رنگ آمیزی چشمان تو

ابر و باد لباس های زمینی مان را از تنمان بیرون می آورد


Share/Save/Bookmark

رنگ آمیزی چشمان تو
by hadi khojinian
28-Nov-2007
 

آرام از کنار خانه ی تو گذشتم بی آنکه درش را بزنم .آرام بی آنکه حتی گل های
آفتابگردان سرشان را بگردانند و نیم نگاهی به رد پای من بکنند .از کنار
نرده های خانه ات که می گذشتم به رنگ آمیزی در و دیوار نگاه کردم و به یاد
آن روزی افتادم که برای نقاشی صدایم کرده بودی . ساعت نه صبح بود که زنگ
خانه ام را زدی .تازه میز صبحانه را جمع کرده بودم ، فنجان قهوه به دست در
را باز کردم .با کلاه حصیری قهوه ای رنگ و لباس کار ایستاده بودی .دوچرخه
ات را به نرده خانه تکیه داده بودی باصدای نرمت گفتی هنوز آماده نشده ای ؟
فنجان قهوه را به گوشه پنجره گذاشتم چهره ی ناز و بشاشت را بوسیدم وسایل
کارم را از انباری بیرون آوردم قهوه را برگرداندم تا به وقت برگشتن فالم
را برایم بخوانی . دوچرخه ام را برداشتم پشت سر تو به طرف خانه ات حرکت
کردیم .هوا آفتابی بود بوی بهار و بوی گل های نسترن در سراسر جاده ی جنگلی
پیچیده شده بود از باران خبری نبود پشت پیراهن ات خیس از عرق شده بود
.پیراهن قرمز و سفیدت در حجم هوا رنگ دیگر به خود گرفته بود .سر راه به
پاپ استیون سر زدیم همسر بیمارش به صندلی کنار پاپ تکیه داده بود آفتاب با
سخاوت همه جا را پر کرده بود استیون با صدای بلند سلام داد و گفت برای
نهار منتظر ما خواهد ماند .از کنارش گذشتیم به خانه ات رسیدیم داستان
هانسل و گرتل را به یادم آمد احساس کردم رگه های شکلات و عسل و کیک تمام
خانه را در بر گرفته و جاودگر پیر تصیمیم به بازنشستگی گرفته و اجاق
آشپزخانه را خاموش کرده چون خواهر و برادر سالها بود که رفته بودند و
یادشان رفته بود که در اجاق را محکم ببندند . اسب های اصطبل داشتند شیهه
می کشیدند ، مارتا خدمت کار خانه در اصطبل را داشت باز می کرد تا اسب ها
را برای چرا به مهمانی علف ببرد .از دوچرخه پیاده شدیم وسایل نقاشی را به
روی میز کنار خانه گذاشتم کلاه حصیری رابه سر گرفتم همه ی رنگها را ردیف
کردم تا تو برای رنگ اتاق ها نظرت را بگویی . همه ی رنگ های داخل قوطی ها
ی رنگ را قاطی کردی و گفتی همه اتاق ها را مثل رنگین کمان نقاشی کن
.چشمهای آبی تو در بستر پیچیده ی هوا رنگ حالم را دگرگون کرد . نگاهت کردم
سرت را پائین انداختی . پل لوله کش دهکده کارش را خیلی زود تمام کرده بود
لیوان چایی به دست از آشپز خانه بیرون آمد مثل همیشه با صدای بلند خندید
سوار ماشین کوچک سوزوکی اش شد ، با باد صبحگاهی رفت و گرد و خاک قهوه ای
رنگ را برای ما گذاشت تا با ترکیب نگاه من و تو عشق بازی کند .گربه خپل
خانه میو میو کنان به پر و پای تو پیچید بلندش کردی سبزی چشم هایش در
تیررس نگاه آبی تو نگاهم را متغیر می کرد در دلم غوغایی بود که گفتنی نبود
.باران عشق به نرمی داشت در سرزمین هرز می بارید چکیدنش را حس نمی کردیم
چون خشک خشک بود سرزمین من و تو .کتاب تی اس الیوت به روی میز بود
برداشتمش نگاهش کردم ورق هایش را بوییدم فصل چهارمش را برایت خواندم .قلم
موهای تینر خورده را با رنگ ها قاطی کردم بوی رنگ خانه را برداشت . باران
روز بیست و ششم نوامبر شروع به باریدن کرد .خاک خیس شد همه گلدان های
باغچه دست هایشان را کاسه آسمان کردند و نم نم آب نوشیدند .روح بی کسی در
خانه موج زد .مارتا اسب ها به اصطبل برگرداند در چوبی خانه را بستی قلم
موها را به در و دیوار زدم رنگهای حادثه پروانه های خانه را در تور تو
انداختند دست هایت چرخید و چرخید ، در شیشه های سفید ، پروانه ها را جا ی
دادی در چوبی برای شیشه ها گذاشتی منفذهای هوا را بیشتر و بیشتر کردی تا
پروانه ها نفس کشیدن را دوباره از سر بگیرند .شروع به رقص کردی رقص ! با
دست های رنگی شده ویولن کهنه را به دست گرفتی برایم آواز خواندی آواز !
پارچه های پیچیده شده از بوی غم ناک عشق را به روی صورتم انداختی در همان
حال من رنگ می زدم رنگ ! تو آواز می خواندی برایم نقش بازی نمی کردی پیس
های تاتر را تکرارنمی کردی . شعر های تی اس الیوت را با صدای مخملین ات
هجا دادی مارتا فر آشپزخانه را روشن کرد شیرینی شکلاتی را برای چای عصر
آماده کرد مرباهای آلبالو و بهار نارنج در روی قفسه های چسبیده به دیوار
می خندیدند نمایش من و تو و اشیا به پایان نمی رسید چون کلید زمان در دست
تو بود تماشاگر مبهوت نقش آفرینی های تو بودم .قلم ها به اختیار من نبودند
در هوا بودند و زمین من مفعول بودم و تو فاعل ! مارتا بی صدا با جارو
زواید زمان را می روبید خانه از تمیزی برق می زد وان حمام پر از آب شده
بود پنبه های فشرده ابر و باد لباس های زمینی مان را از تنمان بیرون می
آورد ما معلق از پله ها بالا می
رفتیم آب و بخار گرمای بدن من و تو ، ما را به هم نزدیک می کرد زمان هم
آغوشی نزدیک و نزدیک تر می شد .با صدای تندر در دور دست در آب فرو می
رفتیم باران همه شیشه ها را با پارچه های رنگی می شست و ما از خواب بیدار
نمی شدیم شکلات های رنگی در حال آب شدن بودند ما در ترکیب شکر و شیرینی و
آب حل می شدیم زمان می گذشت و فاصله های گم شده را کمتر و کمتر می کرد ،
تا بسط حلقه های فلزی در میان انگشتان من و تو ، حصارهای چوبی شاهد بخار
شدنمان بودند .مارتا شیرهای آب را بست به سرعت پله ها را بالا آمد در حمام
را باز کرد حوله های خشک شدن روحمان را به دستمان داد من و تو در میان کنف
و منفذهای لو رفته از زمان ، پا به کف چوبی اتاق گذاشتیم چرکاب های متعفن
از در و دیوار کف چوبی خانه به بیرون راه پیدا کردند پنجره های خانه را
باز کردیم و در هزار توی تنهایی تن خود را رها کردیم در هوا چرخیدیم و
چرخیدیم از میان ثانیه ها و دقایق گذشتیم ارتعاش صدای زنگ کلیسای سنت
مارتین ما را از هم دور کرد و حالا نمی دانیم در رویای کدام ساعت از
عمرمان بسر می بریم شاید با برف ماه دسامبر دوباره به زمین برگردیم
رودخانه ی تایمز را از بالای ابرها نشانه برویم و دارت های خودمان را با
دقت بزنیم شاید این بار برای همیشه رگبارهای حادثه را به کناری بزنیم ! از
این همه رویا بیدار شویم به گلهای آفتابگردان سلامی دوباره بدهیم تو به
خانه من بیایی دوچرخه ات را به کناری بزنی فنجان قهوه را به دست بگیری فال
روزم را بگویی و دوباره برای نقاشی خانه ات دعوتم کنی.

 


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian