مسافرها - ۱۰


Share/Save/Bookmark

Flying Solo
by Flying Solo
24-Jun-2010
 

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

ساختن مشکله و از بین بردن چه آسان.

یک مهندس خبره اونیه که با در نظر گرفتن شرائط و اتفاقات قابل وقوع ، نقشه یک ساختمان رو طوری طراحی‌ کنه که احتمال ریزش آن کمتر باشه. برای یک بنای پر استقامت و پر جلا، نقشه دقیق شرط لازمه ولی‌ شرط کافی نیست. بدون ابزار کار درست و مصالح مرغوب بهترین نقشه با یک تلنگر نقش بر آب میشه. هنر معمار چیه؟ اینکه وقتی‌ دید ساختمان داره اشکال پیدا میکنه، مو شکافی کنه ببینه عیب از کجاست، نه اینکه هیچی‌ نشده کلنگ دستش بگیره بزنه همه چی‌ رو داغون کنه نقشه رو هم مچاله کنه بندازه تو زباله.

آقای بیگلری شک نداشت که بردن لعیا به انگلستان نقشه درستی‌ بوده. منتهی در انتخاب معمار اشتباه کرده بود. محاسباتش کاملا روی خوش بینی‌ پایه ریزی شده بودند. این یک فکر واهی بود که ناهیدی که یه عمر رل دکراتور و شاید هم دکراسیون رو در زندگی‌ آنها داشت حالا نه تنها از شغل جدید معماری لذت ببره، بلکه درش تبحّر هم داشته باشه.

ناهید نفسش از جای بسیار گرمی بلند میشد. شک نداشت که این مسئولیت شوهرش بود که زندگی‌ رو برنامه ریزی کنه، برنامه رو پیاده کنه و بهای تمامی‌ تصمیمات رو هم بپردازه. چیزی در ۲۲ سال عوض نشده بود که حالا بیگلری از رسیدگی به نیازهای او شونه خالی‌ کنه. ناهید خودش رو یک زن کاملا اصیل میدونست و بود. در جامعهٔ ایران اون زمان چنین زنی‌ جای بخصوصی داشت. ارزشش بسیار بالاتر از اون بود که تو غربت بشینه پلو خورش بپزه و با دختر بچه سرتق سر و کلّه بزنه. نه. برای ناهید این افتخار نبود بلکه سر شکستگی محسوب میشد. شوهر کرده بود، شوهر با عرضه، که مرفه‌ترین زندگی‌ رو که لایق او بود براش فراهم کنه. همونطور که قول داده بود. حالا هم باید ادا میکرد. برو برگرد هم نداشت.

و اما بیگلری چگونه از به هم خوردن نقشه قرار بود جلو گیری کنه؟

اون روز که پیاده راهی‌ خیابان اصلی‌ شهر شده بود به چند تا بانک سرک کشید. با اخباری که تو تهران خونده بود، دیگه درست نمیدونست که پولهاش رو تو بانک ملی‌ لندن نگه داره. همینطور که اینور اونور راه میرفت، یه علامت رستوران ایرانی‌ دید به نام "آپادانا". گشنه ‌اش شده بود. رفت تو. غذا سفارش داد. سر گارسن رو صدا کرد بهش یکی‌ رو معرفی‌ کنه که انگلیسیش خوب باشه. طرف رفت سر یه میز که پنج شش تا پسر جوون نشسته بودند، غذا میخوردن، حرف میزدن کر و کر میخندیدن. یکیشون بلند شد اومد سر میز بیگلری.

"سلام. من احمد. حال شما." دست دراز کرد.

بیگلری نیمچه خیز بلند شد دست داد "به به آقای احمد. چه حسن تصادفی. من هم احمد هستم. بفرمائید مهمان بنده."

"ممنونم. غذامو خوردم. کاری از دست من بر میاد؟"

"والله پسر جان، من دنبال یه مترجم خوب هستم. ببینم شما میتونی‌ به من کمک کنی‌؟"

"البته."

"از قیافه ات معلومه که زرنگ و باهوش باشی‌. چند ساله اینجایی؟"

"۴ سال میشه. دانشجو هستم."

"رشته مهندسی؟"

"بله. شما از کجا میدونین؟" خندید

بیگلری هم خندید "راه و ساختمان؟"

"بله بله. همینطوره. عجبا. شما هم مهندسین؟"

"نه بابا. دانشکده‌ ما کوچه بازار بوده. " گارسن رو صدا کرد واسه مهمونش چای و زولبیا بامیه بیاره.

"خوب پسر جان. ببینم کدوم یکی‌ از این بانکها به درد کار ما ایرونیها میخوره؟"

"والله من خودم تو بانک میدلندز حساب دارم."

"چطور؟"

"با بارکلیز و نشنال وستمینستر خوب نیستم. خیلی‌ دزدن."

"عجب."

"حق مردم رو میخورن، یه آبم روش. تو دنیا چه ها که نکردن."

"خوب اینا که همشون دستشون نهایتا تو یه جیبه، مهندس جان. حالا چرا میدلندز ؟"

"والله من بورسیه دولتی دارم. پولمو اونجا واریز میکنن. بابام هم هر چند ماه یه بار صد، صد و پنجاه پوندی واسم حواله میکنه."

"به به. شاگرد ممتاز هم که بودی. بارک الله. کی‌ درست تموم میشه؟"

"آخر امسال."

"انشا الله به خوبی‌ و خوشی‌. بر میگردی مملکت رو میسازی. امید ایران به جوونهایی مثل شماست."

" اگه بذارن."

بیگلری تو چشمهای احمد نگاه کرد و یواش بهش گفت. "از من به تو نصیحت پسر جان. شما کار خودتو بکن."

احمد خندید و گفت "بابام هم همینو میگه."

"خوب حالا از این حرفا گذشته اگه لطف کنی‌ امروز بعد از ظهر با من بیای که من بتونم یه حساب باز کنم ممنون میشم."

"حتما."

بیگلری پول میز رو داد. راهی‌ شعبه مرکزی بانک میدلندز شدند. تو بانک کاشف به عمل اومد که برای حساب باز کردن کارت شناسایی لازم بود. بیگلری گذرنامه ‌اش رو که از شب قبل تو جیب پالتوش جا گذاشته بود در آورد و با مبلغ ۲۰ پوند حساب باز کرد. کارمند بانک هم اوراق رو آماده کرد و اطلاع داد که ظرف یک هفته دسته چک رو به منزل میفرسته.

وقتی‌ از بانک اومدن بیرون، بیگلری رو به دوست جدیدش کرد و گفت "احمد جان. یه درخواست دیگه داشتم. یه تک پا می‌خوام برم آژانسی که خونه ازش کرایه کردم."

"اشکالی نداره. من هنوز وقت دارم."

وقتی‌ که وارد آ ژانس شدند ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر بود و کارمندها دیگه داشتن اسبابشون رو جمع میکردن که برن. بیگلری از احمد خواهش کرد که هر چی‌ اون میگه ترجمه کنه.

سراغ رئیس آ ژانس رو گرفت. گفتند پای تلفنه. گفت بگین مشتری اومده نقد خونه بخره. آناً آقای پال بلَک، رئیس آژانس سر و کله ‌اش پیدا شد بردشون تو دفتر. پس از خوش و بش بیگلری از آپارتمان کنار دریا تعریف کرد و گفت که علاقمنده که اون رو بخره. آقای بلَک تو پرونده هاش نگاه کرد و گفت "متاسفم ولی‌ خونه فروشی نیست." بیگلری دلیلش رو پرسید. جواب اومد که خونه موروثیه مثل بقیه واحدهای ساختمان "درخت بلوط". از بیگلری اصرار که حالا شما از صاحبخونه بپرسید ولی‌ آقای بلَک راضی‌ نشد که حتی اسم صاحبخونه رو رو کنه. عوضش پیشنهاد دیدار از چند خونه دیگه رو داد. بیگلری هم قبول کرد. سوار ماشین شدند و به دیدن این منزل و اون آپارتمان رفتن. باز برگشتند تو دفتر. بیگلری پس از تشکر این دفعه پیشنهاد کرد آقای بلَک لا اقل خودش زنگ بزنه و در حضور او بیگلری با صاحبخونه صحبت کنه. مردک انگلیسی که دیگه کلافه شده بود، گفت باشه ولی‌ فردا. بیگلری هم که با حرف سر بالا میونه خوبی‌ نداشت، خندید و گفت "کار خیر رو نباید به فردا موکول کرد. بهتره همین امشب تلفن کنیم."

بالاخره آقای بلَک با اکراه ساعت ۸ شب گوشی رو بر داشت و به صاحبخانه تلفن کرد. سر زنگ سوم خانومی گوشی رو برداشت.

"گود ایونینگ خانوم تیلور. من پال بلَک هستم از آژانس فاکستُن زنگ میزنم. میبخشید این وقت شب مزاحمتون شدم. مستاجر شما، مِستر بیگلری می‌خواستند با شما صحبت کنن. شما وقت دارید؟"

خانومه که فکر کرد در منزل اتفاقی افتاده گفت. "امیدوارم مشکلی‌ پیش نیامده باشه."

"نخیر مشکلی‌ نیست. گوشی."

آقای بلَک تلفن رو داد دست احمد مهندس و او هم حرفهای بیگلری رو ترجمه میکرد. پس از سلام احوالپرسی و تشکر بیگلری گفت "والله. جریان از این قراره که من و خانومم این منزل رو خیلی‌ دوست داریم و حسابی بهش عادت کردیم. چندین خونه هم آقای بلَک به ما نشون دادند. منتهی هیچ کدومشون به قشنگی‌ مال شما نیست. ایشون میفرمایند که این منزل سالیان سال در خانواده شما بوده و حتما واستون بسیار عزیزه. بنده بسیار علاقمند هستم که خونه رو از شما خریداری کنم. البته اگه شما افتخار بدید."

خانومه یه کم مِن و مِن کرد و گفت. "شما بسیار لطف دارید. راستش ما قصد فروش خونه رو نداشتیم. الان هم شدیدا سرمون شلوغه."

"انشا الله که خیر باشه. دختر من یک دل نه صد دل عاشق این خونه شده و منظره کنار دریا، خصوصا اون خانومی که هر روز تشریف میارن و به پرنده‌ها غذا میدن. بسیار با صفاست. دختر من چندین نقاشی کرده. حتما باید ببینید. من و خانومم هم تنها امید و آرزومون این یه بچه است. حاضرم به هر قیمتی که شما تعیین کنید این معامله سر بگیره. آیا امکان داره که شما تجدید نظر کنید؟"

"مِستر بیگلری، ما در گیر و دار عروسی‌ دخترمون هستیم. اجازه بدید من با شوهرم صحبت کنم ببینم چی‌ میگه. خونه مال عمّه ‌اش بوده. اونجا خاطرات زیادی داره. فکر نکنم راضی‌ بشه."

بیگلری بُل گرفت فهمید که الان بهترین موقع است که کارو یه سره کنه. گفت "مادام تیلور تبریک میگم. انشا الله به سلامتی‌ عروس و داماد خوشبخت بشن. والله از شما چه پنهان من واسه یک هفته از تهران آمده‌ام و تو این مدت هم میخوام خونه بخرم نقد. اینطور که به نظر میاد واحد شما قیمتش تو بازار ۳۰.۰۰۰ پونده. من حاضرم با شما کنار بیام."

خانومه باز مِن و مِن کرد. پیش خودش حساب کرد دید واحد کمتر از اونی‌ می‌ارزید که بیگلری گفته بود تازه میتونست باهاش چونه هم بزنه. فرصت خوبی‌ بود که از شّر آپارتمان که به خاطر شوهرسانتیمنتالش رو دستش مونده بود خلاص شه و مقداری از مخارج عروسی‌ رو هم تلافی کنه."

جواب داد "ما لندن زندگی‌ می‌کنیم. شوهر من در تئاتر کار میکنه و الان هر روز و شب برنامه داره. میسر نیست این هفته بیایم برایتون."

بیگلری گفت "اشکالی نداره. من میام. آقای بلَک هم اگه لطف کنند تشریف بیارن که اونجا به امورات انتقال سند و غیره برسن."

خانوم تیلور پیش خودش گفت چرا بیخودی پورسانت به بلَک برسه که پنج سال تموم نتونسته بود یه مشتری درست حسابی پیدا کنه. جواب داد "حتما. گر چه همکار آقای بلَک در لندن می‌تونن اوراق لازمه رو تهیه کنن. آدرس و شماره تلفن من رو مرقوم بفرمائید."

قرار ملاقات فردای آن روز ساعت ۶ بعد از ظهر را گذاشتند.

پال بلَک هاج و واج به بیگلری خیره شده بود. این مردکه که وقتی‌ اومده بود تو دفتر به نظر نمیومد که بتونه یه دوچرخه بخره با چه چرب زبونی لقمه به این گندگی رو از تو دهن تیلور کشیده بود بیرون. بیخود نبود می‌گفتند ایرانیها تو دنیا پادشاهی می‌کنن.

ساعت ۹:۳۰ شب بیگلری با احمد از آژانس اومدن بیرون. احمد بهتش زده بود، برگشت به بیگلری که: "جناب. چه فوت و فنی. ولی‌ شما که با ۲۰ پوند نمیتونین خونه بخرین. حالا باید برین وام بگیرین. کلی‌ درد سر داره. "

بیگلری جواب داد " اگه قسمت باشه درست میشه. اجازه بده در خدمتت بریم شام."

"متشکرم ولی‌ بهتره برم خونه. خیلی‌ خسته هستم."

بیگلری یه اسکناس تا نشده از کیفش در آورد به اضافه کارت شرکت "آرا" گذاشت کف دست احمد. "شرمنده هستم احمد جان یک دنیا از محبتت ممنون. این تلفن من در تهران. هر موقع هر کاری داشتی لب تر کنی‌ واست انجام میدم."

احمد ۲۰ پوندی رو که دید چشمهاش گرد شد. یک هفته خرجی. "جناب بیگلری. اختیار دارین" پول رو می‌خواست به بیگلری برگردونه.

"اصلا حرفشو نزن. تمنا می‌کنم."

این رو گفت روبوسی و خدا حافظی کردند و بیگلری راهی‌ خونه شده بود.

صبح روز پنجشنبه ۱۵ دسامبر که بیگلری با دخترش رو بوسی کرده بود و ناهید رو به حال خودش گذاشته بود، رفت بانک میدلندز و مبلغ ۵۰،۰۰۰ پوند تراولر چک ریخت به حسابش. رئیس بانک رو صدا کردن. تعظیم کردن، تشکر کردن. بیگلری هم همونجا دسته چک رو تحویل گرفت. با کمی‌ عجله خودش رو به ایستگاه قطار رسوند. ساعت ۱۰ وارد کوپه شماره ۲ در بخش درجه یک قطار سریع السیر به لندن شد. پالتوش رو کند، تا کرد گذاشت رو کیف بغل دستش. طولی نکشید که قهوه چی‌ قطار سر رسید و واسش یه چای داغ و شیرینی‌ خوشمزه ای آورد که اون رو نوش جان کرد و سپس خوابید تا که ترن به لندن رسید.

طبق قرار قبلی‌ محمود در ایستگاه ویکتوریا ملاقاتش کرد. پس از سلام و روبوسی، سوغات و پول محمود رو که یه ۵۰ پوند هم خودش اضافه کرده بود بهش داد و با هم راهی‌ بانک ملی‌ شدند. اونجا هم آقای موسوی رو صدا کردند و پس از خوش و بش، درخواست کرد که "اگه زحمتی نیست"، مقداری از حسابش رو به صورت چک بانکی‌ دریافت کنه. نیم ساعت گذشت و آقای موسوی چک ۱۵،۰۰۰پوندی و رسید ۵۲۱ پوند مانده حساب رو تحویل بیگلری داد. با تشکر و قربانت گردم، آقای بیگلری از آقای موسوی برای ناهار دعوت کرد. آقای موسوی معذوریت خواست.

با محمود رفتن اونور خیابون پسرک یه شکم سیری چلو کباب خورد. یه خیابون اونطرفتر روونه کنسولگری ایران شدن. بیگلری دم در پرس و جو کرد تا اسم رئیس بخش آموزشی رو پیدا کرد. گفتند رفته ناهار دیر میاد شاید هم که نیاد. دم و دور منشی‌ که ضمنا خواهر زاده خود طرف بود رو دید تا که ساعت ۲ بعد از ظهر راش دادن دفتر مجلّل دکتر صالحی که ‌ از بوی دهنش به نظر میومد متخصص الکل باشه.

پس از سلام و احوال پرسی‌ و تعارف و احترام تپون کردن، بیگلری گفت " جناب دکتر، در تهران تیمسار دهقانی فرمودند شما اطلاعات ویژه در مورد موسسات آموزشی انگلستان دارید."

صالحی که روحش هم خبر دار نبود تیمسار دهقانی کیه سکسکه ‌اش رو قورت داد و گفت"بله بله آقای تیمسار لطف دارند. حتما. در خدمت گذاری حاضرم."

"عرضم به حضور شما، بنده دختری دارم که علاقمندم بیارم خارج برای ادامه تحصیل. تقاضا می‌کنم راهنمایی لازم رو به بنده بفرمائید."

آقای دکتر که خیلی‌ از تملّقی که بیگلری داشت بارش میکرد خوشش اومده بود جواب داد. "تخصص من در راهنمایی دانشجویان است. دخترتون چند سالشه."

"۱۴ ساله."

"پس دنبال خانواده میگردید برای نگهداری؟ اتفاقاً خواهر خانوم من که شوهرش انگیلیسیه، در منزلش دختر بچه میپذیره. جای خوبی‌ هم زندگی‌ میکنه. طرفهای ایلینگ برادوِی." یه تیکه کاغذی که بالاش آرم شاهنشاهی بود رو برداشت روش اسم و آدرس و شماره تلفن رو نوشت داد دست بیگلری.

"بسیار ممنون قربان. لطف دارید. ببینم مدارس چطور؟ آیا موسسه‌ای سراغ دارید که راهنمایی‌ بکنه؟"

"سر کوچه خونه همین خانومی که گفتم، یه مدرسه دولتی هست. بسیار هم خوبه."

"بسیار عالی‌. مدارس ملی‌ چطور؟"

صالحی یه نگاهی‌ به بالا پایین بیگلری انداخت، سرش رو کج کرد و گفت "جناب بیگلری. گمونم شما به سیستم انگلستان وارد نیستید. مدارس ملی‌ شهریه‌هاشون خیلی‌ بالاست. فکر نمیکنم به درد شما بخوره. معذالک یه شرکتی هست تو ناتینگ هیل گِیت. صاحبش خانومیه به اسم میس بران. پیر دختر عبوس و بد اخلاقیه. و بسیار سرد و نچسب. الان در ایام کریسمس بعید بدونم کاری از دستش بر بیاد ولی‌، در ژانویه می‌تونین برین ببینین شاید یه مدرسه‌ای در شهرستانهای شمال انگلستان که در بودجه شما بگنجه واستون پیدا کنه."

بیگلری تکه کاغذ رو برگردوند به صالحی "جناب دکتر، از محبت بیکران شما ممنونم. استدعا دارم آدرس و شماره تلفن خانوم بران رو مرقوم بفرمائید."

صالحی هم واسه اینکه از دست این مرد سمج خلاص شه، تند تند اطلاعات رو نوشت و تکه کاغذ روبه حالت توهین آمیزی پرت کرد طرف بیگلری.

"دکتر صالحی. واقعا لطف کردید. خدا سایه هموطنان متشخصی مثل شما رو از سر ما کم نکنه. یک دنیا تشکر."

صالحی در جواب باد گلویی کرد، تلفن رو برداشت به منشیش دستور چای بده. یه تعارف خشککی هم به بیگلری کرد "بفرمائید چای در خدمتتون."

"تشکر می‌کنم. محبت دارید. با اجازه." بلند شد، دست داد و از دفتر خارج شد. محمود در سالن انتظار چرتش برده بود. بیگلری بیدارش کرد "پا شو پسر جان. کار داریم. ده‌ یا الله."

سر خیابون اصلی‌ تاکسی گرفتن به آدرس مربوطه. ساعت هنوز سه نشده بود به مقصد رسیدند. بیگلری با محمود طی‌ کرد که هر چی‌ اون میگه ترجمه کنه نه بیشتر و نه کمتر. دم ساختمانی بلند و باریک پیاده شدن. شرکت مربوطه در طبقه سوم بود. در ظلمات کامل آقای بیگلری و محمود از پله‌های تنگ سنگی‌ پا ورچین پا ورچین بالا رفتند تا رسیدند دم دفتر "میس آن بران". در زدن.

صدای نازک زنانه‌ای اومد "کام این."

محمود در رو باز کرد با اشاره به بیگلری که اول او بره تو.

نور خفیفی از پنجره رو به روی در، دفتر خانوم بران رو کمی‌ روشن کرده بود. چپ و راست، گوش تا گوش از زمین تاسقف طاقچه‌های مملو از کتاب، پرونده، مجله و روزنامه دیوارها رو پوشانده بودند. وسط اتاقک تنگ و تاریک یک میز بزرگ درب و داغون چوبی جا گرفته بود که روش انواع اقسام کاغذ تلنبار بود و یک چراغ مطالعه، یه تلفن بزرگ سیاه، یه ماشین تحریر از اون سیاهتر و یه بشقاب غذای‌ نیمه خورده شده دکور میز رو تکمیل کرده بودند. پشت میز، رو یه صندلی قدیمی‌ چرمی پهن زن میانسا ل ریز نقش و لاغری با موهای خاکستری که پشت سرش بسته بود،مثل یک کلاغ زخمی چمباتمه زده بود.

بیگلری گفت "گود افترنون مادام بران."

زن داشت یا مینوشت یا که مطالعه میکرد. صدای بیگلری و محمود رو که شنید آهسته سرشو لرزون لرزون بلند کرد. گردنش که صاف شد سرش هنوز داشت مثل عروسک فنری میجنبید. یک جفت سگرمه در هم، عینک سیاه قطور، دماغ نوک تیز استخونی و لبهای قیتونیش علامت خطری بود واسه هر کی‌ می‌خواست با لبخند به پیشوازش بره.

بیگلری رفت جلو که دست بده. چشمهای آبی‌ خانوم بران از پشت شیشه های ته استکانی عینکش قورباغه‌ وار براندازش کردند. در جواب لبخند بیگلری دندون قروچه رفت، به زور گفت "هِلو".
بیگلری و محمود خودشون رو معرفی‌ کردن و نشستن رو نیمکت جلو میز.

زن شروع کرد "کی‌ شما رو فرستاده؟"

بیگلری از طریق محمود جواب داد. "والله. در ایران به من گفته شد که شما متخصص مدارس ملی‌ در انگلستان هستید."

"ایران؟"

"بله."

"کجا؟ شیراز؟"

"ما ساکن تهران هستیم."

"بودم. سال ۶۳. شیراز، اصفهان، یزد. نیشابور. بسیار زیباست."

"بله. همینطوره که میفرمایید. عرض کردم در تهران به من سفارش کردند که بیام خدمت شما. "

"واسه چی‌؟"

"والله تصمیم دارم دخترم رو اینجا بذارم مدرسه شبانه روزی بسیار عالی‌."

"چرا؟"

"خانوم من کسالت پیدا کردن. قادر نیستن از دختر مواظبت کنن."

"واسه چه سالی‌؟ پاییز ۷۸، ۷۹؟"

"دنبال جا هستم واسه همین ترمی که چند هفته دیگه شروع میشه."

زنک نخودی خندید "شوخی‌ می‌کنید."

"نخیر. شوخی‌ نمیکنم. گفتم که مادرش مریضه."

"آقای بیگلری. مدارس معمولی‌ وسط سال شاگرد قبول نمیکنن چه برسه به مدارس عالی ‌ که شما دنبالشین."

"بله. متوجه هستم. ولی‌ هر قانونی‌ یه تبصره هم داره. نه؟"

"کجا می‌خواین بفرستینش؟"

" خوشحال میشم که شما اسم سه تا از بهترین مدارس نزدیک برایتون رو لطف کنید."

"سه تا؟ از بهترین ها؟ آقای بیگلری من که به شما دارم میگم. به این راحتی‌‌ها بچه قبول نمیکنن."

"حالا پرسش که اشکالی نداره. همه شما رو میشناسند. شما اگه تماس بگیرید حتما کمک می‌کنن."

خانوم بران یه کم فکر کرد. دستهاش رو به هم گذاشت آورد جلو گفت.

"مستر بیگلری. مدارس الان تعطیلند. معلمها، مربیها، مدیرها همه رفتن مرخصی."

بیگلری یه کم فکر کرد و گفت. "خوب حسابدارهاشون که هنوز کار می‌کنن."

زنه پوزخند زد. "البته. حسابدارها همیشه کار می‌کنن. ولی‌ واسه قبول کردن شاگرد باید خود مدیر رو پیدا کرد."

بیلگری خندید. " خوب از طرف حسابدار پیداش می‌کنیم."

خانوم بران از سماجت بیگلری خوشش اومده بود. راستش دلش هم واسه او سوخت. از یه طرف زن مریض، بچه رو دستش. زن بد اخلاقی‌ بود ولی‌ قسی القلب نه.

پرونده مدارس جنوب انگلستان رو در آورد، زیر و رو کرد. به ساعتش نگاه کرد. تلفن رو برداشت و شماره‌ای رو گرفت. اولی‌ جواب نداد. دومی‌ هم همینطور. سومی که بهترین بود رو گذاشته بود آخر. تلفن دو تا زنگ خورد خط وصل شد.

"مؤسسه "رُز هیل". ماری هستم."

"گود افترنون. آقای ماری. من آن بران هستم، از شرکت "میلتن". ایام کریسمس رو به شما تبریک میگم."

"به همچنین."

"می‌خواستم ببینم، خانوم مدیر، سارا تامپسون تشریف دارن؟"

"الان در دفترشون نیستن. من می‌تونم به شما کمک کنم."

"ممنون میشم. کار ضروری داشتم."

"بفرمائید."

"شاگردی دارم که پدرش علاقمنده در "رُز هیل" نام نویسی کنه."

"باید با خود خانوم تامپسون صحبت کنید. ایشون هم به زودی عازم سفر هستن. بهتره در ژانویه تماس بگیرید."

" آیا خانوم در منزلشون هستند؟ "

"مطمئن نیستم."

“ممنون میشم شما پیداشون کنید. گفتم که موقعیت ضروریست."

"اجازه بدهید. من برم صداشون کنم. یک ربع دیگه زنگ بزنید."

" من گوشی رو نگه میدارم. اشکالی نداره. "

"هر طور میلتونه."

بیگلری دستی‌ به صورتش کشید و نگاهی‌ لبریز از تشکر حواله خانوم بران کرد. محمود هم با تعجب به بیگلری زل زده بود.

"آقای بیگلری خدا بد نده. ناهید خانوم بیمار شدن؟ دو سه هفته پیش دیدمشون. حالشون خوب بود که. چی‌ شد؟"

"پسر جان. کاریت نباشه. شما فقط ترجمه کن."

" سارا جان سلام. حالت چطوره؟"

"آن. چه سورپریز خوبی‌. خوشحالم که صدات رو میشنوم. تو چطوری ؟"

"ممنونم. ببین وقتت رو زیاد نمی‌گیرم. الان یه آقای ایرانی‌ بسیار خوب و مهربان تو دفترم هستند. دنبال جا واسه دخترشون در یه مدرسه عالی‌ میگردن. در مورد "رُز هیل" بهشون گفتم. علاقمند هستند بیان مدرسه رو ببینن و با تو ملاقاتی داشته باشن."

"البته. خوشحال میشم با ایشون آشنا شم. منتهی میدونی‌ که من عازم سفرم."

"کی‌ میری؟ کجا؟"

" شنبه بعد از ظهر. دارم میرم مراکش."

"چه جای عالی‌. حتما بهت خوش می‌گذره. بازارچه هاش معرکه هستند. ببین شنبه صبح چطوره آقای بیگلری بیان؟"

خانوم تامپسون یه کم مکث کرد و گفت. "اسباب باید ببندم. خیلی‌ سرم شلوغه. حالا چرا با این عجله؟"

"آخه مادر دختر مریضه. والدین میخوان زودتر واسه "لعیا" جا پیدا کنن."

" چه اسم قشنگی‌. عزیز جان تو که میدونی‌. این مدرسه لیست انتظار دراز طویلی داره. نه تو کلاس جا هست نه تو خوابگاه."

" خوب حالا خانواده بیگلری بیان مدرسه رو ببینن و با تو آشنا بشن اشکالی داره؟"

" آن عزیزم. توئی و پا فشاری. باشه. بگو بیان. صبح شنبه راس ساعت ۹ اینجا باشن."

"مرسی‌ عزیزم. خدا عمرت بده."

خانوم بران گوشی رو که گذاشت. یه ورقه کلفت سفید برداشت و پیچوند تو ماشین تحریر. و سپس شروع کرد به تایپ کردن نامه سفارشی برای آقای بیگلری به خانوم سارا تامپسون، مدیر مؤسسه دخترانه "رُز هیل"، واقع در دهکده "بیزلی". نامه که تمام شد امضاش کرد ، فوت کرد تا جوهرش خشک شه. ورقه رو تا کرد گذاشت تو یه پاکت که آرم شرکتش روش بود. در پاکت رو بست و روش مهر زد. رو یه تکه کاغذ کوچیکتر، با خط قشنگ و خوانا آدرس و شماره تلفن رو نوشت. از کشوی دست چپ میزش یه نقشه در آورد، باز کرد. دور دهکده بیزلی دایره کشید، و جاده‌ای که برایتون رو به مدرسه وصل میکرد با قلم قرمز خط کشید. نقشه رو تا کرد. از کشوی دست راست کتابچه مؤسسه "رُز هیل" رو در آورد. تمامی‌ اوراق رو گذاشت تو یه پاکت بزرگ کرم رنگ. در پاکت رو بست و با متانت رو کرد به آقای بیگلری.

"تقدیم به شما. موفق باشید."

بیگلری بلند شد، دست استخونی خانوم بران رو بین دو تا دستهاش گرفت و یک "تانک یو" محکم گفت.

کیف پولش رو در آورد. " چگونه از خجالت شما در بیام خانوم بران؟ "

خانوم بران خندید و گفت "مستر بیگلری. وقتی‌ لعیا رو قبول کردن با هم حساب می‌کنیم. بروید به سلامت."

بیگلری و محمود از پله‌ها سرازیر شدن پایین. بارون شدیدی داشت میومد. ولی‌ تو دل بیگلری آفتاب بود. ساعتشو نگاه کرد. ۵:۳۰ بود. دستش رو بلند کرد یه تاکسی جلو پاش وایساد. زد پشت محمود. خندید و گفت " پسر جان بپر تو که امشب داریم میریم تئاتر."

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13


Share/Save/Bookmark

Recently by Flying SoloCommentsDate
Have Yourself A Merry Little Christmas
1
Dec 24, 2011
Grocery Shopping in my Sweats
34
Jan 08, 2011
تولد مبارک
10
Dec 02, 2010
more from Flying Solo
 
bajenaghe naghi

Flying Solo Jan

by bajenaghe naghi on

Great episode. Enjoyed reading this fast paced, action packed chapter. It reminded me of John Grisham's writings. He would be proud of you..only if he could read Farsi! 

In Ahmad Agha khayli jalabe! :-)

 


divaneh

ایرانی واقعی

divaneh


عجب چسبیه این بیگلری.از اون ایرانی های درست و حسابی که وقتی بهش می گی نمیشه ، میگه حالا شاید بشه. اسباب قدردانی اش هم همیشه در جیبش است. بنازم به این شخصیت پردازی 


Jahanshah Javid

Zerang

by Jahanshah Javid on

This Biglari is the quintessential "zerang". Unstoppable. Wish I had a fraction of his skills.

Nicely done Solo.