این «امت» مشنگ فرانسه

از وقتی خانجان، جای شکنجه ی سربازهای آلمانی را که بهش تجاوز کرده اند، نشانم داده، دلم برایش میسوزد


Share/Save/Bookmark

این «امت» مشنگ فرانسه
by Nadereh Afshari
07-Oct-2011
 

اشاره: چندی است در دنیای بی در و پیکر مجازی اینترنتی، طنزگونه ی تلخی به نام «این ملت مشنگ فرانسه» [1] میچرخد که بسیار با وضع و حال ما ایرانیها همخوانی دارد. نمیدانم این نوشته کار کدام شیر پاک خورده ای است؛ ولی کار هر که هست، ایده ی نابی است که آن را دستمایه ی این «داستان» کرده ام؛ امید که نویسنده اش را ناراحت نکرده باشم!

همیشه ی خدا این مامان و خانجان دعوا دارند. مامان یک «یا امیرالمومنین هیتلر»ی میگوید که بیا و تماشا کن؛ صد تا از دهانش میریزد؛ ولی مامان بزرگ کلی «بد و بیراه» بار «بوش»ها میکند.

خانجان حمله ی آلمانها به فرانسه را یادش هست؛ برای همین هم گول مدیای مامان را نمیخورد. اما مامان یک تنه یک مدیای حسابی است؛ کلی هم تبلیغات بلد است. تا کم میآورد، به «ولای امیرالمومنین هیتلر» قسم میخورد، تا طرف را آچمز کند!

بعد از این که آقاجون از مرض ایدز به درک واصل شد [آنطور که خانجان میگوید] مامان «شهید»ی از آقاجون درست کرده، آن سرش ناپیدا! باید بیایید و ببینید. صبحهای یکشنبه که میرود کلیسا، کلی در وصف خوابی که از آقاجون دیده، سخن سرایی میکند!

من آقاجون را یادم نیست، ولی خانجان میگوید: «پدرسگ عینهو بابای گور بگوری اش هرزه و خشن بود؛ هر روز هم من و مادرت را کتک میزد.»

ولی مامان معتقد است که: «خب، سید اولاد هیتلر طاقتش کم است؛ زود جوش میآورد. تقصیر من ِ نمک به حرام بود. آقام حضرت عیسی مرا ببخشد که جوان و جاهل بودم و قدر چنین شوهر ماهی را نمیدانستم!»

هیچوقت هم یادش نمیرود که آقاجون «سید» بود و از نسل آلمانهایی که به فرانسه آمده اند؛ تا فرانسه را هم به دین مبین حضرت هیتلر [ص] مشرف سازند و رستگارشان کنند؛ برای همین هم تا خانجان حرف از پدرسوختگی آقاجون میزند، مامان سگرمه هاش میروند توی هم!

«آقام عیسی مسیح به زمین گرم بزندت زنیکه ی کافر؛ ببین چطور با اعتقادات مردم بازی میکنی!»

بعد هم غرغر کنان میگوید: «مسیح جان، از سر تقصیراتش بگذر، پیر و خرفت شده و عقلش پارسنگ میبره؛ خودت به بزرگواری جدم حضرت سید گوبلز ببخشش؛ من شفیعش میشم یا قمر بنی هندل!»

شبهای یکشنبه هم حلوا میپزد و خیرات میکند. یک سینی حلوای زعفران زده را هم برمیدارد و میرود سر قبر «شهدای آلمانی» که به آنها امامزاده میگویند. آقاجون امامزاده «سید پاول یوزف» است و جد اندر جدش از شیعیان هیتلر.

اسم امام هیتلر [ص] که میآید، اشک مامان سرازیر میشود و ناله و نفرینش به هوا میرود: «لامصبها همچین کشور مقدس آلمان را چارقاچ کرده بودند که تا سالها هیچکس جرات نمیکرد حرفی از امام زمان هیتلر کرمانی [ص] بزند. خوب شد ما شیعیان هیتلر ماندیم، تا آقام هیتلر تنها نماند!»

بعد هم زیر لب میگوید:

«ما اهل برلین نیستیم، هیتلر تنها بماند!»

مامان خیلی اهل معجزه است. تمام شب و روزش را «حلیه المتقین پاول یوزف گوبلز مجلسی» میخواند و از آن همه درایت، مثل خر کیف میکند. بعد هم انگار یادش میرود که خانجان بدش میآید، کتاب دعایش را که لای جانمازش گذاشته، باز میکند و بلند بلند به آلمانی میخواند؛ ریتمیک هم میخواند. خانجان با دندان قروچه میگوید:

«آخه، زن حسابی اقلا برو کلاس زبان، یک خرده آلمانی یاد بگیر، ببین این حرومزاده ها چی نوشتن!» که مامان چادرش را به کمرش میزند و سجاده اش را که رو به سوی برلین پهن کرده، برمیدارد و در حالی که اشکهایش را پاک میکند، میرود توی اتاق خوابش و میافتد روی تخت و گلوله گلوله اشک میریزد و جای آقاجون را خالی میکند. هر شب هم بعد از نماز مغرب و عشاء نیت میکند که آقاجون را خواب ببیند:

«الهی نور به قبرت بباره که تنت به تن هرکی خورده، آتیش جهنم بهش حروم شده!»

خانجان میخندد که: «راست میگی، مرتیکه ی دیوث هرزه، خیلیها را بهشتی کرده!» بعد هم دستش را میگذارد روی شقیقه اش که یعنی: «عقل که نباشد، جان در عذاب است!»

خانجان خیلی کم سراغ ما میآید. سالی یکبار و آن هم فقط دو/سه روز؛ همین دو/سه روز هم مامان نمیگذارد آب خوش از گلوی من و داداش «آدولف» و خانجان پائین برود؛ چشم ندارد خانجان را ببیند!

خانم اشنایدر که دوست مامان است، هر وقت به خانه مان میآید، از شش طفلان مسلم گوبلز حرف میزند که مادرشان از ترس «متجاوزین جنایتکار» به همه شان زهر داد و کشتشان. بعد هم خودش را کشت. مامان با گوشه ی چارقدش اشکش را پاک میکند و به خانم اشنایدر که «سیده» است [آن هم طباطبایی] میگوید: «حاج خانم، شما را به عیسی مسیح، دعا کنید که من هم بتوانم به زیارت برلین مشرف شوم؛ دعای ما عوام که مستجاب نمیشود، شاید آقام عیسی مسیح خواست و دعای شما سید طباطبایی گوبلزی مستجاب شد!»

خانم «اشنایدر» در حالی که باد به غبغب کلفتش میاندازد، میگوید که مامان باید دعا کند و شبها نماز نافله بخواند که هر رکعتش به صد بار زیارت امامزاده برلین میارزد؛ چون فرشته های آلمانی هر روز هزار بار دعای خیرش میکنند؛ بعد هم تعریف میکند که سفر حج تمتع که رفته بود برلین، جای سوزن انداختن نبود. از همه ی دنیا آمده بودند، مخصوصا از لهستان که جانشان برای امامزاده هیتلر [ص] درمیرود.

«نمیدانی خانم جان، چه عشقی میکردند؛ چه ضجه هایی میزدند؛ چه گیسی میکندند این حاجیهای لهستانی که حضرت هیتلر [ص] اول از همه به کشور آنها قدم رنجه فرمود و سوسیال/ناسیونالیستشان کرد!»

مامان که انگار تو دنیای خودش است، میگوید: «بنازم به شرفت یا حضرت سکینه ی زهرا ماگدا گوبلز؛ چه شهامتی داشتی که نخواستی به یزید زمان تسلیم شوی؛ برای همین به بچه های شهیدت زهر دادی که گرفتار بارگاه یزیدهای امریکایی نشوند!»

بعد هم زر زر میزند زیر گریه!

اما از وقتی خانجان، جای شکنجه ی سربازهای آلمانی را که بهش تجاوز کرده اند، نشانم داده، دلم برایش میسوزد. میگوید هنوز که هنوز است بعد از شصت سال تنش درد میکند. هروقت میخواهم بغلش کنم، باید مواظب باشم، تا روی زخمهاش فشار نیاورم.

یکبار از دهنش در رفت که: «لامصبها یکی/دوتا که نبودند... » اما زبانش را گاز گرفت. یکبار هم یواشکی چند تا عکس از همکلاسیهایش را نشانم داد که افسرهای «اس اس» تو بازارهای مدینه ی مونیخ فروخته بودندشان. طفلک خانجان هروقت از دوستهاش حرف میزند، مثل ابر بهار اشک میریزد. ولی مامان که میآید، خودش را جمع و جور میکند. بعد هم زیرلبی میگوید: «زنیکه ی بی عقل، من ِ شاهد زنده را قبول ندارد، میرود دریوریهای این گوبلز هوچی را بلغور میکند. حالا کاش میفهمید مردک چه میگوید!»

این بار که خانجان میخواهد برود راه آهن، یک صد یورویی میگذارد تو جیبم که برای خودم هرچی دوست دارم بخرم. بعد تلفن میزند به تاکسی که بیاید تا «گار دو نورد» ببردش. با هم قرار گذاشتیم من یک کارت تلفن بخرم و یواشکی بهش تلفن کنم؛ آخر خیلی احساس تنهایی میکند.

مامان حتی برای خداحافظی هم خانه نمیماند. با زن همسایه ی دست چپیمان خانم «واگنر» میروند شمع بخرند که یکشنبه با حلوا ببرند قبرستان «مون پارناس» سر خاک آقاجون!

نادره افشاری

پانویس

1 – این هم متن نوشته ی «این ملت مشنگ فرانسه»

«بعد از جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه توسط نیروهای آلمان برخی از مردم آنجا رفتارعجیبی پیدا کرده اند. این عده نام فرزندان خود را هیتلر میگذارند. برخی کار را از این هم فراتر برده و نام آن زبان بسته را نوکرهیتلر و یا کنیز هیتلر میگذارند . نصف این جماعت هنوز برج ایفل را ندیده اند، ولی سالی سه مرتبه میروند و دیوار برلین را بازدید [زیارت] میکنند. با اینکه اکثرشان اصلا آلمانی بلد نیستند، روزی چند مرتبه رو به دیوار برلین به زبان آلمانی دعا میخوانند. آنهائیکه که بر اثر تجاوز ارتشیان آلمان به اجدادشان دورگه ی آلمانی/فرانسوی شده اند، یک شال «اس اس» به کمرشان میبندند تا همه بدانند که اینها از پدر آلمانی و بر اثر تجاوز به دنیا آمده اند و البته به این امر افتخار هم میکنند. یک عکس از یک جوان خوش تیپ و خوش هیکل را توی خانه شان قاب کرده اند و میگویند این عکس هیتلر است و به آن احترام میگذارند. هرچقدر هم دیگران عکس واقعی هیتلر را نشانشان میدهند، زیر بار نمیروند و میگویند اصلا هیتلر سبیل نداشته؛ اگر هم روزی یکی از آنها از این وضع خسته شود و بگوید: «گور پدر هرچی آلمانی» آنقدر به لینکش منفی «توهین آمیز» میدهند و گزارش نژادپرستی برایش رد میکنند که لینک حذف شود.»


Share/Save/Bookmark

Recently by Nadereh AfshariCommentsDate
نادره افشاری درگذشت
10
Nov 10, 2012
پیش از حکومت کهریزکی اسلامی
-
Jun 29, 2012
جادو
-
Apr 01, 2012
more from Nadereh Afshari
 
Souri

Funny!

by Souri on

Original and worthy of reading.


flertishia11

bi nazir

by flertishia11 on

bi nazir boooooood.mer30.