دمٍ آوا


Share/Save/Bookmark

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
04-Dec-2009
 

دسته دسته مرغها می آمدند

از همه جانب به دشتی می شدند

از افق تا بر افق گسترده دشت

از زِمانگ تا پای کوهی می گذشت

شیب نرمی از بروژ دامن کشان

می دویدی تا به اوج آسمان

مرغزاری پهن و آبادان بُدی

دلپذیر جمع مهمانان بُدی

آب خوش از چشمه سارانش روان

تا به جوباران همی رفتی دوان

از زلالی و صفا و لطف آن

هر کسی نقشی ز خود دیدی در آن

هر کرانه دشت بودی پر درخت

بر تن هر بیشه اش مانند رخت

پر گل و شبنم چمنزاران آن

حاصل باران بسیاران آن

 

مرغهایی که یکایک آمدند

عضوهایی در گروهی می شدند

می نشستند پیش هم در دشت باز

بر فرود و بر چپ و بر هر فراز

بی درنگ هر یک که از ره می رسید

با کسان و خویش و همسر می چمید

هر یکی دلبستۀ پرواز خویش

عاشق زیبایی آواز خویش

 

نغمۀ دلداده گی در کارشان

می شدی از سینه بر منقارشان

داستان عشق کوتاه و دراز

می سرودند آشکارا و به راز

هر یکی دل داده در دنیای خویش

دیدی آن را از دمِ آوای خویش

جیک جیک وچهچهه و قار قار

می نمودی رازشان را آشکار

هر کلاغ و بلبل و کبک و عقاب

روشن از خود محوری همچون شهاب

در پر رنگین خود جان جهان

در تلآلو دید بی ریب او عیان

در کلامی آنچه خود می داشتند

جزء کامل از جهان پنداشتند

 

زِمانگ : منطقۀ پشت به آفتاب کوه را گویند؛ واژۀ کرمانجی

بَروژ : بر روژ : بر روز : منطقۀ رو به آفتاب کوه را گویند؛ واژۀ کرمانجی

 

چهاردهم آذرماه 1388

اتاوا


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
IRANdokht

beautifully said

by IRANdokht on

Thanks Manoucher jan 

What a great poem, and so true... 

IRANdokht