شاهزاده و گدا

بهار اصلاً نمی دانست رابطه برف با مارک تواین را درک کند


Share/Save/Bookmark

شاهزاده و گدا
by cyrous moradi
16-Jan-2008
 

آقای بهار دبیر بازنشسته ادبیات از وقتی بارش برف در تهران بعد از چند سال خشکسالی شروع شد، مرتب خواب مارک تواین را می دید. دور از چشم زن و بچه در صبح روزی که برف آمد به آرامی خود را به زیر زمین رسانید و در میان کتابهائی که بر اثر حرارت شوفاژ دیگر رنگ صفحاتشان زرد شده بودند، به دنبال ترجمه " شاهزاده و گدای" مارک تواین گشت. نمی دانست چرا مارک تواین را اینقدر دوست داشت. همیشه فکر می کرد که او را جائی دیده است. بعضی وقتها فکر می کرد که قیافه او شبیه عموی خدا بیامرزش است ولی واقعاً نمی دانست که چرا مارک تواین را اینقدر دوست دارد.

همه ترجمه های فارسی از آثار مارک تواین راجمع آوری کرده بود. ولی از بین همه آنها شاهزاده و گدا با ترجمه محمد قاضی را خیلی دوست داشت. The Prince and the Pauperاز آهنگی که عنوان انگلیسی کتاب داشت خیلی حظ می کرد. همیشه وقتی می خوابید تصمیم داشت که اگر مارک تواین را در خواب ببیند، به او بگوید که چقدر از خواندن کتابهایش لذت برده ولی وقتی او را در رویاها و بین خواب و بیداری می دید، محو چشم های شیطنت آمیز مارک تواین می شد که دیگر چه کلکی در سر دارد و هیچ نمی گفت. آقای بهار فکر می کرد که قبلاً خیلی ها به مارک تواین گفته اند که کتابهایش چقدر خوبند وتحسین او برای مارک تواین اصلاً تازگی نخواهد داشت.

ترجمه قطع جیبی شاهزاده و گدا رابه راحتی در بین کتابهایش پیدا کرد. با دقت زیادی انگار که دعای مقدسی را دارد ورق می زند، صفحات را با واسوس لمس کرد. اولین ترجمه محمد قاضی از شاهزاده و گدا در سال 1333 در آمد و او همان موقع که جوان رشیدی بود کتاب را خرید و آن شب تا آن را تمام نکرد خوابش نبرد. از نتیجه گیری کتاب وحشت کرد، یعنی اینکه کسی شاهزاده و یا گدا می شود فقط یک اتفاق است. آیا همه ما در شخصیت واقعی خود قرار داریم. نکند واقعاً شاهزاده ایم و لی به ظاهر و در اثر سیر حوادث لباس های گدایان را بر تن کرده ایم. کسی چه می داند آنهائی که الان شاهزاده هستند ، آیا واقعاً شاهزاده اند و یا اینکه یک غفلت از سوی دیگران و یا خودشان آنها رابه این مسند رسانیده است.

بهار اصلاً نمی دانست رابطه برف با مارک تواین را درک کند. فقط میدانست که مارک تواین همیشه از آب و هوای گرم ایالات جنوبی و نان هائی که آنجا از گندم و ذرت تهیه می کردند خیلی تعریف کرده و در سرمای تهران او دلش برای جنوب گرم آمریکا- جائی که اصلاً ندیده بود- تنگ می شد. وقتی فیلمی را که از روی کتاب مورد علاقه اش- شاهزاده و گدا – ساخته بودند دید، خیلی از دست هنرپیشه ها و سازندگانش دلخور شد. فکر می کرد که آنها نتوانسته بودند اصلاً کتاب را به درستی بخوانند در نتیجه فیلمی هم که ساخته بودند بیشتر تحت تاثیر ذهنینی بودند که با خواندن سایر آثار ظنز مارک تواین نظیر تام سایر و یا هاکلبری فین کسب کرده بودند. به نظر او این کتاب بیشتر از آنکه خنده دار باشد، غم انگیز است و سازندگان فیلم نتوانسته بودند روح کتاب را به زبان فیلم منتقل کنند.

آقای بهار در طول خدمتش بارها وقتی در سر کلاس درس بچه ها را مشتاق می دید در باره این کتاب صحبت می کرد. یواش یواش او همه را به صورت شاهزادگانی می دید که در لباس گدائی در آمده اند و هیچ کس حاضر نیست به اعتراضات آنها گوش بدهد. وقتی سر صحبت را با رانندگان تاکسی باز می کرد همه آنها حق خود را حداقل مهندسی و معماری می دانستند نه رانندگی.مدیر مدرسه ای که در آقای بهار در آنجا خدمت می کرد ، همیشه از روانشاد دکتر ناتل خانلری می گفت و خود را شاگرد او می دانست . در اینجا هم آقای بهار او راگدائی می دید که در اثر حوادث ناخواسته به صورت مدیری در آمده بود که بدون مساعده و وام نمی تواند روزهای ماه را به آخر برساند.

البته گداهائی را هم دیده بود که کامروا شده و بر عالم وآدم فخر می فروختند. نکته ای که واقعیت های زندگی با کتاب مارک تواین داشت آن است که گدای کتاب مارک تواین همواره دلش می خواست دوباره به آن زندگی ساده خانواده برگردد و مسند خود را به شاهزاده واقعی بسپارد ولی در عالم واقعیت هر شاهزاده تازه به دوران رسیده را که می دید بلافاصله متوجه می شد که آنها هم از وضعیت موجود ناراضی هستند با این فرق که حق خود را خیلی بالاتر از آنچه الان دارند، بر آورد کرده و مسند فعلی را کسر شان خود دانسته و در آرزوی مقامات بالاتری هستند.

آقای بهار برای چندمین بار به خواندن کتاب پرداخت. یواش یواش سردش می شد. با دقت از زیر زمین بالا آمد و به داخل خانه شد. زنش با دیدن بهار دوباره ابرو در هم کشید و با غرولند تشر زد و گفت : باز چیه که میروی این کتاب های کهنه و خاک گرفته را از زیر زمین می آوری. عوض اینکه بروی و برف ها را پارو کنی نشستی برای من داری کتاب می خوانی . آخر کسی نیست به تو بگوید از خواندن این کتاب ها به کجا رسیدی. آن همه جایزه و قدردانی بخورد به فرق سرت. با کاپ و تقدیر نامه که نمی شود زندگی کرد. 250000تومان هم شد حقوق؟ آن هم بعد از بیست و پنج سال خدمت صادقانه! بهار دیگر به شنیدن این حرف ها عادت داشت.روی مبل راحتی نشست ودر حالی که به ریزش آرام برف زل زده بود. یک استکان چای پر رنگ برای خودش ریخت و با تانی قند را در دهانش گذاشت و یک جرعه از چای را بالا رفت. بهار همیشه دلش می خواست چایش داغ داغ باشد ولی همیشه زنش چای سرد به او می داد و در مقابل اعتراض بهار می گفت: زود بخور تا سرد نشود.

بهار چند صفحه از کتاب را ورق زد. احساس می کرد درد شدید در ناحیه سینه اش می کرد. دلش نمی خواست موضوع را به زنش بگوید. آخر او چکار می توانست بکند. شاید هم دردش آرام بگیرد. بعداز چند دقیقه خواست فریاد بزند ولی دیگر توان نداشت. شاهزاده و گدا از دستش افتاد. آب سردی از دهنش جاری شد. بعد از یک ساعت و نیم آمبولانسی از اورژانس آمد ولی دیگر دیر شده بود. نیم ساعت بعد برف یواش یواش جای چرخ های آمبولانس را پر کرده بود. کتاب شاهزاده و گدای مارک تواین را زن بهار برداشت و با خشم نگاهش کرد وزیر لب غرید: همه عمرش را سر این مزخرفات گذاشت.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
default

Very Good Writing.....

by KHAR aka KFC (not verified) on

At last I found a writing on this site which I can sink my teeth in to, THANK YOU......!


Jahanshah Javid

Pure & simple

by Jahanshah Javid on

There is a simplicity in your writings that I really enjoy. It has an every-man quality to it. Often your stories end abruptly (not this time) and sometimes for no apparent reason. But you tell stories of an ordinary man struggling to get by in strange, difficult times in Iran. Here's a link to previous stories if readers are interested:
//iranian.com/moradi.html