بيوک آقا

شلنگ بيوک آقا مثل پره هليکوپتر در هوا ميچرخيد و حالا چنگال مرگ را روى پوست کمرم حس ميکردم


Share/Save/Bookmark

بيوک آقا
by Saeed Tavakkol
23-Aug-2011
 

وقتى به دوران کودکيم فکر ميکنم پسربچه اى پابرهنه را ميبينم که دائم دنبال توب دوان است. بهترين سرگرمى همه بچه هاى محل همين دويدن و شوت کردن توپ راه راه بود. بازى فوتبال رشته اى نامرئى بود که همگى بچه هاى محل را بهم مرتبط ميکرد، از کوچکترهاى مثل من بگير تا نره غولهاى ريش و سبيل دار.

قبل از هر بازى غوغايى به پا ميشد. بر سر آرايش و ترکيب دو تيم هميشه خدا دعوا و مرافعه براه بود. هر چه فحش و ناسزاى آبدار و با وزن و قافيه بلد بوديم بار همديگر ميکرديم تا بالاخره بازيکنان دو تيم انتخاب شده و بقيه با سگرمه هاى درهم رفته ميرفتند و کنارجوى هاى پر از لجن و متعفنى که درسراسر شهر ما را مانند دو خط مواز ى سياه برش داده بودند مينشستند و تماشاگر ميشدند تا بازى بعدى.

ما در اهواز براستى در اجاق پروردگار فوتبال بازى ميکرديم. سر ظهرتابستان آسفالت خيابان آب ميشد و همچون آدامس خروس نشان جويده شده به کف پاى ما ميچسبيد. و ايکاش مشکلات بازى ما فقط به گرما و کتک کارى بين بازيکنان محدود ميشد. در طول بازى دو يا سر بار ناگهان صداى ترمز کشدار اتوموبيلى همه را از جا ميپراند و به فرار واميداشت چرا که بار ديگر يکى از بازيکنان نزديک بود زير ماشين رفته و جان به جهان آفرين تسليم کند.

راننده جان به لب رسيده هم در چنين شرايطى هميشه از پشت فرمان مانند جرقه بيرون پريده و دنبال همان کسى ميدويد که تا چند ثانيه قبل نزديک بود ز ير بگيرد. و و اگر مادر مرده اى گير راننده ميافتاد آنوقت سروکارش با کرامت الکاتبين بود. من که يکى دوبار حين فرار آرزو کردم که ايکاش همان جا زير ماشين شهيد شده بودم تا دست صاحب ماشين گرفتار شوم. و اين برنامه هرروز من در خيابان هاى اهواز بود تا به نه سالگى رسيدم، درى به تخته خورد و بابا به تهران منتقل شد و ما براى هميشه رفتيم به پايتخت.

خانه جديد ما در محله اى نسبتا مرفه و بشدت تميز و شسته و رفته واقع شده بود. در کوچه مهربان که خانه ما در وسط آن قرار داشت نه از جوى بو گندو خبرى بود و نه از زنهاى کولى با بچه هاى به کول بسته که خانه به خانه ميرفتند و آفتابه مسى و الک و سيخ کباب ميفروختند. نه از گدا خبرى بود و نه از لرهايى که براى کار به اهواز ميامدند. محله جديد خصوصيت ديگرى هم داشت که به فال نيک گرفتم. در اينجا ميشد با دخترهاى همسايه همبازى شد بدون آنکه والدين آنها خون به پا کنند.

تنها مشکل محيط زندگى تازه اينجابود که در کوچه پسر بچه ها ول نميگشتند تا تيمى تشکيل داد و فوتبال بازى کرد که البته اين شرايط قابل تحمل نبود. يا من ميبايست با شرايط جديد خو ميگرفتم و يا شرايط جديد ميباست خود را با من تطبيق ميداد.

طى همان چند هفته اول اقامت ما بابا چند بار گوش مرا کشيده و هشدار داده بود که:" فراموش نکن اينجا بچه ها نظم دارند، بايد از پدر و مادر اجازه بگيرند تا براى بازى به کوچه بروند و ميبايد قبل از تاريکى به خانه بازگردند. مر دم اينجا سطح بالا و با فرهنگ هستند."

واژه هاى غريب و نامانوس مانند نظم و فرهنگ و اجازه از همان دوران نوجوانى روح مرا بشدت مى آزرد.

مامان هم براى حفظ آبروى خانواده در محله جديد ديگه اجازه نميداد پابرهنه پا به کوچه بگذارم و همان سبب شد که براى اولين بار در زندگى کشف کنم که کف پاهايم سياه آفريده نشده اند.

در کوچه مهربان مردم با يکديگر با احترام رفتار ميکردند. تشريفات سلام و احوالپرسى همسايه ها از يکديگر برايم فوق العاده جالب توجه بود. يکى دو ماه اول چون بچه اى در کوچه نميديدم تا بازى کنم از سر بيکارى سر صبح با همه رهگذران سلام و احوالپرسى ميکردم. به تقليد از بزرگترها سر را فروتنانه خم کرده و اين کلمات را طوطى وار تکرار ميکردم. "سلام. احوال شما؟ چه روز خوبى. انشاالله خانواده بسلامت هستند. سلام برسانيد" حتى در روزهاى طوفانى که باران شديدى هم ميباريد "چه روز خوبى" از زبانم نميفتاد.

در اين مدت مشاهدات روزمره و تحقيقات مرا به اين نتيجه رسانده بود که در هر خانه يک يا دو پسر بچه موجود است و وظيفه خود ميدانستم که آنها را با ترفندهاى گوناگون از خانه بيرون کشيده و تيم تشکيل داده و بساط فوتبال را راه بياندازم. پس از گذشت چند ماه رفته رفته سرو کله بچه ها در کوچه پيدا شد و تا تابستان بعد حدود ده بازيکن فوتبال داشتيم. شريکى يک توپ پلاستيکى به قيمت هشت ريال ميخريديم و هر روز بازى ميکرديم.

سر و صداى بازى ما خواب بعد از ظهر همسايه ها را آشفت و آسايش مردم محله را بهم ريخت. فوتبال بازى بچه ها حال يک آيت الله، يک قاضى بازنشسته، يک تاجر بازار، يک سرگرد ارتش و همسايه يهودى ديوار به ديوار ما را بشدت گرفت و همه را عليه اين تفريح مزاحم برانگيخت. همسايه هاى عاصى همه بخوبى ميدانستند که منشا فساد کيست و طى شکايات مکرر مراتب عدم رضايت و ناخرسندى شديد خود را به اطلاع بابا و مامان رسانده بودند.

از همه همسايه ها دلخورتر بيوک آقا همسايه ته کوچه بود که از همان اول مرا بدرستى مايه شر و مخل آسايش عمومى ارزيابى کرده بود. بيوک آقا کارمند بازنشسته شرکت نفت و مردى موقر و آرام بود که با اطوى شلوارش ميشد خربزه قاچ داد. او هرگز اجازه نداده بود دو فرزند دل بندش با من همبازى شوند. از بدو ورود من به محله آنها را در خانه قرنطينه کرده تا مبادا در اثر تماس با من ويروس به درون خانواده شيوع يافته و همه را مبتلا سازد. بيوک آقا هم يکى از کسانى بود که اوايل من هر روز صبح با ايشان تمرين سلام و احوالپرسى ميکردم هرچند هرگز از او جوابى نشنيده بودم.

نارضايتى عمومى کار را به جاهاى باريک کشانده بود. هربار توپ اتفاقى به خانه همسايه اى شوت ميشد تکه پاره آن به کوچه بازميگشت. تنها همسايه اى که توپ ما را با قيچى تکه پاره نميکرد همان بيوک آقا بود. در خانه او توپ ها ناپديد ميشدند و ما هرگز حتى لاشه بيجان آنها را هم نميديديم. بهمين دليل بود که ما خانه ته کوچه را قبرستان توپ لقب داده بوديم. و بدين ترتيب خرج بازى فوتبال ما گران شد. روزى نبود که ناچار نشويم يک يا دو توپ نو بخريم و اين از عهده مقررى ناچيز هفتگى ما خارج بود.

يک روز که پول کافى براى خريد توپ نو نداشتيم پنج شش نفرى ورشکسته دورهم نشسته بوديم و با سگرمه هاى درهم رفته فکر چاره ميکرديم که يکى از بچه هاى بزرگتر گفت: "بياييد از بيوک آقا درخواست کنيم که توپ هاى ما را برگرداند. او که تا بحال هيچ کدام را پاره نکرده، چرا آنها را به ما پس ندهد؟"

اين حرف بنظرم خيلى منطقى رسيد و تا به امروز هنوز برايم روشن نيست که چرا من داوطلب شدم که از بيوک آقا اين درخواست را مطرح کنم. شايد احساس ميکردم که سلام و احوالپرسى هاى روزمره من شالوده يک رابطه انسانى را بين ما ريخته است. با اعتماد بنفسى که تا به حال در خود سراغ نداشتيم از جا برخواسته، شلوارم را از گرد و خاک تکانده، نفس عميقى کشيده و به در خانه بيوک آقا رفتم و زنگ در را فشردم. چند ثانيه گذشت و دوباره زنگ زدم.

مدتى گذشت تا از پشت در صداى پايى بگوش خورد. مشتاقانه انتظار ميکشيدم تا مهارت خود را در سلام و احوالپرسى به بوته آزمايش گذاشته و شاهد يک رابطه انسانى باشم. در باز شد و بيوک آقا با تنبان گشادى در چارچوب در نمايان شد. بامتانت کامل سرفرو آورده، به رسم بزرگترها دست راست بر سينه چپ نهاده واداى احترام کردم.

"سلام عرض ميکنم بيوک آقا! ببخشيد شما از خواب قيلوله بيدارکردم. حال شما امروز چطور است؟ غرض از مزاحمت اين بود که اگر ممکن است لطفا توپ هاى ما را پس بدهيد. باورکنيد اين توپ ها عمدا به خانه شما شوت نشده بودند و من از اين بابت از شما پوزش ميطلبم."

برقى در چشمان بيوک آقا درخشيد و با آرامشى مرموز پاسخ داد "همين جا صبر کن!" و آنگاه به درون رفت. در نيمه باز مانده بود. گردن کشيدم و به حياط خانه نگاهى انداختم و در همان لحظه شاهد زيباترين منظره در عمرم شدم. آب حوض وسط حياط را کشيده و تمام توپهاى ما را در حوض خالى انداخته بود. آبى، قرمز، سبز خط خطى و از همه جالبتر توپ چرمى مورد علاقه من، همان که خواهر بزرگم از هندوستان برايم سوغاتى آورده بود. آه خدا ميداند که چند نفر را با همان توپ مثل پله دريب داده بودم. ده ها توپ رنگ ارنگ بر روى هم انباشته شده بود.

از زيبايى چشم انداز به حالتى خلسه وار فرو رفته بودم که ناگهان بادى خنک بالاى سرم مرا از جا پراند. در يک آن فکر کردم که بيوک آقا پنکه اى بدست گرفته تا مرا باد زده و خنک کند و وقتى سر بالا کردم شلنگ آب را در دست هيولايى ديدم که با دهان کف کرده آن را در هوا ميچرخاند و بطرفم حمله ور شده و خونم را طلب ميکرد.

از ترس جان از جا پريده و مثل فشفشه در رفتم و ديگران هم که هوا را پس ديده بودند به دنبال من روان شدند. بيوک آقا از شدت خشم سرخ شده و با لهجه شيرين ترکى جيغ ميزد و ميدويد تا جانم را بگيرد. اگر ميخواست ميتوانست انتقامش را از ديگران که در دست رست بودند بگيرد ولى او دشمن را بدرستى تشخيص داده و بدنبال ام الفساد بود تا شر را براى هميشه در محله بخواباند.

همانطورکه نفس زنان ميدويدم تا شايد جانم را از دست عفريت مرگ نجات دهم زندگى کوتاهم مثل فيلم ازمقابل چشمانم گذشت. بخود نهيب ميزدم چرا من! چرا من بايد هميشه تاوان پس دهم؟ تنها شانس نجات اين بود که به خانه رسيده تا شايد از مهلکه برهم ولى اگر در خانه بسته بود آنوقت چکار ميکردم؟

شلنگ بيوک آقا مثل پره هليکوپتر در هوا ميچرخيد و حالا چنگال مرگ را روى پوست کمرم حس ميکردم. بالاخره به خانه رسيدم و از شانس بد در هم بسته بود. راهى نداشتم جز اينکه خود را مچاله کرده و مانند گلوله توپ به در خانه کوبيده و خود را به خدا بسپارم و همين کار را هم کردم. و آنگا ه در بطور معزه آسايى گشوده شد و پروردگار بنده کوچک و گناهکارش را بدرون پرتاب کرد و از مرگ حتمى نجات داد.

هيولا دم در خانه از حرکت باز ايستاد، همسايه ها بدورش جمع شدند و استدلال کردند که کشتن يک پسر بچه هرچند اين بچه من باشم نه تنها گناه است بلکه مشکل بازى فوتبال را حل نخواهد کرد. و آنگاه ديو به هيئت بيوک آقا بازگشت و شرمگينانه به خانه بازگشت.

پس از اين واقعه براى مدتى محله در سکوتى دهشتناک و وهم انگيز فرو رفت. تا هفته ها نه از فوتبال خبرى بود و نه از بيوک آقا.

يک بعد از ظهر کسالت آور که همه بچه ها در کوچه نشسته و زانوى غم بغل گرفته بوديم ناگهان رنگين کمان زيبايى از توپ هاى رنگارنگ از خانه ته کوچه باريدن گرفت و کوچه مهربان را روشنى بخشيد.

English Translation


Share/Save/Bookmark

Recently by Saeed TavakkolCommentsDate
On the Edge
1
Aug 31, 2012
I will become rain
-
Aug 25, 2012
باران خواهم شد
3
Aug 25, 2012
more from Saeed Tavakkol
 
rtayebi1

Thank U

by rtayebi1 on

Great afternoon treat


Esfand Aashena

بسیار زیبا! حالا چرا نرفتید از دیوار خونش بالا توپتون رو بگیرید؟

Esfand Aashena


Everything is sacred


divaneh

Thoroughly enjoyed it

by divaneh on

Excellent storytelling and satire, thanks for sharing Saeed khan. We had the same so called water canals in our street that always had a black mud in them and the stripe plastic balls that went into the mud and into the neighbours’ yards. Thankfully those days people were generous when it came to making babies, and we had kids from every house either playing or watching. It didn't matter which wall the ball crossed, there was someone to run and bring it back.


Anahid Hojjati

Nice Story Saeed Khan

by Anahid Hojjati on

I enjoyed reading your story. Thanks for sharing.


Souri

LOOOL

by Souri on

You guys are so funny with so many funny stories. Thanks to Mr Tvakkol for having brought the funny nostalgic memories back to you.....

I enhoyed reading both stories, in additon to the origianl one. Thanks Maziar and Faramarz.


Faramarz

Thanks for a Nice Story

by Faramarz on

Saeed Khan,

 


Your story was such a common occurrence when I was a kid and playing football on our street. On one side of the street we had all the homes with the yards facing the street and every day somebody would kick the ball over the walls and into some neighbors’ backyard and depending on which neighbor, it would be ok or really bad!

There were nice neighbors who would return the ball, there was and old lady that always cursed us because the ball always messed up her flower garden, there was the friendly Gomaashteh who happily returned the ball, and there was the angry Haji who would once in a while put a knife into the ball and throw the deflated ball over the wall.

Our favorite neighbor was a dentist who had married a French woman and she had moved to Iran. Every time we kicked the ball over the wall and then ring the bell, she would open the door and say in her French accent,

“Chi Kaagh Daaghi (Chi Kaar Daari)?”

And one of us would reply trying to imitate her accent, “Doctogh Kojaast (Doctor Kojaast)?”

And she would say in a serious tone, “Doctogh Kaagh Daagheh (Doctor Kaar Daareh)!”

That went on for a few summers and we all laughed!


maziar 58

ey val

by maziar 58 on

agha saeed tashakor ke ma ra be kooche haye daghe ahvaz ghadim bordid.

khood man ham yek bar dar zamin khaki ba paye berehne shekafee azeem zir paye chap...

favvaran khoon hamra ba dard, tars az kotak khordan az natoor !! 

I was told later on that "beams" were put on wrong parcel to build

But were cut and later covered with dirt that's where I got my big.....

 

Maziar


Souri

Very great story

by Souri on

I truly enjoyed reading your flowless and funny story. I was waiting for a more elaborated end, however. Maybe there is a part2 to this one?

Please post more of your contributions. Very interesting