عکس محمد

چادر که سرم می‌کردم، بدبختی شروع می‌شد


Share/Save/Bookmark

عکس محمد
by Nadereh Afshari
17-Feb-2012
 

عکس محمد هم مصیبتی شده بود. بازجو همه جا دنبالم بود که عکس را کجا گذاشته‌ام؛ می‌دانستم، ولی مهم نبود.

تقی که حالا یکپا بازجو شده بود، عکس کوچکی از محمد داشت که قد بلیط اتوبوس بود. عکس من اما گنده بود که آن را توی پاگرد خانه، پشت در پشت‌بام، توی انباری جا گذاشته بودم و یادم رفته بود. بازجو می‌پرسید: «خب، بالاخره کی عکس را می‌آوری؟»

همه‌ی اتفاقات وقتی افتاد که می‌خواستم از راه پله‌ها بروم بالا. جایی آتش گرفته بود و چند تا پسربچه کمک می‌خواستند تا آتش را خاموش کنند. آتش وسط خیابان بود و من باید آتش را دور می‌زدم، تا زودتر عکس را برای بازجو ببرم؛ ولی اگر بچه‌ها می‌سوختند، چی؟

برگشتم تا آبی بر آتش بپاشم. بازجوها نشسته بودند منتظر که چادر نماز به سر وارد صف نماز شوم. من چادر نداشتم. برهنه بودم و از این که آن‌ها برهنه‌ام ببینند، نمی‌ترسیدم.

همه بازجو شده بودند. من تنها کسی بودم که «هنوز» بازجو نبودم. بازجویی شش مرحله داشت و من باید قدم به قدم راه را طی می‌کردم.

برای زن‌ها سخت‌تر بود. آنها راحت بودند. همین که آستین‌شان بلند بود و ریش‌شان کثیف و نتراشیده، کفایت می‌کرد. آن آتش را هم عرق تن بازجوها روشن کرده بود که داشت پسربچه‌ها را می‌سوزاند.

من، هم باید عکس را تحویل می‌دادم، هم چادرنماز سرم می‌کردم، هم می‌زدم زیر هر چه پیش از آن کرده بودم. اما مهم نبود. خب همه می‌دانند که تو زندان حلوا خیر نمی‌کنند؛ شله‌زرد هم نمی‌دهند.

تمام کارشان این بود که زورکی نمازخوانم کنند. نماز خواندنشان کلی آداب و رسوم داشت که بلد نبودم.

برهنه بودم و داشتم از پله‌ها می‌رفتم بالا. آنها توی راه‌پله ایستاده بودند و من انگار که داشتم از آنها سان می‌دیدم. هر چه بالاتر می‌رفتم، بازجوها زشت‌تر می‌شدند؛ آتش هم سوزان‌تر.

خیلی مانده بود به پله‌ی آخر برسم. داشتم «شیر یا خط» می‌کردم که بالاتر بروم یا نه؟!

چادر مرا زشت می‌کرد؛ زشت و بدترکیب. بی‌چادر قشنگ‌تر بودم. وقتی فهمیدم می‌خواهند زشتم کنند، دیگر پام جلو نمی‌رفت. نمی‌خواستم «به قیمت رضایت محمد» هم چادر سرم کنم.

چادر که سرم می‌کردم، بدبختی شروع می‌شد. همانجا که نمی‌ماندند؛ هی پیش می‌آمدند؛ هی زنجیر می‌بستند.

بد نبود تو همان پله‌ی اول معطل بمانند.

عکس محمد آن بالا توی پاگرد، پشت در پشت‌بام خاک می‌خورَد. من این پائین ایستاده‌ام، با مشتی آب تا آتش جان بچه‌ها را خاموش کنم.

عکس تقی قد بلیط اتوبوس است و مسئولیتش کم‌تر از من که یک عکس گنده‌ی پلاستیکی از محمد داشتم که داشت توی پاگرد، روی آشغال‌ها خاک می‌خورد.


Share/Save/Bookmark

Recently by Nadereh AfshariCommentsDate
نادره افشاری درگذشت
10
Nov 10, 2012
پیش از حکومت کهریزکی اسلامی
-
Jun 29, 2012
جادو
-
Apr 01, 2012
more from Nadereh Afshari