هوس بازی رندانه

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
14-Jul-2008
 

نفسی باور این قصه ندارم

که همان کودک کِز کردۀ خارا سکنات دوشم

که چنین شاد و سبک،

با سری خاکستر،

هوس بازی رندانۀ فطرت دارم.

 

دگرم نیست دمی،

جای تردید و جدل،

کاین دگر نشئۀ نامی ست

که مرا برده ز خود

تا به منزلگه موّاج و پر از حادثۀ شور و جنون،

تا به سر حدّ پر از واقعۀ عشق و فنا،

تا بدان خاک فدا،

تا به درگاه خدا

که بود مقصد و مقصود من و ما و شما.

 

2006

اتاوا


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
default

Besiyar Ziba boud

by Shahreza (not verified) on

Mamnoun az aghaye Manoucher Avaznia.


Manoucher Avaznia

Thank you for sharing

by Manoucher Avaznia on

Thank you for sharing Sohraab's poem.


ebi amirhosseini

Manucher Aziz.

by ebi amirhosseini on

 tnx

for you:

Sohrab:

نور را پيموديم ، دشت طلا را در نوشتيم

نور را پيموديم ، دشت طلا را در نوشتيم.
افسانه را چيديم ، و پلاسيده فكنديم.
كنار شنزار ، آفتابي سايه وار ، ما را نواخت. درنگي كرديم.
بر لب رود پهناور رمز روياها را سر بريديم .
ابري رسيد ، و ما ديده فرو بستيم.
ظلمت شكافت ، زهره را ديديم ، و به ستيغ بر آمديم.
آذرخشي فرود آمد ، و ما را در ستايش فرو ديد.
لرزان ، گريستيم. خندان ، گريستيم.
رگباري فرو كوفت : از در همدلي بوديم.
سياهي رفت ، سر به آبي آسمان ستوديم ، در خور آسمانها شديم.
سايه را به دره رها كرديم. لبخند را به فراخناي تهي فشانديم .
سكوت ما به هم پيوست ، و ما "ما" شديم .
تنهايي ما در دشت طلا دامن كشيد.
آفتاب از چهره ما ترسيد .
دريافتيم ، و خنده زديم.
نهفتيم و سوختيم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستيغ جدا شديم:
من به خاك آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتي، و خدا شدي .