دونده

دیدم ای وای چقدر وقت است همینطور دور خورشید دارم دور می زنم


Share/Save/Bookmark

دونده
by Mehran AS
18-Jan-2011
 

از مجموعه داستانهای تلخ و شیرین. اثر مهران

***

طبق برنامۀ هر روز صبح، لباس دویم را پوشیدم و برای ورزش از خانه زدم بیرون. به جادۀ خلوتی رسیدم که همیشه در آن تمرین می کنم و شروع کردم به دویدن.

 بعد از مدتی حس کردم  جاده  داره انحنا پیدا می کنه و این حالت انحنا هی بیشتر و بیشتر می شه. انگار داشت اتفاقی می افتاد. حواسم را خوب جمع کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم؛ دیدم زمین زیر پایم به اندازۀ یک توپِ بزرگ شده! خواستم بایستم، گفتم امکان داره از روی این توپ پرت بشی پائین. دیدم بهترین راه همین است که بدوم و  به دویدنم سرعت بیشتر دادم و چشمهایم را بستم تا به اطراف که فقط فضا بود و ستارگان،  نگاه نکنم.

کمی که گذشت احساس کردم حالت دویدنم داره تغییر پیدا می کنه، انگار که پرواز می کردم. چشمانم را که باز کردم دیدم بَله، همینطور دور خورشید دارم  دور می زنم. از خودم پرسیدم پس زمین کو؟ زمین رو که مثل یک توپ کوچولوی رنگی ته کفشم چسبیده بود، پیدا کردم. از کف کفشم کندمش، گرفتم دستم. چه توپ رنگی قشنگی!

در حالی که همینطور دور خورشید دور می زدم، به توپ رنگیِ قشنگم نگاه می کردم. گفتم امکان داره از دستت بیفته گم شه، برای همین زمین رو گذاشتم توی جیبم. خیلی از این توپی که داشتم خوشحال بودم. به خودم گفتم تا به حال هیچکس در این دنیا یک همچنین توپ قشنگی نداشته. فکر کردم وقتی برگشتم خانه اول یک دوش می گیرم، بعد توپ رنگی قشنگم را حسابی تمیزش می کنم و می گذارمش تو گنجۀ شیشه ایم، کنار اشیاء دیگری که دارم و هر روز صبح قبل از دویدن، یک نگاهی به ویترینم می اندازم که حالا یک توپ رنگی بی نظیر هم درش قرار دارد. همینطور که در این رؤیا بودم، یکهو به خودم آمدم، دیدم ای وای چقدر وقت است همینطور دور خورشید دارم دور می زنم.

دست زدم به جیبیم؛ خوشبختانه توپ زیبایم هنوز پیشم بود. خواستم برگردم خانه، یک نگاهی به اطراف انداختم ببینم به چه طرف باید بروم. ولی چیزی به عقلم نرسید. پائین، بالا، چپ و راست انگار دیگر معنی نداشتند. به خودم گفتم باید مثل اون موقعها فکر کنی که روی این توپ رنگی زیبا بودی، توپی که حالا تو جیبت است. زیر پایم که هیچی نیست، اسمش را گذاشتم پائین، بالای سرم را آسمون، دست راستم می شد سمت راست و دست چپم سمت چپ. اینطوری یک کمی بهتر شد.

در همین حال بودم که یکمرتبه سمت راستم، آن دورها یک توپ رنگیِ قشنگ به چشمم خورد. شروع کردم به طرفش پرواز کردن، ولی هرچه بهش نزدیک می شدم، اصلا بزرگ نمی شد، تا اینکه بهش رسیدم و توانستم لمسش کنم. دقیقاً شکل توپ رنگی یی بود که در جیبم داشتم. هر دو تا  را گرفتم دستم و مثل توپهای ضد اِسترس شروع کردم به چرخاندنشان. فکر کردم شاید اینطوری یک مقدار آرامش پیدا کنم، که یکهو هر دوتاشون از دستم ول شدند. یکی از توپها هرچه دورتر می شد، بزرگتر و بزرگتر می شد و اون یکی هی دورتر می شد ولی همینطور کوچک می ماند. اومدم فریاد بزنم اما مثل کسی که زیر آب گیر کرده، صدایم در نمی آمد. در همین لحظه صدای مادرم به گوشم رسید: «بلند شو! چقدر می خوابی، مگر نمی خواهی بری بیرون بدوی؟»


Share/Save/Bookmark

Recently by Mehran ASCommentsDate
مرِگِ خاکستری
-
Jul 11, 2011
میزِ گرد
-
Dec 24, 2010
کچل ها
3
Nov 25, 2010
more from Mehran AS