تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید؟


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
03-Aug-2009
 

یادت هست مرتضا، گله می شدیم گِرد گدای کور محله، و وقتی با مکافات از طول کوچه مان می گذشت، یکی عصایش را می کشید، یکی دست در جیبش می کرد، یکی انگشت به او می رساند، یکی زیر کلاهش می زد و .... وقتی می ایستاد کنار دیوار کاهگلی کوچه و زار زار می گریست و نفرین می کرد، همه بالا و پایین می پریدیم و بخاطر کون کوچولویی که داشت، فریاد می زدیم؛ "پیزی چی، پیزی چی" و می خندیدیم؟ یادت هست بعد از تعطیلات نوروز، در انشاء هایمان که "تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید"، چند بار پیرمرد یا پیرزن کوری را به مهربانی کمک می کردیم و به آن طرف خیابان یا به خانه اش، یا هرجا که می خواست برود، می رساندیم؟(سرسطر)

غلومی یادت هست مرتضا! بچه ی عقب افتاده ی خانواده ی لرها که هر وقت پایش به کوچه می رسید، چنان می چزاندیمش که صدای عربده اش در هفت محله می پیچید؟ دهشاهی را در چند سانتی متری صورتش می گرفتیم و عقب عقب می رفتیم تا التماس کنان، کون خیزک روی خاک و خل و گل و شل کوچه خودش را به دنبال ما و دهشاهی بکشاند؟ وقتی عرق ریزان و خسته از حرکت وا می ماند و التماس کنان و اشک ریزان دهشاهی را طلب می کرد، چطور می خندیدیم و ادایش را در می آوردیم؟ تا بالاخره مادرش سر می رسید و با ناسزا و نفرین، غلومی گل آلود و خاکمالی شده را از وسط کوچه جمع می کرد و به خانه می برد؟ یادت هست بعد از تعطیلات نوروز، در انشاء هایمان که "تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید"، تمامی عیدی هایمان را به فقیر فقرا می بخشیدیم و از یاری به کور و کچل و افلیج و بیمار و ناتوان، داستان ها روایت می کردیم؟(سرسطر)

عامو گچی یادت می آید مرتضا؟ که عصرها وقتی از سر کار به خانه بر می گشت، کجکی روی خر سفیدش می نشست. همین که یکی از بچه ها از سر کوچه خبر می داد که؛ عامو گچی داره میاد! آن وقت وانمود می کردیم سرگرم بازی هستیم و یکی مان پنهانی قلوه سنگی در تیرکمان می گذاشت و به ماتحت خر می زد؟ خر رم می کرد و هیکل صد و چند کیلویی عاموگچی وسط کوچه ولو می شد. ما از خنده ریسه می رفتیم و کوچه به کوچه، هورا کشان و تفریح کنان، عاموگچی را تعقیب می کردیم که با آن هیکل چاق و گنده، لنگ لنگان خر فراری اش را دنبال می کرد؟ یادت هست وقتی عاموگچی به پدر و مادرهامان شکایت کرد، هزار قسم و آیه خوردیم که ما نبودیم؟ (سرسطر)

یادت هست میوه های عباس، میوه فروش پیر محله را می دزدیدیم؟ و او که قادر نبود دنبالمان کند، می ایستاد و با بیچارگی تماشامان می کرد و می گفت؛ خدا آخر عاقبتتان را بخیر کند؟ یادت هست به گربه ها "سنبل الطیب" می خوراندیم و وقتی تلو تلو می خوردند، به مستی و بیچارگی شان می خندیدیم؟ یادت هست سنگ به سگ ها می زدیم، و یک بار، پاره آجری که رها کرده بودیم، از تیزی روی کپل سگ نشست و سگ تا چند ماه لنگان لنگان می رفت و زوزه می کشید؟ یک شب هم توی خرابه ی سر بازارچه، سر گذاشت و مرد؟ یادت هست بعد از تعطیلات نوروز، در انشاء هایمان که "تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید"، چقدر از آزار حیوانات بد می گفتیم و از کارهای نیکی که کرده بودیم، از گفتار نیک، کردار نیک، پندار نیک داد سخن می دادیم؟(سرسطر)

یادت هست بعدها که بزرگ تر شدیم و به دبیرستان رفتیم، شب ها دیر وقت، زنگ خانه ها را می زدیم و فرار می کردیم و در تاریکی ها پنهان می شدیم تا فحش های آب نکشیده ی صاحب خانه یا کلفت و نوکر خانه را از دور بشنویم؟ آن وقت آخر شب، خسته، جایی دنبال زاینده رود ولو می شدیم و از شیرین کاری های کودکی مان با افتخار برای همکلاسی ها تعریف می کردیم؟ یادت هست مرتضا؟ آنجا بود که فهمیدیم که تنها نبوده ایم و بقیه هم در محله های دیگر شهر، اگر نه بدتر از ما، تفریحشان مردم آزاری و حیوان آزاری و ... بوده است؟ چه تعریف ها داشتند و چه خنده ها می کردیم؟ همانجاها بود که دریافتیم "ما" همیشه در انشاء نوشتن "خوب" بوده ایم!(سرسطر)

بعد به کلاس های بالاتر آمدیم و در تاریخ، از رشادت ها و پهلوانی های خشایارشا و عدالت انوشیروان و مهربانی و ذکاوت شاه عباس و شجاعت های نادرشاه و ...خواندیم. تا کلاس دهم که معلم تاریخ و جغرافی مان تعریف کرد خشایارشا در مصر و یونان چه ها که نکرده، انوشیروان چگونه با گچ گرفتن صد هزار مزدکی، "عادل" شده، یا شاه عباس، دو آدمخوار داشته که هر وقت از کسی خوشش نمی آمده، به آنها فرمان می داده؛ بخوریدش! و نادر در ایران و هند و قفقاز و آناتولی چه کشتارها کرده، و آغامحمدخان که بوده و چه کرده، وو ... (سرسطر)

در کلاس ادبیات فارسی "سیاست نامه" را می خواندیم که پر بود از پند و اندرز خواجه نظام الملک به فرزندش که چگونه "نیک" باید زیست و با مردم (رعیت) مهربان باید بود و ... آن وقت معلم تاریخ و جغرافی مان تعریف کرد که این خواجه ی دانشمند، چگونه اربابی بوده و چقدر زمین داشته و چطور رعیت ها را استثمار می کرده و می چاپیده و رفتارش با مردم چگونه بوده و چگونه می زیسته و... تا اسماعیلیان کمر به قتلش بستند. همانجاها بود که فهمیدیم "ما" در همه جای تاریخمان "انشاء"های خوب و قشنگی نوشته ایم، و ... !(سرسطر)

یادت هست روزی که آقای الفت مریض شد، کی بجای او سر کلاس آمد؟ جایی در دفترچه ی سال آخر دبیرستان نوشته ام؛ "امروز ناظم مدرسه سر کلاس تاریخ گفت؛ "تاریخ ما، قصه ی زندگی ماست! البته آدم های رویایی هم هستند که قصه ها را باور می کنند و سخت عاشق قهرمانان قصه می شوند و گاه به آنها تعصب هم می ورزند"!(سرسطر)

مرتضا جان! "نامه های نیمایوشیج" را خوانده ای؟ در یکی از این نامه ها به همان زبانی ساده و روستایی، و در عین حال کوتاه و زیبا می نویسد؛(نقل به مضمون) "فرنگی ها همین که چیزی به مرور زمان کهنه می شود، آن را در اتاق مخصوصی نگاه می دارند و به آن می گویند؛ آنتیک! ولی ما چه می کنیم؟ ما خیال می کنیم این چیزها هنوز هم نیازهای ما را برآورده می کند. به همین خاطر همراه سعدی با قافله ای به شام می رویم، و زیر پرچم "امروز" با افتخار می ایستیم و هرگز فکر نمی کنیم که لباسی که به تن داریم، لباس دوران غزنوی و اتابکان است"! (سرسطر)


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
David ET

brutally honest

by David ET on

THANK YOU