به زنی که عاشق ماند


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
19-May-2009
 

به یاد ندارم کی و کجا این را خوانده ام. در سواحل جنوبی "نیل" بود انگاری. مادرم دست مرا گرفته بود و با خود می کشید. هوا گرم بود و من سر درد بدی داشتم. مادر دوباره مثل آن سال ها زبر و تند شده بود و مرا همراه خود به سویی می برد که نمی دانم کجا بود. قصه ها سینه به سینه با تخیلات و اوهام قصه گویان می آمیزند تا به ما برسند و چیزی از وهم و گمان ما با خود بردارند و باز از زبان ما پرواز کنند و بر گوش و زبان دیگران بنشینند. قصه گو گفت به یاد ندارد کی و کجا خوانده. در میدان دهکده ای در سواحل جنوبی "نیل" بود شاید که مادر مرا در میان جمعی از اهالی دهکده گذاشت و گفت همین جا بمان تا برگردم. جماعتی از مردم، دایره وار گرد قصه گو ایستاده بودند. گفت؛

در روزگاران دور، سنت بر این بود که کاهنان از روی ستاره ها پایان زندگی شاه را تعیین می کردند. شاه اجازه داشت چند نفر به عنوان همراه انتخاب کند تا در سفر مرگ تنها نباشد. تا این که پادشاهی به تشویق خواهرش، داستانگوی مشهور شهر را برای همراهی خود در سفر مرگ، انتخاب کرد. داستانگو هر شب قصه می گفت تا هراس مرگ را از شاه و خواهرش دور کند. آنها در میانه ی قصه به خواب می رفتند و شب بعد از قصه گو می خواستند تا داستان را از همانجا که نشنیده بودند، ادامه دهد.

از روزی که کاهنان برای مرگ شاه تعیین کرده بودند، زمانی گذشت. شاه اما مسحور جاذبه ی داستان های قصه گو شده بود و قصد مردن نداشت. کاهنان گفتند که خدایان خشمگین شده اند. باید چاره ای اندیشید تا ملک و ملت از خشم خدایان در امان بماند. شاه اجازه خواست تا پایان قصه زنده بماند. خواهر شاه پنهانی از قصه گو خواست تا داستانش را بی پایان ادامه دهد. کاهنان از بیم از دست رفتن اعتبارشان نزد مردم، بر آن شدند تا قصه گو را به جرم جادوگری به قتل برسانند. خواهر شاه که عاشق داستانگو شده بود، برادر را واداشت تا مردم را به شنیدن قصه های قصه گو دعوت کند تا خود به تجربه دریابند که داستانگو جادوگر نیست. آن شب داستانگو در میدان بزرگ شهر، درحضور همه، داستان خود را چنین آغاز کرد؛

خسرو شهریار پارس که همسری به نام مریم داشت، روزی در حین شکار چشمش به دختری کولی به نام شیرین افتاد و یک دل نه، صد دل عاشق و بیقرار شیرین شد. از آن پس هر روز به بهانه ی شکار به صحرا و بر سر چشمه می آمد و در بالای درختی خود را پنهان می کرد. شیرین هر روز کوزه بر دوش و آواز خوانان سر چشمه می آمد و عریان در آب چشمه آبتنی می کرد. مدتی بر نیامد که شهریار از عشق شیرین به مرز جنون رسید و از کار ملک و ملت غافل ماند. روزی خسرو در اثنای آبتنی شیرین، اختیار از کف بداد، از درخت فرود آمد و قصه ی دلدادگی خود به شیرین گفت و از او خواست تا همسرش شود. شیرین گفت؛ البته آرزو دارد ملکه شود اما با پدرش عهد کرده که هرگز همسر مردی متاهل نشود. خسرو که عقل از کف داده بود، تصمیم گرفت از پادشاهی چشم بپوشد و همراه شیرین به دیاری دیگر برود. اما شیرین به سودای تخت، فکر قتل ملکه را در اندیشه ی شاه نشاند.

پس ازمرگ مرموز ملکه، درباریان که نمی خواستند حضور یک دختر کولی را به عنوان ملکه بپذیرند، بر خسرو و شیرین شوریدند و خواستند هر دو را به قتل برسانند. اما شیرین مردم را به میدان بزرگ شهر دعوت کرد و داستان دلدادگی خود و شاه را برای آنان حکایت کرد. مردم که از قصه ی شورانگیز دلدادگی به وجد آمده بودند، به رقص و سماع پرداختند و از خود بیخود شدند. شیرین که موقع را مناسب دید، مردم را ازتصمیم درباریان آگاه کرد.

در میانه ی روز، وقتی مردم از خواب بیدار شدند، کاهنان را در کناره ی میدان مرده یافتند.

یک شنبه 16 اسفند 1383

ali-ohadi.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi