جنگل و روح بیابان

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
21-Jul-2009
 

سحر چون پرتو خورشید می بوسد رخ سبز علفها را،

شب هنگامان نوازد چون لب نمناک ژاله صورت تفتیده-صحرا را،

و جام نقره فام بامدادان چون شود آیینه-گردان موج و دریا را،

و آنگه که لب خاموش باد نوحه گر پوشد قبای یک سکوت سرد و پرسشزا به روی قامت جنگل؛

خیالت می دود در دشت افکارم جوان و روشن و سرشار.

و صدها آرزو رانم که شاید سبز گردی در زمین تازه آباد خیالاتم.

 

در این اندیشه ها بودم که برق حادثت، باری، زبانم سوخت.

سینه ام آتشفشان از درد یاران گشت.

بسا افتاده گان دیدم ز شاخ زندگی چیده.

پس آنگه غمگنانه از درون فریاد کردم: "های"؛

رفیقان، نیک بختان، ای سحرجویان که گرم کار عصیانید؛

دلیران: این نبرد رستن و روح بیابان نیست؛

و گلبانگ مسلمانی به روی بامدادان نیست؛

صدای انشقاق است؛ مبحث عشقی فراوان نیست.

 

سی و یکم تیرماه 1388

اتاوا 


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
Souri

Thank you

by Souri on

Very nice!

And this time, I got the message ;)

There's kind of Akhavan Sales essence in this poem, amazing and beautiful.