مسافرها - ۹


Share/Save/Bookmark

Flying Solo
by Flying Solo
18-Jun-2010
 

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

"بابا"

صدای لعیا بود که تو ایستگاه قطار پیچید. سر و کله آقای بیگلری میون مسافرهایی که از ترن لندن پیاده می‌شدند دیده میشد. لعیا هم یه بلیط ۲پِنی خریده بود که بتونه به استقبال او تا دم ترن بره. دوید تا که به پدرش رسید.

"بابا. وای وای بابا."

پرید تو بغلش و شروع کرد صورتش رو بوسه باران کردن. پدرش لعیا رو به خودش فشرد و پیشونیش رو بوسه زد.

"چطوری بابا جون؟ چه بزرگ شدی. خوشگلتر شدی."

"دلم واستون یه ذره شده بود."

"مامانت کو؟"

ناهید که تا اون لحظه دم دروازه ایستگاه وایساده بود، دستی‌ تکون داد و همراه بار بر شروع کرد به جهت اونها حرکت.

زن و شوهر به هم رسیدند.

"به به، گل گلها. خانوم نازنین. مشتاق دیدار." بیگلری خندید و با زنش روبوسی کرد.

"بالاخره اومدی." ناهید دستکشش رو در آورد که دست شوهرش رو بگیره. رنگش پریده بود، چشمهاش دو دو میزد. با اینکه پالتو پوست بلندی به تنش بود, هنوزداشت می‌لرزید. بیگلری دستش رو انداخت دور شونه هاش، نگاه کرد تو چشمهاش و با لبخند گفت: "معلومه که اومدم. شک داشتی؟"

سه تایی‌ راهی‌ خروجی ایستگاه شدند. لعیا یه بند حرف میزد و بیگلری مشتاقانه گوش میداد. یه دستش تو دست لعیا بود. ناهید هم اون یکی‌ بازوش رو چسبیده بود.

وقتی‌ رسیدند خونه، بیگلری معطل نکرد، چمدونها رو باز کرد که سوغاتی‌های لعیا رو بهش بده. یه پتو سنگین رنگ و وارنگ از زینت، یه دستبند از خانوم عالمی، دو تا ژاکت دستباف از طرف خانوم بیگلری و یه پوستین از دایی ناصر. جعبه‌های سبزی خشک، آجیل، لواشک، تمبر هندی و پشمک هم ولو شدند رو زمین سالن. بیگلری دست کرد تو جیبش، یه قوطی کوچیک در آورد داد به لعیا.

"این هم کادوی تولدت، خانوم خوشگله. از طرف من و مامانت. "

تو جعبه یه زنجیر طلا بود که بهش یه قلب کوچولو آویزون بود. "چقدر قشنگه. دستتون درد نکنه." لعیا بلند شد مادر و پدرش رو بوسید. ناهید گردنبند رو واسش بست و گفت. "مبارکت باشه."

سر شام، نوبت بیگلری بود که اخبار خانواده رو واسشون بگه. عروسی‌ اعظم، نامزدی پسر یوسف، ختم عمّه بزرگش. وضعیت کار و کارخونه و منزل داوودیه. اوضاع بابک و بهنام. ناهید بیشتر گوش میداد. همه رو مادرش بهش گفته بود. تازگی نداشت. رفته بود تو بهر شوهرش ببینه که آیا او اصلا عوض شده. تنها تغییری که ناهید متوجه شد نحوه غذا خوردن بیگلری بود. بر خلاف همیشه که تند تند با ولع غذا میخورد، دید حالا هر لقمه رو مزه مزه میکنه. دید نه. احمد همونیست که بود. سر به سر لعیا میذاشت. به ناهید نگاه میکرد و مثل قدیم جملاتش مختصر و مفید بودند.

بعد از شام بیگلری رفت رو مبل سالن لم داد. لعیا و ناهید مشغول جمع کردن بند و بساط رو میز شدند. به زنش خیره شده بود. دید بلوز مشکی‌ پشمی به تنش کاملا شله. دامن گل و گشاد کرمش هم به زور کمربندی پهن بالا نگه داشته شده بود. پوستش که همیشه شفاف بود و برق میزد، حالا کدر شده بود و انگار روی گونه‌های بر آمده ‌اش مثل دامن پلیسه آویزون بود. به نظر نمیومد که حالش خوب باشه. منتهی هیچی‌ نگفت، گذاشت ناهید خودش سر فرصت صحبت کنه.

ناهید کارش که تموم شد، سینی چای رو آورد گذاشت رو میز سالن. چای کمرنگ خودش رو برداشت، رفت نشست روبه روی بیگلری. پاش رو انداخت رو پاش و اونطوری که هنوز بعد از این همه سال واسه بیگلری جالب بود، دو تا ساق پاش رو مثل طناب به هم پیچوندو اریب کرد پشت پایه صندلی‌. بالا تنه ‌اش رو صاف کرد و تکیه داد به یه کوسن. با ظرافت استکان کمر باریک چای رو گذاشت به لبش، کمی‌ خورد، استکان رو برگردوند تو نعلبکی و گذاشت رو میز بغل دستش. از تو قوطی یه سیگار برداشت، گذاشت بین لبهای باریکش. و با فندک طلایی‌ که اخیرا واسه خودش خریده بود، سیگارش رو روشن کرد. پک عمیقی زد، چشمهاش رو باریک کرد. اونوقت سرش رو یه وری کرد و دود رو داد بیرون. برگشت طرف شوهرش.

"خوب احمد. اصل حالت چطوره؟"

از منحنی گردن باریکش گرفته تا تخت سینه استخونی و دستهایی که از فرط لاغری رگ هاشون حالا معلوم شده بودند، کاملا مشخص بود که ناهید حد اقل ده کیلو وزن کم کرده، اون هم بدون اینکه بخواد. اون سکوت سر میزش، نوک زدن به غذا، سیگار کشیدنش و واهمه ای که تو صورتش مشهود بود, بیگلری رو به فکر برده بود.

"مثل اینکه حسابی سیگاری شدی ناهید. چی‌ شده؟"

لعیا سر رسید. " میبینین بابا جون. شده دودکش."

بیگلری اخمی کرد به لعیا. ناهید پوزخندی زد و گفت "تحویل گرفتی‌ جناب؟ تربیت انگلیسی."

" دودکش شدی دیگه. مگه دروغ میگم. صبح و ظهرو شب، فرت و فرت سیگار. بابا ، بذارین یکی‌ دو روز اینجا که موندید میبینید چی‌ به سرتون میاره."

بیگلری این دفعه برگشت به لعیا "دختر جون، این چه طرز حرف زدنه؟ سیگار کشیدن مادرت به تو چه ربطی‌ داره ؟"

"چطور همه چی‌ من به اون مربوطه؟ راه میره غر میزنه و شکایت میکنه. لعیا چاق شدی. لعیا موهاتو درست کن. لعیا این حرف رو نزن. لعیا اون کارو نکن. شده پاسبان محل."

" مادرت خوب تو رو می‌خواد. این حرفها چیه؟ زشته. خجالت بکش."

لعیا اولش هیچی‌ نگفت. بعدش ادامه داد. "وقتی‌ هم بخواد لج منو در بیاره میگه الحق به خونواده بابات رفتی‌."

" لعیا. یه بار بهت گفتم. دیگه تکرار نمیکنم. نشنوم دیگه اینجوری حرف بزنی‌ ها؟ فوری از مادرت معذرت خواهی‌ کن."

ناهید سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد، بلند شد ببره تو آشپزخونه. تو راه گفت.

"من که خیلی خسته هستم میرم بخوابم. لعیا تو هم تا صبح بشین به بابات چغلی منو بکن ببین به کجا میرسی."

طولی نکشید که لعیا هم راهی‌ اتاق خوابش شد. بیگلری هم بلند شد، رفت حمام کرد، پیژامه شلوارش رو پوشید، رفت تو رخت خواب دراز کشید. ناهید تکونی خورد.

"بیداری خانومی؟"

ناهید برگشت طرف شوهرش. بیگلری دستش رو بلند کرد حلقه زد دورش. با دست آزادش گردن، شونه و بازوی ناهید رو نوازش میکرد. "چی‌ شده؟ چرا انقدر لاغر شدی؟"

ناهید جوابی نداد.

"چرا حرف نمیزنی؟" صورتش رو دست کشید، پیشونیش روبا ملایمت بوسید.

ناهید آهسته نفس می‌کشید انگار با زبون بیزبونی می‌خواست به شوهرش بفهمونه که نه حال و حوصله حرف زدن داره نه کار دیگه.

"امشب بعد سه ماه میخوام راحت بخوابم." اینو گفت و سرش رو گذاشت رو سینه بیگلری و خوابش برد.

بیگلری از یه طرف خیالش راحت بود که به مقصد رسیده، دخترش رو دید که جا افتاده و اونطور که کارنامه ‌اش نشون میداد درسش داشت بهتر میشد. همه چی‌ هم تو خونه رو به راه بود. از طرفی‌ ناراحت ناهید شده بود. معلوم نبود چشه. پیش خودش گفت که شاید امکان یک در یک ملیون باشه که او از سرّ بیگلری سر در آورده باشه. اما چه جوری؟ زود شک رو از خودش بیرون کرد. حالا تو دل خودش بابت اون مساله چه می‌گذشت، بماند؛ الان وقتش نبود که بهش فکر کنه. از فرط خستگی‌ خودش هم طولی نکشید که خوابش برد.

فردا صبح زودتر از بقیه اهالی منزل پا شد، لباس پوشید و رفت کنار دریا قدم بزنه. نصف شب ناهید بیدار شده بود با گریه. سفت گرفته بودش و اشک میریخت. هر چی‌ اون میپرسید چته هیچی‌ نمیگفت. همیشه میدونست که زنش خیلی ظریف احساس و زود رنجه ولی‌ دیگه اینطوریش رو ندیده بود که با یه دختر بچه یکی‌ به دو بکنه. در بازگشت خانومه رو با سگش رو دید و یه هِلویی هم گفت و برگشت تو آپارتمان. دید چه نشستی مادر و دختر ده به دعوا. اوّل تعطیلات زمستانی مدرسه بودو لعیا می‌خواست بره خونه دوستش. ناهید باز داشت بهانه میاورد. خوشبختانه بیگلری سر رسید و ناهید رو مجاب کرد که بذاره لعیا بره. از طرفی‌ فکر کرد در غیاب لعیا بتونه با ناهید حرف بزنه.ته توی قضیه رو در بیاره.

باز ناهید نشست رو همون صندلی‌ شب پیش، سیگار پشت سیگار روشن میکرد و حرف میزد. از لعیا گفت. از سه ماه زندگی‌ تو غربت. از تنهایی‌ و بی‌ کسی. از ناراحتی‌ هاش و بالاخره اینکه. "خلاصه احمد. باید یه فکری به حال من بکنی‌."

بیگلری هم خوب گوش داد و گفت. "منظورت چیه؟ چیکار باید کرد؟ بچه را آوردیم بره مدرسه دیگه. داره پیشرفت میکنه. باید پاش وایساد. نگهداری میخواد، سرپرستی احتیاج داره. کار ساده‌ای نیست و من هم میدونم ولی‌ چاره چیه؟من که نمیتونم کارو ول کنم بیام اینجا."

"خوب زینت رو بفرست."

"زینت؟ ناهید من بچه رو آوردم از دست زینت خلاص شه. چه حرفها میزنی‌."

ناهید با یه بی‌ حوصلگی جواب داد. "چرا؟ مگه زینت چه عیبیشه؟ من که کلفت نیستم اینجا هی‌ بپزم، بشورم. تازه گوشه کنایه هم تحمل کنم."

"از کی‌ تا حالا نگهداری بچه خود آدم شد کلفتی؟"

"من اینجا موندنی نیستم. حالا خود دانی‌."

بیگلری انگار یه مشت زده باشند تو صورتش "یعنی‌ چی‌ نمیمونم. مگه بچه بازیه؟"

"باید برگردیم ایران."

"ایران؟ تو اصلا میدونی‌ اونجا چه خبره؟ معلوم نیست مملکت داره چی‌ به سرش میاد. در ثانی‌ لعیا عروسک خیمه شب بازی نیست که دو روز بیاری اینجا بعد برگردونیش اونجا. فکر کن. بعد حرف بزن."

"من که گفتم، از پسش بر نمیام."

بیگلری دیگه کم کم داشت عصبانی‌ میشد. "یعنی‌ چی‌ از پسش بر نمیام. نمیتونی‌ یا نمی‌خوای؟ آخه زحمت داره. واسه سر کار مشکله؟ "

"احمد. اینجوری با من حرف نزن. مگه نمی‌بینی به چه روز افتادم. مریض شدم. پدرم در اومده، تو این جهنم."

"جهنم؟ اینجا کجاش جهنمه؟"

" واسه جنابعالی که هر چند ماه یه بار بیای‌ جولون بدی اشکالی نداره."

"دست شما درد نکنه. آخه نیست تو تهرون منو باد میزنن."

"تو مردی. وظیفته. میگی‌ چی‌؟ من برم تو کارخونه با کارگر سر و کلّه بزنم؟"

"تو که انقدر معاشرتی بودی، گفتی‌ اینجا ایرونی‌ هم پیدا کردی. کلاس می‌رفتی؟ چی‌ شد؟ زود دلتو زد؟"

"زود؟ سه ماه اینجا نشستم. خون دل خوردم، تو این خرابه."

"ناهید دیگه داری هذیون میگی‌ ها. خرابه؟ اینجا؟ تو اصلا کجا خرابه دیدی که بدونی چه شکلیه؟"

"این از هواش که مشاهده میفرمایید. اونم از ایرونیهاش، یه مشت آت و آشغالهای تازه به دوران رسیده؛ نصفشون بی‌ کس و کار، نصفشون هم زنهای خراب."

تو که گفتی‌ خانوم دکتر و مهندس و تیمسار هستند. حالا اینا شدند آشغال. چی‌؟ فقط خودت و خانواده ات آدمین؟ چه حرفها."

"اون هم بچه ات."

"حالا شد بچه من؟" بیگلری پوزخند زد. "ناهید. از خر شیطون بیا پایین. بچه زحمت داره. درست میشه. عادت میکنی‌. باور کن، وقتی‌ لعیا بیفته رو غلتک رفتارش بهتر میشه. لازمه سنشه. تو که نباید دهن به دهنش بشی‌. تو مادری. وظیفه داری. چند سالی‌ بیشتر نیست. چشم به هم بذاری تمومه."

"سال؟ احمد. منو بذاری اینجا تا عید مُردم."

" مگه به این راحتی‌ آدم میمیره؟ خوشی‌ زده زیر دلت نکنه؟ تو ناز و نعمت حرف از یاس و نا امیدی میزنی‌. خدا پدرتو بیامرزه. یه کم خانوم به خودت فشار بیار."

"واسه چی‌؟ اگه اونجور زن میخواستی چرا اومدی سراغ من؟"

"عجبا. این به اون چه ربطی‌ داره. ناهید خل شدی. بابا ما با هم قول و قرار گذاشتیم. خونه گرفتیم. اسباب خریدیم. الکی‌ که نیست."

"گور بابای اسباب. مگه من سمساریم بشینم اسباب بپام."

بیگلری حالا اون رو سگیش بالا اومده بود. ناهید زیادی تند رفته بود. وایساد. صداش رو محکم برد بالا " لوس و ننر بازی بسه. این دیگه حکایت ماشین بنز نیست که زدی خردو خاکشیر کردی اومدی گفتی‌، به جهنم. یا اون دستبندت که انداختی تو سطل آشغال؟ گفتی‌ به درک. یا که فامیل من که به گوز خریدی به چس آزاد کردی. هر چیزی حد داره."

"چشمم روشن. فحشم که من نبودم یاد گرفتی‌. میگی‌ چی‌؟ به جهنم درک."

" جهنم، جهنم. از این جهنمها میشه بهشت ساخت ناهید خانوم. خدا اون روز و نیاره که محتاج شی. دست ور دار."

ناهید براق شد رو به شوهرش "گفتم بهت. یه عمر بهت چشم گفتم؛ دیگه نه. نمیمونم. بچه نگه نمیدارم. همینی که هست. هر کاری دلت می‌خواد بکن. من باید برگردم ایران سر خونه زندگیم. زن تنها بی‌ شوهر تو دیار غریب اصلا یعنی‌ چی‌؟ معنی‌ داره؟ غیرتت کجا رفته مرد؟"

"تو چشم بگی‌؟ اون هم به شوهرت؟ ببینم، باز نشستی با مادرت نقشه کشیدی الم شنگه راه بندازی حرف خودتو به کرسی بشونی؟ بابا‌ای والله. داشتیم؟"

"مامان رو قاطی نکن بیچاره بی‌ تقصیره. به تو چه کرده غیر محبت؟ حیف. حیف اون همه احترام."

"احترام به من طلبم. مامانت اگه به تو احترام میذاشت انقدر تو زندگیت دخالت نمیکرد. راستشو بگو ناهید، دلت واسه بکن نکنهاش تنگ شده. زن گنده نشستی گریه میکنی‌ که چی‌؟ مامانت نیست؟"

اینجا ناهید جیغ و دادش به هوا رفت. اشک از چشمانش سرازیر. دیگه حرفهاش رو نمیفهمید.

"نمیمونم. نخواستم. خدا منو لعنت کنه که گول حرفهاتو خوردم. زندگیم رفت. اینجا تو این قوطی کبریت نشستم، اون زنیکه نکبت رو هر روز باید نگاه کنم. تو واسه من از یک سگ هم کمتر ارزش قائلی. معلوم نیست چیه که نمی‌خوای من بیام ایرون. فحش هم که میدی. خدایا برم دردم رو به کی‌ بگم. بیچاره شدم."

بیگلری همینطور زل زده بود به این نمایش.نمیتونست باور کنه که واقعی باشه. به نظرش میومد همش برنامه است، که ناهید از زیر مسئولیت نگهداری لعیا در بره. ولی‌ منکر نمیتونست بشه. ناهید حالش خوب نبود. دستگیرش شده بود که عصبی بودنش، وسواسش ، ادا و اطوارش صد درجه بدتر شده بود. جر و بحث بیفایده بود. این زن به درد هیچ کاری نمیخورد غیر از عروسک بازی.

ظهر شده بود ولی‌ کو اشتها. معذالک تو خونه موندن هم فایده نداشت. رفت کفشهاش رو پاش کرد، پالتوش رو تنش کرد. اومد تو سالن دید ناهید باز داره سیگار میکشه.

"من دارم میرم بیرون هوا بخورم. پا شو با هم بریم."

ناهید جیغ کشید "نمی‌خوام."

بیگلری هم آروم جواب داد "باشه." در ورودی رو باز کرد و رفت.

ناهید از پنجره دید که بیگلری باز جاده ساحلی رو گرفته و داره به طرف شهر میره.

لعیا سر شب اومد خونه. با ناهید تاکسی گرفتن رفتن رستوران کلبه چلو کباب گرفتن آوردن خونه. بشین بشین منتظر آقا.

طرفهای ده شب بود که سر و کلّه بیگلری پیدا شد. ناهید هراسون پرید دم در.

"کجا بودی؟ دلم خیلی‌ شورتو زد."

بیگلری جواب نداد. مستقیم رفت لباسشو کند و رفت تو رخت خواب. ناهید اومد دراز کشید بغلش کرد.

"احمد. تقصیر من نیست. نمیتونم. تو باید کمکم کنی‌. تو که منو می‌شناسی. این انتظار بیخودی بود از من داشتی."

باز بیگلری هیچی‌ نگفت. کارت می‌زدی خونش در نمیومد. برای اولین بار تو بیست و چند سال ازدواج دست ناهید رو از رو تنش آهسته زد عقب. پشتش رو بهش کرد و گفت "شب به خیر."

هوا که سپیده زد هم بیگلری بیدار بود هم ناهید. بیگلری بلند شد، رفت وضو گرفت. دو رکعت نمازش رو خوند. ناهید پا شد چای درست کنه. بیگلری رفت سراغ تلفن و شماره‌ای رو گرفت.

"سلام علیکم آقای محمود خان گل."

صدای خواب الوی محمود اومد "سلام آقای بیگلری. رسیدن به خیر."

"چطوری پسر جان. چقدر میخوابی."

"والله چه عرض کنم. ساعت هنوز ۸ نشده."

"سحر خیز باش تا کامروا باشی‌ آقای مهندس. بالاخره این مدرک رو گرفتی‌؟ هاها. مادرت پس پریشب تشریف آوردند منزل بنده. مقداری سوغات واست فرستاده اند. به اضافه ویتامین پ. "

"راضی‌ به زحمت شما نبودم. میام میگیرم."

" محمود جان لازم نیست شما بیایی. من خودم دارم میام لندن برات میارم. ببینم امروز برنامه ات چیه؟"

"والله دانشگاه که تعطیله. کار خاصی‌ نداشتم."

"خوب من ساعت ۱۱ میرسم اونجا. با هم میریم نهار. چند تا کار هم داشتم که اگه بتونی‌ بهم کمک کنی‌ ممنون میشم."

"اختیار دارید. شما امر بفرماید. حتما."

"باشه. پس قرار ما ساعت ۱۱، در ایستگاه ویکتوریا. ضمنا یک هتل هم واسه من اونجا جور کن شاید که شب بمونم."

"چشم. پس مشتاق دیدار."

گوشی رو گذاشت. به ساعتش نگاه کرد دید هنوز خیلی‌ زوده که به آقای موسوی تلفن کنه. گذاشت حضوری بره سلام بده.

ناهید با یه حالت دلخوری گفت "احمد. نیومده داری میری؟"

"دارم میرم کار تو رو درست کنم."

"کار منو؟"

"مگه نگفتی اینجا نمیمونی؟ می‌خوای برگردی ایران؟"

"چرا. ولی‌ چه عجله که امروز بری؟"

بیگلری جوابش رو نداد. رفت در اتاق لعیا رو زد بره تو. دخترک هنوز تو رخت خواب با بالش و پتو معاشقه میکرد. باباش رو که دید لبخندی زد.

"بابا جون. دیشب کجا رفته بودید. دلواپس شدیم."

بیگلری خندید "دیدی که برگشتم. ببین من دارم چند روز میرم لندن. اگه کاری داشتی به محمود زنگ بزن."

"منو نمیبرین؟"

"چرا. دفعه بعد. تو هم زیاد با مامانت یکی‌ به دو نکن دیگه. می‌بینی که حال و روز خوبی‌ نداره. ملاحظه ‌اش رو باید کرد."

" باشه. به خاطر شما، چشم."

"بارک الله دختر خوب." صورتش رو بوسید.

رفت پالتوش رو تنش کرد و کیفش رو برداشت. ناهید تا دم در دنبالش رفت. "احمد. حرف بزن. به من بگو چکار می‌خوای بکنی‌."

خواست جواب تندی تحویل ناهید بده. ولی‌ عوضش فقط زیر لب گفت "استغفر الله". در رو بست و رفت.

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13


Share/Save/Bookmark

Recently by Flying SoloCommentsDate
Have Yourself A Merry Little Christmas
1
Dec 24, 2011
Grocery Shopping in my Sweats
34
Jan 08, 2011
تولد مبارک
10
Dec 02, 2010
more from Flying Solo
 
Jahanshah Javid

8 & 9

by Jahanshah Javid on

I read the last two parts. Very nice. Excitement building... is this "female intuition" what Nahid is going through? Her argument with Biglari is a an interesting dialogue in terms of the power struggle within the marriage.


divaneh

Very interesting

by divaneh on

This story gets more and more interesting. Looking forward to the next episode. 


Monda

lovely tribute to fathers

by Monda on


 سولو جان زیاد ما رو منتظر باقیش نگذار.

 داستانت خیلی‌ منو گرفته. کما بیش به هممون که اون دورهٔ کذایی را طی‌ کردیم، ربط داره.

 


bajenaghe naghi

Flying Solo Jan

by bajenaghe naghi on

A sad part of the story. Both seem to be determined to win and that can be a bad strategy. Can't wait to find out what is Ahmad up to :-)