سیاه مثل اعماق ونکوور خودم

پیش گفتاری بر"چی" نژاد پرستی و ترس


Share/Save/Bookmark

سیاه مثل اعماق ونکوور خودم
by nilofar-shidmehr
01-Oct-2011
 

می ترسم. "س" می گوید.

این را زمانی می زند که حرف به اینجا می رسد که از چه جورش خوشمان می آید. "س" تازه نیمه ی چهل سالگی را رد کرده. چقدر زیباست. موهای بلند سیاه حلقه به حلقه. ابروهای مشکی که تاب پر پیچ و خم زندگی پر دست اندازش را به نمایش می گذارد تا خودش را به اینجا برساند. تا به اصطلاح بشود یک زن تحصیلکرده ی مستقل در کانادا.

و آیا بی نیاز؟ و پر از توان مندی؟ و پر از اعتماد و احترام به خود؟

رنگ پوست "س" تیره است. سبزه. سبزه ای که جزر و مد کشش است.

بله حرف به اینجا می رسد که از چه جورش خوشمان می آید. درست فهمیده ام که ما خیلی شبیه هم هستیم. حتی سلیقه هامان. می گوید من از سیاه ها خوشم می آید.

می گویم: "آخ آره سیاه ها. چی هستند. چی."

البته تصور می کنم که "س" عمق این "چی" مرا درک نمی کند.

دنیا از کلیشه ها ساخته شده. "چی" همان کلیشه ای است که بدن مردهای سیاه را آبژکت می کند. مارکش هم که رویش است:

EXOTIC

آبژکت کردن گاهی بدن را بت می کند. بت ها هم که همه از سنگند. پس بدن را سنگ می کند. حرکت را از آن می گیرد و در زمان-مکان-ارزش ثابت می کند. و رابطه ای یکطرفه بوجود می آورد. رابطه ی بت و بت زده. تعظیم در برابر بت. در برابر سنگ. سنگی تا ابد.

آبژکت کردن گاهی هم بدن را وسیله ی استفاده و به طبعش قابل دور ریختن می کند. مثل یک کاغذ توالت. استفاده می کنی و وقتی گهی شد می اندازی دور. به همین سادگی.

آبژکت کردن گاهی بدنها را ترسناک می کند. مگر تجربه نکرده ای که بدنت چطور بین بعضی ها به خصوص مردان سفید انگلوساکسن ونکووری ترسناک شده؟ بدن یک زن خاور میانه ای ابژکت ترست است. ترسی بزرگ. ترس اینکه این بدن نصف شبها از خواب بیدار شود و نماز بخواند. ترس اینکه چند بار در روز رو به کعبه دولا راست شود.

و در ترس همیشه فرمان حذف است و فرمان دوری و فرمان قتل. برای صیانت نفس.

حکم-گفتار آبژکت کردن همان فرمان قتل بدن دیگری است. با اینکه به نظر می رسد آبژکت کردن میل را افزونی می بخشد اما در اصل فرمان پشت آبژکت کردن در مخالفت با میل است. در مخالفت با جذر و مد کشش.

/

باز هم به جاده خاکی "ترس و قتل" زدم. پس برمی گردم در مسیر اصلی. در مسیر "چی". بگذارید کمی این "چی" را بشکافیم.

/

"س" می گوید: "ولی نه از آن سیاهاش. آن سیاه های ..."

و من می پرم توی حرفش: "سیاه های آفریقایی آمریکایی. نیویورکی هاش. "آره دیدی؟ چه قدهایی دارن و چه بدنهایی؟"

"آره دیدی. و می دونن چطور لباس بپوشند و چه هیکل هایی!"

ولی اینها هم همه اش کلیشه است و سلسله مراتب و هیرارشی بین بدنها. نیویورکی های منهتن در رتبه ی نخست و سر هرم قرار دارند. بعد بنا به تجویز فیلمها و باور عامه در آمریکای شمالی نوبت نیویورکی های بروکلین است. و بعد نوبت سیاهان ایالت های دیگرمانند بدنهای سیاه کنتاکی و لوئیزیانا—همانجا که کاترینا آمد. آنها در پایین ترین رتبه بدنها قرار می گیرند: "اه. اه. دیدی؟ انقدر گنده اند. بشکه. چاقی مفرط."

"و دیده ای چطور با پیژامه و زیر پیراهن تو کوچه ها می گردن؟"

برای بوش هم این بدنها—زن و مردشان—قابل دور ریختن بودند. بگذار کاترینا بکشدشان. برای همین کمک ها دیر رسید. اگر نیویورک بود یا نیوجرسی یا بوستن یا حتی شیکاگو که وسط ایالات متحده است، کمکها خلق الساعه می رسید. و بعد کاترینا هم، همانطور که متفکر برجسته نوامی کلاین در کتاب دکترین شک می گوید، جامعه ای که این بدنهای سیاه را به هم پیوند می داد نابود شد. پیش از کاترینا چندین مدرسه ی رایگان برای کودکان سیاه بود. بعد از کاترینها دیگر احداث نشدند. خب پول می خواست. و آنها که بدنهای سیاه را دور ریختنی می دانند و سرمایه ریزی کردند تا جامعه ی لوییزیانا را دوباره بسازند جوری ساختند که این جامعه دوباره مهندسی شده بیشترین سود را برایشان داشته باشد و بیشترین بدنهای سیاه ازشبکه ی قدرت دور ریخته شوند.

ولی باز اوضاع سیاهان امریکا حتی آنهایی که به بدترین شکل به خاطر چاقی مفرط یا آسیب های دیگر دور ریختنی شده اند در سلسله مراتب سیاهان خوب است. چرا که آنها در بالای هرم هستند. و پایین هرم سیاهان جاهای دیگر دنیاست. مثل سیاهان جامائیکا یا به قول معروف "وست ایندیز". اسم همه ی آن خطه در دریای کارییب را انگلیسیها گذاشته اند هند غربی. منطقه ی غربی استعمارگر پیر—انگلیس.

و اینطور است که جامائیکاییها و غیره در پایین هرم زیبایی شناسی قرار می گیرند چون باور عمومی بر این است که آنها هیکل سیاهان امریکا را ندارند. قد کوتاهند و به نسبت کوچولو. معلوم نیست از کدام قسمت آفریقا بارشان زده اند و برده اند هند غربی.

از دیگر در پایین رتبه گان هرم هم سیاهانی هستند که هنوز در آفریقا هستند. سیاهانی که در آن قاره ی سیاه زاده شده اند و هیچ وقت توسط استعمار گران از اسپانیایی و پرتغالی و فرانسوی و آلمانی و انگلیسی—و همه شان—بار کشتی ها نشدند تا برای کار به قاره های دیگر آورده شوند. آنها در آفریقا رها شدند تا به درد خودشان بمیرند.

حالا بماند که خیلی هاشان در دوره ی حاضر—یعنی دوره ی پسا استعمار به کشورهای استعمارگر سابق مانند فرانسه پناهنده شده اند وبه گفته ی بعضی ها مثل مور و ملخ زیاد ریخته اند در اجتماع مدرن—بدنهایی که در بیشتر موارد جزو زباله های اجتماع محسوب می شوند و در حاشیه های پاریس و دیگر کلان شهرها زندگی می کنند و در افیون بیکاری و دیگر معضلات اجتماعی گرفتارند.

کلیشه ها و تجربه گرایی

"س" نمونه ی یک زن ایرانی است که یک فهم کلیشه ای از بدنهای سیاه و اگزاتیک بودنشان بر اساس آنچه در بالا آوردم دارد. پس وقتی می گوید مردهای سیاه "چی" هستند منظورش سیاهان نیویورکی است که در بالای هرم قرار دارند.

از او نمی پرسم که منظورش از "چی" چیست ولی گمان می کنم آن "چی" او تصور کلیشه ای تقلیل داده شده ای است از آلت مردانه. آلتی بلند—بسیار بلند که به ته فیها خالدون آدم، نه حوا، می خورد. این "چی" هم ابژه ای بیش نیست—یعنی آلت بلندی است که قابلیت بالا برای ایستادگی در برابر زن دارد.

/

"س" با آنکه می گوید اینها "چی" هستند ولی ازشان می ترسد. می گوید: "آره خیلی دوست دارم، ولی. ولی. می ترسم."

لبخند می زنم. پس مرا مورد خطاب قرار می دهد: "تو نمی ترسی؟ مریض می شه آخه آدم. تمیزی برای من خیلی مهمه."

لبخند می زنم. پس باز می پرسد: "تو نمی ترسی؟"

نه خوبی من این است که نترسیده ام. چه آن موقع که کلیشه ها را نشنیده بودم و چه بعد که شنیدم. اولین بار یک ماه بعد از آمدنم به ونکوور بود. نمی دانم آن مرد سیاه اصلیتش کجایی بود. یکی دو بار بیشتر ندیدمش که بخواهم به اصلیتش بپردازم.

و یکی دو سال بعد اولین کلیشه را از "پ" شنیدم. او هم از سیاه ها خوشش می آمد. با این حال می گفت: "بو می دن."

من که از آن تجربه ی اول بویی نشنیده بودم گفتم: "جدی؟"

"آره پوستشون یه بویی می ده."

به روی خودم نیاوردم که تجربه ام اینطور نمی گوید و گفتم: "شاید. نمی دونم. تو تجربه داری."

این فهم از سیاهان که بو می دهند بین مردان ایرانی هم شایع است. همین یک ماه پیش با مردی ایرانی گفتگو می کردم که می گفت تجربه ی بین المللی در مورد زنها دارد. و در مورد زنان سیاه می گفت: "بو می دن."

مگر نمونه ی همین درک ها یا فرضیات بدیهی را بسیاری از ما ایرانیان از بدنهای دیگر نیز نداریم: یهودی ها که ما جهود خطابشان می کنیم کثیفند حتی یهودی های ساکن ایران. و بهایی ها نجسند و بهتر است غذایی از اینها نگیریم. و عربها کثیفند و بو می دهند. بوی بد.

بله می گفتم که من نمی ترسم. برای این که کلیشه ها را جدی نمی گیرم. همیشه بهشان شک می کنم: یعنی به دانسته های عمومی که بدیهی در نظر گرفته می شود و مبنای فهم و عمل اجتماعی است.

این دانسته ها ترمزهای قوی جلوگیرنده ی تجربه اند. تجربه-برای-خود تا شاید درکی دیگر از پدیده ها به دست آوریم. مانند یک بچه که خیلی چیزها را تجربه می کند—بی مهابا.

من بسیار تجربه گرا هستم. در اینجا تجربه گرایی به معنای شاخه ی فلسفی تجربه گرایی نیست. این تجربه گرایی من باعث می شود که آن دانسته ها و فهم عمومی که در کله ی من هم هست کمی تکان بخورد. کلیشه ها مثل آمیب هستند. آه بیچاره آمیب ها. بهتر است آنها را خراب نکنم چون این هم خودش یک کلیشه ی "طبیعی" است. منظورم از "آمیب" این است که مرتب خود را تولید می کنند. تکثیر می شوند توی ذهن و به بدن فرمان می دهند: "کثیفه، دست نزن. مریض می شی."

در کنار تجربه گرایی، من خیلی هم شکاک هستم. شکاک به دانش استقرایی و اینکه فردا همیشه مانند دیروز است. شکی که یکی از عشق های زندگی ام یعنی دیوید هیوم به جان من انداخت.

از طرف دیگر تنه ام کمی هم به تنه ی پراگماتیست ها خورده. آقایان محترم آمریکایی: رورتی و جان دویی و هیلاری پاتنام که یک روز هم به دعوت دپارتمان فلسفه آمد دانشگاه بریتیش کلمبیا. و در سن هشتاد و اندی سالگی. سر حال و تیز هوش و شوخ و خوش گفتگو. واقعن که این پیرمرد "چی" نیست!

حالا چرا از پراگماتیست ها می گویم؟

چون پراگماتیستها می گویند کاری را بکن که بیشترین نفع را دارد. این گفته خودش خیلی جای حرف دارد. مثل اینکه به نفع کی و کجا و کی؟ ولی اینجا نمی خواهم وارد این بحث بشوم. به اندازه ی کافی از باورهای عمومی در مورد سیاهان دور افتاده ام. فقط می گویم که پای پراگماتیست ها را به میان کشدیدم که به تجربه گرایی خود از راه قانون نفع مشروعیت بدهم. تجربه گرایی را انتخاب کرده ام چون بیشترین نفع را برای من دارد. باعث می شود که خیلی چیزها را که ملکه ی ذهنم شده "نایاد" بگیرم.

"نایاد گرفتن" از "یاد گرفتن" برای من مهم تر است. آن چیزهایی که یاد گرفته ام بیشتر مواقع باعث دردسرند. آنها روی ذهنم سوار شده اند و به بدنم می گویند چه کار بکن و چه کار نکن. و بدن ناخوداگاه یاد گرفته ها و بدیهی ها را اجرا می کند. اصلن شکل یاد گرفته ها می شود. بیریخت. و من بدنم را دوست دارم. می خواهم تا می شود کمتر بیریخت بشوم.

/

قبل از اینکه یک خاطره بگویم اول روشن کنم که در فارسی مورالیتی و اتیکس هر دو اخلاق ترجمه می شوند ولی باید بین این دو تفاوت اساسی قائل شد. من مورالیتی را علم اخلاق و اتیکس را اخلاقیدن ترجمه می کنم.

اولین جلسه ی کلاس مورالیتی یا درس اخلاق استاد پرسید به نظر شما اخلاق در مورد چیست؟ و من یک دفعه گفتم راجع به اینکه چه کارهای باید بکنیم و چه کارهای نباید بکنیم. و او بسیار خوشش آمد. بدون اینکه خودم بدانم زده بودم توی خال.

حالا ربط اخلاق به یاد گرفته ها یا همان بدیهیات و دانش عمومی شده یا کلیشه ها چیست؟

این یاد گرفته ها—یعنی چیزهایی که یاد یا ذهن شده—مبنای علم اخلاق است. ذهن به بدن دستور می دهد چه کار بکند و چه کار نکند. و یکی از راههای تمرد و مقاومت و جلوگیری از اطاعت کورکورانه همین "نایاد" گرفتن یا "نایادیدن" است. "نایادیدن" آموزش اخلاقیدن است.

تجربه گرایی و پراگماتیسم حلقه ای قوی می سازندو همدیگر را تغذیه می کنند. اولش به خاطر نفعت در نایادیدن، تجربه می کنی و اینطوری پراگماتیسمت قوی تر می شود یعنی ایمانت به نفع خودت. و نفع نفع می آورد. بیخود نمی گویند ساختن اولین میلیون دلار از ساختن بقیه ثروت کلان سخت تر است. هر بار که تجربه می کنی ذهن و یاد گرفته های قبلی خود را بیشتر زیر سوال می بری.

کاش می شد برای آدم هیچ وقت آینده مانند گذشته نباشد. یعنی هیچ ربطی به گذشته نداشته باشد. کاش می شد بچه شد. نوزاد شد. به پیشازبان رفت. هیچ یاد گرفته ای نداشت و فقط تجربه کرد. نفس کشیدن و زیست و بودن را. ولی تا آن حدش نمی شود.

یاد و تجربه و عادت ها

وقتی بدن چیزی را یاد می گیرد به دانسته ی خود شک نمی کند. دانسته ها چگونه گی تجربه کردن را تعیین می کند. برای همین بدیهیات راه دیگر گونه تجربه کردن را سد می کنند. دانسته های ما مکانیسمی است که در چشم و گوش و بینی و لمس و زبان و همه ی حس ما، همه ی اعضا و جوارح ما—حتی قلب ما—سوار می شوند و به آنها دیکته می کند همیشه یک جور ببینند و بشنوند—به ما می گوند چگونه تجربه ها را مانند "گذشته" تفسیر کنیم. آنها جلوی اینکه تجربه هایمان را رو به آینده—آینده ای نامعلوم و به نظرمحال—ولی ممکن—تفسیر کنیم می گیرند.

دانسته ها یا یاد گرفته هامان فیلتر ها یا معلوماتی هستند که جلوی حواس قرار می گیرند تا چیزها را نه آنطور که اتفاق می افتند بلکه آنجور که ساختارهای اجتماعی تبعیض و استعمار و استثمار می گویند تجربه کنیم. معلومات ما تجربه ها را آنطور که ساختارهای اجتماعی می گویند بر ما معلوم یا پدیدار می کنند.

اعضای حسی ما مانند چشم و گوش و بینی بیشتر بر اساس پیش داده ها و دانسته های اجتماعی یعنی همان معلومات ما قضاوت می کنند. قضاوت آنها یک نوع پیش داوری است. و این پیش داوری تجربه را با واسطه می کند.

برای همین است که دیدن پوستی "سیاه" بویی بد را در مشام ما به "یاد" "یادگرفته هامان" می آورد. آیا تعفن آن بو از پوست سیاه می آید یا از معلومات چشم ما که بر بینی حکم می کند و فرمان می راند تا چه طور بو را تجربه کند؟ من می گویم در بیشتر موارد جواب شق دوم است.

مثال دیگری می آورم. نزدیک خانه ی شما یک دزدی می شود. پلییس پیش شما می آید و می گوید آیا چیزی به یاد می آورید؟ چشم در حوالی وقوع دزدی رد شدن چندین نفر را از کنار در محل دزدی تجربه کرده است. چهار نفر از این افراد سفید پوست بوده اند و یک نفر سیاه پوست. اما "یاد" که از اجتماع دستور العمل گرفته آن چهار نفر را به خاطر نمی آورد. اصلن شاید چشم هم آن بدنها را فیلتر کرده. پس به پلیس می گویید: "بله دیدم. یک مرد سیاه پوست با این مشخصات از آنجا می گذشت." چشم در اجتماع تعلیم دیده است. تعلیم دیده است تا بدن سیاه را با خطر—با ترس—مشابه سازی کند.

دو ماه قبل در سانفرانسیسکو بودم و با اتوبوس به لوس آنجلس رفتم. با گری هوند. اتوبوس اول را از دست دادم و اتوبوس بعدی نصفه شب به مرکز شهر لوس آنجلس می رسید. ترس عجیبی دوستی ایرانی که قرار بود مرا از ایستگاه اتوبوس بردارد بر داشته بود. می گفت سرم را آنجا می برند. می گفت آنهایی که با اتوبوس مسافرت می کنند و در مرکز شهر لوس آنجلسند خطرناکند. یک سری شان یک مشت مکزیکی آدم کش. و آن دوست در مدت طولانی اقامتش در لوس آنجلس تنها یک بار آنهم در روز به مرکز شهر رفته بود. آیا این همه ترس از همان تجربه ی یکبار می آید یا از معلومات عمومی که در مورد آدمهایی که با اتوبوس مسافرت می کنند و کسانی که در مرکز شهر لوس آنجلس زندگی می کنند دارد و باورش شده است؟

معلومات ما با غریزه ی ترس ارتباط مستقیم دارند. ترس بزرگترین احساسی است که بر بشر حکومت می کند. ترس برای بقا و صیانت نفس است. و ترس در اجتماع تعلیم داده می شود. اجتماع همه اش برای تربیت ترس است. برای اینکه چه چیزهایی را خطر ببیند. و دو مکانیسم اصلی مقابله با خطر در روان انسان وجود دارد: گریختن از خطر آفرین یا جنگ تن به تن با او به قصد اینکه نابودش کنی.

از اینجاست که استعمار و فاشیسم در همه ی ما ترس از بدنهای سیاه و رنگی را تعبیه کرده و این میل را که آن بدنها را برای صیانت نفس خود نابود کنیم—بکشیم.

بدنهای "رنگی" در جوامع مختلف ترس آور ساخته می شوند و این علم در بدن اجتماع تزریق می شود که آنها تروریست و دزد و قاتلند. حالا "رنگی" در آمریکا می تواند سیاه و ایرانی و عرب باشد و در ایران عرب و کرد و غیره.

مگر همین یکی دو سال پیش نبود که در پورت کوکیتلام ونکوور از یک بانک دزدی شد و در روزنامه ی محلی نوشتند که گمان می رود سارق ایرانی بوده. و گفتند مشخصات نژادی سارق این معلوم را القاء کرده بود.

صادقانه بگویید: وقتی کلمه ی عرب را می شنوید تصویر مردی با عمامه و پاپتی و کثیف با یک خنجر به یادتان نمی آید که در حال خوردن یک سوسمار یا حداقل یک مارمولک ؟

آخر این همه هیاهو از کجا می آید که اسم بدن یک آب باید خلیج فارس باشد؟ چرا؟ نه اینکه بگویم خلیج عرب باشد. آن هم چرا؟ چرا خلیج خالی نباشد؟ یا خلیج عربفارس یا فارسعرب یا هر اسم دیگری که شایسته تر باشد.

به نظر من هر چه ریشه در تبعیض و پیش داوری دارد از سکسیزم تا نژاد پرستی تا استعمار تا ... تا ریشه در این معلومات و دانسته ها و بدیهیات دارد که با القاء به خاطر صیانت نفس فعال شده و به حرکتی در جهت قتل دیگری یا بت کردن خود می انجامد.

بله بت کردن "خود" هم همزاد ترس از "دیگری" است و ریشه ی هر دو هم در تعصب "معلومات". مگر فاشیسم آلمانی نژاد آریایی را بت نکرد. و مگر خیلی از ماها نژاد ایرانی را بت نکرده ایم و خیلی باورهای عجیب را به سادگی مفروض می انگاریم: مانند اینکه ایرانی ها از دیگر ملیت ها/نژاد ها باهوش ترند.

باز هم از آفریقا دور شدم به آن برمی گردم.

روح قاره ها: .روح افریقا:

یکی از جالبترین سخنرانی هایی که در عمرم شنیدم حرفهای ادوراد کامو برتویت شاعر پرآوازه و متفکر سیاه پوست معاصر که اصلیتش از باربادوست است و هم اکنون استاد دانشگاه نیویورک می باشد بود. حرفهای او پایه ی اثباتی ندارد. یک نوع شعر است. و شعر قصه است: قصه ای حقیقی. شعر برای من حقیقت ناحقیقت هاست.

برتویت می گفت هر قاره روحی دارد. و در طول تاریخ حرکت روح خود را به نمایش می گذارد. به نظر او حرکت روح آفریقا حرکتی افقی و خزنده است که در نهایت به حرکتی عمودی و برخیزنده تبدیل می شود.

استعاره ی او برای این حرکت کشتی است. کشتی هایی که در آن بردگان سیاه را به قاره ی جدید می آوردند. بردگان سیاه در آن کشتی ها از منظر استعمارگران سفید هیچ بودند. هیچ مطلق. برده هیچ مطلق است. چرا که هویتی ندارد.

باید بین برده با بنده ی هگلی تفاوت قائل شد. بنده ی هگلی در رابطه ی خدایگان و بنده هیچ نیست. هویت او در آن رابطه بسیار مهم و تعیین کننده است و وجود و هویت خدایگان بستگی به زندگی و هویت بنده دارد، همانطور که وجود و هویت بنده هم بستگی به زندگی و هویت خدایگان دارد. ولی برده بی هویت است. هیچ مطلق است و تجسم هیچی اش رنگ پوستش است.

اما، آنطور که برتویت می گوید، برده ی آفریقایی هیچ نبود. او حرکتی بود که به چشم استعمارگر سفید نمی آمد. حرکتی افقی و بطئی و خزنده. بردگان سیاه را به شکل گروهی در زیر زمین کشتی ها در سیاه چاله ها زندانی می کردند تا به مقصد برسند. هزاران بدن سیاه در آن سیاه چاه ها فشرده شده بود. چاله های انرژی: چاله های سیاه که "هیچ" خوانده می شدند. اما این چاله ها به تعبیر من برگرفته از حرفهای برتویت فشرده ی تنانگی بودند در حرکتی بطئی و افقی.

با اینکه تنانگی برده ی سیاه در سیاه چاله ها به زنجیر کشیده شده بود، سیاه چاله هایی که محفظه هایی بسته در زیر زمین کشتی ها بودند، اما زیر در ورودی یک شکاف باریک بود. و تنها یک شکاف، یک درز، برای حرکت کافی است. حتی درزی باریک تر از مو می تواند فضا ایجاد کند برای حرکت.

تنها یک مو برای حرکت قلم کافی است. مانند مویی در کلیسای جلفای ارامنه در اصفهان.

و روح آفریقا از زیر همین درز به بیرون نشت کرد. در حرکتی افقی و بطئی که قرنها طول کشید از درز باریکی که هیچ استعمار گری نمی تواند ببندد نشت کرد. به حرکت افتاد. برده ی آفریقایی که "هیچ" شده بود چرا که همه چیزش را از او کنده بودند، تنها یک چیز داشت. آن چیز را با آنکه خیلی سعی کردند بکنند هیچ وقت نتوانستند. آن چیز پوستش است: پوست سیاهش.

برتویت معتقد است که حرکت خزنده و افقی تاریخی روح آفریقا امروزه چنان گشتاوری پیدا کرده که شروع به حرکت عمودی کرده است. حرکتی بر خیزنده.

نمی خواهم برایش جهت تعیین کنم و بگویم رو به بالاست. خود این جهت بالا هم از یک استعاره ی استعمارگرانه و تفکر اروپایی ترانسندنتال "تعالی محور" می آید—تفکری که در آن آسمان ارجحیت دارد. و اگر نه آسمان، هر آن چه که بالاست. برای مثال سر که جایگاه عقل است و جایگاه مدرنیسم که اساس تمدن اروپایی است.

روح آفریقا در بدن های آفریقایی

در بدنهای آفریقا که من تجربه کرده ام روح حرکت است. حرکت افقی بطئی و خزنده که به حرکت عمودی یا نوعی برخاستن تبدیل می شود.

آنچه در مورد بدن آفریقایی گفته می شود یک نوع کالا کردن یا ابژه کردن یا این بدن است. کالایی اگزوتیک که بر موجودیت کالایی همه ی کالاها که همان فتیش است بنا گذاشته شده است.

تصویر فتیش آلت مذکر آفریقایی آلتی بسیار بلند است و تصویر فتیش بدن مونث آفریقایی باسنی فراخ و سینه هایی بسیار بزرگ. این تصاویر مانند تصویر همه ی کالاها برای فروش و باز فروش این کالاها از راه تولید میل، که با جذر و مد کشش متفاوت است، به طریق بازنمایی بسیار موثر است.

خوبی تجربه این است که تصاویر باز نمایی شده را ساختار شکنی می کند. بدن آفریقایی نوعی از حرکت است که به کالا تبدیل نمی شود. بدن آفریقا نمایش مراسمی آیینی است که نمی تواند به نمایش سیستم کالایی درآید.

در آمیختن من با این بدن یک اجرا بود. اجرایی از مراسمی آیینی که قابل وصف نیست. همه ی آن رقص ها و تاب ها و شدت ها که شباهتی به آیین ها و پا کوبیدن ها و دست افشاندن ها ایرانی یا عرفانی نداشت. آن صداها که از جایی بیرون خود آگاه ایرانی من بر می خاست. ظهور تنانگی در بدن من—بدن زنی که در فرهنگ ایرانی حتی به فضای ظهور هم نرسیده است.

و آفریقا برایم می خواند: تو ملکه ی آفریقای من هستی. و من گفتم: اما من آفریقایی نیستم. من از پرشیا هستم. و او برایم می خواند: تو ملکه ی پرشیای آفریقا هستی. و در این آواز او این استحاله صورت گرفت و من ملکه ی پرشیای آفریقا شدم.

شگفت آورین چیزی که به تجربه حس کرده ام تنانگی آفریقایی است. مسئله ی عضله و رژیمهای غذایی و ورزشی برای ساختن عضله و برجستگی ها نیست. مسئله ی برجستگی سینه است و تختی زیر سینه (شکم را نمی گویم). و از همه مهمتر مسئله ی شکافی است که بین برجستگی سینه و تختی زیر سینه است. آنجا یک شکاف است. شکافی به باریکی شکاف زیر در آن سیاه چاله ها در آن کشتی های مخوف. آنجا یک فضای خالی است. و مگر اینطور نیست که حرکت از فضاهای خالی تولید می شود؟ مانند فضای خالی زهدان.

و این حرکت افقی که از آن فضای خالی ایجاد می شود و از آن شکاف نشت می کند خزنده بیرون می ریزد، نه خزنده سرریز می کند در منحنی ها، منحنی های باسن و کمر و پا. حتی بدن مذکر آفریقایی هم پر از منحنی است. منحنی باسن و کمر به تجربه ی من قابل کتمان نیست. یک حقیقت است مثل ناحقیقتی شعر.

هموفوبیا در آفریقا

تا آنجا که تجربه ی من نشان می دهد، هموفوبیا در آفریقا و میان بدنهای سیاه بسیار قوی است. همو فوبیا و من در اینجا به طور اخص از همو فوبیا در مورد همجنسگرایان زن صحبت می کنم، بزرگترین سد برای به هم رسیدن منحنی ها و فضاهای خالی بدن هاست. همو فوبیا مانند همه ی مکانیسم های ترس ترس ایجاد می کند. ترسی پیش از تجربه که امکان تجربه را می بندد. و مگر نه این است که تنها توانی که ترس را می راند تجربه است—تجربه ای که به دانسته ها اعتماد نمی کند—تجربه ای که باور ندارد آینده مانند گذشته است؟

و این چه دانسته ای است که جلوی تجربه ی آفریقا را می گیرد؟ تجربه برای در آمیختن تنانگی ها—همه ی تنانگی ها؟ در آمیختن همه ی رنگی ها، همه ی سیاه ها.

دانسته های سفید و سیاه

دانسته ها همیشه سفید و سیاهند. بدیهیات رنگی نداریم. در کارخانه ی بزرگ ترس ها و گفتمان ها، "یاد" های رنگی تولید نمی شود. برای رنگی کردن "یاد گرفته ها" "نایاد" کردن نیاز است.

پژوهشگری از نیجریه که در حرکت تنانگی اش مرا حرکت داد می گفت " آفریقا نیاز دارد "یاد" های سفیدش را "نایاد" کند. یاد های سفید به ذهن آفریقا القاء می کند که تنبل است (شوها ی مینسرتال را ببینید) و القاء می کند که شعور—یعنی کار—"یاد" ندار—پس پس باید تسلیم "یاد-سفید" شود. و در قانون سفید آنچه که "یاد-سفید" ندارد "هیچ" است. آفریقا هنوز برای حرکتش نیاز دارد تا این "هیچ" را "نایاد" کند.

"یاد" سفید همواره در طول تاریخ در پی "سیاه" سازی "سیاه" است. سیاه سازی شکل های مختلف تاریخی گرفته است. در این زمانه ی ما "سیاه سازی" به "فتیش سازی" که اساس "کالا سازی" و کالاکردن "میل" است تبدیل شده است.

استاد راهنمای سابق من که مردی "سیاه" از سریالئون است می گفت در تورنتو همکار خانم سفیدی داشته است که شیفته ی سیاهان بوده است. و روزی او را به خانه اش دعوت می کند. خانه ای که این مرد از آن می گریزد. از "سیاه ای اش."! در باز می شود و زن سفید لباس سیاهی به تن داشته است و کمربند سیاه و کفش های سیاه و لاک سیاه و کفتش های سیاه. او داخل می شود. و زمین و زمان سیاه بوده. دیوارها، تابلو ها، مبل و صندلی ها. پنچره ها. و او که خود را در سیاه چاله ی فتیش دیده است باحرکتی خزنده و افقی رو بر می گرداند و از در خارج می شود.

در "یونیون جک" سیاهی یافت نمی شود

این عبارت عنوان یک کتاب است. استاد راهنمایم در معرفی این کتاب داستانی می گفت. می گفت روزی در سیریالئون در جمعی از دوستان و خانواده گفته است: در میان ما سیاهی وجود ندارد. منظور او از این جمله این است که جایی که همه سیاه باشند سیاهی وجود ندارد.

سیاهی رنگ پوست نیست. سیاهی یک ساختار اجتماعی است.

می دانم که بسیار از این جمله تعجب می کنید و می گویید: "مگر کوری نمی بینی رنگ پوست را؟ سیاه است."

مدتی پیش که با دوست نازنین دوران نوجوانی در ایران صحبت می کردم تعجب زده اش کردم

میان صحبتش مرتب می پرسید" "نه بگو، واقعن رنگی پوستشان سرخ نیست؟"

و وقتی می گفتم: "نه" باز می پرسید: " خودت با چشم خودت دیده ای؟ مطمئنی واقعن سرخ نیست؟"

بارها سوال کرد و گفتم نه. تا اینکه پرسید: "پس سیاه ها را چه می گویی؟ حتمن می گویی پوست آنها هم سیاه نیست؟"

و من بازهم گفتم: "نه."

این سوال او سوالهای دیگری را در "یادم" بازتاب می داد:

"نه، جدی بو نمی دن؟" / "نه، واقعن آلتشون خیلی بلند نیست؟" / "نه، راستی نمی ترسی؟"

و باز هم سعی می کنم، سعی می کنم، و سعی می کنم به توان سعی که "نه" بگویم به "یاد گرفته هایم" و به چشمم که در خدمت آنها در آمده و به زبانم که در خدمت آنها" در آمده، به "شامه ام" که در خدمت آنها در آمده.....

و به "راستی" و "واقعن" و "جدی"

و به هر چه که در خدمت "آنها" در "بردگی بی جیره و مواجب ترس" در آمده تا "هیچ" شود...

و این "همه ی-ایرانی" که فکر می کند از "همه" "سر"تر است

به سر و هیچ

نیلوفر شیدمهر
استراکوا

27 سپتامبر 2011


Share/Save/Bookmark

more from nilofar-shidmehr