داستانهای استانبول

۴ و ۵


Share/Save/Bookmark

داستانهای استانبول
by Namdar Nasser
07-Sep-2012
 

۴

حاجی، حاجی تبریز بود. یکی دو ماهی بود که تو هتل می‌دیدیمش. یه‌بار هم وسطاش رفت ایران و دوباره برگشت. نمی‌دونستیم چی می‌فروخت، چی می‌خرید و یا طرف معامله‌ش کی بود.

یه بار حاجی دعوتمون کرد بریم اتاقش عرق‌خوری. با زیرشلواری و عرقچین سفیدش رو تخت نشسته بود و استکان پشت استکان می‌نداخت بالا و با لهجه‌ی غلیظ ترکی‌ش جوک می‌گفت. فرزاد پا به پای حاجی می‌خورد و ریزریز به جوکای حاجی می‌خندید. من هم خودم‌رو از تک و تا نمی‌نداختم ولی به اندازه اونا ظرفیت نداشتم. فرشاد هم تخمه می‌شکست و هیچی نمی‌گفت.

یه روز فرشاد و من تو لابی نشسته بودیم. حاجی اومد و گفت: بچه‌ها شما انگلیسی‌تون خوبه مگه نه؟

گفتیم: آره حاجی، چطور؟

کار حاجی تو یه معامله به دادگاه کشیده بود. بیست سی صفحه عریضه و مدارک داشت که می‌خواست براش ترجمه کنیم.

گفتیم: حاجی، این کارش زیاده.

گفت: شما مثل پسرای من هستین. این کار رو بکنین من هم جبران می‌کنم.

از اون روز فرشاد و من هر روز می‌شستیم تو لابی و ترجمه می‌کردیم. کار سختی بود. زبون اداری و یه سری لغتای حقوقی. حاجی هر روز قبل از ظهر می‌اومد و می‌پرسید چی شد، تموم شد؟ بعد هم یه بسته مارلبرو می‌ذاشت رو میز و می‌رفت. حاجی دوباره بعد از ظهر آفتابی می‌شد و می‌پرسید چی شد، تموم شد؟ بعد هم می‌گفت نژدت آبدارچی هتل یکی یه نوشابه بیاره برامون و می‌رفت. حاجی دوباره طرفای عصر پیداش می‌شد می‌پرسید چی شد، تموم شد؟ بعد می‌گفت پاشین حالا بریم یه شام بخوریم قوت بگیرین. یه روز می‌برد کله پاچه می‌داد به‌مون، یه روز دونر کباب، یه روز لامهجون، یه روز اسکندر کباب. حاجی هوامون‌رو داشت.

بعد از دو سه هفته که کار ما که تموم شد حاجی هم من و فرشاد رو که براش ترجمه کرده بودیم و هم فرزاد رو که هر روز تا ساعت دو بعد از ظهر خوابیده بود برد رستوران و یه سور حسابی داد.

فردای اون روز فرشاد و من دوباره تو لابی نشسته بودیم که حاجی سیگار به لب اومد. پرسیدیم: حاجی یه نخ سیگار داری بدی؟

حاجی گفت: به مولا ندارم. به جون شما ندارم.

۵

هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بودم که توران، مدیر روز هتل، زنگ زد. گفت بیا پائین ترجمه کن. رفتم پائین. دیدم دو تا پسر ایرانی با چهار پنج تا ساک و چمدون معطل وایسادن. قیافه‌شون یه جوری بود. صورتاشون از ته تراشیده بودن. باهاشون دست دادم و خودم‌رو معرفی کردم. اونا هم اسماشون‌رو گفتن. ابی و اسی.

از توران پرسیدم: چی شده؟

گفت: به این هموطنات بگو نمی‌تونیم اینجا راشون بدیم.

من هم ترجمه کردم.

ابی و اسی پرسیدن: آخه چرا؟

توران گفت: این مقررات هتله. من کاریش نمی‌تونم بکنم.

ابی و اسی گفتن: ولی اون آقاهه به ما گفت بیایم این هتل. گفت خودش تو این هتل سهم داره.

توران پرسید: کدوم آقاهه؟

من پرسیدم: کدوم آقاهه؟

ابی و اسی گفتن: همون آقاهه دیگه. حاجی. حاجی تبریزی.

توران گفت: حاجی خودشم اینجا مهمونه. وسایلتون زودتر بردارین برین. جلو راه‌رو گرفتین.

ابی و اسی پرسیدن: کجا بریم حالا؟ جایی نداریم.

توران گفت: این دیگه مشکل خودتونه.

توران برای اینکه قضیه زودتر تموم شه زنگ زد یه تاکسی اومد. من هم برای اینکه قضیه زودتر تموم شه به ابی و اسی کمک کردم تا اسباباشون‌رو وردارن برن بیرون و بذارن تو تاکسی. قبل از اینکه بشینن تو ماشین اسی پرسید: شما تو این هتل می‌مونین؟

گفتم: آره؟

ابی پرسید: می‌شه ما دوباره بیایم اینجا دیدن شما؟

گفتم: حالا برین تا بعد ببینیم چی می‌شه.

دو سه هفته بعد توی خیابون آکسارای دیدمشون. با کفش پاشنه بلند تلق تلق داشتن می‌رفتن طرف بازار. هر جفتشون پیرهن زنونه تنشون بود. موهاشون‌رو فر زده بودن و صورتاشون‌رو هم آرایش کرده بودن. وقتی چشمشون به من افتاد لبخندی زدن و با دستاشون‌ پستونایی‌رو ‌ که نمی‌دونم از کجا یهو سبز شده بودن بالا پائین انداختن.

دو سه هفته بعد با فرشاد رفته بودیم تا از پرونده رفتن به آمریکاشون خبر بگیریم. آقای دومیزیچ مثل همیشه با خنده روی لب و با احترام در رو باز کرد. سی چهل تا ایرانی تو اتاق انتظار سه در چهار نشسته بودن.

ابی و اسی یه گوشه کز کرده بودن. دو روز قبلش ده پونزده تا ایرونی‌رو که می‌خواستن قاچاقی برن کانادا تو فرودگاه گرفته بودن. راست برده بودنشون زندون و سر همه‌شون‌رو تیغ انداخته بودن. ابی و اسی هم جز اونا بودن.


Share/Save/Bookmark

Recently by Namdar NasserCommentsDate
داستانهای استانبول ۱۰
1
Oct 21, 2012
داستانهای استانبول ۹
-
Oct 02, 2012
داستانهای استانبول ۸
1
Sep 23, 2012
more from Namdar Nasser
 
rsl1340

داستانهای استانبول

rsl1340


با سلام وخسته نباشید شروع این داستان کجاست؟