مقدمه
مقاله حاضر به بهانه توضیح در باره مصاحبه "پارازیتی" من با برنامه "پارازیت" صدای امریکا نوشته شده است، اما در طی این نوشتار "فرهنگ سیاسی ناسالم" ایران نیز به نقد کشیده شده است. در آن مصاحبه، بنابر ادعای مخالفین، من آقای دکترمحمد مصدق را مغرضانه و یا از روی بی توجهی با آقای احمدی نژاد "مقایسه" میکنم. این نوشته، بعد از این مقدمه، در هفت بخش عرضه میگردد. اول، توضیحاتی در باره "مصاحبه" داده میشود؛ دوم، چند نکته در باره "مقایسه" مطرح میگردد؛ سوم، هدف من از "مقایسه" تشریح میشود؛ چهارم، چند نکته تاریخی در باره فکر وعملکرد آقای دکتر مصدق یادآوری میگردد؛ پنجم، نقد و نظرهای ارائه شده در باره مصاحبه و "مقایسه" مطرح میگردد؛ ششم، پاره ای از مشکلات فرهنگ سیاسی ایران تشریح میشود؛ و هفتم، ضرورت یک فرهنگ سیاسی نوین مطرح میگردد. این مقاله به احترام همه آنهائی که در باره "مقایسه" تمثیلی من نظر داده اند و یا از من به آن دلیل رنجیده اند نوشته شده است. در همین حال هم ممکن است این نقد "بیرحمانه" من از فرهنگ سیاسی کشور (و البته نه فرهنگ اجتماعی آن) باعث رنجش گروه دیگری بشود که از آنها نیز پیشاپیش پوزش میطلبم. من جدا امیدوارم که این مقاله، صرفا انتقادی و تدافعی خوانده نشود بلکه نقطه شروع گفتمان مستدلی در باره فرهنگ سیاسی ایران گردد.
آنچه که در بخش "نقد و نظر" آمده است یک واقعیت مهم را در باره فکر و گفتمان سیاسی در ایران امروز نشان میدهد و آن اینکه دو فرهنگ سیاسی کاملا متفاوت در مقابل هم قرار گرفته اند. تمایل اول که غالب است میخواهد فرهنگ سیاسی ناسالم گذشته را بدون تغییر و یا با تغییراتی سطحی حفظ کند و برای این منظور هنوز هم پشت سر "قهرمانان" سیاسی خود قایم میشود و با هر نوع انتقاد و نوآوری مبارزه میکند؛ و تمایل دوم که در حال جوانه زدن است میخواهد خود را از تمامی قید و بند های فرهنگ سیاسی گذشته برهاند و یک فرهنگ سیاسی نو بوجود بیاورد. طرفداران این فکر هر نوع نقدی را سازنده میدانند و از "تهدیدهای" مخالفین هم واهمه ای ندارند وبرای شجاعت خود هزینه هم میدهند. من خود را جزئی از این گروه دوم میدانم. از طرف دیگر، نیروی کوچک بغایت بی فرهنگی هم هست که هدفی جز نابود کردن ایران و بدنام کردن اسلام ندارد. در این میان توده مردم زحمتکش و شریف ایران هم بدون توجه به این کشمکش ها در درون فرهنگ سیاسی کشور، در چهارچوب فرهنگ اجتماعی و ادبی بسیار غنی و انسانی خود زندگی میکند.
در جائی خواندم که یکی از روشنفکران سیاسی مقیم خارج از کشور و از طرفداران "همه جور جنبش"، شامل نوع سبزش، در پاسخ این سئوال که معنی "رای من کو" چیست گفته بود "عصاره 120 سال مبارزه ملت ایران برای دمکراسی." من وقتی این جواب را خواندم به این فکر فرو رفتم که آیا این روشنفکر سیاسی "دمکراسی خواه" ما اصلا میداند که چه میگوید و دست روی چه مشکلی گذاشته است؟ وقتی بیشتر تجزیه و تحلیلش را خواندم متوجه شدم که متاسفانه ایشان همان را منظور دارد که در جمله آمده است – 120 سال مبارزه پشتوانه جنبش سبز است و این راه باید ادامه یابد تا به دمکراسی برسیم! اما برای من این جواب ایشان معنی مهمتری از آنچه در ظاهر جمله بود پیدا کرد و مرا به فکر ژرفتری فرو برد. چرا بعد از 120 مبارزه بی نتیجه برای دمکراسی هنوز هم میخواهیم در همان مسیر قبلی بمانیم، هم در فکر و هم در عمل؟ و یا اگر کسانی هستند که میخواهند این مسیر تغییر کند، آنها در سر راه خود چه موانعی دارند و اصولا آنها قادر به انجام این امرخواهند بود؟
اینکه طبقه روشنفکر و بخشی از ملت ایران 120 سال است برای دمکراسی مبارزه کرده، حتما درست است. ما در این 120 سال چندین انقلاب کرده ایم، چندین جنبش دمکراسی خواهی و اصلاح طلبی داشته ایم، و حتی گاهی هم قدرت را از نیروهای "مرتجع و دیکتاتور" گرفته ایم ولی باز هم برگشته ایم به نقطه صفر، یعنی کشور دوباره بدست دیکتاتور افتاده است. درواقع تاریخ 120 سال گذشته را میشود بصورت این دور تسلسل خلاصه کرد: دیکتاتوری، انقلاب، هرج و مرج دمکراتیک و بعد باز هم دیکتاتوری و ... ما در باره اینکه چرا بعد از 120 سال مبارزه مداوم به آن هدف نرسیده ایم بسیار بحث داشته ایم و نوشته ایم. اما ما بندرت سعی کرده ایم به این واقعیت هم فکر کنیم که پس چرا بعد از 120 سال پیمودن راهی که ما را به مقصد نرسانده است آنرا رها نکرده و به راه دیگری نرفته ایم؟ به اعتقاد من، یک جواب علمی و مستدل به این سئوال میتواند جامعه سیاسی ایران را متحول کند.
مثالی بزنم تا فکرم بهتر منتقل شود. از خانه من درمنطقه زیبای تالش در ساحل دریای مازندران تا شهر رشت حدود یک ساعت با اتومبیل راه است. در زمان ترافیک سنگین و یا هوای بد شاید تا دو ساعت هم برسد. اما اگر من از خانه خود راه بیفتم و تا 5 ساعت هم به رشت نرسم، آیا نباید اتومبیل را بکناری بزنم و به نقشه راهنما نگاه کنم که دارم در چه مسیری رانندگی میکنم؟ شاید من اشتباها بجای رشت دارم به تبریز میروم! آیا واقعاً وقتش نرسیده است ببینیم مسیرسیاسی ما در این 120 سال درست بوده است یا نه؟ منطقا اگر این مسیر درست بود که میبایست بعد از این همه سال ما را به مقصد میرساند ویا حد اقل نزدیکتر میکرد. حتما باید مشکلی در این مسیر وجود داشته باشد که این اتفاق نیافتاده است. ولی چرا حتی این سئوال را مطرح نکرده ایم که مسیرمان ممکن است غلط باشد؟
من فکر میکنم یکی از دلایلی که ما نتوانسته ایم به این سئوال بیاندیشیم وبدنبال پیدا کردن مسیر جدیدی باشیم فرهنگ سیاسی ناسالم ماست. منظور از فرهنگ سیاسی مجموعه ای از روابط، ارزش ها، عادات، و رفتار های مشترک بین یک جمعیت مشخص است که سیستم سیاسی یک کشور یا ملت را تحت تاثیر قرار میدهند. این عوامل از سطح فرد شروع میشوند ولی آنچه انها را به فرهنگ سیاسی قفل میزند فکر وعمل فرد نیست بلکه روابط و ارتباطات میان افراد (شهروندان) و بین آنها و جامعه سیاسی (دولت، احزاب) است. این تاثیر گذاری در ذات خود دو طرفه است، یعنی سیستم سیاسی هم روی فرهنگ شهروندان و هم روی فرهنگ جامعه سیاسی تاثیر میگذارد. بنابراین، بستگی به کیفیت عوامل یاد شده، فرهنگ سیاسی مشخصی شکل میگیرد. مثلاً اگر کیفیت روابط، ارزش ها، عادات، و رفتارها یک ملت پائین باشد، فرهنگ سیاسی آن ملت هم به همان درجه ناسالم خواهد بود.
اول - در باره مصاحبه
برنامه "پارازیت" صدای امریکا همان است که اسمش میگوید و نباید آنرا بیش آن جدی تلقی کرد. "مصاحبه کننده" در این برنامه خود یک مدعی و منتقد است و گاها حتی یک "بازجو" هم میشود وهدفش هم این نیست که از مصاحبه کننده برای آموزش شنونده هایش بهره بگیرد بلکه هدفش حمایت از جنبش سبز وتخریب بی چون و چرای حکومت اسلامی در ایران است. برای یک ارزیابی منصفانه و حرفه ای از "پارازیت" و مصاحبه من به نوشته آقای مهدی جامی مراجعه کنید. و برای توضیح من در باره این "مقایسه" دربرنامه "پارازیت" به مصاحبه من با جمشید برزگر در برنامه "پژواک" بی بی سی گوش دهید.
این را هم یاد آوری کنم که مصاحبه ای که پخش شد تنها بخشی از کل مصاحبه بود و نه تمام آن و بخشی از متن که میتوانست توضیح بیشتری در باره "مقایسه" بدهد پخش نشد که امیدوارم یک روز در اختیار مردم شریف ایران قرار بگیرد.
دوم - در باره "مقایسه"
میگویند "درمثال مناقشه نیست" و من فکر میکنم که این حکم در باره "مقایسه" هم صادق است. هر مقایسه ای فی نفسه محدود، آزمايشي، و تجربي است. مثلا شرایط زمانی و محیطی متفاوت میشود و نیرو ها و خواست ها تغییر میکنند و غیره. در رابطه با ما ایرانی ها، روش مقایسه مشکل دیگری هم دارد و آن "خود محوری" و خودخواهی بغایت ماست. ما اصلا مرکز دنیا هستیم و شاید هم کل آن: "اصفهان نصف جهان است، اگر تبریز نباشد"! این طرز برخورد از نادانی یا ناآگاهی ما ناشی نمیشود بلکه نتیجه خود بزرگ بینی ماست. این است که ما فکر میکنیم با هیچ کس و کشوری قابل مقایسه نیستیم، عقیده ای به مطالعه مقایسه ای نداریم و اصولا هر قیاسی را "مع الفارق" (مقایسه دو چیز کاملا متفاوت) میدانیم مگر اینکه نتیجه مقایسه حتماً بنفع ما و یا بنفع آن چیز یا کسی باشد که ما میخواهیم! بی دلیل نیست که نوشته مقایسه ای در مورد ایران، مخصوصاً توسط ایرانیان، بسیار نادر است.
در رابطه با "مقایسه" مشخصی که گفته میشود من در"پارازیت" انجام داده ام باید به دو نکته بسیار مهم اشاره کنم. اول اینکه من دکتر مصدق را با احمد قوام مقایسه کردم و نه با دکتر محمود احمدی نژاد؛ و دوم اینکه بحث من روی "فرهنگ سیاسی" مصدق و قوام بود، یعنی روی فکر و عمل سیاسی آنها بود، نه خصوصیات شخصی آنها. آنجا که در مصاحبه از من سئوال میشود که قوام و مصدق امروز ایران چه کسانی هستند، من با خنده و با فرمی "پارازیتی" و گذرا جواب میدهم: "من" و "احمدی نژاد". متاسفانه برخی از شنوندگان، منجمله مغرضین حرفه ای، نه به لحن غیر جدی من توجه کردند و نه به بحث قبل از این"مقایسه"، و بنابراین نتیجه گرفتند که من دکتر مصدق را با دکتراحمدی نژاد "مقایسه" کرده ام. واقعیت این است که نه من قوام هستم و نه احمدی نژاد مصدق.
من یک دانشگاهی و سیاستمدار روشنفکر هستم (نه یک روشنفکر سیاسی) که هرگز در قدرت نبوده ام، در حالیکه قوام تقریبا تمام عمرش را در سیاست و قدرت گذراند. مصدق و احمدی نژاد هم تقریبا بیشترین سالهای زندگیشان را در سیاست و قدرت بوده اند. اگر بشود قوام و مصدق را با هم مقایسه کرد یا من و احمدی نژاد را، این روش برای من و قوام و برای مصدق و احمدی نژاد که در دو دنیای متفاوت و دو ایران متفاوت زیسته اند خیلی محدود و آزمایشی میشود. من در باره اینکه چه شباهت هائی ممکن است بین من و قوام وجود داشته باشد و این مشترکات مرا سیاستمدار خوبی یا بدی میکند، در فرصتی دیگر حرف خواهم زد. در اینجا میخواهم روی مصدق و احمدی نژاد تکیه کنم.
سوای اینکه دکتر مصدق و احمدی نژاد در شرایط زمانی متفاوتی زیسته اند، دلایل دیگری هم وجود دارند که آنها را بسیار متفاوت میکند. مثلا مصدق شاهزاده ای بزرگ شده درپایتخت کشوربود، لقب "مصدق السلطنه" داشت، در خارج از کشور و در میان طبقه اشراف و دارالفنون غربی تربیت شده بود و بخشی از زندگیش در مبارزه برای انقلاب مشروطیت، مبارزه با سلطه انگلیس، و ملی کردن نفت گذشت. درحالیکه احمدی نژاد آهنگرزاده ای است از روستای ورامین که از هفت خوان رستم برای ورود به دانشگاه میگذرد و زندگی خودش را عمدتا در انقلاب اسلامی، جبهه های جنگ، ماموریت های امنیتی، مبارزه با "دشمنان" انقلاب، و بوروکراسی ایدئولوژیک حکومت اسلامی می سازد. بعلاوه، مصدق سکولار و مدرن است و احمدی نژاد مذهبی و اصول گرا؛ مصدق "نخبه زده" و احمدی نژاد "عوام زده" است؛ مصدق ظاهر و کلامی متجدد و غربی دارد و احمدی نژاد ظاهر و کلامی سنتی و بومی؛ مصدق حتما از احمدی نژاد "دمکراتیک تر" است وبیشتر پایبند به عرف، در حالیکه احمدی نژاد حتما از مصدق "مردمی تر" است و بیشتر پایبند به شرع. بدیهی است که این سوابق، باورها، و رفتارهای متفاوت، از آنها دو شخصیت متمایز میسازد.
علاوه براین تفاوت ها، میشود سوابق و سلایق خانوادگی، آموزشی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی دیگری را هم در باره این دو فرد مطرح کرد و نتیجه گرفت که درمجموع، مصدق یک چهره مقبول تری برای طبقات بالا و میانه بالا و احمدی نژاد برای طبقات میانه پائین، کارگری و فقیراست. این تفاوت در وابستگی و مقبولیت اجتماعی- طبقاتی مصدق و احمدی نژاد را ما در شعار ها و عملکرد های انها و در نوع هواداران این دو بخوبی میبینیم. مصدق بیشتر بدنبال "استعمار زدائی و آزادی" بود و طرفدارانش بیشتر طبقات بالا و میانه ایران بودند و آنها عمدتاً سکولار هستند، در حالیکه احمدی نژاد بدنبال "عدالت اجتماعی" است و طرفدارانش روستائیان و نیروهای فقیر و زحمت کش جامعه اند و در میان آنها نیروهای مذهبی به فور دیده میشوند. تصادفاً این تفاوت در مقبولیت طبقاتی را من در نقد و نظراتی که در رابطه با "مقایسه" تمثیلی من بین مصدق و احمدی نژاد مطرح شده اند، ودر زیر آمده اند، بوضوح دیدم.
اما این تفاوت ها نباید باعث شوند که وجوه مشترک آنها را نبینیم. من در اینجا به سه وجه اشاره میکنم. اول، هم مصدق و هم احمدی نژاد پوپولیست (عوام گرا) هستند. تکیه کلام مصدق این بود که "من نوکر مردم هستم". اتفاقاٌ احمدی نژاد هم همین شعار را مرتب تکرار میکند، با این تفاوت که شعار احمدی نژاد، با توجه به سابقه اش، واقعی تر مینماید - انگار ملت اینها را به رهبری برگزیده اند که "نوکر" انها باشند و فرهنگ "ارباب و نوکری" را گسترش بدهند! دوم، مصدق و احمدی نژاد هر دو ناسیونالیست هستند ودر برخورد با غرب ناسازشکار، با این تفاوت که ملی گرائی مصدق نخبه ای بود و ریشه سکولار داشت درحالیکه ملی گرائی احمدی نژاد عامیانه است و ریشه مذهبی دارد. مثلا، مصدق ملی کردن نفت را شاخص وطن پرستی خود نمود ودادگاه لاهه را محل مبارزه خود ساخت، در حالیکه احمدی نژاد این کار را با تکیه روی حق ایران برای غنی سازی اورانیوم انجام میدهد و لبنان و فلسطین را محل مبارزه خود کرده است. یعنی یکی "دیپلوماسی مبارز" و آن دیگری "حریف - خواهی انقلابی" را ترجیح میدهد.
سوم، دکتر مصدق و دکتر احمدی نژاد هر دو توان پائینی برای تحمل مخالف دارند، با این تفاوت که احمدی نژاد غیر دیپلوماتیک تر و انعطاف ناپذیر تر از مصدق است. مثلا، برای اینکه شانس یک استیضاح احتمالی را از مخا لفینش در مجلس شورای ملی از بین ببرد، مصدق مجلس هفدهم را، که در کنترل ملیون بود، علیرغم مخالفت رهبران درجه اول "جبهه ملی"، و با یک "رفراندوم" غیردمکراتیک (جدا نمودن صندوق های آری و نه) بست، درحالیکه مبارزه یکتنه احمدی نژاد خود محور با مجلس شورای اسلامی جز دشمن تراشی برایش سودی نداشته است. اگر بشود "قیام تاریخی" 30 تیر 1331 را با "جنبش سبز" 1388 مقایسه کرد، دراولی مصدق با سیاسی ترین شخصیت مذهبی ایران آن وقت، یعنی آیت الله کاشانی، اتحاد موقت میکند و باعث سرنگونی دولت قوام میشود و در دومی احمدی نژاد به همراه متحدین اصول گرا و امنیتی- نظامی خود، اعتراضات مردمی علیه انتخابات 1388 را سرکوب میکند.
سوم - هدف من از "مقایسه"
متاسفانه بی توجهی و یا بد فهمی هدف من از "مقایسه" تمثیلی بین مصدق و احمدی نژاد مهمترین دلیل عصبانیت آنهائی شد که جدا مغرض نیستند و صادقانه مصدق را "بت" خود میدانند و میخواهند ایشان برای همه و همیشه "مقدس" بماند. در حالیکه دوستداران مصدق فکر میکنند که من "مقایسه" بیجا و توهین آمیزی کرده ام، اما من کلا در حال و هوای دیگری به آن تمثیل اشاره کردم. سوای مسائل داخلی، ایران زمان احمدی نژاد از جهت درگیری اش با غرب سر غنی سازی اورانیوم، شباهت زیادی با ایران زمان مصدق از جهت درگیری اش با غرب سر ملی کردن نفت دارد. متاسفانه دولت فعلی حاضر نیست هیچ درسی را از سرنوشت مصدق که با غرب نتوانست به یک سازش معقول برسد بیاموزد. بنابراین، طرح مضحکه وار"مقایسه" تمثیلی 5 ثانیه ای من بین مصدق و احمدی نژاد دو هدف را تعقیب میکرد که هر دوی انها متاسفانه از نظر منتقدین اصولی من پوشیده ماند و بهانه خوبی بدست مغرضین داد.
هدف اول این بود که غیرمستقیم بگویم که دولت احمدی نژاد، و یا جمهوری اسلامی که احمدی نژاد آن را نمایندگی میکند، هم اگر ناسازشکاری را با غرب ادامه دهد میتواند دچار سرنوشت مرحوم مصدق شود، یعنی از سوی امریکا و متحدینش دیر یا زود، مستقیم یا غیر مستقیم، سرنگون گردد. این هدف با توجه به بیش از 20 سال فعالیت بی وقفه من برای حل مشکلات رابطه ایران و امریکا در یک چهارچوب "برد- برد" باید از طرف بینندگان مصاحبه به آسانی دریافت میشد که متاسفانه نشد. درعوض بیشترین توجه رفت به پروپاگاندای مصاحبه کننده متعاقب "مقایسه" که احمدی نژاد چنین است و چنان است و پس غیر قابل مقایسه با مصدق. تصادفا مطرح کردن همین "فرهنگ ناسالم سیاسی" مصاحبه کنده وبینندگانش هدف دوم من از "مقایسه" بود. متاسفانه این فرهنگ ناسالم سیاسی هم در زمان مصدق و هم امروز با قدرت، حاکم جامعه سیاسی ایران است و تلاش ها و تجربیات سیاسی چندین دهه گذشته هم نتوانسته است شکاف مهمی در آن ایجاد کند.
اگرچه این دو هدف اساسی من از "مقایسه" توسط بخش وسیعی از بینندگان برنامه "پارازیت" (که اکثرا جوان هستند و بی تجربه و بی اطلاع از تاریخ ایران) و دیگرانی که بعدا به اعتراض علیه من پیوستند (مغرضین و منصفین) درک نشدند و یا اگر هم درک شدند، بی اهمیت تلقی گردیدند، اما مصاحبه باعث شد که آن جرقه ی لازم برای یک "جنبش فکری فرهنگ ساز" در حوزه سیاست ایران زده شود. از مرحوم نیما یوشیج میپرسند که چرا ساختارهای شعر زیبای سنتی ایران را با "شعرنو" خود در هم دریخته است. جواب میدهد که با این نوآوری، دارم "آب در خوابگه مورچگان میریزم." من هم با آن "مقایسه" تمثیلی، و با توجه به اینکه "درمثال مناقشه نیست"، توانسته ام آنهائی را که پشت مرحوم دکتر مصدق و مرحوم آیت الله خمینی و دیگر رهبران سیاسی دهه های اخیر ایران قایم شده اند و درخفا "فرهنگ سیاسی ناسالم" ما را در حرف و عمل ترویج میکنند به "صحنه" بیاورم.
به اعتقاد من وظیفه ملی همه ایرانیان است که بحث سالم سازی فرهنگ سیاسی ایران را به یک جنبش ملی برای ساختن یک ایران توسعه یافته و دمکراتیک تبدیل کنند و از این راه به مرحوم مصدق و همه انهائی که برای ترقی این مرز و بوم زحمت کشیده اند و جان داده اند یک خدمت تاریخی و ماندگار بکنند. آنچه یک مصدق مرحوم شده میخواهد دفاع از خود نیست بلکه پیشرفت برای ایران است. این را هم اضافه کنم که این جنبش باید در ذات و عمق خود دمکراتیک باشد. یعنی حرکت ما برای ساختن یک فرهنگ سیاسی پیشرو باید به حذف کسی نیانجامد. برعکس، این جنبش باید با احترام به همه عقاید و سلایق، وضعیتی بوجود آورد که هر ایرانی ای که بخواهد بتواند در آن شرکت موثر داشه باشد. درواقع جنبش فکری فرهنگ ساز ما باید نه فقط در هدف و مضمون که در روش و رفتارهم دمکراتیک باشد.
چهارم - فکر و عملکرد دکتر مصدق
بدون شک مرحوم مصدق یکی از رهبران ماندگار تاریخ کشورمان است. اما همین ماندگاری، اگر مصون از نقد و نظر بماند، میتواند ما را در زمان مصدق منجمد کند، همانطور که تا به امروز کرده است. واقعیت این است که سرنگونی دکتر مصدق در کودتای 1332 سرنوشت ایرانی ها را در جهت منفی دگرگون کرد. اگر مصدق پیشنهاد 50 در صدی امریکا را برای پایان منازعه ایران و انگلیس بر سر نفت کشور میپذیرفت و مجلس شورای ملی را نمی بست، کودتای 1332 پیش نمی امد، و درغیاب آن اتفاق، دیکتاتوری شاه تثبیت نمیشد و ایرانیها به شدتی که ضد امریکائی گشتند نمیشدند. درغیاب این دیکتاتوری و کودتا، انقلاب اسلامی در ایران بوجود نمیامد. درمقابل، ایران یک روند آرام اصلاحات را طی میکرد و شانس توسعه ودمکراتیزه شدن ایران بیشتر میشد چون درغیاب دیکتاتوری شاه، فرهنگ سیاسی بهتری رشد میکرد و ایرانیها اینقدر دنیا را سفید و سیاه نمیدیدند. درعین حال گروگان گیری علیه امریکا هم منتفی میشد و درغیاب انقلاب و گروگان گیری، جنگی بین ایران وعراق در نمیگرفت، رابطه ایران و امریکا قطع نمیشد، این همه تحریم و تهدید در کار نبود، جامعه فعلی ایران این همه امنیتی- نظامی نمیشد، ومیلیارد ها دلار خسارت به ایران وارد نمی آمد.
واقعیت این است که دیپلوماسی ناسازشکارانه مرحوم مصدق با انگلیس و نپذیرفتن پیشنهاد 50 در صدی امریکا برای خاتمه منازعه (والبته از دیدگاه ملی گرائی) و بستن مجلس باعث شد که مسیر تاریخی ایران عوض شود. بنظر میرسد که منطق سیاسی، دیپلوماتیک، و دمکراتیک حکم میکرد که آقای مصدق مجلس را نبندد و پیشنهاد 50 در صدی امریکا را در مقطعی که کشور زیر فشار از بیرون و درون بود بپذیرد تا در مرحله اول بخشی از مطالبات بر حق ملت ایران بدست بیاید. آقای مصدق آنوقت میتوانست بعد از تثبیت این بخش از منافع کشور، چند سال بعد، بخش دیگری از سهم نفت را مطالبه و برای آن مبارزه کند و به همین طریق بتدریج طی چندین سال کلیه حقوق ایران را تامین نماید. اما آقای مصدق، که یک پوپولیست (عوامگرا) ملی بود، و میدانست که ملت ایران از سازش بدشان میآید و ذاتا انقلابی هستند، با اصرار بر ملی کردن صد در صدی نفت (که البته دولتی شد و نه ملی) راه مذاکره را بست و سرنوشت دولت خود و ملت ایران را بدست زور سپرد. حال آقای دکتر مصدق در چهارچوب چه منطقی فکر میکرد که حریف انگلیس، امریکا و طرفداران دربارهست و لزومی به سازش نیست را باید آنهائی که این همه سنگ مرحوم مصدق را به سینه میزنند توضیح دهند. لطفاً بحث را "حیثیتی" نکنید!
با توجه به سابقه مشی سیاسی آقای احمد قوام (مثلا در مذاکراتش با استالین برای اخراج نیروهای شوروی از گیلان متعاقب جنگ جهانی اول و آذربایجان متعاقب جنگ جهانی دوم، که در کتاب در تیر رس حادثه حمید شوکت در باره زندگی قوام تشریح شده اند)، تقریبا حتم بود که وی بر خلاف مشی مبارزه جویانه و پوپولیستی آقای مصدق، دیپلوماسی تدریجی و "سازشکارانه" را پیش میبرد که بنظر میرسد با توجه به توازن قوای بین المللی در مقطع شروع جنگ سرد واقع بینانه تر ومعقول تر بود و منافع ایران را هم در دراز مدت بهتر تامین میکرد. متاسفانه در کشمکش های سیاسی سال 1331 که به "قیام تاریخی" 30 تیر انجامید، دولت قوام سرنگون و دولت آقای مصدق با حمایت آیت اله کاشانی جانشین آن شده بود. این را هم یاد آوری کنیم که در کمتر از دو هفته بعد از آن حادثه تاریخی، دوستی مصدق و کاشانی به دشمنی تبدیل شد! یعنی این دو به همان تضادی رسیدند که قبل از آن قوام و کاشانی باهم رسیده بودند با این تفاوت که قوام در فکر و عمل خود در رابطه با نیروهای اسلامی واقع بین تر و شفاف تر از مصدق بود. این را هم اضافه کنم که هدف من دفاع از قوام نیست بلکه طرح بحث یک دیدگاه سیاسی دیگر است که اگر در 30 تیر شکست نمیخورد ایران ممکن بود سرنوشت دیگری پیدا کند.
داستان بستن مجلس توسط اقای مصدق ازعدم پذیرش پیشنهاد 50 در صدی امریکا هم تراژیک تر است. متاسفانه، درهما ن حال که آقای مصدق با امریکا سازش نکرد، به رهبران طراز اول جبهه ملی هم که خواهش و اصرار داشتند که ایشان مجلس شورای ملی را تعطیل نکند، وقعی نگذاشت و مجلس را از طریق یک همه پرسی غیر دمکراتیک تعطیل کرد (برای مخالفین و موافقین دو صندوق رای متفاوت گذاشته شده بود). در کتاب زندگی خلیل ملکی نوشته دکتر همایون کاتوزیان میخوانیم (صفحات 102-104) که خلیل ملکی، کریم سنجابی و داریوش فروهر به نمایندگی دیگر رهبران جبهه ملی به منزل مرحوم مصدق میروند و سعی میکنند به ایشان یادآوری کنند که با توجه به دسیسه های داخلی (از سوی شاه و طرفدارانش) و فشارهای خارجی (عمدتا انگلیس و امریکا)، تعطیل کردن مجلس خطرناک وعلیه منافع ملی ایران است. اما اقای مصدق نمی پذیرد و استدلال خودش را که این مجلس بدرد نمیخورد را تکرار میکند (آیت اله کاشانی رئیس مجلس بود و اقلیتی هم به همراه او ضد مصدق بودند). درهمین منبع میخوانیم که ملکی که از طرف رهبران جبهه داشت با مصدق گفتگو میکرد از جا بلند میشود و میگوید "آقای دکتر مصدق، این راهی را که شما میروید به جهنم است، ولی ما تا جهنم به دنبال شما خواهیم آمد".
متاسفانه، همانطور که تاریخ نشان میدهد راه مصدق نه فقط جنبش دمکراتیک ایران را به شکست کشاند و ایران را اسیر دیکتاتوری و تسلط خارجی کرد بلکه زندگی همین رهبران خسته از کاروزار را هم به باد داد. زندگی خودش هم سالها در حبس خانگی در ده آحمد آباد گذشت بدون اینکه از سوی همان مردمی که درهمه پرسی بستن مجلس به او آری گفته بودند، حمایت شود. اینکه راه به "جهنم" مصدق به اینجا ختم شد که ایران بعد از او غیر دمکراتیک بشود را نباید فقط به حساب دکترمصدق گذاشت. بدیهی است که چنین ارزیابی ای منصفانه نخواهد بود. از آن طرف هم، اینکه ایده و عمل مصدق را کلا مبرا از هر تقصیری در این رابطه بدانیم هم غیر منصفانه است. واقعیت این است که مصدق به سهم خود در تحولات سیاسی ای که متعاقب سقوط دولت ملی او پیش امد مقصر است. این البته بدان معنی نیست که ایشان مسئول دیکتاتوری شاه، انقلاب اسلامی و بلایائی که بر سر ایران در این 60 سال گذشته امده است نیز هست. آنچه مهم و ضروری مینماید نه فقط یاد آوری ایده و عمل مصد ق که نتیجه گیری از آنها برای پیشرفت به جلو است.
این نکات تاریخی را از این جهت یاد آور نشدم که ارزش تاریخی جنبش ملی و یا شخصیت ملی اقای دکتر مصدق را زیر سئوال ببرم، کاری که برخی از نیروهای سلطنت طلب و اسلامی کرده اند و میکنند، و یا اینکه دامن سرلشکر زاهدی ها را پاک کنم که هرگز این اتفاق نخواهد افتاد، بلکه میخواهم بگویم که چگونه یک رفتار سیاسی اشتباه و یا یک فرهنگ سیاسی ناسالم میتواند فاجعه بار شود. در ارتباط با آقای احمدی نژاد هم ما متاسفانه گرفتار چنین رفتار فرهنگی هستیم. ایشان هم مشکل غنی سازی اورانیوم را، که تصادفا همان قدر حق ایران است که ملی کردن منابع نفتش، تا به درجه ای از پوپولیسم ومبارزه با غرب پیش برده است که "عدم سازش" یک نوع دیپلوماسی ایرانی شده است. در این جا نیز خطر این است که امریکا و همدستانش روزی یک جنگ تحمیلی و نامشروع را به ایران تحمیل کنند و کشور را 50 سال به عقب ببرند. حتی اگر هم حمله ای هرگز اتفاق نیافتد، که نباید هم بیفتد، تحریم های غیرعادلانه امریکا علیه ایران هم اکنون خسارات استراتژیک جبران ناپذیری به کشور وارد آورده است. ایرانیانی هم که در این سی سال گذشته، بدلیل همان فرهنگ سیاسی ناسالم، به مشکل رابطه ایران و امریکا بی توجه بوده و درغیاب یک رابطه عادی سعی در اسقرار "دمکراسی" در ایران کرده اند باید بدانند که دارند آب در هاون میکوبند و همچون آقای احمدی نژاد آینده ایران را پر مخاطره میکنند.
علاوه بر کودتای 1332، تاریخ ایران دوران های دیگری را هم تجربه کرده است که در آنها ما بدلیل عدم تعقل لازم و سازش بموقع با دشمن برای کشور فاجعه بار آورده ایم. یکی از این نمونه ها در زمان جنگ هایی ایران و روس در سالهای 1199 اتفاق افتاد. میگویند عباس میرزا که فرماندهی قشون ایران را برعهده داشت، به این نتیجه رسیده بود که ارتش ایران حریف ارتش روسیه تزاری نیست و بهترین راه حل، رسیدن به یک مصالحه فوری است. در این رابطه، عباس اقبال آشتیانی در کتاب تاریخ ایران خود مینویسد که "برای جلوگیری از دور دوم جنگهای ایران و روس عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه مأموری برای حل اختلافات به تفلیس روانه می کند و خودش هم به سرحد تالش می رود و با یرملوف (فرمانروای قفقازیه) ملاقات می کند و تا حدی اختلافات به مسالمت می رسد، اما این اقدام درست عباس میرزا مورد مخالفت علمای طرفدار جهاد قرار می گیرد و عباس میرزا را به «سازش» با روسیه و خودداری از اجرای امر جهاد متهم می کنند". نتیجه آن عدم سازش، ادامه جنگ، شکست مفتضحانه ایران، و از دست رفتن "هفده شهر قفقاز" طی معاهده ترکمنچای شد. در تاریخ اخیر ایران، ادامه جنگ تحمیلی با عراق نمونه تاسف آور دیگری است که با شعار "جنگ تا رفع فتنه" ادامه یافت و با "نوشیدن جام زهر" خاتمه پذیرفت.
متاسفانه آنانی که به مصاحبه "پارازیتی" من گوش دادند واز مقایسه "مع الفارق" من عصبانی شدند، تنها به "دو رهبر متفاوت" فکر کردند و نه به "یک فرهنگ سیاسی ناسالم مشترک" بین آنها که توضیحش در بالا رفت و در زیر هم به تفصیل شرح داده شده است. نمونه دیگر اشتراک فرهنگی مصدق و احمدی نژاد را میشود از نحوه استفاده شان از "مردم" دید. متاسفانه هر دوی این "رهبران"، و البته به درجات متفاوت، از پوپولیسم (عوام گرائی) سیاسی و مبارزه جوئی ایرانی برای ترقی و ارضای خودخواهی فردی و منافع گروهی استفاده برده اند. مثلا، نه ملی کردن نفت ایده آقای مصدق بود و نه غنی سازی اورنیوم ایده آقای احمدی نژاد است. ایده ملی کردن نفت بیست سال قبل از اینکه مصدق آن را به "ماموریت ملی" خود تبدیل کند مطرح شده بود و غنی سازی هم با دولت آقای هاشمی شروع شد. با این وجود هر دوی آنها این دو هدف ملی را بنفع خود مصادره کرده اند، کاری که در فرهنگ ناسالم سیاسی ایران امری طبیعی تلقی میشود. متاسفانه به شکلی که شاید عجیب بنماید، آقای مصدق بطورغیرمستقیم پدر فکری و راهنمای عملکردی آقای احمدی نژاد است، و یا اگر هم اینطور نیست، لااقل آقای احمدی نژاد نتیجه شکست سیاسی آقای مصدق است.
واقعیت این است که جنبش مصدق و پیامد های تراژیک آن باعث رشد فرهنگ سیاسی جدیدی در ایران شد که کماکان کشور ازآن رنج میبرد. از ویژه گیهای این فرهنگ، پوپولیسم سیاسی، ملی گرائی پرخاشگر، و دشمنی با غرب، مخصوصا امریکا، است. من در نوشته های دیگرم به کرات به این حقیقت هم اشاره کرده ام که فرهنگ سیاسی ما به دلیل غلبه فکر"مظلومیت" در آن نمیگذارد که وقایع تاریخی، مخصوصا "قهرمانان این فرهنگ"، مورد نقد قرار بگیرند حتی اگر آموزنده باشند چونکه این "قهرمانان" خود بدلیل این فرهنگ "مظلومیت" ساخته میشوند. مثلا، اگر آقای مصدق در کودتای 1332 سرنگون نشده بود هرگز تبدیل به "اسطوره ای" که شده است نمیشد. واقعیت این است که مصدق برای دمکراسی خواهی یا حتی ملی کردن نفت قهرمان ملت ایران نگردید بلکه چون توسط غرب سرنگون شد به چنین جایگاهی رسید. بی دلیل نیست که دکتر مصدق برای ایرانیان سمبل مبارزه ملی با استعمار است نه سمبل مبارزه ملی برای دمکراسی و یا توسعه ملی. و بی دلیل هم نیست که اسم جبهه ای را که دکتر مصدق تشکل داد و رهبری کرد "جبهه ملی" بود و نه "جبهه دمکراتیک" و یا "جبهه ملی برای توسعه ایران". بعبارت دیگر؛ این "جبهه" عمدتا برای مبارزه با "اسعمارخارجی" ساخته شده بود و نه برای مبارزه با "ارتجاع داخلی."
پنجم - نقد و نظرها
نقد و نظر هائی را که در حاشیه مصاحبه و "مقایسه" من مطرح شده اند عمدتا درسایت های فیس بوک، ایرانین دات کام، جبهه ملی، و تارنما ها و وبلاگ های هوادار جنبش سبز و مخالفین آن انعکاس یافته اند. دراین میان تعداد زیادی ایمیل شخصی هم دریافت کرده ام که آنها هم بعضاً با اسم مستعار و ایمیل های غیر متعارف فرستاده شده اند. این نقطه نظرها را را میشود به دودسته موافق و مخالف تقسیم کرد. دسته بی فرهنگ دیگری هم جز حرف رکیک برای زدن نداشته است. البته ایرانیان زیادی هم این وسط سعی کرده اند که "بیطرف" بمانند. متاسفانه من به همه این نقطه نظرها اشراف ندارم و آنچه در اینجا آورده میشود "مشت نمونه خروار است". جز در چند مورد، این افراد از اسم مستعار استفاده کرده اند و اکثرا ارتباط سازمانی و نهادی خود را آشکار نکرده اند. بنابراین جز دراین موارد شفاف، من ایده روشنی در مورد جنسیت، سن، ایدئولوژی سیاسی، مذهب، قومیت و موقعیت طبقاتی و شغلی این حضرات ندارم. این را هم اضافه کنم که در بین منتقدین حتما آنهائی هم هستند که در این بیست و چند سال گذشته برای این که بین ایران و امریکا صلح خواسته ام با من دشمنی کرده اند و حالا بهانه ای پیدا کرده اند که به خیال خود مرا بیشتر تخریب کنند.
هواداران دروغین دکترمصدق (مصدق حتما هواداران راستین زیادی هم دارد) هم جز این جماعت مخالف من هستند. انها در این 60 و چند سال گذشته هیچ کاری برای مصدق نکرده اند. آنها میتوانستند حداقل یک موسسه علمی و یا ایران شناسی به اسم مرحوم مصدق بپا کنند. آنها میتوانستند لااقل یک بورسیه و یا بنیاد خیریه به اسم ایشان بسازند. درعوض آنها با مصادره اسم مصدق و جبهه ملی اش سعی کرده اند برای خود اسم و رسمی سر هم کنند. تصادفا من تنها ایرانی ای هستم که حداقل یک کار تاریخی برای مصدق کرده است: وزیر امور خارجه وقت امریکا، خانم مادلین آلبرایت، را در سال 2000 به کنفرانس شورای امریکائیان و ایرانیان (که ریاست آن را بعهده دارم) آوردم، و ایشان طی یک سخنرانی تاریخی در برابر جهانیان از ملت ایران بخاطر کودتای 1332 عذر خواهی کرد. این اولین بار در تاریخ امریکا بود که وزیر امور خارجه وقتش "به نمایندگی" از طرف رئیس جمهوری آن کشوراز ملتی عذر خواهی میکرد. همین مصدقی های دروغین که امروز این همه هیاهوعلیه من برسر مقایسه "پارازیتی" راه انداخته اند مگر هرگز برای آن کار تاریخی به من گفتند که "دستت درد نکند"؟ در مقابل انها هرگز دست از تخریب من که میخواهم رابطه ایران و امریکا درست بشود برنداشته اند. این را هم اضافه کنم که من بین ملیون مصدقی واقعی دوستان بسیاری دارم و مورد لطف آنها هم هستم.
تعدادی از روشنفکران سیاسی ما هم بخش دیگری از جماعتی هستند که علیه من روی مصدق غوغا کردند. حسادت، کوته نظری، سطحی نگری در سیاست وغیره بخشی از دلایل این گروه است. اما چون من عضوی از این جامعه هستم، انها مرا خائن به گروه یا طبقه هم میدانند! آنها غافل از این واقعیت هستند که در سیاست ایران، روشنفکر سیاسی جزء کوچکی، اگرچه موثر، از یک جامعه وسیع تراست که در آن دولتمردان، سرمایه داران، طبقات متوسط ونیروهای کارگری و فقیرهم وجود دارند، و از همه مهمتر اینکه این نیروها و نیروهای مرجع دیگر منافع و نیازهای متفاوت دارند و نمیشود این منافع و نیازها را فقط از منظر منافع و نیازهای روشنفکران دید. تفاوت دیدگاه من با بخشی از این روشنفکران سیاسی از آنجا ناشی میشود که من خود را یک سیاستمدار روشنفکر میدانم و نه یک روشنفکر سیاسی. برخلاف یک روشنفکر سیاسی که معمولا از ایدئولوژی و آرمانگرائی شروع میکند و مبارزه جو و نا شکیب است، سیاستمدار روشنفکر با واقعیت ها حرکت میکند وعمل گرائی صبور و متعارف است. در کشورهای در حال توسعه ای چون ایران معمولا تعداد نفرات گروه اول صدها برابر بیشتر از گروه دوم است.
با این توضیحات، فکر میکنم بد نباشد که نقد و نظرهای مطرح شده در باره "مقایسه" دکترمصدق و احمدی نژاد را با مذاح شروع کنم و شعر زیر را با هم بخوانیم که در سایت "ایرانین دات کام" منتشر شده است:
"این امیرِاحمدی پُر میخورد
با شیوخ و پنتاگون بُر میخور
جیب او پُر از دلار و از ریال
هم زِ تُبره هم زِ آخور میخورد"
برخوردهای بی مایه و بی پایه از این دست در "ایرانین دات کام" کم نبودند. مثلا "خاله موشه" مینویسد (به انگلیسی) که امیراحمدی "نشان داد که توی جیب جمهوری اسلامی است." اما در همین سایت، که جوانان نسل دوم و سوم ما در آن مینویسند، نظرات منصفانه تری هم آمده است. مثلا، نادر ونکی اینگونه اظهار نظر میکند (به انگلیسی): "کامبیز حسینی خیلی جوانتر از آن است که با امیراحمدی مصاحبه کند و هیچکس در اینجا جوکی را که امیراحمدی از آن علیه حسینی استفاده کرد را نگرفت. کل بحث مصدق و قوام برای تصویر کردن یک نکته بود و نه یک مقایسه مستقیم. به رزومه این مرد نگاه کن و می بینی که ایشان مطالعات توسعه بسیار جدی برای ایران کرده و من فکر میکنم ایشان دفاع عالی ای از خود در قبال حملات کامبیز حسینی کرد. بعلاوه، ایشان هرگز مقاصد خود را پنهان نکرده است و خیلی در باره اش باز بوده – این است که من تحسینش میکنم." ب فرهمند هم مینویسد (به انگلیسی) که "امیراحمدی یک چیز را درست میگوید، که ما ایرانیها نمیدانیم چه میخواهیم ... و نمیتوانیم با یکدیگر و دیگر کشورها همزیستی کنیم".
در فیس بوک "پارازیت" هم نقطه نظرات بغایت متفاوتی داده شده بود. حدس من این است که اکثریت قریب به اتفاق نظردهندگان در این "فیس بوک" جوان هستند و طبیعی مینماید که آنها با توجه به تجربه "جنبش سبز" در وضعیت عصبی بسر ببرند. بابک مهر حتی من را "یک مادر ... نون به نرخ روز خور کثیف" میداند، و چند نظر دهنده دیگر هم برخوردی پرخاش گر ویا سطحی داشتند. در مقابل، امین خ مینویسد: "واقعا چرا ما ایرانی ها فقط میگوئیم یا زنده باد یا مرده باد؟ چرا فقط بدی های افراد را میبینیم؟ چرا طاقت شنیدن حرفهای مخالف را نداریم؟ چرا براحتی فحش میدهیم؟ ایکاش تمام ایرانیان مثل امیراحمدی فکر میکردند. در کل ایشان واقعیت تفکر ایرانی را بیان کردند. ای کسانی که به گذشتگان ایراد میگیرید که چرا قدر شاه را ندانستند، آیا مطمئن هستید که آیندگان از شما خرده نمیگیرند برای رفتار کنونی شما؟" سعید پوردلیر هم نکته بسیار مهمی را مطرح میکند: "همه عقاید محترمند به جزعقایدی که به اصل محترم بودن عقاید پایبند نیستند."
در این میان نظری که در سایت "پارس دیلی نیوز" آمده بود مرا بیشتر به این فکر فرو برد که جدا فرهنگ سیاسی ما ایرانیان نیاز به یک زلزله 10 ریشتری دارد! این سایت که مرا از هم پالگیهای انهائی میداند که "واهمه ای از حسابرسی تاریخ ندارند"، به تائید از صحبت های من میپردازد تا مواضع ضدیت خود با جمهوری اسلامی را توجیه کند. نویسنده که مصاحبه را "محاکمه ده دقیقه ای مجری" علیه من میداند، این گونه ادامه میدهد: "امیراحمدی حرفهایی زد که جالب بود. امیراحمدی، مردم شناسی اش حرف ندارد. او جامعه شناس، تاریخ شناس و مردم شناسی نخبه است که تاریخ و جامعه ی ایران را از دیدگاهی مدرن و نو تفسیر میکند. امیراحمدی میداند که در ایران، فرقی بین خائن و خادم نیست. مردم هیچ خدمتی را ارج نمیگذارند و بیشترین ستایشها را از آدمکشان، خائنان و وطن فروشانشان میکنند. امیراحمدی راست میگوید. ما بیش از شصت هزار امامزاده داریم. ما 1400 سال است برای {امام} حسین سینه میزنیم. احمدی نژاد، مصدق زمان است؛ چون پوپولیست است؛ چون قانون شکن است و ما حتما پنج سال دیگر حسرت حکومت احمدی نژاد را میکشیم؛ چرا که الان به «دوران طلایی امام ...» دخیل بسته ایم و برای موسوی و رهنورد که دستشان تا بازو به خونمان آغشته است، هورا میکشیم ..." نویسنده مقاله اش را اینطور به پایان میبرد: "پس بزن و بچاپ هوشنگ آمیراحمدی عزیز الخلیفه."
آقای بیژن مهر، که ظاهراً سخنگوی "جبهه ملی" در خارج از کشور است، ویدیوئی را در سایت جبهه، در فیس بوک آن و در یو- تیوب گذاشت که هدفش نه دفاع از مصدق که تخریب من بود و مرا متهم میکند که برای "رزق و روزی" تن به این پستی مقایسه مصدق و احمدی نژاد داده ام. آقای مهر به صدای امریکا هم معترض میشود که چرا اصلا با من مصاحبه کرده است و با ایشان مصاحبه نمی کند! من در جواب کوتاهی که در "فیس بوک" جبهه گذاشتم، به ایشان یاد آور شدم که علیرغم اینکه من چه نقد هائی بر "فرهنگ سیاسی" آقای مصدق دارم، تنها ایرانی هستم که برای مصدق یک کار تاریخی کرده است. در رابطه با اعتراض آقای مهر، ایمیلی از یک ایرانی بنام مسعود د. دریافت کرده ام که خواندنیست. او نامه ای به "جبهه ملی" نوشته است و در ارتباط با "ترور شخصیت" من توسط آقای مهر و اعتراض ایشان به صدای امریکا برای مصاحبه با من، به جبهه اعتراض میکند که چرا چنین آدم غیر دمکراتیکی (بیژن مهر) باید بتواند سخنگوی آن جبهه بشود. نویسنده نامه خودش را اینطور به پایان میبرد: "یقین دارم که مرحوم مصدق اگر در طول دوران زندگی اش که توام با نقاط مثبت و منفی بود میدانست 50 - 60 سال بعد این چنین طرفداران بی سواد با روحیه دیکتاتوری خواهد داشت در احمد آباد کشاورزی میکرد و پا به دنیای سیاست نمیگذاشت. من مصدق را دوست دارم اما با دیدن این چنین طرفدارانی به دوست داشتنم شک میکنم."
مسعود د. طی ایمیلی به من هم چنین مینویسد:"...آقای امیر احمدی میدانم شما انسانی منطقی هستید و با واقعیت ها زندگی میکنید. چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم و یا اینکه چه درست باشد و چه غلط، آقای محمود احمدی نژاد به شدت در بین جامعه تحصیل کرده ومتوسط به بالای ایران نه تنها منفور است بلکه بسیاری او را متقلب هم میدانند. البته من شاید در بین کسانی هستم که مشکل را فقط احمدی نژاد نمیدانند اما تعدادشان خیلی خیلی کم است. از آنسو هم حاکمیت و دولت احمدی نژاد حرفها ئی میزند و کارهایی انجام میدهند که کوچکترین دفاعی را هم نمیتوان از آنها انجام داد مگر اینکه اتهام خائن بودن و مزدور بودن را به جان بخرید... البته چون از قبل شایعات کذبی هم علیه تان چه از طریق سایت ها و یا اپوزیسیون خارج نشین منتشر شده بود، {مصاحبه پارازیت} شما به این مسائل بیشتر دامن زد. اوج آن در نام بردن احمدی نژاد در کنار مصدق بود که دیگر برای بسیاری این غیر قابل قبول بود. من هم با شنیدن آن جا خوردم و معتقدم ایکاش از این مثال استفاده نمیکردید..."
"آقای امیر احمدی من هم اگر با شما بواسطه مصاحبه های دوران قدیم و نوشته هایتان آشنا نبودم شاید امروز برداشت منفی از اظهاراتتان میکردم... هر چند معتقدم مواضعتان به دور از احساسات است و از پخته گی ناشی از تجربه تان حاصل شده است. اما این را هم بایست قبول کرد که عملکرد دولت احمدی نژاد و اطرافیانش فقط و فقط در جهت فریب افکار عمومی است. از شما انتظار داشتم کاملا با سیاست به پرسشها پاسخ دهید...افرادی که دشمن شمایند در صدد اثبات این موضوع هستند که شما را یا مخالف شدید جمهوری اسلامی بدانند و یا طرفدار. نگاه انان کاملا سیاه و سفید است. آنان مطمئنا انسانهای سالمی نیستند اما شما هم در برخی موارد آب در آسیاب آنان میریزید و این فرصت را به رندان میدهید تا آنچنان که میخواهند تخریبتان کنند... نکته جالب این است که مطمئنا دیدگاه شما با قشر تحصیل کرده داخل ایران تفاوت زیادی ندارد و فقط اشکال در نحوه ارائه آن است. شرایط بد حاکم در ایران همه را عصبی و تند و نسبتا رادیکال کرده است. در چنین جوی ارائه افکارت به مدیریت کلامی و نوشتاری دقیق نیاز دارد... در پایان، فکر میکنم شما خیلی خیلی پراگماتیست فکر میکنید اما در ایران یک دهم مردم هم پراگماتیست نیستند و انرا نمی فهمند و این مشکل هم باعث عدم درک متقابل بین شما و منتقدانتان میشود".
از فرد دیگری که خود را "کورش بزرگ" مینامد هم ایمیلی دارم که مطالب پر مغزی را بیان میکند. ایشان مینویسد که "از آفت های بسیار رسوب کرده در ذهن ما ایرانیان عادت ما به بزرگ کردن یا کوچک کردن یک شخصیت سیاسی یا فرهنگی است. در این روش بسیار دیده می شود یک فرد یا سازمان سیاسی «بطور مطلق» مثبت یا منفی ارزیابی می شود و جایی برای تأملات علمی و پژوهشهای فارغ از حب و بغض باقی نمی ماند. شاید در تاریخ معاصر کشورمان هیچ کس به اندازه دکتر مصدق مورد بت وارگی قرار نگرفته {است}. جالب تر اینکه عده ای که خود را لیبرال می دانند و راجع به دمکراسی قلم فرسایی می کنند نیز در همین دوران دچار آفت بت سازی از مصدق شده اند و هرگونه واکاوی و انتقاد به محمد مصدق را به «غرض و مرض» داشتن منتقدان او نسبت می دهند. هرچند محمد مصدق خود به صراحت از اینکه او را بت کنند بیزار بود ولی پیروان راه او با ساختن یک «امام زاده» تمام عیار از مصدق، راه هرگونه انتقاد روشمند و تاریخ پژوهانه را گرفته اند..."
"مصدق به خاطر پاره ای اشتباهات (از انحلال مجلس گرفته تا رد پیشنهاد پنجاه- پنجاه) نمی تواند بطور مطلق «یک مرام» سیاسی را نمایندگی کند. هواداران مصدق می توانند بعضا آزاد منشی و یا طرفدار انتخابات آزاد بودن مصدق را تبلیغ کنند ولی ساختن بت از او و بی نقص دانستن روش مصدق یکی از خطرناک ترین میراث هایی است که می توان برای نسل جوان باقی گذاشت (روش امثال عزت الله سحابی و نهضت آزادی و جبهه ملی ها). زیرا همواره عده ای فرصت طلب سیاسی تا سخن از رابطه درست با جهان می شود و دشمنی با ایالات متحده امری بیهوده تلقی می گردد جنازه سیاسی مصدق را روی شانه خود حمل می کنند و با تکرار ملال آور 28 مرداد جلوی آینده نگری ملت را می گیرند. راه و روش «یک فرد» هر چه قدر هم که درست باشد نمی تواند ملاک دولت سازی «نظام مند» باشد. به جای طواف دور مصدق باید تئوری دولت مدرن را پی ریزی کرد. بگذارید محمد مصدق هم مانند سایر تاریخ سازان ایران نقد شود."
در مقابل این دو فرد منصف که در ایران زندگی میکنند و هر دو جوان هستند، دو ایمیل ازدوستان قدیمی خارج از کشوری ام داشتم که مرا بخاطر"مقایسه" شدیدا مواخذه میکنند! یکی بنام علیرضا ر. مینویسد: "دوست عزيز جناب هوشنگ خان سلام. با ارزوي سلامتي شما. مصاحبه شما را از صداي امريكا شنيدم. با انكه به اين جمله رومن رولان هميشه عشق ورزيده ام که "با تو مخالفم اما حاضرم جانم را بدهم تا تو بتواني حرفت را بزني"، اجازه ميخواهـم بگويم با مقايسه نارواي شما بين آقاي احمدي نژاد و راد مرد تاريخ سياسي ايران زنده ياد مرحوم اقاي دكتر مصدق، نا باوري مرا نسبت به تحليل و درك درست شما از اين موضوع برانگختيد. عصر ها به باشگاه بدن سازي ميروم كه افرادي فرهـيخته نيز بدان جا ميايند. بحث شما درگرفت، هريك بطريقي مقايسه شما را اهانت دانستنند. فردي از انها گفت هر كس به همسر وفادارم نامربوطي و اتهامي بزند اگر عذرخواهي كند خواهمش بخشيد، ولي به اقاي دكتر مصدق هرگز. پُر نشان دارد تاريخ ازسياست مداراني كه انتحار سياسي كرده اند. بگمانم شما بستر آن را براي خود فرآهم اورديد." دوست دیگری بنام عباس ب. هم مینویسد (به انگلیسی): "مصاحبه شما را با پارازیت صدای امریکا دیدم و مقایسه شما را بین احمدی نژادی که بطور کلی بی آبرو است و دکتر مصدق مورد احترام در همه جهان را دوست نداشتم... من قویاً فکر میکنم که آن گفته شما یک اشتباه سیاسی بزرگ بود و اعتبار شما و هر همکاری در آینده با شما را بطور یقین حد اقل میکند، منجمله همکاری من را."
دوست "ملی گرای" دیگری بنام محمد ا. هم، طی یک مکالمه تلفنی، از من بخاطر این "مقایسه" انتقاد کرد. از دید ایشان، این "کار من به مصلحت جنبش دمکراسی خواهی و ایران نبود". بگفته ایشان چون من خود را یک "سیاستمدار روشنفکر" میدانم و نه یک "روشنفکر سیاسی"، باید با آقای مصدق که او هم یک سیاستمدار روشنفکر همچون قوام است، یک برخورد "سیاستمدارانه" بکنم نه روشنفکرانه. معنی چنین برخوردی از دید ایشان بزرگ کردن مصدق و نه کوچک کردن اوست. از دید ایشان "مقایسه مصدق با احمدی نژاد، مصدق را کوچک میکند". به قول ایشان، الان سالها است که "مذهبی ها و شاهی ها دارند مصدق را کوچک میکنند" و من نباید هم پالگی انها بشوم. بنظر من این دوست قدیمی گرامی نیز چون آن دو دوست گرامی در بالا، ضمن اینکه در باره طبیعت "مقایسه" تمثیلی من اشتباه میکند و اهدافم را برای طرح مسئله مصدق و قوام درک نکرده است، در یک مورد بسیار محق هست و آن اینکه من باید با مصدق برخورد یک سیاستمدار روشنفکر را داشته باشم و به مصلحت یک ایران دمکراتیک در آینده با دقت بیشتری بیاندیشم. در حالیکه این نصیحت ها را بسیار ارزشمند میدانم، اما نمیتوانم بپذیرم که یک آینده بهتر برای ایران در "بزرگ کردن مصدق" ویا حفظ صد در صدی او بعنوان یک بت بدست خواهد امد. برعکس، من اعتقاد دارم که انتقاد سازنده از همه " بت های گذشته" راه گشا خواهند بود و تنها از این طریق است که میشود بنای فرهنگ سیاسی ناسالم ایران را فروریخت و به جای آن یک فرهنگ سیاسی سالم بنا نهاد.
سایت "ایران سبز" هم در باره این مصاحبه و "مقایسه" مطلبی زیر عنوان "برای ما هیتلر و برای هوشنگ امیراحمدی مصدق" نوشت که من شخصا دوست ندارم انرا در هیج چهارچوبی به "جنبش سبز" نسبت بدهم. البته تنها این سایت "سبز" نبود که مطالبی بغایت ضد انسانی در ارتباط با این مصاحبه نوشت. سایت های "سبز" دیگری هم چنین کردند و من این یکی را بعنوان "مشت نمونه خروار" میگیرم. نویسنده که معلوم نیست کیست و به چه نیرو یا کشوری وابسطه است، گاها از کلمات رکیکی استفاده میکند که حتی لمپن ترین ایرانی هم از گفتنش شرم خواهد داشت. اما آنجه این نوشته را از بقیه منتقدان جدا میکند، آرزوی آن برای من به دچار شدن به سرنوشت سعید امامی است: "هوشنگ خان، دیر نیست. همین روزها داستان تلخ تو نیز روایت خواهد شد، سعیدجان آقا، پرونده اش با داروی نظافت گل گرفته شد، تو هم به وقتش!" حال از دید این سایت گناه من که باید به چنان سرنوشتی دچار شوم چیست؟ "مقایسه" احمدی نژاد با مصدق، "رفت و امد به ایران"، و گفتن اینکه مشکل ایران "نبود آدمهای دمکرات" است. آیا خود این نوشته بهترین شاهد این ادعاهای من نیست که متاسفانه نیروهای ضد دمکراتیک زیادی این روز ها خود را پشت سر جنبش دمکراتیک ملت ایران پنهان کرده اند که جز نابودی این ملت چیزی را آرزو نمیکنند، و اینکه ما هنوز برای یک جامعه دمکراتیک آماده نیستیم و برای رسیدن به انجا باید سعی کرد این فرهنگ ناسالم را درست کرد؟
در پایان این بخش میخواهم قسمت هائی از نوشته دیگری را بیاورم که جدا نوید بخش است و میتواند یکی از ستون های آن "جنبش فرهنگ سیاسی سازی" باشد که من آرزویش را دارم. نویسنده آقای مهدی جامی است که من متاسفانه ایشان را ندیده ام اما میدانم که از مطبوعاتی های برجسته ایران است. آقای جامی به بهانه بحث هائی که متعاقب مصاحبه من با "پارازیت" و نامه آقای آرامش دوستدار به آقای هابرماس فیلسوف معروف آلمانی پیش امد، این یادداشت را در "سایت سیستان" منتشر کرده است. ایشان مینویسد: "مصاحبه برنامه پارازیت با هوشنگ امیراحمدی نمونه ای از یک مصاحبه دلبخواهی و غیرحرفه ای است. من ادیتور برنامه و مجری و تهیه کننده و دیگر تصمیم گیرندگان و تصویب کنندگان پخش برنامه را قابل مواخذه می دانم و اگر ادیتور برنامه بودم اصلا اجازه پخش چنین مصاحبه ای را نمی دادم و از آقای هوشنگ امیراحمدی هم عذرخواهی می کردم و به مجری برنامه یاد می دادم که هرگز در مقابل دوربین تلویزیون حق متفاوت بودن افراد را نادیده نگیرد."
.
"جنبش مردمی ایران اگر می خواهد به راه احمدی نژاد برود خود داند. این جنبش و یاران اش همانطور که می خواهند دیگران حق مخالف بودن ایشان را به رسمیت بشناسند باید خود از همان راه نروند و حق مخالف و متفاوت بودن را در جمیع ابعاد آن به رسمیت بشناسند. این یک کلیت غیرقابل تجزیه است. حق موافقت با احمدی نژاد و تردید در وجود تقلب موثر همانقدر حق است که حق همجنسگرا بودن. تفاوت فقط در جهتگیری جنسی نیست. تفاوت در همه ابعاد اتفاق می افتد. اگر مجری برنامه ای پربیننده نمی تواند با مخالف صحبت کند و انتظار دارد همه مثل او فکر کنند اصلا نماینده خوبی برای جنبش مردم ایران نیست"..."به نظر من یک مصاحبه سنجیده و غیرعصبی با هوشنگ امیراحمدی خیلی بهتر می توانست در شناساندن سوی دیگر سکه سیاست خارج از مرز در میان ایرانیان موفق باشد و هم ما را با استدلالهای امیراحمدی آشنا سازد. مصاحبه جدل مجری با مصاحبه شونده نیست و مصاحبه کننده باید بیش از آنکه حرف می زند گوش کند. من با امیراحمدی هم پالوده نخورده ام ولی می توانم بفهمم که وقتی می گوید ما از اول انقلاب هر که روی کار امده او را بده کرده ایم و به بدترش راضی شده ایم نکته ای دارد که باید بررسی شود. شاید او دارد مغالطه می کند اما درک استدلال او بسیار مهمتر از زمین زدن او در برنامه است.".
"تلویزیون و برنامه هایی مانند مصاحبه با امیراحمدی تنها منابع الگوسازی نادرست برای رفتار با مخالفان و متفاوت ها نیست. آنچه در یکی دو هفته اخیر بر سر آرامش دوستدار {فیلسوف ایرانی مقیم آلمان} از یک سو و بر منتقدان او آمده از دیگر سو نیز به نوعی ابتذال فکری در سبک گرفتن مساله مخالفت و تفاوت اشاره دارد. من با اندیشه های دوستدار سر سوزنی موافقت ندارم. اما این حق اوست که به هر کسی خواست نامه بنویسد. نقد محتوای نامه او {به یورگن هابرماس فیلسوف آلمانی} هم برای همه آزاد است اما نه به این شکل که آقا به حرف این دوستدار گوش نکنید! این که نقد نیست این حذف است. من از میان سه تنی که نامه گوش-به-دوستدار-نکن را امضا کرده اند با اندیشه های {حمید} دباشی آشنایم. با صدری ها به این اندازه آشنا نیستم. اما در اندیشه دباشی هم پیش از این منطق این باش و آن نباش را ردیابی کرده بودم... نه دباشی و نه هیچکس دیگری حق ندارد به کسی بگوید که او می تواند یا نمی تواند حرف بزند. در عرصه سخن، ولایت فقیه بازی نداریم. در عرصه نقد هم نداریم. سیاست آلوده به استبداد روح همه ما را آلوده کرده است."
"دوستان، ما از بام تا شام مشغول نقد دستگاه فکری اقلیت حاکم بر وطن ایم اما می بینیم که اندیشه همان اقلیت اقتدارطلب از روزن های دیگر در میان منتقدان همان نظام سر برآورده است. این یعنی فروپاشی فکر سبز جنبش. این جوانه های فکر دموکراسی را باید با شدت و حدت پاس داشت و گرنه ترس آن است که فردا میان ما و اقلیت حاکم فرق چندانی باقی نمانده باشد. اگر او گیس دختران جوان ما را می کشد که چرا بدحجاب اید و می خواهد همه را مثل خودش کند ما نباید همه را مثل خود بخواهیم. باید حق متفاوت بودن را بی استثنا رعایت کنیم چه برای دوستدار یا امیر احمدی چه برای گنجی یا مهاجرانی. آزادی و احترام به رای و نظر خودمان و خودی هامان هنری نیست. احترام به رای و نظر مخالف است که رمز ورود ما به گفتگو و آینده است.".
ششم - مشکلات فرهنگ سیاسی ناسالم
فرهنگ سیاسی ایران مسائل عدیده دارد و من در نظر ندارم در اینجا همه جوانب منفی این فرهنگ ناسالم را بشکافم. اتفاقا در برخوردهائی که با "مقایسه" تمثیلی من بین دکتر مصدق و احمدی نژاد شده است و گزارش کوتاهی از آنها در بالا آمد، جنبه هائی از این فرهنگ به نمایش گذاشته شده است. خوشبختانه بخشی از این برخورد ها نشان از جوانه زدن فرهنگ جدیدی دارد که امیدوارم هرچه بیشتر شکوفا شود. تا آنجا که در حوصله این مقاله است، بهتر دیدم چند ویژه گی را که فکر میکنم مهم هستند (بدون هیچ ترتیب و یا الویت خاصی) یادآوری کنم و تا جای ممکن از برخوردهائی که در این چندین سال با خود من شده مثالهائی را بیاورم. هدف البته شخصی کردن این بحث نیست بلکه میخواهم تا جای ممکن پای دیگران به وسط کشیده نشود. من امیدوارم که آنانی هم که در این گفتگو شرکت میکنند با ذکر مثالهائی در رابطه با برخورد با خود به غنای تجربی این بحث بیافزایند. من در این مقاله روی جنبه های منفی فرهنگ سیاسی ایران تاکید کرده ام تا پیام خود را که این فرهنگ ناسالم است و باید تغییر کند را بهتر بیان کرده باشم. برای رعایت انصاف باید جنبه های مثبت در حال شکوفا شدن این فرهنگ را هم با همان تاکید بیان کرد که امیودارم این امر مهم در ادامه این گفتگو انجام گیرد.
من اولین بار این بحث فرهنگی را در سال 1990 درکتاب خود بنام انقلاب و گذار اقتصادی: تجربه ایران (انتشارات دانشگاه سونی نیویورک، صفحات 283-288) مطرح کردم و این فرهنگ را "فرهنگ سیاسی مبتذل ایران" نامیدم. قبل از آن بزرگانی چون محمد علی جمالزاده (خلقیات ما ایرانیان) و ملک الشعرای بهار در باره مسائل فرهنگ ایران نوشته بودند ولی توجه انها به "فرهنگ سیاسی" نبود. این اواخر محمود سریع القلم ( فرهنگ سیاسی ایران) وعباس مصلی نژاد ( فرهنگ سیاسی در ایران) به این امر مهم پرداخته اند، و مقالات پراکنده ای هم در وب سایت های ایرانی منتشر شده اند. همچنین، حسن نراقی (جامعه شناسی خودمانی) در باره فرهنگ عامه و محمدعلی اسلامی ندوشن (ایران و تنهائیش) در باره تاریخ شکل گیری فرهنگ ویژه ایرانی کار های ارزنده ای کرده اند. آنهائیکه به بحث مفصل تری دراین باره علاقمندند میتوانند به این نوشته ها رجوع کنند. در مقاله دیگری در آینده نزدیک زوایای تاریک و روشن این فرهنگ را دقیق تر ترسیم خواهم کرد و برای رفتن بسوی یک فرهنگ پویا پیشنهاداتی را مطرح خواهم نمود. متاسفانه کوشندگان حفظ فرهنگ ناسالم موجود اصرار دارند که این فرهنگ کماکان دست نخورده باقی بماند. من اما امیدوارم که این نوشته و بحث های پیرامونی آن جدا به یک "جنبش فکری وعملی" برای ایجاد یک فرهنگ پویای جدید دامن بزند. این را هم بنویسم که چنین تحولی بسیار کند و مشکل پیش خواهد رفت چه دوستداران این فرهنگ ناسالم مسیر تغییر آنرا بشدت "مین گذاری" کرده اند.
میگویند کورش کبیرگاها دعا میکرده است که خداوند کشورش را از گزند "خشک سالی، دشمن، و دروغ" حفظ کند. کورش با هوش بود و بدرستی دریافته بود که اینها آفت های اصلی امپراطوری بزرگش هستند. خشک سالی و کم آبی مدیریت متمرکز برای ایجاد منابع آب را الزامی و در نهایت ایران را اسیر"استبداد شرقی" کرد؛ این استبداد به نوبه خود باعث شکست های ایران در جنگ با دشمنان خارجی شد و از ایرانی ها مردمانی "مظلوم" ساخت که نمیتوانند با دنیا همزیستی کنند؛ و بالاخره، برای زنده ماندن با وجود استبداد داخلی ودشمن خارجی، ایرانی ها هر چه بیشتر مجبور به دروغ گوئی شدند. حتی دینشان هم دروغ گوئی "مصلحت آمیز" را برای ادامه حیات آنها مشروع دانست و میداند، مجوزی که منشاء خیلی از فجایع و فساد های اجتماعی است. نتیجتاً، دروغگوئی، مظلوم نمائی، قهرمان پروری، وضدیت با قد رت شد جزئی از فرهنگ سیاسی کشورکورش! بدلیل استبداد، دشمن و دروغ، خصلت های دیگری هم درون فرهنگ سیاسی ملت ایران جا باز کردند که تزویر و ریا و خدعه؛ بدبینی و بی اعتمادی و تفکر توطئه از آن جمله اند. در چنین فرهنگی "خود- محق بینی"، بی اعتمادی و اتهام زدن به غیر، و دفاعی و واکنشی برخورد کردن طبیعی میشود. شرایط مظلومیت، ایرانیان را طالب عدالت کرد و برای بدست آوردن این "حق"، آنها به "مبارزه" رو آوردند و"برانداز" بی هدف شدند! این ویژه گی همچنین تحمل برای "همزیستی" در آنها را کم کرد و در عوض تفکر "دشمنی" و "دشمن تراشی" در آنها زیاد شد. اما چون ایرانیان جنگجویان خوبی نبودند، بیشتر باختند تا بردند و این باخت ها آنها را شاعر و عارف هم کرد!
یکی از پی آمدهای این باخت های تاریخی و مظلومیت ناشی از آن، "عقده حقارت"، "غرور کاذب"، و "توهم" است. ایرانی خودش را بزرگ میپندارد و به تاریخ خود افتخار میکند، ولی درعین حال هم از اینکه به غرب باخته و از آن عقب مانده احساس حقارت میکند، و برای جبران این احساس، دست آورد های کاذب سرهم میکنیم و بعد هم توهم برش میدارد که "چیزمهمی" شده است! بی دلیل نیست که ما کوچکترین دست آورد ایران و ایرانی را با بوق و کرنا توی گوش هممیهنان و جهانیان میریزیم و برای خود غرور کاذب کسب میکنیم و توهم ایجاد میکنیم. دولت غنی سازی را، که یک تکنولوژی 80 ساله است، یکی از بزرگترین دست آورد های ایران میداند؛ برنده شدن چند دانشجوی فیزیک و یا ریاضی ایرانی درالمپیاد های جهانی نشانه برتری هوش ما میشود؛ رفتن به کره ماه بعنوان یک مسافر بزرگترین علامت موفقیت فضائی ما تلقی میگردد؛ دائما تاریخ قرون پیش خود را برخ دنیا میکشیم؛ کار کردن یکی از ما در سازمان ناسا را بزرگترین دست آورد علمی خود تلقی میکنیم؛ و حتی از اینکه یکی از زنان ایرانی "ملکه زیبائی" یا "دختر شایسته" شده است برای ما افتخار آفرین میشود. ازاینها متظاهرانه تر، اعطای جوایز به پولداران برای کسب امتیازات مالی است. این "هوچی بازیها" در حالی اتفاق میافتد که ما ایرانی ها کمترین نقش را در بوجود آوردن علوم، اختراعات و تمدن جدید داشته ایم. تاریخ ما فردوسی را بوجود آورد که کمی به ما در رابطه با عقده حقارت کمک کند ولی درعوض ما نژاد پرست، قهرمان پرور، شوونیست، و هوچی شدیم و گرفتار غرور کاذب و توهم. میتوان ده ها مثال دیگر از این نوع برخوردهای سبکسرانه و غیرعلمی زد و نشان داد که ما هنوز هم یک ملت پیشرفته ای نیستیم که میخواهیم حقارت ناشی از دست آوردهای ناچیز ملی خود در قرون اخیر را با بوق و کرنا کردن دست آورد های مهم گذشته دور و کم اهمیت امروزی خود استتار کنیم و برای خود غرور کاذب کسب کنیم.
فرهنگ سیاسی ناسالم ایران فاقد "علم و حلم" است و نتیجتاً بری از "خرد جمعی" (علیرغم هوش فردی بالای ما) . این فرهنگ که همه چیز را "سیاه یا سفید" میبیند (یا رومی روم، یا زنگی زنگ)، نمیتواند رابطه علت و معلول را درک کند و قادر به فکر کردن و خواندن "بین خطوط" نیست و دینامیسم لازم برای بازی در حیطه خاکستری استراتژیک را ندارد. این فرهنگ تغییر را نمپسندد وهرچه را هم که تجربه میکند بجای کل حقیقت میگیرد و سعی نمیکند به عمق پدیده ها رفته و آنها را از طریق مفاهیم هم درک کند. در واقع این فرهنگ عاشق گذشته است ومیکوشد آنچه کهنه مینماید و برابرعادت شکل گرفته است را به بهانه حراست از "سنت" و مخالفت با "فرهنگ وارداتی" حفظ کند. این ناتوانی در تبدیل گذشته به تاریخ و فراگیری مفهومی از تجربه، فرهنگ غیرعلمی ایران را بشدت ایستا کرده و باعث میشود که در مقابل هر فکر نو و هر گزینه جدیدی مقاومت کند. خلاقیت و خلق کردن با این فرهنگ بیگانه اند؛ همانطورند آینده نگری علمی و برنامه ریزی برای پیشرفت، چون این فرهنگ کم حوصله است و فاقد حلم لازم. بنابراین، "هرچه پیش آمد خوش آمد" فلسفه زندگی در این فرهنگ میشود که شده است؛ و گزینه های آن برای تغییر هم عمدتاً "گذشته های طلائی" هستند. در جائی هم که برای تغییر به آینده نظر دارد، این فرهنگ معمولا واکنشی برخوردمیکند و نه کنشی. مثلا، "حکومتی ها" تنها وقتی که در درون نظام دیگر مقبولیت و پستی ندارند مخالف آن میشوند و به فکر یک گزینه دیگر میافتند. البته وضعیت ها و انسان های استثنائی همیشه بوده و هستند.
درعین حال، این فرهنگ در ذات خود دگماتیک، آرمان گرا و ایدئولوژیک است و توان آن برای واقعیت نگری و عملگرائی بسیار محدود است. این فرهنگ احساساتی همچنین بسیار "خود خواه" است و اغراق میکند و ثبات ایدئولوژیک ندارد و هر از چند گاهی به رنگی در میاید و برخورد های تند وغافل گیرنده و حتی "لمپنی" میکند. یک وقت مشروطه خواه است، وقت دیگری سلطنت طلب است؛ زمانی جمهوری خواه است، وقت دیگری کمونیست میشود؛ یکوقت به اسلام پناه میبرد، وقت دیگری هم ملی گرا میشود. این فرهنگ گاهی به دنبال دمکراسی است و وقت دیگری هم دیکتاتوری آرزویش است. نیروهای سیاسی در این فرهنگ یک وقت گروگان میگیرند و وقت دیگری طرفدار امریکا میشوند؛ یک وقت مخالفین را میکشند و وقت دیگری اصلاح طلب میشوند؛ یک وقت پاکسازی میکنند و وقت دیگری مخالف اسلامی کردن دانشگاه ها هستند. این فرهنگ ایدئولوژیک به سیاست بعنوان یک پدیده کوتاه مدت مینگرد و در آن چهارچوب، دوست و دشمن را تعریف و تعیین میکند. این ویژه گی ناشی از این واقعیت است که ایران بدلیل جنگها و باختها اساسا یک کشور کوتاه مدت و بقول آقای دکتر همایون کاتوزیان "کلنگی"است. کمتر دوره ای در تاریخ ایران ثبات سیاسی برای یک مدت طولانی داشته است. متاسفانه در نتیجه این بی ثباتی سیاسی و "خود بینی" و "خود پرستی" ناشی از آن بعنوان یک تاکتیک "صیانت از خود"، ایرانی تبدیل به انسانی شده است که قادر نیست منافع یک رابطه دراز مدت مبتنی بر اعتماد متقابل را بپذیرد چونکه برایش "هیچ چیز دائمی نیست" مگر "دشمن" که فراوان است.
فرهنگ سیاسی ناسالم ایران بغایت "حداکثرخواه" است و با حداقل و یا حتی حدمتوسط قانع نیست. "یا همه یا هیچ"، و معمولا هم برای بدست آوردن همه، آن اندک را هم که دارد از د ست میدهد و هیچ گیرش میآید! تثبیت دست آوردهای گذشته در تفکر این فرهنگ انقلابی، "سرنگون گر" وغوغاسالار جائی ندارد. در عوض تا بخواهی اعلامیه و مرثیه برای آنچه از دست داده است مینویسد و پخش میکند. این فرهنگ همچنین با الویت بندی نیازی و زمانی برای رسیدن به اهداف سیاسی بیگانه است و شکیبائی هم ندارد. مثلا قبل از اینکه انتخابات منصف و آزاد را کسب و نهادینه کند، برای دمکراسی مبارزه میکند و آن را در اسرع وقت طلب میکند. تراژدی دراینجاست که نه تنها این خواست "برحق" را بدست نمیآورد، انتخابات نیم بند موجود را هم از دست میدهد! برای مثال، من در سال 1384 وقتی که کاندیدا در انتخابات ریاست جمهوری بودم، "انتخابات آزاد و منصفانه" را بعنوان اولین و تنها شعار برای شروع توسعه سیاسی مطرح کردم. درآن زمان اکثریت "روشنفکران سیاسی" ایران یا انتخابات را تحریم کردند و یا من را برای شرکت در آن انتخابات تکفیر نمودند. آنها در آنوقت به چیزی کمتر از تغییر قانون اساسی، دمکراسی و حقوق بشر رضایت نمیدادند. چهار سال بعد، همین حضرات با این ادعا که "در انتخابات تقلب شده است" به "جنبش سبز" پیوستند، یعنی همان جنبشی که در "چهارچوب قانون اساسی" شکل گرفت! یعنی یک وقت قانون اساسی و انتخابات آنرا قبول ندارند و یکوقت دیگر هم برای اینکه دولت آن قانون را رعایت نمیکند و در انتخابات "تقلب" میکند جنبش راه میاندازند! امروز هم سران همین جنبش سبز بعد از تقریبا دوسال که به عبث بدنبال خواست های اکثریتی خود بودند، به همان جائی رسیده اند که من در1384 رسیده بودم: که راه به جلو برای توسعه سیاسی، مبارزه برای انتخابات آزاد و منصفانه است.
تمامیت خواهی و انحصار طلبی از ویژه گیهای دیگر این فرهنگ ناسالم است. این فرهنگ با فکر و عمل همکاری، همیاری، اتحاد و ائتلاف بیگانه است مگر در مواقع انقلاب و تخریب. ما ایرانیها برای تخریب معمولا دور هم جمع میشویم ولی برای سازندگی نه! این فرهنگ همچنین برای پیشبرد کار خود و ایجاد قدرت و نفوذ از رشوه و "پارتی بازی" استفاده میبرد و نه از رقابت و منطق. این ویژه گیها متاسفانه کنکاش گران روشنفکر سیاسی این فرهنگ بشدت "غیر علمی و حسود" را گریزان از تحقیق و تفحص، تشویق به دزدی ایده دیگران، گرفتار تکرار مکررات، و بی اعتنائی به ابداع گران و پیشکسوتان فکر و عمل نو میکند. دزدی ایده و عدم اعتراف به فکر بکر و دست آورد دیگران بزرگ ترین جنایت در حق علم و عالم است و دشمن درجه یک پیشرفت های علمی در همه زمینه ها منجمله فرهنگ سیاسی. خود من، موضوع این برخورد ناسالم فرهنگی در چند ده گذشته بوده ام و نمونه های آن هم "مصادره" نظریه های پیشتاز من در باره عادی کردن رابطه ایران و امریکا، جامعه مدنی در ایران و انتخابات منصفانه و آزاد توسط برخی روشنفکران و سیاست مداران است. متاسفانه این سلب مالکیت کردن بهیچوجه محدود به من نبوده و عمومیت دارد. سوای اینکه این نوع "دزدی ایده ها" حق کشی جنایت کارانه ای محسوب میشود، آنها باعث رکود فکری و عدم پیشرفت علمی میشوند چون آنچه را که وجود دارد را دائما بعنوان نظریه ها و افکار جدید به خورد جامعه میدهند. متاسفانه دولت ایران از امضاء کنندگان قرارداد بین المللی حق کپی و حق ابداع نیست و بطورغیر مستقیم دزدی ایده ها و ابداعات را تشویق و ترویج میکند.
در فرهنگ های دمکراتیک، "آپوزیسیون" به معنی "مخالف غیر دشمن" است که در مقابل گزینه دیگری به نام "پوزیسیون" به معنی "موضع حاکم" قرار میگیرد. فرهنگ ناسالم سیاسی ایران مخالف سیاسی را دشمن میپندارد و نه رقیب، و حاضر نیست دگراندیشی و یا گزینه دیگر را تحمل کند. این همان فرهنگی است که شهروندان خود را به "خودی" و "غیرخودی" تقسیم میکند و آنوقت حتی بخشی از خودی ها را هم شریک تصمیم گیریها نمیکند. گفتگو، مذاکره، همکاری، مشارکت و ائتلاف در این فرهنگ معنی واقعی خودشان را ندارند وبیشتر شکلهائی از همان "وحدت کلمه" اند و بعنوان تاکتیک هائی جهت خنثی سازی حریف بکار گرفته میشوند. اما چون این فرهنگ فاقد یک بینش دراز مدت است، دوست و دشمن هم پدیده های گذری اند، و وفاداری، خدمت و خیانت هم بهمان اندازه بی اساس هستند، یعنی فرق زیادی بین خادم و خائن وجود ندارد. بی دلیل نیست که اتحاد پدیده کمیابی در ایران بوده و در مقابل تا دلت بخواهد کشور گروهک و جناح سیاسی دارد و انشعاب درون سازمان های سیاسی امری طبیعی است. در چنین فرهنگی هیچ گزینه ای مقبولیت داراز مدت پیدا نمیکند. در واقع برای این فرهنگ آرمان گرا و "ناب طلب"، شاه، بختیار، بازرگان، بنی صدر، رجائی، هاشمی، خاتمی و احمدی نژاد همه از یک "قماش" غیر قابل قبول هستند-- البته تا وقتی که زنده هستند و در قدرت. بعد از مرگ و یا افتادن از قدرت، معمولا اینها دوباره مقبولیت پیدا میکنند -- یعنی این فرهنگ "مرده پرست" و ضد قدرت است وزنده کش و طرفدار ضعف!
یکی دیگر از مشکلات این فرهنگ این است که "مشاوره پذیر" نیست و نمی تواند خوب بشنود (ما شنوندگان خوبی نیستیم) و در همین حال هم مشاوره میجوید که برای نتیجه نامطلوب احتمالی مقصری داشته باشد و خود بیگناه بماند! با این "کلک" برای توفیق احتمالی، خود اعتبار میگیرد و برای شکست احتمالی، کس دیگری سرزنش میشود. مثالی بزنم. دوستی از من مشورت خواست که در "جنبش سبز" فعال بشود یا نه؟ گفتم نه و توضیح دادم که چرا؟ ایشان علیه مشاوره من رفتند توی جنبش و فعال شدند و بعد هم دستگیر شدند و روانه زندان. من اطمینان دارم که ایشان به حرفم حتی گوش فرا نداده بودند. خانواده این دوست حالا از من گله دارد که برای آزادی او دنیا را بهم نریخته ام! خود او هم همین گله را از من دارد. یعنی برای یک مشاوره دوستانه که شنیده نشد سرزنش میشوم. مشکل اینجا خاتمه پیدا نمیکنند. واقعیت این است که من برای آزادی ایشان هر کاری را که میتوانستم انجام دادم ولی نتیجه نداد. این در حالی بود که جدا فکر میکردم که کمک به چنین دوستی ممکن است انسانی باشد، ولی باعث بد آموزی هم میشود! واقعیت این است که در کوتاه مدت به نفع من است که به او کمک بکنم ولی در دراز مدت به نفع او نیست که بخاطر نشنیدن حرف دوستانه من جایزه بگیرد! متاسفانه این نوع برخورد با من گاهاً تا بدانجا پیش میرود که من حتی متهم به بی توجهی به حقوق بشر و دمکراسی میگردم.
فرهنگ سیاسی ایران اجازه نمیدهد که فرد جایگاه سیاسی خود را خودش انتخاب کند. دیگران به او میگویند که در کجای مبارزه ایدئولوژیک یا سیاسی باید قرار بگیرد. حتی نحوه و فرم این وضعیت را هم برای او تعیین و تبیین میکنند. اگر او بپذیرد برای مدتی ممکن است "همسنگر" بماند ولی اگر نپذیرد، یعنی مثل انها فکر و عمل نکند، خائن و مزدور و "ضد انقلاب" میشود. مثلا این فرهنگ به شما تکلیف میکند که مصدق را دوست داشته باشید و فکر و عمل او را بپذیرید. اگرغیر از این کنید خیانت کرده اید؛ این فرهنگ ناسالم به شما میگوید که رابطه ایران و امریکا باید خراب بماند. اگر شما غیر از این کنید گناه کرده اید و "دلال" میشوید؛ این فرهنگ ناسالم به شما میگوید که از احمدی نژاد متنفر باشید و برای سرنگونی او به جنبش سبز بپیوندید. اگر گوش به این نظر ندهید "مزدور" احمدی نژاد میشوید؛ این فرهنگ ناسالم به شما میگوید که در انتخابات تقلب شده است. اگر نپذیرید زیرا که دلیل را قانع کننده نمی یابید، دشمن مردم ایران میشوید. این فرهنگ به شما تکلیف میکند که انتخابات را تحریم کنید. اگر نکنید مخالف دمکراسی میشوید! نظایر این نوع برخوردهای ناسالم و قرون وسطائی تا بخواهید زیاد است. متاسفانه این نوع برخورد ضد ارزشی را تحت عنوان"وحدت کلمه" توجیه میکنند.
فرهنگ سیاسی ناسالم ایران از یکی "امام مظلوم" و از دیگری "شمر ملعون" میسازد و بعد هم به موقع اش ممکن است جای این دو را عوض کند! باخت های گذشته ما فرهنگ مظلومیت و شمر سازی را به اوج برده است همانگونه که "قهرمان پروری" و "رستم سازی" را. معمولا شمر در قدرت است و امام در ضعف، و قدرت شمر برنده است و ضعف امام بازنده. پس این وسط، ملت یک رستم میخواهد که "حساب شمرملعون را کف دستش بگذارد". حال اگر شما با "ضعیف و مظلوم" به هر دلیلی نباشید با "ظالم و قدرت" هستید و مهم هم نیست که اصلا نقشی درایجاد این قدرت یا ضعف داشته اید و یا واقعاً در کنار آن هستید. مثلا من را مسئول رفتارهای آقای احمدی نژاد میدانند در حالیکه انها که باعث انتخاب ایشان به ریاست جمهوری در دوره اول شدند "تحریمی ها" و "اصلاح طلبان" بودند (بدلیل عدم پذیرش ائتلاف با بقیه نیروهای دمکراتیک و یا نیمه دمکراتیک). من تصادفا در انتخابات 1384 رقیب انتخاباتی آقای احمدی نژاد بودم و درانتخابات 1388 هم از آقای کروبی حمایت کردم! ولی چون از جنبش سبز برای بی هدفی و بی برنامه گی اش وبرای سوء مدیریت انتخابات و اعتراضات بعد از آن انتقاد کرده ام، طرفدار احمدی نژاد محسوب میشوم. این در حالی است که من باید حق داشته باشم جایگاه سیاسی خودم را خودم انتخاب کنم. "گنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زدند گردن مسگری."
فرهنگ سیاسی ناسالم ایران، فرهنگ "کیش شخصیت" است. این فرهنگ هم "غرور شخصیت" میآفریند و هم "ترور شخصیت" میکند و برای هیچ یک هم لزوماً دلیلی ندارد! این فرهنگ هم از قدرت میترسد و به آن کرنش میکند و هم با آن مبارزه میکند و تخریبش مینماید. یعنی فرهنگ ما فرهنگ فرد گرای ضد فرد است! در همین حال، این فرهنگ ضد جمع هم هست! نه اتحاد میشناسد و نه اتفاق مگر وقتی که هدف تخریب باشد. این همان خصلت انقلابی فرهنگ سیاسی ایران است. برای تخریب جمع میکند و برای سازندگی تفریق. بی دلیل نیست که ایرانیان دوره های انقلابی و تخریب را بیشتر از دوره های ثبات و سازندگی داشته اند. قهرمان پروری هم نوع د یگری از بد آموزیهائی است که این فرهنگ ناسالم ایجاد کرده است و از آن بدتر، این قهرمانان به مرور به "اسطوره" تبدیل میشوند و هرگونه انتقادی از انها حمل بر حمایت از "شمر ملعون" میشود. این در حالی است که قهرمان یک نیرو ممکن است خار چشم نیروی دیگر باشد، و اکثرا هم از این قهرمانان "استفاده ابزاری" میکنند، چرا که برخورد ابزاری ذاتی فرهنگ سیاسی ناسالم ماست. مثلا، در حالیکه حتی یک کوچه هم در جمهوری اسلامی بنام مصدق نیست، و طرفداران ایشان هم حتی یک موسسه به اسم مصدق ایجاد نکرده اند، حکومتی ها و مصدقی ها به یک اندازه از کودتای 1332 علیه امریکا استفاده ابزاری کرده اند.
فرهنگ احساساتی سیاسی ایران جز سیاه و سفید را نمیبیند و رنگ خاکستری در چنین فرهنگی رنگ "دوز و کلک"، و یا عدم شفافیت میشود. در عین حال هم این فرهنگ جز به مبارزه برای گرفتن "حق مظلوم" و "نابودی ظالم" فکر نمیکند، و هر گونه راه حل میانه را "سازشکارانه" یعنی خیانت میداند و تکلیف خائن هم که در این فرهنگ "اعدام باید گردد" معلوم است. "انتقام سیاسی" از اصول مقدس این فرهنگ ناسالم شده است. بی جهت نیست که ایران ده ها هزار امام زاده دارد و ایرانیها چندین قرن است که برای شهید شدن امام حسین سینه و زنجیر و قمه میزنند و هنوز هم بدنبال آنند که شمر و یزید عرب را پیدا کنند و آنها را به "سزای اعمال قبیحشان" برسانند. در همین حال هم این ایرانی اسلامی ویا ایرانی ملی، ضد عرب است و آنرا "ملخ خور" میداند! در هیچ کجای این دنیا چنین فرهنگ "مرده باد، زنده باد"ی وجود ندارد. در تاریخ معاصر ما متاسفانه مرحوم دکتر مصدق و مرحوم آیت الله خمینی هم به امام زاده تبدیل شده اند در حالیکه خود این شخصیت های تاریخی مطمئنا نمیخواستند به چنین سرنوشتی دچار شوند. این رهبران نه تنها امام زاده که "رستم" این ملت بازنده هم شده اند چون با "ضحاک زمان نوردیده اند". بیچاره فردوسی طوسی که میخواست ملیت ایرانی و زبان پارسی اش را زنده کند، در عوض ملتی را به آرزوی آمدن "رستم" هایش دلخوش کرد!
این فرهنگ ناسالم درعین حال فرهنگ منفی بافی، غیبت و تخریب رقیب است. فرهنگ حسادت است و نه رقابت. مثلا مخالفین برای تخریب من همه نوع دروغی را گفته اند و آنها هم که این دروغ ها را میدانند و دروغگوها را میشناسند سکوت میکنند، یعنی بطور ضمنی به این دروغ پراکنی ها دامن میزنند. این در حالی است که این جماعت ادعای دمکراتیک بودن هم میکنند! در دو سال گذشته دوبار از این دروغ ها علیه من منتشر شده است و هر دو بار "دمکراتیک ترین" روشنفکران سیاسی و روزنامه نگاران پر مدعای ما هم در باره این دروغ ها جمله ای به اعتراض نگفتند! یکی اینکه من را از دانشگاهم اخراج کرده اند و دیگری اینکه دخترم (که 19 سال دارد) در جزیره کیش بزرگترین پروژه هتل سازی را از دولت احمدی نژاد گرفته است. آنچه بسیار برایم غیر عادی نمود این دروغ ها نبودند بلکه باور عمومی به انها بود. حتی بعضی از نزدیکترین دوستان من هم فکر کردند که این خبرها درستند. در این سی سال گذشته من همچنین متهم بوده ام که اول طرفدارآقای هاشمی و بعد طرفدار آقای خاتمی بودم و حالا هم طرفدار آقای احمدی نژاد هست! در فرهنگ ناسالم سیاسی ایران، حدی برای تخریب رقیب و یا کسی که بهر دلیلی دوست محسوب نمیشود وجود ندارد. یا با من هستی یا علیه من. درحالت اول هر نوع دروغی برای ساختن یک چهره خوب از "دوست" توجیه پذیر است و در حالت دوم هم هر نوع دروغی در تخریب چهره "دشمن" پذیرفتنی.
این فرهنگ ناسالم گاهاً برای تخریب آنکه رقیب است از ابزارها و اتهاماتی استفاده میکند که نه تنها بی اساس اند که بی معنی هم هستند. مثلا، آقای حسین شریعتمداری، سر دبیر روزنامه کیهان، برای اینکه با آقای اسفندیار رحیم مشائی، رئیس دفتر آقای رئیس جمهور احمدی نژاد، تصفیه حساب بکند در باره روابط من با ایشان دروغ مینویسد و میگوید ایشان مرا به ایران برگردانده اند. این در حالی است که آقای شریعتمداری میداند که من با وساطتت آقای احمدی نژاد برگشتم. همین آقای شریعتمداری برای اینکه یک ضربه کاری به من و آقای رحیم مشائی زده باشد، در"یاداشت"ی در روزنامه کیهان نقل وقول های مجعولی را از من میآورد که از زبان و قلم شخص دیگری (آقای علی سجادی در مجله "پر"، شماره 132، ص. 26) سالها پیش جاری شده اند. و اما آنچه که مضحک تر است این است که ایشان بنده را "دلال" میخواند و از آن تراژیک تر اینکه دشمنان آقای شریعتمداری در داخل و خارج کشور هم برای تخریب من با ایشان همصدا میشوند! یعنی وقتی به تخریب میرسد همه با هم هستیم! با بکار گیری لفظ دلال، اقای شریعتمداری میخواهند اینطور تلقین کند که من در رابطه ایران و امریکا پول میسازم. واقعیت این است که من سالهاست که "رهبر فکری" عادی سازی این رابطه بوده ام (با بیش از 15 جلد کتاب و صد ها مقاله و مصاحبه). بعلاوه، حتی اگر حرف این حضرات درست باشد - که نیست، من برای "صلح" دلالی کرده ام که افتخار آفرین است. متاسفانه در فرهنگ سیاسی ناسالم ایران، دلالی برای صلح با دلالی برای اسلحه و جنگ فرقی نمیکند!
هفتم - ضرورت یک فرهنگ سیاسی نوین
فرهنگ سیاسی ناسالمی که شرحش رفت، نتایج مخربی را برای ما حاصل آورده است. من در بالا به بخشی از این پیآمدها اشاره کردم و در زیر به بخش دیگری از این نتایج اشاره میکنم و بحث مفصل تر را برای فرصت دیگری میگذارم. عدم شکل گیری فرهنگ "منافع ملی" از مهمترین پی آمد های این فرهنگ ناسالم بوده است. متاسفانه در چهارچوب این فرهنگ، نه منافع ملی که منافع فردی، گروهی، جناحی، ایلی و قبیله ای در کشور پرورش یافته است. در همین راستا، فرهنگ سیاسی ناسالم ما مانع از شکل گیری یک "برنامه ملی" برای رشد و توسعه و پیشرفت کشور شده است. در مقابل، کشور دائماً دستخوش "برنامه های جناحی" بوده است. این فرهنگ همچنین مانع بکارگیری روش های علمی و تقویت فرهنگ علمی در جامعه است و به غلط توجه ما را فقط به نتیجه میبرد بدون اینکه به روند توجه کافی داشته باشد. پس مهم نیست که مردم در تصمیم گیریها شریک هستند یا نه. آنچه مهم است این است که مردم چه گیرشان میآید – یعنی برنامه ریزی برای مردم و نه با مردم! همچنین، این فرهنگ باعث سقوط اخلاق در جامعه شده و ما را درون یک دور تسلسل باطل بین دیکتاتوری، انقلاب و هرج ومرج دمکراتیک و باز هم همان د یکتاتوری زندانی کرده است.
اثر مخرب این فرهنگ سیاسی روی توسعه، که حوزه ویژه علاقه و تخصص من است، حتی دهشتناک ترمیباشد. مهمترین عامل توسعه، ثبات سیاسی است و این وضعیت تنها وقتی حاصل میشود که قانون، انظبات و نهاد در درون جامعه و درون دولت شکل بگیرد. مخصوصاً نقش قانون و ثبات سیاسی برای توسعه حیاتی است. متاسفانه فرهنگ ناسالم سیاسی ایران اجازه بروز چنین شرایطی را نداده و نمیدهد. برعکس، این فرهنگ تمایل به ایجاد استبداد، آشوب و نهاد زدائی دارد. بی دلیل نیست که کشور در دهه های اخیر در دور تسلسل دیکتاتوری، انقلاب و "هرج و مرج دمکراتیک" بسر برده است. در جوامعی که قانون حاکم نیست و ثبات سیاسی وجود ندارد، نه سازکارهای بازار شکل میگیرند و نه دولت میتواند سیاست گذاری دراز مدت بکند. در چنین جوامعی، برنامه ریزی برای آینده غیر ممکن میشود و همه چیز کوتاه مدت میگردد، هانطور که در ایرن شده است. این فرهنگ ناسالم همچنین از شکل گیری "سرمایه اجتماعی" هم که یکی از ارکان جوامع توسعه یافته است جلوگیری میکند چرا که اعتماد، همیاری، و ایجاد شبکه های سازنده ارتباطات درون آن رشد نمیکند. این مشکل هم جامعه و هم دولت را به سوی تفریق و تخریب سوق میدهد بجای اینکه آنها را بسوی جمع و سازندگی ببرد.
در همین حال، فرهنگ مزبور باعث شده است که نتوانیم همزیستی متداوم با دنیای خارج داشته باشیم و فرهنگ صلح و سازش با عزت را در چهارچوب منافع ملی خود تقویت کنیم. ضعف دیپلوماتیک ما هم ناشی از این فرهنگ است که مذاکره را با چانه زنی و "فرصت خری" برابر میکند و از "استقلال ملی" یک مفهوم انتزاعی و ذهنی ساخته است که فقط در سایه یک قدرت نظامی-امنیتی باید بدست آید. این در حالی است که ما جنگجویان بدی بوده ایم و حتی برد های کورش هم عمدتا نه از طریق جنگ که از طریق قانع کردن دشمن به "گذاشتن شمشیر بر زمین" بوده است. تاریخ ما همچنان نشان میدهد که ما بیشتر وقتی پیروز بوده ایم که مصالحه کرده ایم و در صلح زیسته ایم. ما حتی وقتی هم که دشمنان بر ما پیروز میشدند، بعد از جنگ انها را در فرهنگ خود ذوب کرده ایم و از این طریق برنده شده ایم. "این قدرت ذوب کنندگی" در واقع راز بقای تاریخی ایران است. این را هم یادآوری کنم که در دنیای جدید، "زور" کاربرد مفید ندارد و سخت افزار نظامی بدون نرم افزار انسانی موجب تامین امنیت نمیشود. بعبارت دیگر، امنیت ملی در دنیای جدید یک وجه "امنیت انسانی" بسیار مهم پیدا کرده است و بدون توسعه این وجه انسانی امنیت، کشور از امنیت ملی با دوام برخوردار نخواهد بود. درواقع، رشد "فرهنگ صلح" و "فرهنگ امنیت انسانی" امروز از عمده ترین وجوه توسعه همه جانبه ملی هستند.
در جا به جای این نوشته من به عوامل متعددی که باعث شکل گیری این فرهنگ ناسالم شده اند اشاره کرده ام. این عوامل تاریخی، فرهنگی، ساختاری، سرزمینی، و خارجی هستند. شکست های ایران از قدرت های بزرگ و استعماری؛ تسلط فرهنگ های عقب مانده قبایل مهاجم، مخصوصاً اعراب، ترکهای سلجوقی و مغولان؛ سلطه دینداران متعصب و گسترش "علم کلام" و عرفان؛ کسادی آموزش فلسفه، علم و روش علمی؛ تداوم استبداد و دولت های دیکتاتور؛ و ماندگاری فرهنگ "حیدری نعمتی" و قبیله سالاری از اهم این عوامل هستند. سوای این علل و مولفه های دیگر، واقعیت این است که ما ایرانیان هنوز هم در برزخ بین جامعه کشاورزی و جامعه صنعتی زندگی میکنیم و فرهنگ سیاسی ما هم منعکس کننده این دوران گذار است. بعبارت دیگر، آداب و رسوم و ارزش ها ی ما قبل سرمایه داری ما هم در تداوم این فرهنگ موثر هستند. در همین حال، عوامل جدیدی ظهور کرده اند که مانع ایجاد یک فرهنگ پویا میشوند. از اهم آنها تداوم "مبارزه با خارج" و "انقلابی گری در داخل" هستند، و در هر دو مورد ما متاسفانه وسیله را بجای هدف گرفته ایم و بهمین دلیل هم قادر نشده ایم دور تسلسل باطل سیاسی 120 سال گذشته را بشکنیم.
در این میان، فرهنگ ناسالم ما از زمان انقلاب مشروطیت بیشترین تعداد "روشنفکر سیاسی" را بوجود آورده، در حالیکه "سیاستمداران روشنفکر" بسیار اندکی ساخته شده اند. گرو اول معمولا مبنای ایدئولوژیک و آرمانگرائی دارد در حالیکه گروه دوم واقع بین و عمل گراست. این تحول البته غیر منتظره نیست چون در شرایط بعد از شکست انقلاب مشروطیت و جنبش های ملی و آزادیخواهی متعاقب آن، و تحت تاثیر انقلاب سوسیالیستی در کشور همسایه روسیه و دیکتاتوری دوره پهلوی، نیروهای سیاسی و روشنفکری ایران ایدئولوگ وآرمان گرا شدند. درواقع در دوره پهلوی کمترین تعداد سیاستمداران روشنفکر تربیت شدند و اکثر سیاستمداران برجسته ی دوره پهلوی در دوره قاجار ساخته شده بودند. در مقطع انقلاب 1357، نسل این سیاستمداران روشنفکر رو به انقراض بود در حالیکه تعداد روشنفکران سیاسی زیاد شده بود. درواقع دلیل اصلی ایدئولوژیک و آرمانگرا شدن انقلاب 1357 را باید حضور فعال این روشنفکران سیاسی (مذهبی و سکولار) در آن دانست. متاسفانه تحولات سیاسی بعد از انقلاب اسلامی فرصت اندکی برای تربیت سیاستمداران روشنفکر ایجاد کرده است. درعوض، دولت اسلامی سیاستمدارانی تربیت کرده است که عمدتا ایدئولوگ و آرمانگرا هستند وتنها بخش کوچکی از آنان را میشود واقع بین وعملگرا دانست، که اکثر انها نیز بطور روز افزونی منزوی میگردند.
برای یک ایران بهتر باید فرهنگ سیاسی ناسالم کنونی متحول و دمکراتیک شود. برای این منظور باید تاریخ مان را شجاعانه باز خوانی کنیم و ساختارهای ایدئولوژیک و رهبران سیاسی مان را بیرحمانه به نقد بکشیم؛ باید علم و روش علمی را اساس فرهنگ سیاسی جدیدمان بکنیم و با معیارهای اعلامیه جهانی حقوق بشر روابط سیاسی مان را تنظیم و رشد بدهیم؛ باید برای اخلاق سازی و رشد معنویت، از دین و سنت های ماندگار فرهنگ ایران زمین کمک بگیریم؛ و باید صلح درون ملت و بین ملت ها را به منزله اساسی ترین شرط زندگی انسانها در داخل این فرهنگ نهادینه کنیم. بخشی از اجزاء فرهنگی که باید نتیجه شود عبارتند از: فرهنگ انصاف، مدارا، و سازش؛ فرهنگ ائتلاف نیروهای مرجع جامعه و نیازهای مشخص آنها؛ فرهنگ پیشرفت، آزادی و عدالت؛ فرهنگ آشتی ملی و طرد انتقام سیاسی؛ فرهنگ رد خشونت، انقلاب و آشوب سیاسی؛ فرهنگ طرد فکر توطئه و تهمت و دسیسه؛ فرهنگ رد کیش شخصیت و رستم مآبی؛ و فرهنگ صلح با دنیا و جستجو برای یک جایگاه مناسب برای ایران میان ملت های جهان. تنها در چهارچوب چنین فرهنگی است که منافع ملی ایران، شامل یکپارچگی ارضی، حاکمیت مقتدر، آشتی ملی، استقلال و عزت واقعی (یعنی عینی و نه فقط ذهنی)، عدالت و آزادی، و امنیت اجتماعی و انسانی ما حفظ میشود، تداوم میابد و پیشرفت میکند.
من در سطور بالا خصلتها وعوامل بازدارنده ایجاد یک فرهنگ سیاسی نوین در ایران را برشمرده و توضیح داده ام که فرهنگ سیاسی ناسالم کنونی ما از یک نیروی قدرتمند ایستا برخوردار است. من همچنین براین باور هستم که تصویر منفی ارائه شده با واقعیت تطبیق دارد و ظاهر تند و دفاعی گفتارهای من نباید باعث انکار اصل این تصویر شود. در همین حال من نمیخواهم خواننده را با این فکر تنها بگذارم که خصلت های منفی وعوامل بازدارنده ای را که بر شمرده ام، ابدی و غیر قابل تغییر هستند. من همچنین اعتقاد ندارم که باید تنها به جنبه های منفی این فرهنگ پرداخت و از وجوه مثبت آن غافل ماند چون در آن صورت امید به تغییر منتفی میگردد. متاسفانه فرهنگ سیاسی ناسالم ما نمیگذارد که طرف پر لیوان را هم ببینیم و بنا به عادت فرهنگی، ما معمولا فقط طرف خالی لیوان را میبینیم و برای درک خودمان هم دچار توهم میشویم. به مصداق "عیبش همه گفتی، هنرش نیز بگو"، خوشبختانه در کنار این تصویر منفی، واقعت مثبتی هم وجود دارد و آن اینکه در فرهنگ سیاسی کنونی ایران نشانه های رشد خصوصیات دمکراتیک بوفور دیده میشود.
با گسترش آموزش، آگاهی عمومی، و فرهنگ "جامعه مدنی"، عدم بکارگیری خشونت در سیاست دارد بتدریج نهادینه میشود. نسل جوان ما، مثل نسل های قبلی، اسیر پیش داوری ها، عادات سنتی، ارزش های منسوخ، واسطوره های مانده از گذشته های دور و نزدیک نیست. آنها با فکر و روش علمی و خرد گرائی در حال پی ریزی فرهنگ سیاسی نوینی هستند. افزایش ارتباطات جهانی کشور و ملت و گسترش زیر بناهای صنعتی و تکنولوژیک و انفورماتیک (اطلاعات)، عوامل مهم دیگری برای رشد یک فرهنگ سیاسی سالم هستند. تجربه های تلخ و شیرین سیاسی چند دهه گذشته هم به ما می آموزد که برای رسیدن به سرمنزل مقصد، باید واقع بین و عملگرا بود، فکر بکر داشت، مسیر درستی را انتخاب کرد، خرد پیشه و صبور بود، و ساختارهای زیربنائی و روبنائی لازم را برای پیشرفت در همه زمینه ها، شامل اقتصاد و تکنولوژی مدرن، فراهم نمود. ایران زمین ما نیز ازغنای لازم و کافی تاریخی، فرهنگی، انسانی، معنوی و مادی برای ایجاد یک جامعه سالم و فرهنگ سیاسی نوین برخوردار است. خوشبختانه جوانه های این فرهنگ سیاسی نوین هم اکنون دارند از فرهنگ سیاسی ناسالم و منفی موجود ما سر در میاوردند. کمک کنیم که این جوانه ها سرچشمه یک فرهنگ سیاسی سالم و مثبت بر حول منافع ملی ایران گردد.
________________________________
هوشنگ امیراحمدی استاد دانشگاه راتگرز در ایالت نیوجرسی آمریکا و رئیس شورای آمریکائیان و ایرانیان است.
www.amirahmadi.com; www.american-iranian.org.
Recently by Hooshang Amirahmadi | Comments | Date |
---|---|---|
حذف مجاهدین از لیست تروریستها و سود و زیان احتمالی آن | 2 | Aug 25, 2011 |
For the Sake of Reconciliation | 96 | Aug 16, 2011 |
Green Ideas Survive Movement | 26 | Feb 28, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
thank you masoudA
by maziar 58 on Tue Dec 28, 2010 09:05 PM PSTnetwork of these folks.........
Please read (mirAhmadi's) biography same AN-telectuals in 1354 was able to go to study in newyork (sahmiye dowlati) paid by bonyad pahlavi for his books,tuitions,stipends to get his masters and in1356 they were shouting "marg bar shah" in manhatan; and I know some of his old friends from Brooklyn hights . BUT these are all like an old over and over stories of our AN GHOLLAB so I'll just stick to thanking the peoples like masoudA and his likeminds. Maziar
توهمات یک ذهن بیمار
CallmeRedTue Dec 28, 2010 08:07 PM PST
درهمان مصاحبه کوتاه و غیر رسمی انقدر پرت و پلا گفتید که ما فقط می خندیدیم. به جای این پرگوییهای بی ربط بهتر نیست وجدان و شعورتان را کمی به کار ببندید؟؟
امثال شما شاید بتوانند یک عده با ضریب هوشی زیر ۸۰ ر ا به بازی بگیرند- ولی بدانید هنوز بسیارند کسانی که با شنیدن یا خواندن یک جمله ازاین مزخرفات به پوسیدگی و ریای یک ذهن فرصت طلب پی می برند
کسی هم وقت خواندن این همه چرت و پرت را ندارد
صفحه اول وب سایت شما را که خواندم فقط به این فکر می کردم که واقعا چه شد که امثال جنابعالی شدند ادیبان و پیشروان و رهبران و افراد شاخص جامعه ایران؟؟ سکوت و انزوا و ازبین رفتن روشنفکران و افرادی که حرفی برای گفتن داشتند؟
No Fear
by masoudA on Mon Dec 27, 2010 07:28 AM PSTSo based on your logic - in order for one to fight terror, one must become a terrorist!!! My fellow Iranian - the WHOLE CONCEPT OF HAVING AN ISLAMIC REPUBLIC IS FLAUD. Favoring one race, gender, or faith as a form of government is against everything humanity has achieved - yet you and Amirahmadi are arguing Velayat Faghih!!!! What constitutional changes......
too bad you have to be a non moslem Iranian to relate to what an Islamic Republic signifies..
Interesting Read ...
by No Fear on Sun Dec 26, 2010 01:50 AM PSTAmirahmadi is an anti revolutionary and i can relate to many of his political stance ( methodology ) in regards to Iran.
Ofcourse he is against VF. But he doesn't believe in a violent revolution to topple it. He clearly said the problem is the "constitution" which makes it "legal" for someone to be VF. But he also believes in this constitution as a " standard " to be politically active. You have to play your hand based on the laws of the game. This is truely the most sophisticated and in my opinion the correct way of being proactive. Only through this form of activism, we can ensure long lasting changes in Iran.
As long as Amirahmadi acts within our constitutions limits, he can not be charged with any crime. As a result, he continues to be politically active rather than ending his political life short in cell in Tehran ( the revolutionary way ).
I am glad to see modern thinkers like Amirahmadi emerging in our politics.
On another note, while i agree with his overall methodology in analyzing our political spectrums, I disagree with his criticism of Ahmadinejad by labeling him a revolutionary politician. I have found the overall direction of Ahmadinejad policies to be very pragmatic.
But his specific views on this matter is understandable since as the chairman of a committee which advocates closer ties between US and Iran, Ahmadinejad's non compromise attitude towards US in the nuclear standoff, can come across as " revolutionary" .
While i believe due to the weakening of US economy and the low possibility of a coming war, holding our positions in the nuclear standoff is just good diplomacy. (Ofcourse, i have presumed the sanctions to be mostly ineffective when dealing with Iran.)
"ضرورت یک فرهنگ سیاسی نوین"
Shazde Asdola MirzaSat Dec 25, 2010 09:04 PM PST
He is a very smart Iranian ... and he seems to care for Iran.
Two thumbs up!
AmirAhmadi
by khaleh mosheh on Sat Dec 25, 2010 04:48 PM PSTI struggled to make sense of this long winded piece.
Amirahmadi clearly is a man who enjoys the patronage of Ahmadinejad and the IRI- This was demonstarted in the interview in Parazit. Although for some reason he thinks by writing a very long piece which is devoid of substance, he can pull the wool over our eyes.
Dear Nader Vanaki
by masoudA on Sat Dec 25, 2010 08:59 AM PSTI certainly do appreciate your well intentions ....
buddy wake up - there is a network of these folks who helped certain foreign entities to FIX!!! Iran 30 years ago - and now they are working for the same guys to FIX!!! USA.
Why do you think George Soros and his Open Society grants these guys?
//www.bennington.edu/go/faculty-other-work/mansour-farhang-other-work
اگر مصاحبه رو دیده باشین
Nader VanakiFri Dec 24, 2010 06:43 PM PST
massouda
by Niloufar Parsi on Fri Dec 24, 2010 04:41 PM PSThe is not someone i know. but judging purely by his performance in the interview, i thought he did well. his main point about needing a different approach to growing democracy is totally sound. i too do not believe in yet another revolution.
and your claim to speak for some majority is unconvincing. VoA is a total propaganda machine.no better than press tv.
Amirahmadi, How do you sleep at night?
by Khar on Fri Dec 24, 2010 02:21 PM PSTDoes your conscience bother you even slightly?? I forgot you don't have any, Shame on You!!!
Loool - Niloufar Parsi
by masoudA on Fri Dec 24, 2010 02:21 PM PSTYou seem to be on the wrong side of every issue when it comes to Iran's national interests. You and Amir Ahamadi combined know less than 10% of Kambiz Hosseini and other Iranian youths like him when it comes to what is in the best interest of Iran. Having said that you have zero clue on what Mr. Amir Ahmadi is about. If you know let Hooshang khan know because he is the most confused!!! He appears to have finally read a book on Iran....seeing himself as Mossadegh and not Ghavam when it comes to vatan parasti. A guy who was USED to pave the way to auction our national interests in the Caspian Sea is now teaching about Iran in American universities without knowing anything about Molavi, Hafez, Kourosh,......he is as Parsi as you are Niloufar khanoom. I dare mr. Amir Ahmadi to tell the board about what his students learned about Iran and Iranism last year!!! Poor students in Rutgers....I don't know how long it will take us to mitigate the historical damages people like agha hooshang inflict.
you did well
by Niloufar Parsi on Fri Dec 24, 2010 04:20 AM PSTin the interview Mr. Amirahmadi. you took the irritating kid a little too seriously, but it was impressive how you kept your cool despite his biased and aggressive style.
روضۀ هفت خطبه ای
FredFri Dec 24, 2010 03:47 AM PST
هوشنگ خان از جمله میفرمایند:
"تمایل دوم که در حال جوانه زدن است میخواهد خود را از تمامی قید و بند های فرهنگ سیاسی گذشته برهاند و یک فرهنگ سیاسی نو بوجود بیاورد. طرفداران این فکر هر نوع نقدی را سازنده میدانند و از "تهدیدهای" مخالفین هم واهمه ای ندارند وبرای شجاعت خود هزینه هم میدهند. من خود را جزئی از این گروه دوم میدانم."
خوب می بود اگر هوشنگ خان شمه ای از "هزینه " ای که در این راه کرده اند را بر می شمردند تا آنهاییکه ایشان را دلال شرکتهای نفتی و محلل ازدواج برای راست و ریس کردن کار آنها برای دخول به ایران میدانند به اشتباه خود واقف می شدند.
مابقی روضۀ هفت خطبه ای ایشان باشد برای اهل فن تا پس از خنده و ریسه پاسخ مناسب دهند.