کومپانیه رو


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
28-Apr-2012
 

از آن برف های سبک اوایل نوامبر است، عین پرهای ریز و سبک پرنده ها، رقصان در باد، بالای زمین می چرخند، انگار فوجی از پروانه های کوچک سفید، در هم می شوند و فرود می آیند و روی برگ و ساقه و زلف چمن می نشینند. اما بخاطر برف نیست که برایت می نویسم. حدس بزن امروز چه کسی را دیدم؛ "ایمانوئل" را. نیم ساعتی زودتر بیرون آمده بودم و وقت داشتم تا کمی پرسه بزنم. پشت پنجره ی مغازه ای یک تبر دو لبه بود که تیغه اش می درخشید. یک خط قرمز هم در محاذات لبه اش بود که نمی شد از پشت شیشه تشخیص داد که نوار است یا رنگ کرده اند. خیال می کنم هشداری بود برای تیزی لبه ی تبر. مانده بودم برای وقت کشی، بروم از مغازه دار بپرسم این خط قرمز برای چیست، که دستی خورد سر شانه ام و خنده ای آشنا از سال های دور، در گوشم پیچید. در شیشه ویترین مغازه نمی شد تشخیص داد چه کسی پشت سرم ایستاده. برگشتم و...
 
ده سالی می شد از ایمانوئل خبر نداشتم. دیگر مدتی بود به یادش هم نمی افتادم. برای او اما انگار همین دیروز با هم بوده ایم، کلمات مثل چشمه از دهانش می جوشید و مثل رودخانه، بی وقفه جاری بود، تا رسیدیم سر آن تپه. بلند بلند می گفت و می خندید. همان جیپ قراضه را داشت که زمانی دور، از یک درجه دار ارتش در ایرلند خریده بود. با آن راه خراب و پیچ در پیچ، دل و روده ام به حلقم آمده بود. وارد جاده ی باریک جنگلی شد و بالا رفت. تمام راه از آن پنجره گفت که چطور اتفاقی در "بوداپست" پیدایش کرده و با چه مکافاتی تا اینجا با خود کشانده. سخت باورش می کردم که دیده بودم هر چیز ناممکن را از کجا تا کجای دنیا به نیش می کشد و با خود می برد. سال هاست همه ی گوشه ها و پس کوچه های این منطقه را با دوچرخه و پای پیاده طی کرده ام. تا امروز اما این جنگل و این تپه ی میان جنگل را ندیده بودم! چند دقیقه ای که بالا رفت، رسیدیم به یک محوطه ی محصور بین درخت های بلند. ایمانوئل نگاهی کرد، لبخندی زد و گفت؛ ایناهاش! هیچ چیز دیگری جز درخت نمی دیدم. خواستم بپرسم؛ چی ایناهاش که از جیپ پرید پایین، دستم را گرفت و مرا تا وسط محوطه ی باز بالای تپه، دنبال خود کشید. آنجا بود که پنجره را دیدم. چطوری بگویم؟ یک قاب چوبی پهن، حدود دو در سه متر، با یک شیشه ی یک پارچه که تمام قاب را پر کرده بود... و پشت شیشه، یک گُله میدان علف کوتاه و بعد شیب تند جنگل انبوه تا چند صد متری. از فراز سر شاخه ها، آبی شفاف اقیانوس را هم تا خود افق می شد تماشا کرد!
 
هنوز هم ایستاده بود و نگاهم می کرد. لابد انتظار داشت از شادی فریاد بکشم. با لبخندی نگاهم را از او دزدیدم. گفت؛ بنشین، و پشت یک درخت گم شد و از همانجا پرسید؛ هنوز هم قهوه را سیاه می خوری؟ مات، وسط آن محوطه ایستاده بودم و منظره را تماشا می کردم. در هیچ نقشه ی جغرافیا هم نمی توانی تا بیست کیلومتری اینجا آب و دریا پیدا کنی، و حالا اقیانوس، درست پانصد متری پشت پنجره دراز کشیده بود، آرام و آبی! یک زرافه از زیر درخت های سمت راست ظاهر شد و قدم زنان به طرف پنجره آمد؛ این خاله گردن دراز را پیش از این هم این طرف ها دیده بودی؟ از همانجا پشت درخت گفت؛ کدام؟ از این چیزها این طرف ها فراوان است. بعد هم مثل این که حس مرا دریافته باشد، گفت؛ خیالت راحت! اولن دیوارها کاملن محکم اند و پنجره هم شکستنی نیست. بعد هم، به من و اینجا عادت کرده اند. با دسته ای بزرگ از علف خشک در بغل، از پشت درخت بیرون آمد. علف ها را از کنار قاب پنجره، تقریبن پرتاب کرد. علف ها پیش پای زرافه افتاده بود. نگاهی به ایمانوئل کرد، دست هایش را از هم باز کرد و سرش را تا روی علف ها پایین کشید و مشغول خوردن شد. ایمانوئل لبخندی زد و همین طور که پشت درخت اولی بر می گشت، گفت؛ قهوه تا چند لحظه ی دیگر حاضر می شود، چرا نمی نشینی؟
 
دور و بر را خوب برانداز کردم، نه دیواری بود، نه سقفی و نه هیچ. فقط همان پنجره بود، به بلندی دو متر و به پهنای سه متر که عمودی به چند درخت تکیه داده بودند، همین! زرافه از طرف چپ پنجره، از دید من گم شد! از روزنی که ایمانوئل علف ها را پرتاب کرده بود، سرم را بیرون بردم. پشت پنجره تا چشم کار می کرد، ادامه ی جنگل بود، نه آبی، نه اقیانوسی، فقط بوته و درخت! دستم را تا قاب چوبی نزدیک بردم، شیشه بود. بالا و روبرو را هم دیدم تا مگر پروژکتوری، چیزی پیدا کنم. همه جا شاخ و برگ درخت بود. ایمانوئل دوباره از پشت آن درخت پرسید؛ هنوز هم سر کار سابقت هستی؟ به وسط محوطه برگشتم و زیر لب گفتم؛ نه! چند سالی ست در "حفاظت محیط زیست" کار می کنم. حرفم هنوز تمام نشده بود که یک "چیتا" از پشت درخت های سمت چپ پنجره بیرون آمد، و بعد یکی دیگر! سر جا خشکم زد. آشکارا می لرزیدم.
 
ایمانوئل با دو فنجان برگشت و تا مرا دید، تقریبن با اعتراض گفت؛ چرا همین طور مثل درخت ایستاده ای؟ بنشین! دور و برم جز درخت و علف، چیزی نبود، حتی کنده درختی که بشود روی آن نشست. می خواهی تا فردا سر پا باشی؟ با اکراه روی علف ها نشستم. با تعجب نگاهم کرد و گفت؛ کاناپه که هست، احمق جان! از اینجا می توانی منظره را هم از روبرو تماشا کنی. بعد لبخندی زد؛ رویایی نیست؟ فنجانی پیش روی من گذاشت و خودش کمی آن طرف تر نشست. هر دو چیتا، نر و ماده، در ده متری پشت پنجره، روی دو پای عقب نشسته بودند و ما را تماشا می کردند. مطمئن بودم ایمانوئل متوجه ی آنها نشده است. به پنجره اشاره کردم و گفتم؛ مهمان داری! طوری نگاهشان کرد که انگار مرغ خانگی اند. دستش را در هوا تکان داد؛ پاک فراموششان کرده بودم. از جا بلند شد، پشت درخت رفت و با تکه ی بزرگی گوشت برگشت و از همان روزن کنار پنجره، تکه گوشت را پیش پای چیتاها پرتاب کرد. هر دو نگاهی به جایی که ایمانوئل ایستاده بود، کردند و مشغول خوردن شدند. برگشت، سر جایش نشست و داستانش را ادامه داد. این که چه گرفتاری هایی داشته و چه تعهداتی داده تا این زمین را از دولت گرفته و این کلبه را ساخته و بعد سفرهای دور و درازش... "پیتر فالک" در "بال های پرواز" یادت هست؟ پیش روی کیوسک، دستش را دراز می کرد و به فرشته می گفت؛ "کومپانیه رو"! من اما ایمانوئل را از ساعتی پیش می دیدم، با هم دست داده بودیم، مرا بغل کرده بود، و حالا داشت قهوه اش را سر می کشید. صدایش را هم به وضوح می شنیدم. مثل همه ی آن سال ها. پرسیدم؛ واقعن خطری ندارند؟ خندید! گفت؛ اگر داشتند که حالا اینجا ننشسته بودی! دلم بود بگویم؛ کومپانیه رو!
 
از سفرش به هند و نپال گفت. و سال بعد که به اندونزی رفته بود. و سال بعدش که سفری به ترکیه و یونان کرده بود. می گفت همه جا کسانی را ملاقات کرده که اشتیاق دیدار پنجره اش را داشته اند. گفت بعضی شان برای دیدار پنجره، به اینجا هم آمده اند. در تمام این مدت نگاهم به چیتاها بود. گوشت را خوردند، دور دهانشان را لیسیدند و بعد، ارام از سمت راست پنجره خارج شدند. آرامش صدای ایمانوئل، و بخصوص خنده هایش، دلهره های مرا تسکین می دادند. کم کم آرام شده بودم. به فنجان پیش رویم نگاه کردم، قهوه ی خوش رنگی بود. جرعه ای سرکشیدم. هنوز هم داغ بود. برخاستم و کنار ایمانوئل، روی کاناپه نشستم. داشت تعریف می کرد که مدتی ست باشگاهی درست کرده اند که تا امروز صد و یازده عضو دارد. اعضایی که هر کدامشان مثل ایمانوئل، در جایی از زمین یک پنجره دارند. کومپانیه رو!
 
با فنجانی قهوه ی گرم، از پشت پنجره ی اتاقم دانه های برف را تماشا می کنم، هنوز هم با باد می رقصند. ایمانوئل اصرار داشت شب پیشش بمانم. بعد هم گفت هر وقت با دوچرخه یا پیاده از آن طرف گذشتم، حتمن سری به او بزنم. برگ های چمن، دست بر آسمان، در حسرت آغوش دانه های برف، آنقدر می مانند تا یکی از این رقاصه های یخی، نرم و آرام، به گرمای آغوششان بیافتد و آب شود. پشت پنجره ی ایمانوئل از باد خبری نبود. تقریبن مطمئنم که اگر برفی هم ببارد، هیچ سوز و سرمایی نخواهد داشت! بیرون تمام ساختمان یخ زده، کسی نمی رود، کسی نمی آید، و سینه ام را دلهره انباشته است. پنجره ای به برف، سوز سرما ..... کومپانیه رو!


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi