روضه ی رضوان


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
13-Jun-2012
 

من هم زمانی طلبه وار در جستجوی روضه ی رضوان بودم. چه می شود کرد؟ به اعتبار این که در زندگی گذرت به کدام کوی و بازاری بیافتد، خانه ها و دکان ها و مردمانی دیگر می بینی و حرف ها و آوازهای متفاوتی می شنوی. اغلب می پنداریم کوچه های عبور ما تنها گذر زندگی ست، یعنی که دیگران هم همین خانه ها و دکان ها و مردمان و حرف ها و آوازها را تجربه کرده اند، و می کنند، پس اگر نکرده اند، "اشتباه" کرده اند، یا اشتباه رفته اند! همه چیز جهان اما این چنین سرراست و یک طرفه نیست! هرکس زندگی خودش، تجربه های خودش و حرف های خودش را دارد، حرف هایی که اگر مهم تر و شنیدنی تر از حرف ها و تجربه های ما نباشند، کمتر هم نیستند. هرکس به همان جاها می ماند که از آنها عبور کرده. رنگ و قباره ی کوچه های گذر "من"، "تو" و "او" فرق می کنند. مهم اما این است که "همه کس می بیند"، و نه این که "چه کسی بهتر می بیند"! "بهتر" و "بدتری" نیست، تنها "تفاوت" هست، پس نگو حق با توست، و نپرس حق با کیست؟ حق با حق است! حق با همه است. گیرم دستت را بگیرم و با خود در کوچه پس کوچه های عمری که رفته ام به تماشا بچرخانم، جای "اما" و "اگر" بسیار است. نه فکرها "آب" اند و نه دریافت ها "نقطه ی جوش"، تا بگویی همه در "صد درجه" می جوشند! برای رسیدن به این نتیجه ی "واحد" باید "جرم" و مقدار ترکیبات همه ی آب ها را "یکی" کنی، و همه شان را هم سطح دریا نگهداری و در یک زمان و یک نواخت و مشابه حرارت بدهی تا "شاید" همه در یک زمان و در یک نقطه به جوش آیند! می بینی که با آب هم که جامد است، به "وحدت" و "یکپارچگی" رسیدن کار ناممکنی ست، چه رسد با انسان که فکر دارد و حرف و تجربه و خرد و... هر لحظه می تواند تمامی "داده"ها را دگرگون کند. "یکدست کردن" مردم، کاری که "جمهوری" تلاش دارد انجام دهد، یعنی خدا یکی، یار یکی، فکر یکی، نقش یکی، حرف یکی، حرکت یکی، راه یکی ... تلاش مذبوحانه برای قالب گیری انسان هاست، که تنها سبب خنده می شود!
 
آنچه پدر از من برای تو تعریف کرده، ناشی از محبتی ست که این مرد درد کشیده، همیشه با من داشته، و گرنه بینی و بین الله من آن نیستم که او می گوید... دیشب تا آخرهای شب با تو در همین گپ و گفتگو بودم. فکر کنم ساعتی بعد از نیمه شب بود که در چاله ی خواب افتادم. صبح که آزاد شده بودم، تا چهار بعد از ظهر، همه ی "امیرآباد" تا "شاهرضا" را به اضافه ی کوچه پس کوچه های "21 آذر" و "آناتول فرانس" و... را بیست باری رفتم و بازگشتم. نپرس این خیابان ها حالا اسمشان چیست؟ نمی دانم، و نمی خواهم بدانم. همین قدر می دانم که دور و اطراف دانشگاه طواف می کردم. چهار ماهی پیش از آن، به جرم توهین به "پرده دار"، بیرونم انداخته بودند، بعد هم "تو"، و حالا که "بیرون" آمده بودم، اجازه ی ورود به محوطه را هم نداشتم. "پای خانه رفتن" هم نمانده بود. کدام خانه؟ وقتی چهار ماه و نیم نبوده ای و هیچ اجاره ای نپرداخته ای، صاحب خانه هم بداند که "کجا" بوده ای و... یک دو ریالی در جیب داشتم و یک شکم خالی زیر شلواری که دور کمرم چین خورده بود!
 
در تمام این چهار ماه و نیم در خلوت آن "دو در سه" با خودم حرف ها زده بودم و سنگ ها واکنده بودم. دور و برم آدم های بسیاری بودند، مثل خودم جوان با سری پر شور، هر کدامشان اما در حال و هوای متفاوتی از من زندگی کرده بودند و گذر و خیابان های دیگری از زندگی را دیده بودند. از "راست" تا "چپ"! همه هم مثل من "ایمان" داشتند که حق با آنهاست و دیگران ناحق اند! این بود که ورم کرده بودم، به بار نشسته بودم انگاری. یک تلنگر لازم بود تا این میوه ی رسیده را از شاخه بیاندازد. این تلنگر را "عموحسن" زد. مثل پاره ای از وقت های ناامیدی، به طرف "سعدی شمالی" سرازیر شدم و تا نزدیکی های "مخبرالدوله" رفتم. "عموحسن" را جز در عکس ندیده ای! آن سال ها در کتابفروشی "دانش"، نرسیده به مخبرالدوله، حسابدار بود. ساعت چهار بعد از ظهر به کتابفروشی می رفت و دو ساعتی کارها را سر و صورت می داد و بعد...
 
طوری جواب سلامم را داد و به صندلی اشاره کرد که انگار همین دیروز دیده بودمش. به شاگرد کتابفروشی پولی داد و چیزی گفت. پنج دقیقه بعد یک فنجان چای و یک پیراشکی "خسروی" روی میز، پیش رویم بود؛ از هر خوردنی لذیذتر! عموحسن نه از پدر پرسید، نه از خانه، نه از درس و دانشگاه، و نه از هیچ چیز دیگر. به روشنی معلوم بود که می داند کجا بوده ام. پیش از آن هم کتاب های "دکتر" را بصورت جزوه در دستم دیده بود. یک بار هم پیش روی حسینیه ی ارشاد مرا دید که سعی داشتم نشان دهم به دیدار دوستی به آن طرف ها رفته ام. عموحسن اما داناتر از این حرف ها بود. وقتی پیراشکی و چای را خوردم، صندلی را نزدیک تر گذاشت و همان طور که به رفت و آمد در پیاده روی سعدی نگاه می کرد گفت؛ میزعلی (میرزاعلی)! می دانی "روضه" یعنی چه؟ گفتم. تکرار کرد؛ "باغ"، آفرین! می دانی باغ برای چیست؟ خندیدم. گفت باغ جای درخت و گل است، میزعلی! جای میوه و سبزی و طراوت و آب است. جای چند لحظه نشستن، پایی سبک کردن، حظی بردن، روح را جلا دادن، و آن وقت، برگشتن سر کار و زندگی. در تمام این مدت نگاهش می کردم. نفسی تازه کرد. نگاهش را از پیاده روی سعدی برداشت و مستقیم در چشم هایم انداخت و گفت؛ میزعلی! باغ یک قصه است، یک نقل، یک حکایت، یک زنگ تفریح، به اندازه ی کشیدن یک سیگار. به طول آواز یک گنجشگ... باغ اما زندگی نیست، میزعلی. زندگی حساب زمان است، شمرده و پر شتاب، حساب دو دوتا چهارتاست! به ساعتش نگاه کرد، لبخندی زد، چیزی در جیب کتم گذاشت و از جا بلند شد!
 
دقایقی در پیاده روی سعدی، از پشت تماشایش کردم. تنی هفتاد ساله که روی دو پای چنبری لرزان، استوار و آرام می رفت. با همین پاها نیم ساعت دیگر، سر چهارراه شیخ هادی به خانه می رسید... همیشه رسیده بود، مگر سال ها بعد که روزی در عبور از خیابانی، راننده ای یک نقطه ی پایان بر زندگی اش گذاشت، در جوی آب کنار خیابان رهایش کرد و رفت. پدر گفت؛ "نکبت گرفتش. هرگز دلش با خدا نبود"! نمی دانم دلش با خدا بود یا نبود، اما نه زندگی اش نکبت بود، و نه مرگش. هر دو یک تصادف بودند!
 
شب را روی نیمکتی در میدان فردوسی به صبح رساندم. دست ها زیر سر در تماشای ستاره ها و در سفری دراز از گذشته به آینده. همین طور که حواسم به جیبم و اسکناس "پشت سبز" عمو حسن بود، می دیدم که "پشت سر چیزی نیست"! صبح زود، اول به حمام "بزرگمهر" رفتم. آب که بی حساب روی پوستم می ریخت، لذتی داشت. از حمام که در آمدم، به دکه ی "سیروس خان"، روبروی دانشگاه رفتم. لوبیای داغ با یک نان سفید که از گلویم پایین رفت، یک راست به خانه رفتم. بر خلاف تصورم، صاحبخانه سخت مهربان بود، احترامم کرد، به شام شب دعوتم کرد و اجاره ی پس افتاده ی چهار ماهه را هم بخشید. نمی دانستم در این چهارماه و نیم که در آن تنهایی "دو در سه"، نکبت کلاف می کردم، برای صاحب خانه و دوست و آشنا "قهرمان" شده بودم. کلید را گرفتم و به اتاقم رفتم. از شوریدگی تفتیش آخرین روز، هیچ خبری نبود. دستی به مهربانی همه چیز را مرتب و تمیز، کنار هم چیده بود. افتادم روی تخت و تمامی روز همانجا ماندم.
 
روز بعد، به جای رفتن به "باغ"، نیمی از روزم در دبیرخانه ی دانشگاه، و نیم دیگر در پیدا کردن کار گذشت. باید به فکر نان می بودم. خربزه آب است، نازنین! اگرچه گاه، سخت شیرین است!
 
دوشنبه 12 دیماه 1384


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Azarbanoo

Great Story as usual

by Azarbanoo on

Thanks.


maziar 58

..........

by maziar 58 on

Merci jenab Ohadi.

Maziar