مکزیکی ها مدیونیم. ما اغلب سالهای عمرمان را در شهری گذراندیم که به زور از صاحبان اصلی آن یعنی مکزیکی ها گرفته شده است. من هنوز پیمان صلح آمریکاو مکزیک در قرن نوزدهم را که باعث الحاق لوس آنجلس به آمریکا شد، غیر منصفانه میدانم. شاید پراکندن خاکستر من در آبهای کناره های دماغه سان لوکاس، نوعی تشکر از همه دوستان مکزیکیم باشد. ولی هر چقدر پیرتر شده و به مرگ نزدیک می شوم، دلم می خواهد که تو خاکسترم را ببری ایران. اگر تو جوی آبی در تجریش هم بریزی برایم کافی است. شاید روزی با خاکستر هم قطارانم ممزوج گردد؟ شاید!

سارا با شنیدن صحبتهای بهرام، دیگر حوصله اش سر رفت و گفت:

* بهرام! تو هیچگاه اینقدر بد بین نبودی. بهتر است از آمدنمان به آمریکا بگوئی. تو هنوز حافظه خوبی داری. تو یک کامپیوتر زنده ای پسر! بهرام نیم نگاهی به سارا کرد و لبخند محوی زد. سارا برای اولین بار سایه مرگ را در چشمان همیشه هوشیار یار زندگیش دید. سارا خواست بهرام به حرافی تشویق کند. خوب دیگه! جناب سرگرد مهندس بهرام افتخاری! از موفقیتهایت در آمریکا حرف بزن! یالله رفیق!

* با پرواز ایر فرانس روز چهار ژوئیه 1955 وارد فرودگاه نیویورک شدیم. هواپیمایمان فکر میکنم ساخت بوئینگ بود مدل L.1049G ترکیبی از گذشته و آینده. آن وقتهای میشد با هواپیما از پاریس به بوستون و شیکاگو و مکزیکو سیتی سفر کرد. مسافرت راحتی داشتیم. البته بلیط هواپیما گرانتر از کشتی های مسافری بری بین لو هاور و نیویورک بود. در حالی که دکتر زاهدی برای هر بلیط بزرگ سال 450 دلار پرداخته بود، بلیط سفر دریائی فقط 325 دلار بود. به هر حل سفر خوبی بود. حالا نوبت توست سارا ! چه احساسی از آمدنمان به آمریکا داشتی؟

* آره بهرام! در بدو ورود به آمریکا، نوعی منطقه گرائی و بی میلی به رویدادهای سایر نقاط جهان رادرآمریکائی ها دیدم. یادم نیست اصطلاحش چی میشه؟ آهان Parochialism البته اگر اشتباه نکنم. از یقه های پهن کت های مردان و صورت های پر کک و مک زنان خیلی تعجب کردم. به نظرم آمریکائیان اصیل نوعی عروسک های خمیری بودند. همه آمریکا عین شهرک های جدید صنعتی در حاشیه پاریس به حساب می آمد.

* میدانم سارا! ما هیچگاه به هوستون تکزاس نرفتیم. دکتر زاهدی را در نیویورک دیدم. با خودم فکر کردم شاید دکتر زاهدی هم به توصیه عزت نمی خواهد ما را تا محل کار و زندگیش درتکزاس ببرد. احتمالاً او هم از فضولی های ایرانیان مهربانی که در نزدیکیش زندگی میکردند، ترسیده بود. نمیدانم. برای ما میزبان خوبی بود. بعدش یکراست آمدیم لوس آنجلس و من بلافاصله رفتم دانشگاه. من همه چیز را از اول شروع کردم. به دلیل تعویض هویتم، همه مدارک قبلی از جمله دانشنامه لیسانس مهندسیم را نمی توانستم ارائه دهم. دانشکده مهندسی عمران (راه و ساختمان) و علوم کاربردی دانشگاه UCLA شروع خوبی بود. آن موقع این دانشگاه کمتر از چهل سال از تاسیسش می گذشت (شعبه لوس آنجلس) و شهرت و تعداد دانشجویانی امروزی را نداشت. از ماشین حساب و بالاتر از آن از کامپیوتر خبری نبود. من در محاسبات عددی و برآورد هزینه ها خیلی وارد و می توانم ادعا کنم که سرآمد همه دانشجویان رشته مهندسی سیویل بودم ولی دانشجویان آمریکائی انصافاً قدرت تجسم پرسپکتوی بیشتر از من داشتند. همیشه به قابلیت تجسم بالای آنها غبطه می خورم. شاید اگر من هم قدر آنها تصور بالائی داشتم کارم به اینجاها نمی کشید. پیدا کردن کار برای فردی مثل من که به سرعت تابعیت امریکائیم را به دست آوردم کار سختی نبود. در کنار همه این فعالیتها از موسیقی محلی و یا به قول آمریکائیها (کانتری میوزیک) خیلی خوشم می آمد. مجموعه ای در حدود ده هزار آهنگ کانتری آمریکائی و مکزیکی را جمع آوری کردم. مهندس باز سکوت کرده و چشم هایش را به دوردست ها دوخت. از جایش بلند شد و پنجره کوچک آشپزخانه را باز و سیگاری روشن کرد. با کشیدن سیگار آرامش از دست رفته را بازیافت و دوباره زبانش باز شد.

* میدونی سارا! خیلی وقتها رفقایم را خواب می بینم. یادم است مادر بزرگم میگفت دیدن مکرر مردگان در خواب نشانه آن است که در آستانه رفتنی. ارواح درگذشتگان زود تر از خود شخص متوجه مرگش می شوند. الان خیلی وقته که شبها، خسرو روزبه (ملایری چشم سبز و آرام)، سرهنگ عزت الله سیامک و سرهنگ محمد علی مبشری و دیگر رفقای سازمان افسری را در خواب مبینم. هر شب جرو بحث و به قول آن روزی ها اتو کریتیک های طولانی داریم. بر خلاف دنیای واقعی همه مثل یک کمونیست خوب سعی دارند که مسئولیت شکست را بر عهده بگیرند. سرگرد وکیلی هم که تمام تاریخ انقلاب های قرن نوزدهم فرانسه و به خصوص کمون پاریس را از حفظ بلد است، همیشه مشابه سازی های جالبی بین وضعیتی که در ایران با آن روبرو هستیم و اروپای منقلب قرون هیجده و نوزده انجام داده و سرانجام با یک نقل قول انقلابی صحبت های خود را پایان میدهد. سارا دلم می خواهد درست مثل خاموش شدن آرام شمعی در دم دمای طلوع آفتاب بمیرم. خواهش می کنم اصلاً برایم گریه و زاری نکن. زنگ بزن به همان موسسه کرمیشن. آنها کارشان را خوب بلدند. هزینه ها را هم می توانی با استفاده از کارت اعتباری بپردازی. تا آمدن آمبولانس و آماده شدن اجازه دفن وزارت بهداشت، برایم سرود اینترناسیونال به زبان فرانسه و آهنگ قدیمی ویلیام راجرز را پخش کن. هر دو را روی فلش مموری گذاشته و به پخش داخل اطاق پذیرائی وصل کرده ام، فقط کلید پلی را بزن. سرود و آهنگ مورد علاقه ام تا وقتی متوقفشان نکنی پشت سرهم پخش خواهند شد. فکر نمی کنم مردن کار سختی باشد. به قول آرت بخوالد: مردن از پیدا کردن جای پارک ماشین در واشنگتن دی سی راحت تر است!!

* سارا به دلش برات شده بود که مهندس همه کارهایش را دقیقاً تنظیم کرده، حتی مرگش را.

* هنوز دقایقی از شروع پخش آهنگ ویلیامز نگذشته بود که سر مهندس به آرامی بر روی شانه اش خم شد و دهانش باز ماند. سارا به آرامی پتوئی بر رویش کشید. خورشید دیگر کاملاً بالا آمده بود و از پشت پرده ها نور به داخل می تراوید. وارطان نتیجه 8 ساله مهندس که حاصل ازدواج روزا دختر خسرو (نوه مهندس) با یک ارمنی ایرانی تبار بود از اطاق خواب خود بیرون آمد و در آشپزخانه به پدر بزرگش زل زد و با تعجب از مادر بزرگش پرسید: بابا بهرام به من قول داده بود که امروز برویم ماهیگیری! با ناباوری به صورت پدر بزرگش خیره ماند: اینطوریکه که خوابیده به این زودی ها بیدار نخواهد شد. سارا نخواست واقعیتها را به نتیجه نو جوان خود بگوید:

* آره عزیز دلم، پدر بزرگت خستگی دهها سال کار و تلاش را در میکند ولی به زودی بیدار خواهد شد. وارطان با ناباوری در حالیکه به صورت پدر بزرگش زل زده بود. متوجه آب دهن مهندس شد که راه افتاده بود و روی گل سرخ پتوئی میریخت که سارا بر رویش کشیده بود. سرود اینترناسیونال همچنان طنین انداز بود.

* سارا داشت میرفت سمت تلفن تا به خسرو تنها فرزندشان که در یک سفر کاری به نیواورلئان رفته بود، زنگ زده و مرگ پدرش را اطلاع دهد که متوجه کارتی در نزدیکی تلفن شد. کارت موسسه ای برای کرمیشن بود که در سطح ایالت کالیفرنیا فعالیت میکرد. روی کارت عکس ساحلی با امواج بلند گراور شده بود. به نظرش امواج خیلی بلند از معمول می آمدند از همان هایی که برای موج سواران ایده آل است. بهرام هزینه 698 دلار را پشت کارت یاد داشت کرده بود.با این توضیح که برای حمل جنازه تا محل کرمیشن مبلغ 300 دلار ثابت و برای هر یک پوند اضافه وزن مرده یک دلار نیز دریافت می شود. به نظر میرسید که مهندس اخرین محاسبه خود را قبل از مرگ انجام داده بود. برای 50 پوند اضافه وزن، سارا باید 50 دلار بیشتر می پرداخت: کلاً 748 دلار.

* سارا قبل از هر چیزی شروع کرد به گرفتن شماره موسسه کرمیشن: 8006155 نا نداشت بقیه ارقام تلفن را بخواند. گوشی را گذاشت. پرده اشگی جلوی دیدش را گرفت. دنیا در نظرش تیره و تار شد. روی صندلی کنار بهرام نشست.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
mrsaeid

very sad story

by mrsaeid on

i was hoping that Mr;Eftekhari would move to Iran and die in Shemroon and see the Fall season before his death.


Datis

آقای مرادی عزیز،

Datis


مثل اغلب کارهای شما، بسیار دلنشین بود. می ماند چند نکته: - در اوایل داستان چند جایی به "حمیدی" اشاره شد که فکر می کنم مقصود "افتخاری" بود. - باز هم گریزی به عشق ‎'ترومن‎' به چشم و آبروی مشکی ایرانیان زدید! - امیدوارم در آینده فرصت بیشتری برای ویرایش نوشته های خود داشته باشد. سلامت و پاینده باشد.

cyclicforward

Beautiful story, thanks

by cyclicforward on

It also pictures the pain and suffering that some of Iranian intellectuals went through those years and those who still has to go through it.

Just one minor correction, 1049G is not a Boeing aircraft and it is a Lockheed constellation. A most beautiful aircraft ever built. The date of the operation of the 1049G however matches the story.


maziar 58

.......

by maziar 58 on

Mr. Moradi  thanks for the beautiful story with a much nicer END.With respect          Maziar