قصه کوچ

چقدر دلم مى خواست ما هم مى توانستيم بى بازى شانس، و بدون دلهره سوار شويم


Share/Save/Bookmark

قصه کوچ
by Abbas Sahraee
20-Dec-2008
 

این کوچ عظیم سی ساله، نه تنها
پایان نگرفته، که با همان عظمت
 و گستردگی هنوز ادامه دارد...
از"آمازون" تا  "کامبرا"...

در"بخارست"هواپيما عوض مى کرديم. هوا آزار دهنده سرد بود. برفى سنگين فرودگاه را پر از اشباح کرده بود. شلاق باد، ساچمه هاى ريز برف را بيرحمانه در پوست صورت مىچکاند. نور زرد و بى حال تک توک چراغ هاى ترمينال دوردست با تاريکى مسلط بر همه جا، کارى نداشت.

چهار صبح بود، مامورين سلاح به دست که تا گردن درلباس هايشان فرو رفته بودند، از زير کلاه پوست هاى چرک و بى قواره خود، تک تک مسافران را مى پائيدند. از پله هاى هواپيما که سرازير شديم، نگاه هايمان راکه بى اختيار روى آنها افتاده بود جمع کرديم. سه ساعتى را بايد درانتظار کشنده باشيم، و براى سوار شدن، از سد کنترل پاسپورت بگذريم. از"بانکوک"مى آمديم. در آنجا داشتيم مى پوسيديم. بدون"پاس"به پاکستان و از آنجا به تايلند رفته بوديم. هر جاى ديگر را فکر کرده بوديم جز"تايلند"را. و حالا داشتيم بيرون مى زديم.

من پاس بلژيکى داشتم،"مهدى"پاس آمريکائى . هردو، موهايمان را کمى رنگ کرده بوديم و به کمک لنزهاى آبى و سبز، خودمان فکر ميکرديم که تغيير قيافه داده ايم. مى دانستيم که اين ديگر دل به اقيانوس! زدن است. برايمان ديگر اقيانوس و دريا فرقى نمىکرد.

در بانکوک، يکبار کنترل پاسپورت را از سر گذرانده بوديم. به"اسپانيا"مى رفتيم، بهترين راه رفتن به"کانادا"پروازمستقيم از"مادريد"بود. خيلى ها مديون همیارى کارکنان فرودگاههاى اسپانيا، بخصوص بروبچه هاى فرودگاه"باراخاس"مادريد هستند:

(1) gracias amigos

البته اگر از سد"فرود گاه بخارست"جان به در مى برديم.

بيش از دو سال بر بال بى پرواز قول هاى"UN"عمر سائيده بوديم. گاه راهى دانمارک بوديم و زمانى در صف انتظار سوئد و نروژ ، و بى حاصل. وکما کان هر روز در رستوران"ما ما"درپائين شهر بانکوک جمع مى شديم و بحساب مستمرى آخرماه، صبحانه اى که گاه بايستى تا فردا صبح دوام بياورد مى خورديم. وقتى وارد مى شديم، از درز باقى مانده چشمان گندميش که براى ديدن ما تنگ تر مى شد محبت را باخنده مادرانه اى به استقبالمان مى فرستاد و ازشوق لبريز مان مىکرد. با"ما ما"دريافتيم، هنوز قلب هائى که با طپش هاى خود، خون صميميت را در رگها جارى کنند يافت مى شوند. و نويد مى دهند که هنوز انسان در هجوم رذالت ها کاملن تنها نشده است.

هشت نفر بوديم. درحاشيه جنگلىکم پشت، درحومه"بانکوک"، خانه اى کهنه و قديمى، ولى دلباز وجا دار را که ساليانى دراز از بيم ارواح، متروک افتاده بود، با ماهانه اى ناچيزبه اجاره گرفتيم. روزهاى زيادى مشغولمان کرد تا توانستيم دستى به سر و کولش بکشيم. بوى گَس نا، همه فضاى خانه را پر کرده بود. نفهميديم که با آمدن ما، و آوردن صدا و زندگى، این بو همراه با ارواح! به جاى ديگر رفت، يا ما عادت کرديم. هنوز پيچک هاى رونده قسمتى ازخانه را در اختيار داشتند، و هنوز سبزک هاى ماسيده بر در و ديوار، حکايت سکوت و تنهائى و دورى از انسان را فرياد مى زدند، که ما زندگى را شروع کرديم، و بوديم تا آخرين نفر، و با رفتن او يقينن سکوت بر بالهاى سپيد ارواح، بار ديگر به لانه اش باز گشت و تنهائى آن خانه متروک مجددن آغاز شد.

هيچ برگ هويتى نداشتيم، پليس تايلند هر وقت ويرش ميگرفت مى توانست ما را دستگير کند، و در آمدن از زندان به رويا و معجزه مي مانست. با همه تلاشى که کرديم،"امير"را هفت ماه بعد با خروارى از بيماريهاى پوستى بيرون کشيديم.

در بانکوک آشنا شده بوديم. هر کدام بنحوى زده بوديم بيرون. با عبور از مرز ماجراها شروع مى شد. بيشتر ما از پاکستان به تايلند آمده بوديم و صابون دلالها ى بلوچ و مامورين پاکستانى را بر جامه خود تجربه کرده بوديم. خوب هم داشتند، چرا که به کلاه قانع بودند. و اين براى ما که تمامى کلاه ها را با سر ديده بوديم اولين بارقه ى اميد بود.

"رضا"مى گفت چند کيلومترى که از مرز گذشتيم، دستور استراحت داده شد، و ادامه يافت تا تنگ غروب، هرچه اصرارکرديم که تا روز است و چش و چارمان جائى را مى بيند راه بيافتيم، بلکه بجائى برسيم، راهنما زير بار نرفت. بلند بالا،لاغر اندام و آفتاب سوخته بود و گمان مى کرد با"پيشتوئى"٢ که زير لباس بلوچى پنهان دارد، قادر بهر کارى است. از کارش نا راضى بود، مى گفت:

"... حکم ِرئيسه، ولى مو دِلُم مى خواد، جلوى قافله باشم و راه صاف کُنُم، او کار مردونَس ...."

جيپ عهد بوقى داشت. هوا که تاريک شد، کورسوى چراغهائى از دور دست، خوشحالمان کرد. راهنما که تا آن موقع روى زمين داز کشيده بود، خودش را تکانى داد و گفت:

"بچه ها، برين تا به اون چراغا برسين، اگه قبل از روشن شدن اونا، راه مىافتادين گُم مىشدين..."

خودش را تکاند و سوار جيپ شد. رفتيم سوار شويم، گفت:

"نه! مو تنها برمى گردُم، شما بايد بقيه راهه پياده برين"

بهم نگاه کرديم . چقدر راه است؟ آنجا کجاست؟ اگر رسيديم بعد چکارکنيم؟ راهنما موتور جيپ را روشن کرده بود.

"...سراغ غلام ِ بگيرين. صداى موتور مامورينه هوشيار مىکنه، بايد بى سرو صدا و پياده برين، غلام را هنمائي تون مىکنه"

نگاه هايمان مى گفت: به زيرش بکشيم، حلقومش را بفشاريم و درجا کارش را تمام کنيم. ديگر تحمل نا مردى نداشتيم. با عصبانيت اعتراض کرديم:

"اين همه پول داده ايم، حالا ما را در بيابان به اميد يکى دوچراغى که معلوم نيست تا کى روشن خواهند بود رها مىکنى؟ آمديم به آنجا که رسيديم غلام نبود؟ اصلن غلام چگونه قيافه اى ست؟ ما را از کجا مى شناسد؟ بچه هائى که قبلن رفته اند، به ما نگفته اند که پياده روى شبانه داشته اند."

راهنما گوشش بدهکار نبود. بدون روشن کردن چراغهاى جيپ، سروته کرد.

"...اگه تند و بى خستگى برين، سه چار ساعت راه بيشتر نيست. اگر نجنبيد، تاصبم نمى رسين. اون وخت، کار خراب ميشه. قبلن اين راهه با لباس، پاکى و سوار شتر مى رفتن، اما حالا هر شتر سوارى مظنونه. رفعش ام! خرج داره....معطل نکنين. اگه هوا روشن بشه، غلام غيبش مى زنه. ...يه قهوه خونه اونجاس، وختى برسين، بسته اس، در بزنين، اگه بى درد سر باز بشه، غلامه."

"اگه بى درد سر باز نشه چى؟..."

به سئوال هاى ما وآشوب درون ِمان کارى نداشت. حرف خودش را مى زد.

"...سفارشات شده، ولى شانسم بايد داشته باشين"

در"بانکوک"آشنا شده بوديم، و حالا در ترانزيت نشسته بوديم ...در فرودگاه"بخارست"، من و مهدى... دود سيگارهاى نا مرغوب و بوى کبريت هاى فسفرى، لنزهايمان را نا راحت کرده بود و چشم هايمان را سوزن سوزن مى کرد. رايحه مخلوطِ عطرها و اودکلن ها، بوى عَرَق هاى کهنه تن و انواع مشروبهاى الکلى، تنفس را به تعطيل مى کشاند، و روى تحمل ما فشار مى آورد. از مامورى سراغ دستشوئى را گرفتم. خشک و بى احساس به چشمانم خيره شد، و با تحکم گفت:

"پاسپورتت را ببينم"

بند دلم پاره شد. هيچ دليلى نداشت جز اينکه فهميده باشد. خودم را جمع و جورکردم، برگشتم سراغ ساکم، مامور دنبالم آمد. پاسم را درآوردم و با ناراحتى دستم را با پاسپورت به سويش دراز کردم. بدون گرفتن آن، نشانى را داد. هنوز نفهميده ام چرا.

مهدى مى گفت: اين جماعت به همه چيز و همه کس شک دارند، همين طورى تيرى مى اندازند، شايد کسى گفت: آخ.

تنها خط هوائى که ما را خورند امکانمان به"مادريد"مى رساند، همين بود، چاره اى نداشتيم، بايد تکان مىخورديم. بوى سکون گرفته بوديم. داشتيم مى پوسيديم. به قصد"تايلند"نيامده بوديم. تله بانکوک بد جورى گرفتارمان کرده بود. وقتىکه"UN"را بى وفا! يافتيم، به چاره ديگرى فکر کرديم، و عصيانى بيرون زديم. هرچند نفر بسوئى..... بيش ازدوسال بود که زندگيمان در کيف دستىهاى بزرگمان، خلاصه مى شد. با مجموعه زندگيم به دستشوئى رفتم تا بلائى سر لنزهاى لعنتىکه قرار را از چشمانم گرفته بود بياورم. دلم نمى خواست از مهدى جدا بشوم، بيم داشتم، به اوگفتم:

تا بر مى گردم روزنامه را کنار بگذار. مدتى است که خود را با روزنامه مشغول کردن اعتبارش را از دست داده است. اين مربوط مى شود به زمان نهضت مقاومت فرانسه، حالا ديگر کارساز نيست، بيشتر ايجاد شک مىکند.

بچه ها در بانکوک منتظر نتيجه کار ما بودند. قرار بود از مادريد به آنها خبر بدهيم. از گروه ما سه نفر ديگر در بانکوک بودند. قبلن، ايرج و رضا و حسين، با خط هوائی"لهستان"به"دانمارک"رفته بودند. در"ورشو"براى روبراه کردن هواپيما، يکساعت توقف داشتند و بايستى پياده مى شدند، اين را نمى دانستند و قبل از اين توقف، پاسپورت هايشان را در هواپيما پاره کرده بودند، مامورى جلو درسالن ترانزيت پاس ها را کنترل مى کرده است.

مى گويند:

پاسپورت هاى ما در هواپيماست، بر ميگردند که پاس هاى نداشته را بياورند. در هواپيماى خلوت به خلبان پناه مى برند، ماجرا رامى گويند و کمک مى خواهند....و حالا در دانمارک تحصيل مى کنند.

سوت زنان از دستشوئى بيرون آمدم، مهدى را روانه کردم و خودم براى تحمل بيقرارى و سنگينى بارى که طاقت سوز بود، شروع کردم به قدم زدن. اعصاب سوهان خورده ام تير مى کشيد و درد قابل تحملى را بهمه بدنم مى فرستاد. هوس يک چاى داغ دم کشيده، وجودم را لبريز کرده بود. درفرودگاه دوبى، که اولين توقف بود، از هواپيما پياده نشديم، و در سردترين ماه سال ازگرما داشتيم کلافه مى شديم. چهل وپنج دقيقه معطلى داشتيم، و ما طولانى ترين چهل و پنج دقيقه عمرمان را گذرانديم. نشست بى تعويض بعدى، اگر از فرودگاه بخارست جان به در مى برديم"زوريخ"بود و بعد، مادريد و عبوراز پليس به يادگار مانده از"فرانکو".

دوشب بود نخوابيده بوديم، و فشار خرد کننده همه چيز، فرسودگى را در جانمان دوانده بود. بى کمترين تمرينى، و بدون چوب موازنه، بند بازى خطرناکى را آغاز کرده بوديم. اين بازى از حدود دو سال پيش آغاز شده بود، و حالا د ر نيمه راه، درمرتفع ترين قسمت، روى طنابى که سخت شکم داده بود، نويد تمام شدن نمايش را مى داد. يا سرنگون مى شديم با بدرقه اى از آه، و يا بپايان مى برديم، هرچند کف زدنى بگوش نرسد.

دلم مى خواست، همانطور که مى انديشم حرف بزنم، به زبان خودم، و از خاطراتم براى مهدى تعريف کنم، از همه آنچه که زندگى ام را شکل مى داد....از"پيچ هاى امين الدوله"روى پرچين باغها، و عطر نشئه آورشان، از"فال گردو"از پرواز ناگهانى هزاران سار ازشاخساردرختان... مهدى بر گشت و رو به من گفت: Are you OK و من که به هيچ وجه OK نبودم، نا چار با لبخند گفتم: Yes ، و به خودم گفتم: Yes و زهر مار...

و زمان چقدر لَنگ مى زد. مثل فضاى مه گرفته فرودگاه، و مثل فضاى سنگين سالن ترانزيت. چمبره زده بود و حرکت نمىکرد. وقتى نمى خواهيم، مثل برق مى گذرد، و حالا تمايلى به گذشتن نداشت. مى ترسيدم اگر بيشتر ادامه بيابد ازتحمل سرم که احساس مى کردم باد کرده است، وا بمانم. وقتى بقيه مسافرها به طرف درى هجوم بردند، فهميديم موقع سوارشدن است. آرامش چهره ها حسادتم را بر انگيخته بود، و بغضى گلوگير، همچون دستى قوى، داشت خفه ام مىکرد. چقدر دلم مى خواست ما هم مى توانستيم بى بازى شانس، و بدون دلهره سوار شويم. اما فاصله ما با خواسته هاى دلمان، هر روز بيشتر مى شد. مى رفتيم تا اين فاصله را کمترکنيم، تا جائى براى بازشناسى خودمان بيابيم. و آغاز کنيم تداومى کار ساز را.

قراراين بود: هر جا يکى از ما را گرفتند، ديگرى، بدون توجه وکاملن عادى به راهش ادامه بدهد، و اين تصميمى ساده نبود. پيشايش درد تحمل آن دهانم را تلخ کرده بود. و نگاه غمزده مهدى بهنگام تائيد آن قساوت گريز ناپذير اين تصميم را بروز مى داد. اوايل صف بوديم، بايستى از سالن ترانزيت به اتاق کوچکى که دونفر، پشت دو ميز، پاسپورت و بليط را وارسى مى کردند، و کارت سوارشدن مى دادند، برويم و از در ديگر که بى فاصله به در کشوئى اتوبوسى منتظر باز مى شد خارج شويم. من و مهدى به فاصله چهار پنج نفر در صف بوديم. مهدى جلوتر بود، وقتى بطرف مامور رفت، ضربان قلبم همچون صداى طبل در سرم پيچيد. مى ترسيدم مسافران متوجه بشوند.. ..هميشه کارش رسوا کردن است. چه جنجالى و پر سرو صداست. زبان را و حتا حالت نگاه را مى توان مهارکرد، ولى قلب را هرگز. راه خودش را مى رود. و با همه ادعا گاه بسيارکم جنبه است. هم ترس را بروز مى دهد، ....هم عشق را...نا محرم است. خيلى سريعتر از آنچه که فکر مى کردم کارمهدى تمام شد. کارت سوار شدن را گرفت و رفت بطرف اتوبوس....."کاش منهم به همين مامور مى خوردم"

مهدى نيمه راه را رفته بود. و مى رفت تا بخارست را هم پشت سر بگذارد. و شايد من را، و براى هميشه. نمى توانستم تکان بخورم، درونم دنيائى از آشوب و فکر بود. به بهانه بستن بند کفشم نشستم. کاش مى شد زمانى را در همين حال بمانم. اين پا آن پا کردن صلاح نبود، فورن برخواستم ساکم را به دست گرفت م و وارد اتاق شدم. پاس و بليطم راجلو مامور روى ميزگذاشتم. بليط را سطحى نگاه کرد و پاسپورتم را به دست گرفت. با هر برگى که مى زد نگاهش را به صورتم مى کوفت. با توجه به پاسى که داشتم، بيم آن مى رفت که با يکى از زبانهاى رايج!"کشورم"با من حرف بزند. در اينصورت با پته اى که روى آب مى افتاد چه مى توانستم بکنم. با آخرين نگاه، پاس را بست، ولى آن را به من نداد. روى ميز جلوى خودش گذاشت. و مجددن به صورتم خيره شد. چه پيله اى کرده بود. احساس مىکردم دارد درونم را مى چلاند. تسلط چرخش چشمانم را از دست داده بودم، نمى دانستم چکارکنم. استحکام ايستادنم را بهم زده بود. به قلبم نهيب زدم:

ساکت! تا اينجا را آمده ايم، ادامه را دريغ نکن.

مى دانستم که اگر نگاههاى مامور ادامه بيابد، با تغيير حالتى که نيمى از آن رو شده بود، کار دستم خواهد داد. مانده توانم را جمع و جورکردم، مهارچشمانم راکشيدم، و با همان خيرگى خودش نگاهش کردم. و با صدائىکه تلاش کردم لرزش نداشته باشد، قاطع پرسيدم:

"مشکلى هست؟"

فورن کارت سوار شدن را لاى پاسم گذاشت و همراه بليط به د ستم داد. از خوشحالى، چيزى نمانده بود بند را آب بدهم. نزديک بود بپرم و ببوسمش، ولى دلخور و ناراضى نگاهش کردم و کيف دستيم را برداشتم و راه افتادم. تا مدتى پس از سوار شدن به اتوبوس، مهدى صورتش را که به شيشه چسبانده بود و از آنجا مامورين را زير نظر داشت، بر نگرداند، و مرا نگاه نکرد. مى دانستم بر او آن گذشته است که بر من. آهسته صدا يش کردم. اشک نريخته اى چشمانش را قرمز کرده بود و"لنزها"در حال بيرون زدن بودند. بر خورد نگاه هايمان، آنچه را که مى بايست مى گفتيم، بيان کرد. تمام بدنم مور مور مى کرد، کرخت شده بودم، و دلم براى قلبم مى سوخت. طفلک را خيلى آزرده بودم. حالا هم با آنکه آرام گرفته بود، ضربانش رونق لازم را نداشت. با ساکى که سنگين تر شده بود، از پله هاى هواپيما بالا رفتم، خودم را روى صندلى انداختم و چشمانم را بستم. مثل اينکه کوه کنده باشم.

----------------------------------------

١- دوستان متشکريم

٢ - طپانچه


Share/Save/Bookmark

Recently by Abbas SahraeeCommentsDate
شاخه ترد اطلسی
1
Oct 06, 2010
عبید، چراغ بر می دارد
1
Jul 15, 2009
غنچه
7
Mar 06, 2009
more from Abbas Sahraee
 
default

خب خسته نباشید،

in the know! (not verified)


خب خسته نباشید، حالا به محض اینکه پاس کانادایتونو گرفتید مثل بقیه در اولین فرصت به ایران مسافرت کنید و ثابت کنید که همهٔ این داستان سازی‌ها کشک بود و از اول هم مشکلی‌ با رژیم نداشتید. هدف فقط خارج رفتن بود و اشک برای روز‌های خوش گذشته ریختن. واقعا که ملت عجیب غریبی هستیم.


default

صبحانه اى که گاه بايستى تا فردا صبح دوام بياورد مى خورديم

Abol Danesh, Ph.D. From UCR (not verified)


I have never read such sweet persian prose in my entire life...in comparison all of Sadegh hedayat's work becomes a work of school boy who has hardly passed his second grade in his adult education...the use of metaphore and analogy is simply simplex beyond duplication and mimicking...

Man Iran belongs to you!
Man I am stunned!


default

Looking back in anger!

by Call me a cynic (not verified) on

I keep asking my self, was it worth it?
well, was it?


default

wasted souls..............

by maziar 058 (not verified) on

ooh my god so many young brothers lost theier lives during the past 30 years for no faults of their choice....