استخاره

استخاره کردیم ببریمش مریضخانه، بد آمد. توکل میکنیم به خدا، خودش شفا میدهد


Share/Save/Bookmark

استخاره
by Shahriar Zahedi
30-Jul-2008
 

نوش آفرین بیحال روی تشک افتاده بود و ناله میکرد. رقیه سادات قابله کنارش روی زمین چمباتمه زده بود و هاج و واج به او خیره مانده بود. پیش پای  نوش آفرین، روی تشک، یک نوزاد قنداق شده از ته حنجره فریاد می‌کشید. شو هر، برادر، و پدر نوش آفرین بیرون، پشت در اتاق گلی ایستاده بودند.

نوش آفرین  دو قلو حامله بود ولی‌ بچه دومی بیرون نیامده بود. فقط یک دست کوچک، از آرنج به پایین،دیده میشد. رقیه سادات میدانست که بچه به آین طریق خارج نخواهد شد و مانده بود چکار کند.

بعد از گذشت مدتی صدای شوهر نوش آفرین، که دیگر طاقتش به سر رسیده بود، از پشت در آمد که "ننه علی‌، چی‌ شد، چه خبره؟"

رقیه سادات به طرف در رفت و لای در را باز کرد و وضعیت را به شوهر نوش آفرین  نشان داد. او هم چند لحظه ای در حالیکه سرش را لای در گوه کرده بود، به منظره نگریست و بعد در را بست و با رنگ پریده و زبان الکن وضعیت را برای آن دو مرد دیگر تشریح کرد.مردها مشغول مشورت شدند و  در نهایت تصمیم گرفتند به پاسگاه ژاندرمری مراجعه کنند.

هر سه مرد کنار جاده ایستاده بودند تا اتوبوسی، ماشینی، گذر کند و آنها را به مقصد برساند. خورشید داغ کویر هوای روستای توس را به ارتعاش در آورده بود.

ناگهن لندروری که کمی‌ پایین تر، از مقبرۀ فردوسی وارد جاده شده بود جلوی پای مردها توقف کرد. یکی‌ از دو مردی که عقب ماشین نشسته بودند پرسید "کجا میروید؟" پدر نوش آفرین ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت برای چاره اندیشی‌ عازم ژاندارمری هستند. مردی که در ماشین بود گفت "ژاندارمری؟ ژاندارمری که کاری نمیتواند برای شما بکند. ببین من مدیر کل بهداری خراسان هستم، دکترم. بگذارید نگاهی‌ به مریض بکنم".

سه مرد به یکدیگر نگاه کردند و پس از چند ثانیه با اکراه قبول کردند.

دکتر  چند بار سعی‌ کرد دست بچه را به داخل فشار دهد  و او را بچرخاند که شاید با سر و یا با پا خارج شود ولی‌ موفق نشد. از اتاق بیرون آمد و به سه مرد گفت " آین را باید به بیمارستان برسانیم تا عملش کنند و بچه را بیرون بکشند وگر نه هر دو تلف میشوند."

سه مرد از او فاصله گرفتند وپچ پچ کنان به مشورت مشغول شدند. بعد هر سه به اتاق دیگری رفتند و بعد از چند دقیقه غیبت دوباره پدیدار شدند. پدر نوش آفرین جلو آمد و گفت "آقای دکتر، راستش استخاره  کردیم ببریمش مریضخانه، بد آمد. توکل میکنیم به خدا، خودش شفا میدهد."

دکتر چند دقیقه  مبهوت آنجا ایستاد و در نهایت به طرف لند رور روانه شد. میدانست اصرار بیفایده است.

صدای گریۀ نوزاد می آمد.


Share/Save/Bookmark

Recently by Shahriar ZahediCommentsDate
In Southern Russia
-
Apr 08, 2012
Long live the Shah(s of Sunset)
-
Mar 12, 2012
نادر قلی‌ خان افشار
8
Jul 19, 2011
more from Shahriar Zahedi
 
default

Not True! This would never happen in real life.

by debunker (not verified) on

Nobody does istekhara in such cases. They do istikhareh only when one option doesn't look much better than the other.


Mona 19

Sad but true...

by Mona 19 on

We're endowed with mind/reason to perceive and discover the reality...and our beliefs must conform to reason and underestanding , otherwise it's superstition and imagination.

 

Regards,Mona