من و دوست غولم

با يك ماچ نمي شد همه اش را بوسيد


Share/Save/Bookmark

من و دوست غولم
by Fatemeh Zarei
23-Feb-2011
 

از همان اولي كه آلبوم موزيك فرشاد فزوني با عنوان من و دوست غولم را ديدم، خواندمش "من و غوس دولم". كتاب شل سيلوراستان را هم از آن پس با همين تغيير مي خواندم. تا اينكه با آقا غوله دوست شدم و ماجراهاي من ودوست غولم شروع شد. البته خيلي هم نمي شود بهش گفت ماجرا. راستش اصلا ماجرايي در كار نبود. فقط بعضي وقت ها آقا غوله به من تلفن مي زد و مي گفت:

- بچه

- هان

- چقدر ورزش مي كني؟ بسه ديگه.از باشگاه بدو بيا پيش من.

من هم بي خيال ورزش مي شدم و با كله مي رفتم خانه آقا غوله. با هم آش رشته، بستني و قهوه خوش بو با بيسكويت مي خورديم. با هم بازي مي كرديم و فيلم و كارتون هاي جديد مي ديديم. بچه گربه آقا غوله هم از سر و كولمان بالا مي رفت. اصلا نمي دانم غول به آن گنده اي چرا بچه گربه داشت. من كه باهاش بازي مي كردم همه چيز معقول بود ولي براي آقا غوله مثل كفشدوزكي بود كه كف دستش راه مي رفت. در هر نشست و برخاستِ آقا غوله همه اش نگران بودم نكند بچه گربه را له كند. اما انگار نگراني لازم نبود. پيشي خيلي تر و فرز بود و هميشه در آخرين لحظه جاخالي مي داد. بر عكس من، كه اغلب مي ماندم زير آوار. يك روز زنگ زد.

– الو بفرماييد.

– بابا بَنَم.

– اِ، چرا صدات اين جوري شده؟

- سربا خوردم

– مي خواي واست سوپ بپزم بيارم؟

- دَ، دَيا پيشم. سربا بيخوري.

– مي يام ولي اگه سرما بخورم مي كشمت.

– پس دَيا

– بيخود كردي ميام. تو بايد سوپ بخوري خوب شي. دلم هم تنگ شده. فقط بوسم نكن كه اگه مريض شم كشتمت.

خوشگل و مشگل با يك عالمه بار و بنديل راه افتادم. درست دم در خانه آقا غوله موتوري زد بهم. من و كلاه كاسكت يارو و ظرف سوپ و بند و بساط رفتيم هوا و با جيغ و فرياد و تلق و تلوق خورديم زمين. آقا غوله سريع خودش را رساند دم در. سرم خورده بود به ديوار ولي توانسته بودم سوپ را نجات بدهم. رو هوا گرفته بودمش.

- بچه با خودت چي كار كردي؟

همانطور كه مي لرزيدم و جيغ مي زدم، مرا عين جوجه قاپيد و زد زير بغلش و برد تو.

-موتوريه رو ولش نكن. داشت منو مي كشت. واسه چي هيچي بهش نگفتي؟

مرا برد تو خانه اش. نازم كرد و كلي حرفاي خوب بهم زد.

- بابا بي خيال، من خودم پدر هرچي موتوري رو در ميارم. عيب نداره. آروم باش بچه.

دراز كشيدم رو كاناپه و سرم را گذاشتم رو شكم نرم و گنده آقا غوله. شكمش عين بالش بادي سفري بود. از آن هايي كه وسطش قد يك كله گود شده. قشنگ سرم رو گودي ناف غول جونم كيپ شده بود. او هم داشت موهاي مرا بهم مي ريخت. به خيال خودش داشت نوازشم مي كرد. اينقدر ترسيده بودم كه شرايط حرص خورن از اينكه يكي با دست هايي به آن گنده گي موهايم را درهم و برهم مي كند و مي كشد و مي كَنَد را نداشتم. اولش گريه كرده بودم ولي آن موقع ديگر آرام بودم. فقط داشتم راجع به موتوري حرف مي زدم. مثل ريگ حرف مي زدم و مزخرف مي گفتم.

-آخه چرا؟ چرا من؟ اونم تو اين كوچه به اين باريكي؟

-اي بابا بي خيال بچه. آروم باش. اصلا فكر كن چيزي به اسم موتور و موتور سوار وجود نداره. فقط آروم باش همه چيز تموم شده تو هم سالم بغل مني.

راست مي گفت. من سالم بودم و تو بغل آقا غوله خودم. ديگر نزديك بود صدايم در بيايد و بگويم غول بيابوني حالا از معركه جان در بردم آنوقت تو داري موهاي سرم را دانه دانه مي كني؟ اسم بستني كه آورد خر شدم. بستني و چيزهاي خوب ديگر.

- الآن با روغن پرتقال ماسا‍ژت مي دم. بعدش هم يه بستني خوشمزه. خوشحال شدم و نيشم باز شد. من هنوز مطمئن نيستم كه پرتقال روغن دارد يا نه. ولي آقا غوله يك روغني داشت كه بوي پرتقال مي داد. شايد هم غول ها اينقدر زورشان زياد است كه مي توانند از پرتقال روغن دربياورند. خلاصه ماساژ را هم به بوي خوش پرتقال و وعده بستني، زير دست و بال آقا غوله دوام آوردم كه كار اصلا به بستني نرسيد. ماچ هاي آقا غوله اينقدر خوشمزه بود كه بستني كلا يادم رفت. دهنش قلمبه و قرمز و داغ و خيس بود. با يك ماچ نمي شد همه اش را بوسيد. ولي او مي توانست به راحتي با يك ماچ پيشاني گنده مرا از اين سر تا آن سر به يك ضرب ببوسد.

دست هايي داشت اين هوا. آنقدر قفسه سينه اش بزرگ بود كه وقتي مرا خوابانده بود روي سينه اش احساس مي كردم رفته ام بالاي كمدي ميزي يا طاقچه اي. اون بالا احساس خواب بهم دست نمي داد. آخر من ترس از ارتفاع دارم. سرم را چپاندم زير گردنش و چشم هايم را بستم. يك شمد نرم نازك چهار خانه رنگي كشيد رويم. بيشتر احساس خاله بازي بهم دست داده بود. عين اتاق زير شيرواني گرم و نرم و امن و دنج بود. آقا غوله اينقدر شلخته است كه نگو.هميشه همه چيز وسط اتاق بود. جارو برقي هميشه خدا وسط راهرو بود و آقا غوله هم هر بار كه رد مي شد گير مي كرد بهش ولي انگار نه انگار. اصلا نمي ديدش. و نعش جارو هميشه و هميشه آن وسط بود. نه اين كه فكر كنيد مرتب خانه را جارو مي زند، نه. مطمئنم و شرط مي بندم يك بار هم خانه را جارو نزده. مي گويد خانه در يك طرح عمراني شهرداري واقع شده و بزودي شهرداري آنجا را خراب مي كند. فكر نمي كنم اين طور باشد. بيشتر احتمال مي دهم راهي به جز كوبيدن خانه وجود ندارد. بس كه كثيف است. چیزی که روز اول خیلی توجه ام را جلب کرده بود دستمال کاغذی های کثیف گوله شده ای بود كه تمام گوشه و کنارخانه پر بود. با خودم فکر کردم یعنی ممکن است یک غول اینقدر دماغو باشد؟ شاید هم اصلا دماغو نیست. دختر خر مگر دستمال کاغذی فقط برای پاک کردن دماغ است. با این که تا آن روز رفتار مرموز و مشکوکی دال بر مصرف بی رویه دستمال کاغذی ندیده بودم به خودم گفتم باید حواسم را جمع کنم تا یک وقت آقا غوله به سرش نزند پایش را از گلیمش درازتر کند. تا آن روز که بابت دلجویی داشت مرا با روغن پرتقال ماساژ می داد. حتی با توجه به آن همه دستمال کاغذی مشکوک هیچ سعی نکردم خیلی هم خانم باشم. آقا غوله هم از این بابت کاملا مشعوف به نظر می رسید. ولی بچه گربه هه داشت پدر مرا در می آورد. هر چه ما فضاسازی می کردیم گربه انتر با یک حرکت گند می زد توش. چند بار که داشتم خودم را می سپاردم به یک بوسه رمانتیک از بالای مبل خودش را انداخت روی سر آقا غوله. یا یکهو دمش را از وسط دماغمان رد می كرد. دلم می خواست با دمپایی ابری خیس بزنم در کونش. داشتم از ماچ منصرف می شدم که آقا غوله جعبه دستمال کاغذی را از توی کمد در آورد و انداخت جلوی گربه. دیدنی بود. از خوشحالی خل شده بود و یکی یکی دستمال ها را در می آورد وبازی می کرد. من هم خوشحال بودم از اين كه هم شرش کم شده بود هم راز دستمال هاي كاغذي را فهمیده بودم.

با اين همه شلختگي آقا غوله يك عالم شمدهاي نرم و لطيف و تميز و رنگ وارنگ دارد. بنا به اين كه هوا چقدر سرد يا گرم باشد موقع خواب مرا مي پيچد لاي چندتا از اين پارچه ها. ماشين لباس شويي هم هميشه روشن است و از پنجره گِرد وسطش پارچه هاي چهارخانه رنگي رنگي پيداست. ماشين قراضه فقط دارد شمد مي شويد و سروصدا مي كند. راه هم مي رود. هر دفعه كه مي روم خانه آقا غوله مي بينم جاي ماشين لباسشويي عوض شده. نه اين كه فكر كنيد كسي جابه جايش مي كند. نه، خودش راه مي افتد به امان خدا و يك مرتبه يك جا متوقف مي شود. بعضي شب آنجا مي مانم، من سر جاي آقا غوله مي خوابم. تختش در واقع تخت نيست يك تشك خوش خواب به ارتفاع بيست و پنج سانتيمتر است. آقا غوله هم كنار من يا پايين پا و يا يه جورايي دورو اطراف من يك تشك پهن مي كند كه راستش من به آن شي بي ربط نمي گويم تشك. چيزي به پهناي بالش و ضخامت پتوي بچه كه حتي يك ور كون آقا غوله هم روي آن جا نمي شود. تازه كج و كوله هم پهنش مي كند. بعضي وقت ها اصلا تا اش را باز نمي كند.نصفه نيمه مي اندازد كنار تشك من. نه موازي، نه عمود بلكه كج و كوله و نامرتب. ولي معمولا سرش را طرف من مي گذارد. بعضي شب ها پهلو به پهلو كه مي شوم مي بينم يك كله گنده ژ‍‍وليده پوليده چسبيده به شكمم. تو خواب هي نيم خيز نيم خيز مي آيد طرف من. من هم كله هه را بغل مي كنم و مي خوابم. يكهو توي خواب يك پاي مرا مي گيرد بغلش. كل پاي من از بالا تا پايين كه تازه پاي درازي هم هست به راحتي زير بغلش جا مي شود. انگار يك بچه عروسكش را بغل كرده باشد. و منِ بيچاره مي مانم زير آوار آقا غوله. خيلي گنده است. بالاخره غول است ديگر. واي، دولش را نديده ايد كه چقدر است. خيلي با مزه است. سفيد و توپولي است. وقتي آقا غوله خواب است دوله براي خودش كوچك و بزرگ مي شود. بعضي وقت ها كه او خواب است و من بيدار حوصله ام سر مي رود و شروع مي كنم با دولي بازي كردن. البته دست بهش نمي زنم. ممكن است آقا غوله بيدار بشود. فقط فوتش مي كنم. اون هم تكان هاي عجيب غريب مي خورد و چرخ هايش شروع به چرخيدن مي كند. كاش جا مي شد تا صبح پهلوي من مي خوابيد. اغلب فقط تا وقتي كه خوابم ببرد پيشم مي خوابد. البته تا او كنارم هست خوابم نمي برد. چون هنوز بيداراست كه شروع به خروپف مي كند. خيلي هم وول مي خورد و ممكن است نصف شب بيافتد روي من. و خداي نكرده له ام كند. نفس مي كشد سوراخ هاي دماغش باز و بسته مي شود و عين پنكه باد مي زند. با اين تفاوت كه بادش گرم است. گنده بك قلقلكي هم هست. تو خواب هم اگر دست به ممه هايش بزنم كركركر مي خندد و خودش را جمع مي كند و رويش را برمي گرداند. شب هايي كه آنجا هستم ساعت كوك نمي كنم كه صبح زود بيدار شوم. آقا غوله بيدارم مي كند. نه اين كه فكر كنيد سحرخيز است. نه اصلا. اتفاقا خيلي هم زياد مي خوابد. ولي صبح زود با صداي بلند مي گوزد و من بيچاره وحشتزده مي پرم. خنده ام مي گيرد. حرصم در مي آيد. نق مي زنم. غر مي زنم. مي زنم در كونش. ولي انگار نه انگار. خروپف مي كند و همچنان خواب است. به هر حال صبح خواب نمي مانم. روزهاي تعطيل من هم زياد مي خوابم. نزديك هاي ظهر با هم بيدار مي شويم. ولي من نمي فهمم او كي بيدار مي شود. آخر باز و بسته چشم هايش با هم فرقي ندارد. چشم هايش بر عكس همه چيزش خيلي كوچك هستند. مي خندد چشم هايش بسته مي شوند. نمي خندد هم چشم هايش بسته مي شوند.

-آقا غوله

-جونم

-چشماتو باز كن.

-بازه

-اِ اگه راس مي گي منو مي بيني؟

مي خندد.

-حالا چشاتو ببند

-بستس

-اِ از كجا بفهمم؟ اين كه فرقي نكرد....

چشم هايش عين جا دگمه هستند. عين جا دگمه پالتوي بابام. با اين تفاوت كه يك عالمه م‍ژه دارد. بعضي وقت ها چيزي لاي درز اين جادگمه برق مي زند. خيلي قشنگ است. اينقدر برق مي زند كه آدم خجالت مي كشد زياد نگاهشان كند. زود نگاهم را مي دزدم. اينقدر كم باز مي شود كه نمي شود فهميد چه رنگي است. تقريبا خاكستري، قهواي يا ميشي يا چه مي دانم يك رنگ براق. دوستش دارم و تمام چيزهاي بزرگ و كوچكش را هم.


Share/Save/Bookmark

Recently by Fatemeh ZareiCommentsDate
فردا قرار است شما بمیرید
-
Aug 20, 2012
Goodbaye Party
-
Aug 10, 2012
جیگر جون
-
Aug 03, 2012
more from Fatemeh Zarei
 
Azadeh Azad

For Fatemeh & Deev

by Azadeh Azad on

Fâti jan: Nazy :-))

Dear Deev: By tension, I meant Conflict.

Cheers,

Azadeh 


Fatemeh Zarei

برای آزاده

Fatemeh Zarei


چه اسم خوبی داری، آزادِ آزاد 

مثل یه داستان کوتاه دو کلمه ای 


deev

There was tension

by deev on

Not sure if I agree with the "There is no tension in the story" statement, I saw it as a woman who really liked this giant shy fellow, she wants him but she is not going to force herself upon him so she wait for him to make a move, but the gentle giant wasn't aggressive enough in her pursuit, so the tension of both obviously liking each other but not being able to uhm, make lil' ghouls so to speak!


Anahid Hojjati

Thanks Azadeh jan, I learned from your comment

by Anahid Hojjati on

Dear Azadeh, thanks for pointing out the two requirements of a short story. Reminds me of two years ago when I strated writing more. the first "story" that I sent actually to a relative's website, he listed under features and wrote back to me that what I wrote was not a short story. Another website was more forgiving and featured it under short story. Now, Ms. Zarei's story has a lot more with story that mine ever had, but I liked your comment since I learned something.


Azadeh Azad

Dear Fatemeh

by Azadeh Azad on

You have a fresh and unique style of writing. I love the Archetype of Ghoul from fairytales and I loved all the imagery of this story, especially the walking machine and the orange oil. LOL.

However, your story does not have a central idea that is psychologically or socially meaningful. The idea of a doll-like, weak and impressionable little woman taking refuge in the protective arms of a strong, benevolent Ghoul is really very passé. The interactions between the two characters are so very stereotypical and traditional. Writing about playing with a Ghoul's penis and peeing is amusing, but it does not make the story unique, modern or progressive, because it does not break any tabou. Persian literature and folklore contain many stories where penis and peeing are mentioned. Writing about these acts would have broken tabous,  if they have been done by a female character who comes from a very strict and moralistic family environment and  whom we don't expect at all to talk about these things or do them in a nonchalant and spontaneous way. Plus, *these acts, like any other act by a character, should be for a reason,* which depicts the character's personality or has an impact on the unravelling of the story itself.

There are two other essential elements of a short story, which are missing here as well:  1) There is no tension in the story to be resolved. And 2) there is no transcendence in the writing. Literature needs to transcend the banal acts of playing with penis and peeing in uncommon places, otherwise the story remains in its mundaneness, albeit charmingly narrated.

Keep writing, Fatemeh. And pay attention to critiques you receive.

Cheers,

Azadeh

 


persian westender

Good imagery!

by persian westender on


  ...and unique topic/ language for a story!

Thanks for sharing.

 


bambi

charming story

by bambi on

enjoyed reading it!


Ari Siletz

Clever writing!

by Ari Siletz on

Thanks.

deev

Akheeeeeey!

by deev on

Cutest story I've ever read i think, it's a like a children story but for grown ups, as a deev ghoul stories are moving to me, cheers, and thanks for the good read =)