ساعت سکوت

صدایش می کنم. نگاهم می کند. لبخند می زند


Share/Save/Bookmark

ساعت سکوت
by hadi khojinian
26-Sep-2010
 

همان طور که پنجره های خانه را باز می کنم، پیراهنم را از تنم در می آورم تا تمام روز لخت باشم. هوای آفتابی جزیره قول تابش گرما را تا خود ساعت هفت شب داده. دلم می خواهد بدن سفید و لختم را رو به آفتاب نشانه بروم تا کمی گرما برای درونم ذخیره بکنم.

به گوستاو همین نیم ساعت پیش گفتم به خانه پری برود. بی آنکه حرفی بزند از پنجره خودش را به آسمان زد و رفت. گربه ی خانم میشیگان هم وقتی فهمید دلم می خواهد تنها باشم در خانه را باز کرد تا به خانه ی دوست دختر جدیدش برود چون دیشب می گفت شاید برای عشق بازی کردن به خانه اش برود چون خیلی وقت است طعم خوش هم خوابگی در صبح از یادش رفته.

رو تختی را که روی زمین افتاده از روی پارکت بر می دارم. تخت را مرتب می کنم، کتری را روشن می کنم تا قهوه ی صبحم را بنوشم. صدای پرنده های باغچه ی همسایه تمام سکوت خانه را پر می کند. مداد رنگی ام را از داخل کوله ام در می اورم تا دیواری از سکوت دور تادور خانه بکشم. دیگر صدایی به جز صدای خودم و قل قل کتری به گوشم نمی رسد.

کتاب های روی میز مطالعه ام را مرتب می کنم. (مترجم دردها) که تا صفحه ی ۱۲۲ خوانده ام را در کوله ام می گذارم تا ساعت دو که شد دوباره شروع به خواندن اش بکنم. این سومین بار است که کتابش را می خوانم و این بار بیشتر از لاهیری خوشم امده. مارسیا گفته بود برای بهتر شدن دنیایت بهتر است جومپا را دوباره بشناسی. حرف مارسیا را نمی شود زمین زد که، صدای سهیل نفیسی را بلند می کنم تا شعر شاملو را برایم بخواند.

به خواب هر روزه ام برای دوازده دقیقه می روم. بی آنکه حتی پلکی بزنم به خواب می روم ولی خودم هم می دانم که بیدارم ولی چشم هایم را باز نمی کنم چون قرار است امروز برای خودم باشم.

سر دوازده دقیقه و یک ثانیه پلک ها را رو به سقف خانه باز می کنم. همه چیز سر جای خودش است. دور خواندن سهیل ادامه دارد. به نقاشی های دیوار نگاه می کنم صورت معصوم و نازنین مارسیا با لبخند نگاهم می کند. حس می کنم در کنارم است و انگار نه انگار که همین حالا در تراس خوابگاه دانشجویی ادینبورگ در حال خوردن قهوه ی صبح اش هست.

صدایش می کنم. نگاهم می کند. لبخند می زند و از تراس خانه به اتاق خوابش می رود تا کوله اش را از روی مبل راحتی بردارد چون باید برای دیدن خانم معلم اش به دانشکده برود.

صدای موبایلم حواسم را پرت می کند. گوستاو است. با صدای آرام می گوید: من خونه ی پری هستم، سلام می رساند. یهو نگرانت شدم گفتم زنگ بزنم و بهت بگم که خیلی دوستت دارم. اهسته مثل بچه ها گفتم: هی گوستاو گولی جان من! منم دوستت دارم. ببخش از خونه دکت کردم ها. یه کم تنهایی می خواستم می فهمی که؟ با نرمی گفت: آره بابا می فهم

گوشی را روی کف پارکت گذاشتم. به گربه ام زنگ زدم. صدای قلبش را شنیدم که تاپ تاپ صدا می کرد. با عجله گفت: وای چه حالی داد سکس صبح گاهی. خنده ام گرفت از دستش. گفتم نوش جونت رفیق جان، مواظب خودت باش، کنار دوست دخترت دراز بکش و لذت اش را ببر. با خنده گفت: حتما رفیق جان حتما.

لباس های چرک شده ام را داخل سبد مرتب کردم تا شب که شد بشورمشان. برای خانه کتاب خانه ی جدیدی با مداد رنگی ام کشیدم. انقدر بزرگ که همه کتاب ها و کلاسور و زونکن هایم جا بگیرند. برای کتاب خانه ام در شیشه ای دو طرفه هم کشیدم تا گرد و خاک نگیرند. آلارم زنگ خانه را هم عوض کردم. ترانه ی مون لایت بتهون را لابه لای ورق های مسی زنگ گذاشتم تا وقتی کسی در را می زند از جا نپرم.

به مادر فرانچسکا که از ایتالیا برگشته زنگ زدم تا برای شام دعوتش بکنم. آخ که چقدر که مادر را دوست دارم. همه عشقی را که به زندگی پیدا کرده ام در طی چهار.سال از مادر فرانچسکا یاد گرفته ام. خیلی وقت است که کافه اش را فروخته ولی قرار است با هم دوباره کافه بزنیم، راستی اول حرف هایم نوشتم که می خواهم تنها باشم ولی همش با این و اون حرف می زنم ها!

بگذریم. همین حالا که دارم همه این ها را می نویسم حالم بهتر شده و بهتر است دیوار سکوت ما بین خانه و بیرون را بشکنم. دلم می خواهد صدای پرنده ها دوباره خانه را شلوغ بکنند.

به گوستاو و گربه زنگ زدم تا به خانه برگردند. انگار منتظر بودند. تا گوشی را زمین گذاشتم در اتاق بودند. همدیگر را بغل کردیم انگار صد سال بود که همدیگر را بغل نکرده بودیم. وای که چقدر ما سه نفر به هم وابسته شده ایم!


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian