رفیق رویا فروش من ناصر جهانی

فنون عاشقی را با سختی و مرارت به من بیست ساله آموخت


Share/Save/Bookmark

رفیق رویا فروش من  ناصر جهانی
by hadi khojinian
29-Jun-2011
 

اول خیابان آذربایجان انزلی سمت چپ نانوایی جهانی است. مغازه ی پدر ناصر جهانی رفیقی که در سال شصت و هفت اعدام شد. دیشب خواب دیدم برای خریدن نان به در نانوایی رفته ام و ناصر با چشم همیشه شوخش داشت مشتری راه می انداخت. ناصر قد بلند و همیشه با لبخندی بر لب در روزهایی که فضای اتاق مملو از عرق و گرما بود برای من و جاوید "کلیدر" می خواند. حافظه ی فوق العاده اش از داستان ها و رمان هایی که خوانده بود برای ما دو نفر مفری برای فرار از زندان و تنگی و دلهره های روزانه و شبانه بود. ناصر از خواب که بیدار می شد چای و نان و پنیر پنچ سانتی را می خورد و ما را از خواب به آهستگی بیدار می کرد. هر روز به مانند برادری بزرگ از روح و جسم مان پرستاری می کرد.

شاید قریب به صد وپنجاه نفر از دوستانم را از دست داده باشم ولی ناصر هر روز و هر شب در خاطره ی روحمم حضور واقعی دارد و به هیچ عنوان از یاد رفتنی نیست. ناصر از "بوف کور" حرف می زد. ناصر از علی اشرق درویشیان از صمد از آل احمد از علوی از همه نویسندگان ایرانی و خارجی برایمان داستان می خواند. هنوز هم نمی توانم باور کنم چگونه فصل به فصل "کلیدر" را از حفظ بود. وقتی داستان می خواند در وسط اتاق می نشست و من و جاوید در گوشه کنج تکیه می دادیم و غرق رویاهای به زبان آورده شده ی او می شدیم. برایمان از ونیز هم حرف می زد. از آب راه های تو در تو از اتوبوس های دریایی از آسفالت های آبی حرف می زد. از یاشارش که عاشقانه دوستش داشت... آنقدر از او حرف زد که هنوز هم یاشار را کودک شش ساله ای می ببینم که منتظر آغوش گرم ناصرش هست!

ناصر نان می فروخت و همه رویاهایش را بر سر کفه ترازوی مغازه می گذاشت. نان گندم می فروخت و کشتزارهای بسیاری را پیموده بود تا به جایی برسد که از نرودا و لورکا و شاملو و فروغ حرف بزند. ناصر سیاسی نبود. ناصر هوادار هم نبود. ناصر ناصر بود! ناصر از سیاست حالش به هم می خورد ولی سازمان را با علاقه های خودش دوست داشت. وقتی پاکستان رفته بود در زندان کویته چند ماه سختی کشیده بود. شب ها پاهای زندانیان را در کف حیاط با زنجیر می بستند تا فرار نکنند. گرسنگی بیداد می کرد و هیچ مفری برای برون رفت نبود.

سازمان به یاری اش شتافت و چند ماه در کراچی و اسلام آباد با دوستان جدیدش زندگی کرد ولی جذب نشد ولی دوستشان داشت! ناصر به ایران برگشت. زندانی شد. آزاد شد در زاهدان دوباره دستگیر شد و در تابستان شصت و هفت تیرباران شد!! ولی ناصر همیشه برایم در ذهنم ناصر داستان خوان باقی ماند بی آنکه حتی برای لحظه ای فکر کنم هوادار بوده یا که نه!

ناصر برای من جوانی رعنا باقی ماند که رویا هایش را به نرمی و سبکی می فروخت البته با نان گندم. ناصر با صدای مخملینش آواز هم می خواند. شعرهای بلند را بی نفس می خواند. عاشق بندرمان بود. عاشق اسکله ی سنگی دکه موسی خیابان سپه پانسیون ارمنی ها در کرد محله. عاشق مرداب دیوانه ی دریا و عاشق عاشق شدن بود. شعر هم می نوشت. ناصر ما همه چیز را می دانست. ناصر فنون عاشقی را با سختی و مرارت به من بیست ساله آموخت. ناصر در زمانی که آفتاب مرداد اتاقمان را به جهنمی از گرما و عرق تبدیل کرده بود. در زوزهای بی هوا خوری و روزهای بسته شدن در آهنی اتاق صبور بودن را یاد داد. ناصر حتی وقتی حرف هم نمی زد در حال آموزش بود.

خواب دیشب من امروزم را ساخته. همین حالا باران سیل آسا سقف خانه را خیس کرده. همه ی شیشه ها را شسته و حس نشستن در قایق در وسط های مرداب بندرم در بند بند جسمم موج می زند. می خواهم دوباره بخوابم شاید ناصر را خواب ببینم!


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
hadi khojinian

پس لرزه ها

hadi khojinian


این داستان هنوز ادامه دارد


MM

80-84 were bad years for me too,

by MM on

but not much improvement since then.

Thanks for sharing your experience.


hadi khojinian

تلاشی ها

hadi khojinian


امروز با رفیق انگلیسی ام راشل حرف می زدم . بهش می گفتم شاید تو باورت نشود ولی ما در ایران مان تمامی صحنه های ۱۹۸۴ را تجربه کرده ایم . حتی از ان هم گذشته ایم . خیلی از زندان رفته ها دیگر به زندگی واقعی شان برنگشتند و در هم شکستند . خیلی ها هم به زندگی چسبیدند و  دیگر گونه متلاشی شدند .


hadi khojinian

روایت

hadi khojinian


تمام تلاشی من این است که روایت هایم بدور از جهت گیری های سیاسی باشد . تلاش می کنم آنی را بنویسم که خودم با تمام  پوست و خونم تجربه کرده ام . نه ادایی در بیاورم و نه سعی کنم اشک ساختگی بریزم . همه ی ما دردی را تجربه کرده ایم که تمامی تار و پودمان را متلاشی کرده . باید نوشت تا کمی آرام تر شویم


Anahid Hojjati

thanks for remembering

by Anahid Hojjati on

Thanks for writing about this subject. It affects our generation very much and these stories need to be told.


Medulla Oblongata

Homage to fallen friends

by Medulla Oblongata on

Out of sight, but never ever out of mind!

Perhaps sweetest curse one could have.


default

غریبانه

Hooshang Tarreh-Gol


 

دیری‌ست تا سوز غریب مهاجم

پا سست کرده است،

و اکنون

یال بلند یابویی تنها

که در خلنگزار تیره

به فریاد مرغی تنها

گوش می‌جُنباند

جز از نسیم مهربان ولایت

آشفته نمی‌شود.

من این را می‌دانم، یاران!

من این را می‌بینم

هر چند

میان من و خلنگزاران خاموش

اکنون

بناهای آسمان‌سای است و

درّه‌های غریو

که گیاه و پرنده

در آن

رویش و پرواز حسرت است.

بر آسمان

اما

سرودی بلند می‌گذرد

با دنباله‌ی طنین‌اش، یاران!

من این‌جا پا سفت کرده‌ام که همین را بگویم

اگر چند

دور از آن جای که می‌باید باشم

زندانی سرکش جان خویشم و

بی من

آفتاب

بر شالیزاران دره‌ی زیراب

غریب و دلشکسته می‌گذرد.

بر آسمان سرودی بلند می‌گذرد

با دنباله‌ی طنین‌اش، یاران!

من این‌جا مانده‌ام از اصل خود به دور

که همین را بگویم؛

و بدین رسالت

دیری‌ست

تا مرگ را

فریفته‌ام.

بر آسمان

سرودی بلند می‌گذرد.

//www.shamlou.org/index.php?q=node/183

احمد شاملو

hadi khojinian

سند های زنده

hadi khojinian


هوشنگ جان من هم با تو رفیق جان معتقد هستم که باید این نوشتارها را نوشت تا دیگرانی بدانند که کسانی هستند که برای ثانیه ای از یادشان نمی رود که چه بر این نسل گذشته حتی اگر نویسنده اش در لا به لای زندگی در حال غلت زدن باشد . هوایی برای نفس کشیدن داشته باشد و دایمن به این فکر می کند که چقدر خوب است که حافظه ای برایش مانده که خطی بر آن برای پاک کردنش  از راه نمی رسد . راستی ممنون از داستان ساعدی که یادش کردی


default

با درود و عرض ادب و سلام

Hooshang Tarreh-Gol


هادی جان دمت گرم و سرت خوش باد، و تشکر  از به خامه تحریر آوردن
خاطرات تلخ خود و ما. عزیز من ، شما بسیار صحیح میفرماید که نسل ما سوخته،
ولی به هر حال نوشتارهایی مانند اثر شما به اندازه و سهم خود نوعی  سند است
از آنچه بر ما رفته است. عزیزان و خدایانی که از میان ما برده شدند به هزاران میرسد.و هر خاطره و
یادداشت کوتاه از آنان یاد آوری آنکه حد اقل در این محفل کوچک مجازی  ثبت است در جریده عالم دوامشان.  داستان ساعدی با نام " اگر منو بزنن" در الفبای
پاریس چاپ شد. با امید به ادامه در " مکاتبات زندان"!

hadi khojinian

سلول

hadi khojinian


یکی از هزار خاطرات تلخ نسل سوخته ما


hadi khojinian

تلخی

hadi khojinian


مرسی نازنین جان


Mash Ghasem

...

by Mash Ghasem on

Thanks for sharing, almost misty eyes, the cell scene reminded me of a Saedi short story. Thank you.


Nazanin karvar

*

by Nazanin karvar on

 یاد اوری تلخی بود. 

مرسی 


hadi khojinian

ماندگاری

hadi khojinian


من خیلی از دوستانم را از دست داده ام ولی ناصر جهانی یک چیز دیگه ای بود . نه سیاسی حرف می زد و نه ایدلوگ بود . یک آدم عادی که هنوز ذره ذره خاطراتش در من زندگی می کند . مرسی ماندا جانم


hadi khojinian

یادگار دوست

hadi khojinian


ممنون جی جان


Monda

ناصر عزیزمان

Monda


 ...یادش همیشه زنده میماند

این قشنگترین وصف یک دوستی‌ عمیق است : حتی وقتی حرف هم نمی زد در حال آموزش بود

 

 


Jahanshah Javid

mamnoon

by Jahanshah Javid on

beautiful... touching... sad... sweet....