سیلویا

تکه ای از داستان


Share/Save/Bookmark

 سیلویا
by hadi khojinian
06-Jun-2011
 

با سیلویا تو جنگل نزدیک خانه آشنا شدم. داشتم دوچرخه سواری می کردم که تو بیشه ی نزدیک رودخانه دیدمش که مچ پایش را گرفته بود. نگاهش کردم و با چشمهایم گفتم اگه بخواد بهش کمک می کنم. لبخند خفیفی زد. دوچرخه را کنار درخت تنومندی پارک کردم. به طرفش رفتم. بهش گفتم: دراز بکش و پاتو بیار بال.

به نرمی نگاهم کرد و روی سبزه دراز کشید.مچ پاشو آروم شروع به ماساژ دادن کردم. رگش جا به جا شده بود. چند ماه پیش دوره ی ماساژ رو دیده بودم. پس از چند دقیقه بهش گفتم: اسمت چیه خانم محترم؟

با صدایی که حاکی از لذت بردن از ماساژ داشت گفت: سیلویا، میسیس سیلویا.

منم اسمم هادی هستش.

با تعجب گفت: هی دی؟

گفتم: نه، هادی.

خندید و با خنده اش دندان سفید مرتب درشتش را دیدم که بی نقص بود. اثری از کشیدن سیگار روی دندان هایش نداشت. از کشیدن سیگار متنفرم مخصوصا اگه ببینم یه زن در حال کشیدن اش باشه. خب تقصیری ندارم. خوشم نمیاد. قصد نمایش چیزی را ندارم. موی کوتاه مدل مصری داشت با چشمانی سبز زیتونی و صورتی گرد و دوست داشتنی.

دیگه پس از سالها زندگی کردن می دونم چطور با زن ها رفتار کنم. ازش اجازه خواستم کنارش بنشینم. با خوشرویی قبول کرد. گفت: چه قشنگ آرومم کردی هی دی! مرسی.

گفتم: قابلی نداشت خانم چشم سبز.

با خنده ی بلندی گفت: اوه چی شیطون!

گفتم: هاها فکر بد نکن بابا. عادت کرده ام از هر چهره و یا منظره ی زیبایی که می بینم تعریف کنم. خدای نکرده نمی خواهم مخ تو رو بزنم که!

در حالی که کنارم می نشست گفت: آره می دونم، شوخی می کنم. راستی اگه اشکالی نداره میشه بگی کجایی هستی؟

گفتم: اوه، من همین دیشب از کره ی ماه به جزیره اومدم.

با تعجب ساختگی گفت: اوه چی قشنگ زبون ما رو از دیشب تا حالا یاد گرفته ای؟

گفتم: خب بهره ی هوشی ام خیلی بالاست.

گفت: اوه مای گاد چه مرد خوش قیافه ای هم از ماه به روی زمین فرود آمده. راستی لباس هاتو کجا عوض کردی؟

گفتم: تو خونه ی دوستم مارگریتا.

به طور جدی پرسید: اوه تو دوست دختر داری؟

با قیافه ی حق به جانبی گفتم: به قیافه ام می خوره به همین زودی مخ انگلیسی ها رو زده باشم.

گفت: اوه، اوه آره که بهت میاد اقای عزیز و محترم.

دو مایل آن طرف تر جنگل، میخانه ی آقای ریچارد بود. رفیق پنجاه و دو ساله ام که آدم محشریه. در حالی که بلند می شدم بهش گفتم: خب خانم محترم چشم زیتونی، دعوت منو به آبجو خوردن در میخانه ی آرام و ساکتی که در همین نزدیکی هاست قبول می کنید؟ با لبخند شادش گفت: اوه البته آقای ساکن کره ماه.

وارد میخانه شدیم. ریچارد با روی گشاده مرا بغل کرد و با نگاهش از من پرسید این خانم کی باشن؟ بهش گفتم: اوه مستر ریچارد، ببخشید که نمی تونم انگلیسی حرف بزنم ولی تمام تلاشمم را می کنم تا منظورم را برسانم. این خانم تو جنگل منو گول زد و با زبان بی زبانی گفت: من خیلی تشنه هستم. دزد نابکار کیف منو دزدیده و پولی هم ندارم تا به میخانه ای برم. از اون جایی که من همیشه تو جنگل های جزیره دوچرخه سواری می کنم و نظری هم به جز سو به کسی ندارم دلم به حال موقعیت دردناک ایشون سوخت و دعوتشون کردم به کافه ی شما.

سیلویا در حالی که از خنده نمی تونست سر پا بایستد بریده بریده گفت: اوه ریچارد این آقای محترم محشره محشر.

ریچارد در حالی که به پشتم می زد گفت: اوه خانم محترم حالا کجاشو دیده ای؟...

Read more: //hadikhojinian.blogspot.com


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian