بد از این همه سال


Share/Save/Bookmark

HaNi
by HaNi
03-Mar-2010
 

نخ رو توی دهنم خیس می‌کنم، سوزنو بالا میارم جلوی چشمم، نخ رو آروم به طرف اون روزنهٔ کوچیک نزدیک می‌کنم، یه چشمم رو میبندم که بتونم با اون یکی‌ چشمم خوب تمرکز کنم و سوراخ سوزن رو بهتر ببینم، ....

مامان بزرگ اون ور نشسته، داره یه استکان کمر باریک رو با آبه جوش سماورش میشوره، آبه جوش رو میگردونه توی استکان، بعدش میریزه توی نلبکی، استکان رو توی نلبکی میخوابونه و یه چرخ دیگه میده.

یه قندون قند خورد شده، همشون یه اندازه و سفید، یه ظرف توت خشک شده که البته مال خود مامان بزرگ چون قند داره و شیرینی‌ براش بده.
دره مخزن سماور رو باز می‌کنه و یه کمی‌ نفت میریزه توش که آتیشش پایدار باشه.

هانی‌ برات چایی بریزم مامان جون؟

آره ولی‌ من با قند نمیخورم، می‌خوام با توت بخورم،... همهٔ این سوزنهارو هم نخ کردم. مامان بزرگ بهم دیکته میگی‌؟ نه نه، بذار این
شعری که تازه حفظ کردم رو برات بخونم، آخه امروز امتحان شفاهی‌ داریم

خوشا به حالت‌ای روستایی چه شاد و خرم، چه با صفایی‌
در شهر ما نیست جز دود ماشین دلم گرفته از آن و از این
....

مامان بزرگ گوش میکنه، اما واقعا داره به رادیو گوش می‌کنه، آخه وقت اخبار شده.

چاییمو میریزه توی نلبکی و فوتش میکنه،.... برای من، ....که نسوزم ، ... یعنی‌ منو دوست داره؟

دستهاش خیلی‌ چروک دارن ولی‌ من عاشق اون دستهام مخصوصا وقتی‌ که اون دستها از مغازهٔ آقا بزرگ برام پفک و آدامس و کیک میارن.

چادر نمازشو برداشتم، میخوام یه کمی‌ بازی‌ کنم، سرم می‌کنم، چادر رو از زیر پام جمع می‌کنم که زمین نخوردم ، می‌خوام سبزی بخرم، مثل مامان بزرگ، می‌خوام سبزی رو بیارم خونه، یه عالمه روزنامه پهن کنم، هی‌ بگم وایی چقدر گل داره و سبزیهارو پاک کنم، می‌خوام اون زنبیل قرمزو بردارم برم شیر بگیرم، از ماست بندی هم ۲کیلو ماست بگیرم خدا کنه تازه باشه آخه بچه‌ها عصر میان اینجا ...

مامان بزرگ، قورمه سبزی درست میکنی‌؟ زیاد درست بکن،لطفا، فقط هم برای من، چون هروقت درست کردی، خیلی‌ کم به من رسیده همه‌رو بقیه میخورن ، آخه نمیدونی‌ قورمه سبزیت خیلی‌ خوشمزهست.

تلفنم زنگ زد.....آخ....

سال از اون روز می‌گذره مامان بزرگ، ۱۶ ساله که روی ماهتو ندیدم ، ۱۶ ساله که هر چایی که میخورم، مزهٔ چایی تورو نمیده، هر
وقت هر کی‌ قورمه سبزی درست می‌کنه اشکال میگیرم چون بهترینشو خوردم می‌دونم باید چطوری باشه.

آخ چقدر دلم تنگ شده، چقدر اون موقعها خوشبخت بودم و نمیدونستم، چقدر آروم بودم، چقدر شاد بودم، چقدر تورو داشتن خوب بود ، چقدر با تو بودن خوب بود،

فکر کنم سردترین روز زمستون بود، ساعت ۵ عصر از مدرسه راهی خونه بودم، در خونه باز بود، مغازهٔ آقا بزرگ بسته بود، اومدم توی راهرو، دم دره اتاقت پر از کفش بود، حتما مریم و علی‌ هم اومدن، وای اگه سپیده هم باشه کلی‌ بازی می‌کنیم....

درو باز کردم، چرا همه گریه می‌کنن؟ تا به حال چشمهای بابا رو اینقدر قرمز ندیده بودم، اونم داشت گریه میکرد، ولی‌ تا منو دید بهم لبخند زد ...

رفتم وسط اتاق، سماورش چرا خاموش بود؟ مامان بزرگ کجاست؟ چرا همه هستن ولی‌ اون نیست؟

همه سیاه پوشیده بودن، به جز من که کاپشنم قرمز بود


Share/Save/Bookmark

more from HaNi
 
XerXes.

خدا بیامرزدش

XerXes.


خدا بیامرزدش


Jaleho

Beautiful writing!

by Jaleho on

thanks.


Anonymouse

بسیار جالب و خواندنی. خاطرات خوبش برایتان همیشه زنده باشه.

Anonymouse


Everything is sacred.