ای بخارا، شادزی!

آفتابه ی طلا در خدمت امیر، باعث "بسط" و گشایش در کارها می شود


Share/Save/Bookmark

 ای بخارا، شادزی!
by Ali Ohadi
08-Jul-2008
 

نوشته اند که آوازه ی شهر بخارا به عنوان مرکز علم و ادب و هنر، گاه باعث حسادت و هجو گویندگان عرب زبان ساکن بغداد می شده. شاید به همین دلیل هم امیر نصربن احمد سامانی "با همان علاقه یی که شاعر فارسی گوی بزرگ عهد خویش، ابو عبدالله رودکی" را مورد نوازش قرار می داده، "در حق شاعران عربی گوی هم از اکرام و نواخت فوق العاده دریغ نداشت". از جمله شاعری به نام ابوالحسن مرادی را که در نظم عربی شاعری پر مایه بوده، بسیار می نواخته است (عبدالحسین زرین کوب، "از گذشته ی ادبی ایران"). بدیع الزمان فروزانفر می نویسد؛ "گویند ابریقی (آفتابه) گرانبها از زر برای وی (امیر نصر) ساخته بودند که شعری عربی بر آن نقش (شده) بود. چون آن قطعه را که در مدح وی بود بر ابریق خواند، از (نام) گوینده اش پرسید. گفتند ابوالحسن مرادی ست. بفرمود تا آن ابریق را نزد وی فرستادند که گوینده ی آن ابیات بدین ابریق از ما سزاوارتر است! (سخن و سخنوران، ص 21)

فکرش را بکن! ابوالحسن خان مرادی شاعر، مدیحه ای در وصف قد و بالای متوسط امیرنصربن سامانی گفته و آن را به هزار امید، به خدمت امیر فرستاده. دور و بری های "دستمالچی" برای خوش خدمتی، شعر شاعر را روی آفتابه ی طلای امیر حک کرده اند تا مثلن به امیر خوش خدمتی کرده باشند! حالا چرا روی آفتابه ی امیر؟ می شود حدس هایی زد؛ مثلن این که امیر "یبس" بوده و بیشتر اوقاتش در "زایشگاه" می گذشته. به همین دلیل برای "بعرض مبارک رساندن" هیچ جا مناسب تر از آنجا نبوده. و البته آفتابه هم تنها شیئ موجود در آن محل کذا، درست پیش روی امیر بوده. شاید هم شاعر از "یبس" بودن مزاج امیر با خبر بوده و شعری در وصف "معده و روده ی مبارک" سروده که تنها به درد "کندن" روی آفتابه می خورده است. چه می دانیم، چون نه شعر را دیده ایم که البته به زبان عربی بوده و نه در جایی از تاریخ، وصفی از "شکم روش" امیر ثبت شده است. ولی چرا امیر که از شعر خوشش آمده، آفتابه را به شاعر هدیه کرده؟

صحنه ی اول: بارگاه امیر نصربن احمد سامانی

حضرت امیر نصربن سامانی در "زایشگاه" نشسته و دارد زور می زند تا "تولید مثل" کند. در همین لحظه چشمش به آفتابه ی طلای پیش رویش می افتد. متوجه شعری حک شده روی آفتابه می شود. ناگهان خم می شود تا نوشته را بخواند، همین خم شدن باعث فشار روی عضلات شکم امیر می شود و حضرت در لحظه، "فارغ" می شود. همین امر باعث مسرت خاطر امیر می شود. دنبال اسم شاعر می گردد، اما این بی ذوقان "دستمالچی"، نام شاعر را روی آفتابه ننوشته اند. امیر از همانجا یکی از خدمه را صدا می زند و امر می کند تا برود و نام شاعر را بپرسد. آن بنده ی خدا هم سراسیمه به خدمت وزیر و وکیل می رود تا بالاخره نام شاعر "شعر آفتابه ی طلا" را پیدا می کند و فوری به خدمت امیر می رسد و نام را به سمع مبارک می رساند. امیر دل آسوده ی فارغ بال، آفتابه را به خدمتکار می دهد که این را به خانه ی ابوالحسن مرادی شاعر برسان و بگو؛ این آفتابه شایسته ی شاعری ست که چنین شعر زیبایی در حق "من" گفته است!

واقعیت این است که امیر خواسته آفتابه ی طلا را به عنوان پاداش آن شعر، به شاعر بدهد. ولی ظاهرن حساب این را نکرده بوده که با بخشیدن آفتابه، شعر مورد علاقه اش را هم از دست می دهد. یعنی امیر دیگر آفتابه ندارد! پس امیر دیگر شعر ندارد. پس "مزاج" امیر هم دچار "تورم" می شود و لاجرم مدت طولانی تری در "زایشگاه"، سر لگن می نشیند. پس کارهای مملکت هم معوق می ماند. می بینید که "یک امیر بی آفتابه" می تواند چه عواقبی برای مملکت داشته باشد. یک نفر اینجا کنار من نشسته و می گوید؛ بزرگ ترین مشکل مملکت بخارا، همانا "اجابت مزاج" امیر است. بنابراین پیروان امیر، حتمن برای رفع تورم، و معضل "بی آفتابگی" امیر، دستوراتی صادر می کنند، از نوع طلا یا نقره یا الماس نشان، یا هرچه. پس مشکل امیر، و لاجرم مشکل مملکت بخارا حل شدنی ست. اما ...  

صحنه ی دوم: منزل مرادی شاعر.

ابوالحسن مرادی نشسته، آفتابه ی طلا را پیش رویش گذاشته، دست زیر چانه زده و دارد فکر می کند. آفتابه که برای شاعر نان و آب نمی شود! شاعر پول می خواهد تا اجاره ی خانه اش را بدهد، قند و شکر و چای تهیه کند، و آن وقت لب باغچه بنشیند و پای گل ها و بوته ها و فواره ی آب و این چیزها، شعر بگوید. لابد برای آفتابه های بعدی! حالا که امکانات فراهم نیست، شاعر چه کند؟ یعنی می گویید ابوالحسن مرادی برود بازار، آفتابه ی طلا را با شعر خودش، به پول تبدیل کند؟ زکی! در همان بازار از تخم آویزانش می کنند. شاید بهتر باشد آفتابه را آب کند و طلای خالص را بفروشد؟ در این صورت هم هدیه ی امیر را بر باد داده، هم سرش را و هم شعر خودش را روی آفتابه. این است که ابوالحسن کلی فحش ناموسی به کسانی می دهد که شعر را روی آفتابه ی امیر، حک کرده اند. حالا شاعر چه خاکی بسرش بریزد؟ آفتابه را بگذارد سر طاقچه و با شکم گرسنه نگاهش کند؟ در این صورت خانواده و دوستان و آشنایان همه به ریش شاعر می خندند. تنها راه حل ممکن این است که ابوالحسن خان، با شکم گرسنه و سفره ی خالی، در حالی که اجاره ی خانه اش هم عقب افتاده، روزی یکی دو بار ماتحتش را با هدیه ی طلای امیر نصر بن احمد سامانی بشوید! یعنی همان کاری که امیر کرده بود. چون ابوالحسن شاعر هم مثل امیر "یبس" است. اما این یکی برخلاف اولی، چیزی در دل و روده اش نیست که "نم" پس بدهد. اصلن شاعری با معده ی خالی گذارش به "زایشگاه" نمی افتد که آفتابه بخواهد؛ آن هم از نوع طلایی اش! شکم خالی و آفتابه ی طلا!

ملاحظه می کنید که یک آفتابه ی طلا در خدمت امیر، باعث "بسط" و گشایش در کارها می شود، حال آن که برای شاعر بیچاره از هر نظر به "قبض" منتهی می شود، چه در امور زایشگاهی و چه در بقیه ی موارد زندگی. کسی که کنار دست من نشسته می گوید؛ اما خودمانیم، فکر حک کردن شعر روی آفتابه هم از ابتکاراتی ست که به "مغز" هیچ ملیت دیگری خطور نمی کند. لابد بر خلاف معمول که "بسر مبارک" هدیه می کنند، خواسته اند "ماتحت مبارک" هم بی نصیب نماند، چون در مورد امیر، این یکی نسبت به سر مبارک، پر محتواتر است!

گفته اند که در تاریخ بشریت خیلی چیزهای کوچک باعث شده تا مسیر تاریخ عوض شود. مثال هم زده اند؛ مثلن بینی گنده ی کلئوپاترا که از اتفاق "آنتونی" از آن خوشش می آمد. اینجا هم به راستی یک "آفتابه" تاریخساز شده است، هم در مورد امیر و مملکت، و هم در مورد مردمانی نظیر ابوالحسن مرادی! اما فکرش را بکنید اگر موضوع به عکس می شد و با دولا شدن امیر، همان چند میلی متری هم که بعد از ساعت ها بیرون زده بود، به جای گرم و نرم اولیه باز می گشت. لابد بجای آن که آفتابه ی طلا را به در خانه ی شاعر برسانند، به آنجای نه بدترش فرو می کردند. حالا خر بیار و باقالا بار کن. شاعری گرسنه با آفتابه ی طلایی در ماتحت! پس ابوالحسن خان باید کلی هم شکرگزار روزگار باشد، نه؟

این را هم از همین حالا بگویم که بابت حرف هایی که زده ام از هیچ شاعر و امیری معذرت نخواهم خواست. بروید هرچقدر دلتان می خواهد تظاهرات راه بیاندازید، سفارت خراب کنید و پرچم آتش بزنید!

علی اوحدی
چهارشنبه سوم اسفند 1384
Ali.ohadi.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Ali Ohadi

سلام

Ali Ohadi


با تشکر از محبتتان مهوش خانم

و ممنون از توضیح

ابریق بهر صورت آفتابه است، حالا چه در آن شراب سرو می کرده اند(ابریق جام شراب نبوده بلکه حکم تنگ شراب را داشته) و چه با آن طهارت می گرفته اند، و چه  مانند این مورد، ابریق را همراه لگنی مخصوص برای شستن دست و دهان امیر یا مهمانی عالیقدر، پیش و پس از غذا سر سفره می آورده اند. که البته در مورد امیر نصر سامانی همین "ابریق" سوم بوده که رویش آن شعر را حک کرده بودند.

اما مهوش خانم، آنچه من نوشته ام مثلن "طنز" است، متوجه ی منظورم که هستید! در طنز لزومن هرچیزی سرجایش نیست، لطف طنز به همین است که شما با حالت ها، با واژه ها و با همه چیز بازی می کنید ...و جنبه های مضحکش را بزرگنمایی می کنید، نوعی "زدن به کوچه ی علی چپ" یعنی "تجاهل العارف". پس ...

لطفتان زیاد

 


default

Jaame- sharaab

by Mahvash Shahegh on

 

In this article, Mr. Ohadi was wondering why a poem was engraved on a "aftaabe". 

Just wanted to let Mr. Ohadi know that "Ebrigh" does not only mean "Aftaabe". It also means " jaam-e sharaab".

There is a quatrain refer to Khayyam that says:

Ebrigh-e mey-e maraa shekasti, rabbi

bar man dar-e 'eshgh raa be basti, rabbi

As you see, in the first line of this quatrain, "ebrigh" does not mean aftaabe. Thus, the poem could have been engraved on a "jaam-e sharaab" instead.