باشگاه گیاهخواران


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
30-May-2012
 

از ایستگاه که می آمدم، از خود پرسیدم به خانه می روم که چه؟ کسی که منتظرم نیست، مگر کتاب ها و کاست ها و سی دی ها و دی وی دی ها و... یک قامپیوتر لعنتی. سرِ خر را به طرف ساحل چرخاندم. نرسیده به آب، "ریموند" را دیدم که بر زین رخش کهنه اش، پا می زند، با جوراب هایی هم چنان لنگه به لنگه. در این سال ها هرجا جورابی سرخ یا سفید می بینم، یاد ریموند و آن "نیمه ی دیگر"ش می افتم! از حال "بی یته" پرسیدم، گفت؛ خانه نیست، امروز جلسه ی زنانه دارند، بخور و بخند! به قهوه ای به خانه ی خالی دعوتش کردم، و سرِ خر را دوباره به سمت طویله چرخاندم. "بیا سوته دلان گرد هم آییم".
 
ریموند از صوفیان (هی پی ها) دهه ی شصت و هفتاد قرن بیستم است. دیرزمانی ست در مدرسه ای سر فراش است. نیمه ی دیگرش "بی یته" هم مسوول غذاخوری مدرسه ای دیگر است. بیش از سه دهه است که با هم زندگی می کنند. هر دو سخت و متعصبانه طرفدار سلامت محیط زیست و فعال بی گذشت صلح، برای آرامش جهان، می جنگند، بی لحظه ای یاس از کوچکی خودشان و بزرگی جهانی که سرشار است از انفجار و زخم و کشتار، زشتی و آشغال. بساط قهوه را به بالکن و آفتاب ملایم عصر می کشیم. روی چمن "مری" برای یک میلیونیم بار، گرفتار سخره ی دو کلاغ زاغی شده. هر روز همین بساط است. کلاغ ها اجازه می دهند تا "مری" خود را تا یک متری شان برساند، آن وقت بلند می شوند و دو متر آن طرف تر می نشینند. و این خِنگ خدا، باز کمر خم می کند، دم می خواباند و یواش یواش جلو می رود تا به یک متری کلاغ زاغی ها برسد. خدا می داند در این دقایقی که آرام آرام پیش می خزد، در ذهن گربه ای اش چه نقش ها می بندد؛ هرکدام از این کلاغ ها را چند بار بلعیده و لب و دهانش را لیسیده و دوباره از سر نو. واقعیت زندگی اما خارج از خیال خام "مری" به گونه ی دیگر می چرخد... کلاغ ها بر می خیزند، و نه آنقدر دور که مری از شوق و خیال بلعيدنشان تهی شود، تنها یکی دو متر آن طرف تر می نشینند... و باز... و باز!
 
نمی دانم از کجا به داستان صوفی گری های خودم، خودمان رسیدم. به تاریخ و به عبرت نگرفتن هامان و... برای ریموند از زمانی گفتم که بعد از دو سه کرت اسارت و تحقیر... و سرخوردگی سخت از سیاست، مثل هر هم وطن دیگر در تاریخ، به خلوت خزیدم و صوفی گری و باده نوشی و بی خیالی، "ابراهیم ادهم" شدم در کوی و بازار بلخ، "بوسعید" شدم به "میهنه"، "جنید" و "شبلی" و "حلاج" و "روزبهان بُقلی" شدم در بغداد و شام، حیران جبروت و هپروت، "سهروردی" شدم، به شهادت و به "عین القضات" رسیدم و از آنجا به بابای سوته دلان، طاهر عریان پیوستم؛ پا برهنه ی پاره پوشی که شرح زندگی و رفتار و گفتارش در تاریخ، پر است از افسانه و... از دیدارش با "طغرل بیک" سلجوقی نوشته اند که؛ وقتی این بیابان گرد سابق، فاتحانه وارد همدان شد، "بابا طاهر" با یکی دو تن دیگر بر یک بلندی به نام "خضر" (که حالا آرامگاه او و عشقش "بی بی"ست و زیارتگاه دلباختگان) نزدیک دروازه ی شهر نشسته بودند. امیر فاتح (طغرل بیک) پیاده می شود و دست هر سه را می بوسد. بابای پاره پوش می گوید؛ "ای ترک! با خلق خدا چه خواهی کرد؟". سلطان نخراشیده متاثر می شود و به گریه می افتد و با پیر پا برهنه ی عریان عهد می کند که با خلق خدا، "آن گونه که خدای گفته؛ به عدل و احسان" رفتار کند! خوب، او هم البته مثل همه ی امیران تاریخ، گه زیادی خورده و قول بیخود داده. خندیدم! به صوفی گری خودم و به صوفی گری درازپای خودمان در تاریخ که هرجا از هرچه سر خورده ایم... ولش کن. تلخ است. انسان چه ظرفیت غریب و مهیبی دارد برای خود فریبی!
 
همان وقت ها که تازه آشنا شده بودیم، یک بار ریموند گفت شب ها جایی نمی ماند، چون با آن نيمه ی دیگرش در خانه قرار دارد! تا آن که یک روز، بالاخره آن نیمه ی دیگر، مرا به قهوه ای به خانه شان دعوت کرد. آنجا بود که دریافتم این لنگه جوراب پوشان، بی آن که همزيستی شان را در محضری، دفتر و کلیسایی، یا مسجد و کنشتی ثبت کرده باشند، سال هاست در یک خانه زندگی می کنند، بی آن که کشیش یا آخوندی آلات تناسلی شان را به دعا و خطبه ای متبرک کرده باشد! بی ترس از سنگسار! به "بی یته" گفتم این "زنا"ست. گفت؛ اگر خدا هم با تو هم عقیده بود، پیش از آدم و حوا، یک کشیش می آفرید!
 
از سال 1972 تا همین امروز، با جوراب های لنگه به لنگه با هم سر کرده اند. روزها سر کارند و عصرها در خانه در جلسات "اتحادیه ی دو نفری برای صلح در جهان" شرکت می کنند و در مورد ایده ها و روش های تازه برای مبارزه بحث و جدل دارند و شب ها همه شب تا الاه صبح، مثل دو کفتر توک به توک هم می مالند. روزی که حکمت جوراب های لنگه به لنگه شان را پرسیدم، "بی یته" گفت؛ اولین بار یکدیگر را هنگام خرید جوراب های حراج در یک فروشگاه دیدیم. سر حرف باز شد و بعد، هر دومان با یکی یک جفت جوراب، از فروشگاه خارج شدیم؛ ریموند یک جفت جوراب سفید خریده بود و من یک جفت جوراب قرمز. بی هیچ مقدمه ای ریموند مرا به یک قهوه دعوت کرد و بعد... شب سر از خانه ی او در آوردیم. صبح که بیدار شدم، فکر کردم خوب، شب خوبی بود. بگوییم خداحافظ و هر کدام به راه خود، تا روزی دیگر در یک حراجی دیگر و با یک جفت جوراب دیگر، کسی پیدا شود، و بگوییم سلام! اما ریموند فکر بهتری داشت. گفت؛ جوراب ها را لنگه به لنگه می پوشیم، تا یادمان باشد لنگه ی دیگر در پای آن "نیمه ی دیگر" است. ریموند خندید و گفت؛ عجب اشتباهی! سی و چهار سال است، هربار فقط یکی مان جوراب می خرد، و فقط یک جفت! قرمز یا سفید! این هم یک جور صرفه جویی ست، نه؟ و هر دو می خندند.
 
همیشه دلم بوده به این دو کبوتر بگویم از قابیل به بعد، بشر به جنگ آلوده بوده، طبیعت را آلوده و انسان و حیوان را آزار و شکنجه داده. شما دو تا ریقونه با کدام امید به مبارزه برای صلح و حفظ طبیعت می جنگید؟ ریموند می پرسد؛ خوب، چه شد که دوباره سراغ سیاست رفتی؟ می گویم؛ من نرفتم. سیاست سراغ من آمد. در محله ی ما از هر کوچه ای که بروی، حتی از کوچه ی ادبیات و هنر، به سیاست می رسی. حتی صوفی گری هم به نوعی سیاست زدگی بود؛ از ترس تهمت خوردن و لغزیدن، دنیا را دربست به دیگران سپردن. یعنی حق زنده بودنت را با آشغال های ته مانده ی سفره ی "دنیاداران" پر کنی، از ترس آن که مبادا تو را "دنیادار" بخوانند! لبخندی می زند و می گوید؛ کی قرار است رییس جمهور بشوی؟ فنجان خالی قهوه اش را پر می کنم و می گویم؛ من نه جاکشم، نه تفنگدار. انتظار هم ندارم دنیاداران با یک جمله ی من، قدرت را زمین بگذارند و به خانه بروند! بیرون نرفتن فاطی، از بی تنبانی ست. من "اینطرفی" شده ام، چون اسباب "آنطرفی" شدن را نداشتم. پایت را از روی خرده نان ها وردار! قرار بود قهوه ی بنوشیم و حال کنیم، بگو این "مری" چرا اینقدر خر است و هر روز خودش را مسخره ی این کلاغ ها می کند؟ گربه به این خری ندیده بودم. ریموند لبخند به لب، می گوید؛ شاید هزار سال پیش، شاید هم همین دیروز، گربه ای کلاغی را به دندان گرفته، به گوشه ی دنجی خزیده و سفره ی شاهانه ای برای خود چیده. چه می دانیم؟ در ذهن گربه ای "مری" باید کلاغی در جایی از تاریخ، به چنگ و دندان گربه ای گرفتار آمده باشد. وگرنه گربه ها سال ها بود "گیاهخوار" شده بودند!
 
جمعه 25 دیماه 1383


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
divaneh

با سپاس

divaneh


با سپاس از جناب اوحدی گرامی، شاید در مغز گربه ای مری این میگذشته که یه بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک...  


Red Wine

...

by Red Wine on

اُستاد،در حِیرتیم ! ... گربه و کلاغ خوری ؟! گربه گوشتِ مَعمول را به زور نیش کِشَدْ،حال کلاغ خورَدْ ؟! :) یا آن گربه نبوده و یا کفتری در پَرِ کلاغینْ بوده !

با سپاس از نِگاشته شما .