افسون یك نگاه

ادغام قدری حقیقت، دنیایی فانتزی و همراه با چاشنی ابهام ها


Share/Save/Bookmark

افسون یك نگاه
by Bardia Haddadi
27-Oct-2010
 

"افسون یک نگاه". نویسنده:  بردیا حدادی. ناشر: آلفابت‌ ماکسیما، سوید. چاپ نخست: ۱۳۸۸ (۲۰۱۰ میلادی). bardiahaddadi.com

سخن نخست

اهل شهرعطرتلخ نارنج، بابلی‌ام، انگشت در انگشت پدربزرگ گذارده و درپنجشنبه بازارش گشته‌ام تا که خود را بجویم و روزی، بیابم.  پنجشنبه بازار، با عطرسبزی‌های صحرایی‌اش، با چشمان خواب آلود مرغان ازحال رفته اش درآن روزهای گرم و مرطوب و بانگ زن آقای پیر که کره خانه زده اش را در هیاهوی بازارعرضه می کرد، چه صفا و لذّتی داشت لقمه‌ای نان تافتون تازه ازکوره درآمده را در کره‌ی ترشْ لبْ و شیرنیِ آمده ازتابش خورشیدِ انجیرهای خُسروی مزه کرد و درهوای خروس قندی پدر بزرگ به آواز جیرجیرک ها گوش داد و گردوها را در لیفه‌ی شلوار چپانید، حال چه سال‌های درازی گذشته و من درسرزمین صخره‌های سرد و قندیل‌های یخ زندگی می کنم.... آنچه را که  می‌خوانید، ادغام  قدری حقیقت، دنیایی فانتزی و همراه با چاشنی ابهام‌هاست. به‌امید آن روزِ‌ نه‌چندان دور، که گل و بلبل با هم شاد بخوانند. -- بردیا

فصل اول

با پاهای لرزان به دیوار سفید هال خانه‌مان تکیه کردم و نفسی عمیق که از سر ترس، شرم و خوشنودی گویا ساعت ها در سینه ام حبس کرده بودم با رضایت بیرون دادم، گویا نتوانستم به درستی همه هوای جمع شده داخل ریه ام را به بیرون بدهم. نفس عمیق دیگری کشیدم و این بار با هیجان بیشتر نفس حبس شده ام را اندک اندک بیرون فرستادم و هر بار احساس سبکی بیشتری کردم.

عطر شب بو های درون گلدانهای راه پله ها حسابی کلافه ام کرده بود. چه بی موقع عطر افشانی میکردند، گویی جای شب و روز را عوض کرده باشند. عطرشان شیرین و در آن عصر گرم تابستان نفس گیر بود. شاید هم از بوی آنها نبود، نفس من بود که راحت بر نمیآمد.

بار دیگر تپش قلبم را بوضوح حس کردم، این تپش را هفته های اخیر به دقت حس کرده بودم، جزیی از وجودم شده بودند، هر از گاهی چنان چنگ به دلم میزد که تصوّر میکردم مرغ سر بریدهای درون سینه ام جای قلبم به هر سو میپرد.

حس میکردم عرق از زیر بازوانم سرازیر شده و بلوز ساتین آستین حلقه ام را نمناک کرده است. نمی‌دانستم عرق شرم است یا عرق رضایت، هر چه بود رخوتی شیرین را در جانم می‌دواند و دانه‌های اشکم را بی اختیار به صورتم سرازیر می‌کرد.

بسرعت چادرم را به سرم انداختم و از درب خانه به بیرون پریدم، نمی‌دانستم با چه سرعتی مسافت خانه خودمان و خانه دختر همسایه‌مان که بهترین دوستم محسوب میشد طی کردم، پشت درب خانه شان که رسیدم احساس کردم که صورتم گل اندخته و مرغ دلم بی مهابا به هر سوی قفس سینه ام پر میکشد.

زنگ را چند بار و ممتد فشردم و بی اختیار چند ضربه هم با کف دستم به در کوفتم و سپس پیشانی ام را به درب فلزی سوزان از حرارت خورشید فشردم و یکبار دیگر مثل دقایق گذشته که در طول دویدن به سوی خانه دوستم با خودم تکرار کرده بودم، گفتم:

- آاه .... خدای من. پس تو وجود داری و مهر مرا در قلب او نشاندی، آه ... پروردگارا، شادم و سپاسگزار که مرا آفریدی. شادم که توانستم بشنوم که او دوستم می‌دارد.

و گویی راضی نشده بودم، تکرار کردم: او دوستم می‌دارد، او دوستم  می‌دارد.

درب خانه با سنگینی باز و چشمان دوستم با کنجکاوی و ترس به من خیره شد.

- وای نازنین، چته؟ چه خبره؟ همه رو ترساندی، چه خبر شده؟!

سرم را روی شانهاش تکیه دادم، بار دیگر نفس عمیقی کشیدم و بی مهابا همانطور که دانه‌های درشت اشک از دیدگانم سرازیر میشد گفتم:

- سپیده! می‌دونی، به من گفت که دوستم داره، او هم مرا دوست می داره، و با گوشه چادرم آب بینی را که با هق هق ام سرازیر شده بود پاک کردم.

- پس جرأت کردی و بهش گفتی؟ خوشا به حالت، حالا چرا اینجا ایستادهای، همه رو از خواب بیدار کردی، همه میفهمن، بیا تو بریم اتاق من.

- نه توی اتاق قلبم میگیره، هوا میخوام، ساعت گذشته نتوانستم به راحتی نفس بکشم هوا میخوام، بریم تو حیاط، جای همیشگیمان بنشینیم.

حیاط خانه شان تقریباً بزرگ بود، دورتر از ساختمان درخت گردو جوانی که پدر سپیده چند سال پیش کاشته بود خودنمایی میکرد، نزدیک حوض که با کاشی های فیروزهای تزیین شده بود روی تخت چوبی با فرش پوشیده شده نشستم و تقریباً روی مخدّهها ولو شدم.

- خب، تعریف کن، خلاصه کارتو کردی. وای تو چه جرأتی داری، اگه بهت میخندید و بلند میشد و میرفت آن وقت چه کار میکردی؟! شاید دنبالش می‌دویدی و روی پاهاش می‌افتادی!!

- وای، ترا خدا سر بسرم نگذار.

- خب بعد چی شد؟

- مثل یک مجسمه مرمر تراشیده شده از شرم روبه رویم نشسته بود، رنگینک را که مامان دیروز پخته بود نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.

- وای، پس تو چه جوری سر صحبت رو باز کردی؟!  

- بهش گفتم که دوست داره با هم بیست سؤالی کنیم.

- بیست سؤالی ؟! یعنی چی؟! حالا چرا بیست سؤالی؟!

- یک جوری میبایست وارد مطلب میشدم، از خانم مادرش شنیدم که هم به کتاب خواندن علاقه داره و هم هیچ گاه برنامه های مشاعره مهدی سهیلی و برنامه های بیست سؤالی تقی روحانی را از دست نمی‌ده و هم اینکه شب ها تا برنامه های گلهای رنگارنگ رادیو را نشنوه خوابش نمیبره.

- من نمیفهمم تو با این سن و سالت این شگردها رو از کجا یاد گرفتی؟

- وای، سپیده تو نمی‌دانی، انسان عاشق از هیچ کاری نمیگذره.

- و تو عاشق این پسر شدی. نه بابا نباید بد چیزی باشه، من که تا حالا ندیدمش حتماً با هم جور در میآیید. اسم قشنگی هم که داره.

- آاه ....بلی، همه چیزش قشنگه، خودش، حرف زدنش، اسمش، همه چیزش، نگاهش، نگاهش به من می گه که میلاد منه.

- خب بعدش چی شد؟

- میخواستم ببینم آیا کس دیگری را دوست داره، آیا کس دیگری تو شهرشان منتظرشه یا اینکه همانقدر تنها است که من یک بار قبلاً تو خانهشان و در نگاهش دیده بودم.

- گفتی چند سالته؟!

- گفتم که شانزده سالمه و برای اولین بار عاشق شدهام.

- پس نگفتی که فقط سیزده سالته!

- نخیر به زودی چهارده سالم می شه، از این گذشته میترسیدم اگر حقیقت رو بهش بگم منو بچه بدونه، از این گذشته اندامم به شانزده سالهها میخوره، تازه گفتم که سه ماه هم ازش بزرگترم!

- اینو دیگر چه جوری میتوانی درستش کنی؟!

- نگران هم شد، گفت مگه می شه دو نفر که همدیگر را دوست دارند، دختر مسنتر از پسر باشه!

- خب، چی جواب دادی؟

- که دو نفر که عاشق هم هستند، چند ماه اختلاف سن بین شان مهم نیست. بعد هم بوسیدمش.

- چی؟! وای خدای من، نازنین دیوانه شده ای، بوسیدیش، چه جرأتی، دیگه چی؟!

- بلی بوسیدمش، قلبم داشت از دهانم خارج میشد، یک حس قوی، یک حس ناشناخته، چطور بگم، گرم، سحرانگیز منو وادار کرد ازش سؤال کنم که آیا دختری را تا به حال بوسیده.

- وای، چه جواب داد؟

- سرش پایین بود، دیدم رنگ پریدهاش پریده تر شد، رنگ مهتاب شده بود، یه مهتاب گندمگون، مثل سایه روشنهای روی خود ماه، جوابی نداد، فهمی‌دم خجالت کشیده، بلند شدم، پاهام میلرزید، رفتم جلو، یکباره خم شدم و لباشو بوسیدم.

- تو به سرت زده، دیوانه شدهای، آخه چه جوری جرأت کردی، حالا چه جوری در موردت فکر میکنه، اگر مامانت از راه رسیده بود چه میکردی؟!

- مامان می‌دونست که او میآد خونه ما تا با هم ریاضی کار کنیم.

- وای خفه شی، پس دم مامانت رو هم دیده بودی!

- آره، همه چیز را برای مامان تعریف کرده بودم، از روز اول که جلوی آینه هال خونه شون دیده بودمش، اینقدر گفتم و گفتم، اینقدر اشک ریختم تا مامان قبول کرد تنها بیاد خونه ما تا با هم ریاضی کار کنیم.

- و تو قصد داری مسائل پیچیده این عشق را با فرمول های پیچیده ریاضی حل کنی؟!

- مهم اینه که براش اعتراف کردم که دوستش دارم و مهمتر اینکه او هم به من گفت که دوستم داره، بقیهاش هیچ مهم نیست.

- ولی آخه خُل خدا، تو فقط سیزده سالته و او هم فقط شانزده سال، فکر میکنین کجای دنیا رو میتوانید فتح کنید؟!

- وای سپیده، تو چند سال از من بزرگتری ولی هنوز عاشق نشدهای، نمی‌دونی عشق یعنی چی.

- نازنین، بیدارشو، تو دیروز با عروسکهایت آمدی اینجا و کلی عروسک بازی کردیم، ولی امروز زیر و رو شدهای، جوری از این عشق حرف میزنی که گویا سال هاست عاشق بودهای.

- همینطوره، عشق که امروز و دیروز و فردا نمیشناسه، میآد و سیستم فکر را به هم می زنه، من از روز اول که دیدمش احساس کردم که زیر پاهایم خالی شده، یک احساسی در قلبم بوجود آمد که شباهت به هیچ طپش دیگری نداشت، آن وقت فهمی‌دم که باید احساس عشق باشه، فهمی‌دم که عاشق شدهام.

- تو با این سنات و این کتاب های جورواجوری که میخوانی، هیچ چیزی از جانب تو نمیتونه عجیب باشه، حالا میخواهی چه کار کنی؟

- وای چه سؤالی میکنی، خب معلومه، میخوام از هر لحظه زندگیام استفاده کنم تا بیشتر باهاش باشم، قراره فردا هم ساعت ده صبح بیاید  تا با هم درس بخوانیم. فردا میتوانم بیشتر باهاش صحبت کنم، بیشتر ازش بدونم.

- آره جون خودت! درس عشق، ریاضی پیچیده عشق که هیچ فرمولی برای شکافتن و باز کردنش نیست، حالا حل مسئله پیچیدهاش بماند.

- خیلی حرف ها دارم بهش بگم، اینقدر خجالتی است که به زور سرش رو بلند میکنه تا به هم نگاه کنیم، این همهاش من هستم که به او خیره می شوم. وای سپیده حالت نگاهش، رنگ چشمهایش دیوانهام میکنه و شاید از شادی دیوانهام میکنه، نمی‌دانم چه بگویم.

- او هم ترا بوسید؟

- نه

- اِ ! چرا؟ تو که بوسیدیش.

- فکر کنم بلد نبود!

- پس تو از کجا یاد گرفتی؟

- دیوونه، مگه تو فکر فانتزی نداری، بوسیدن که کاری نداره، اینقدر عروسکهایم را بوسیدم تا یاد گرفتم.

- گفتی کلاس چنده؟

- کلاس نُهم را تو شهر خودش تمام کرده، رشته اش ادبی شده و بعد از تابستان هم کلاس دهم را در دبیرستان ذوالقدر شروع میکنه.

- خب حالا میخواهی چه کار کنی؟

- دیوونه خانم، خب معلومه، میخواهم دوستش داشته باشم، بیشتر از جانم، میخواهم باهاش بزرگ بشم تا موقعش برسه. می‌دونی وقتی لبشو بوسیدم طعم تمشک وحشی می‌داد، تمشک شسته شده از خاک صحرا توسط قطرات باران.

- وای چه حرف ها میزنی. از کجا می‌دونی طعم تمشک وحشی بود، شاید طعم خرما و عطر رنگینک بود!

- نه،نه، می‌دانم که عطر تمشک وحشی بود، رنگ چشمانش قهوهای سیر، به سیاهی میزنه، موهاش هم بلوطی تیره، مثل رنگ موهای خودمه.

- وای بگم خدا چه کارت کنه، دلمو قند کردی، دلم میخواد ببینمش.

- فردا میآید. ساعت ده صبح، از لای در نگاهش کن.

چادرم را که زیر تنهام جمع شده بود بالا کشیدم و روی سرم جابه جا کردم، چند تا ماهی قرمز درشت که تو حوض فیروزهای میان آب زلال تازه عوض شده سر به دنبال هم گذاشته بودند از های و هوی دلم هیچ خبری نداشتند، اما چرا، گاهی یکی از آنها بالا میآمد، دهان کوچکش را در سطح آب باز و بسته میکرد،گویی میپرسید: واقعاً دوستت داره؟ حرفشو باور میکنی، آیا او می‌دونه عشق یعنی چه، و گویا صدای دلم به گوشش نمیرسید، چون با حرکتی ظریف سینه و شکم صورتیاش را نشان می‌داد و باز در قعر حوض گم میشد.

صدای سپیده منو به خودم آورد.

- میخواهی بروی؟ چه عجله ای داری؟

- نه، باید بروم، خیلی وقته اینجایم، مامان حتماً برگشته خانه.

- کی میآیی پیش من؟ باید همه چیز را برایم تعریف کنی.

- باشد، باشد، میآیم و همه چیز را برایت تعریف میکنم، به شرط اینکه پیش خودت بمانه دلم نمیخواد کسی بفهمه ، بخصوص اینکه او هم تأکید کرد، میفهمی؟

- آره، باشه، قبول دارم، قول می‌دهم، وای نازنین، قربونت برم، مواظب باش.

- خاطرت جمع باشه، من مواظبم.

به کوچه زدم. تمام بدنم التهاب داشت. احساس میکردم زانوهایم میلرزه، تمام تنم ذوق ذوق میزند، اما ذوق ذوقاش هم شیرین بود.

درب خانه را که یادم رفته بود قفل کنم باز کردم و وارد هال خانه شدم. مامان هنوز برنگشته بود، روی صندلیای که ساعتی قبل او روش نشسته بود نشستم، حس کردم هنوز گرمای بدنش را در خود دارد و آن وارد پوست و گوشتام میشد، با سر انگشتان ریزههای شیرینی را که در ظرفاش جمع شده بود برداشتم و به دهان گذاشتم، وای چه خوش مزه بود، شیرینیای که هر بار مامان درست  میکرد میبایست آن قدر التماس کند تا تکهای کوچک را به زور قورت دهم. استکان بلورین چایاش را با دو انگشت دیگرم گرفتم و رو به روشنایی که از داخل درب رو به حیاط وارد هال میشد گرفتم و اثر لبانش را بر روی لبه آن دیدم، شیارهای باقی مانده همه صاف و زیبا بودند، گویا صورتی رنگ بودند، با دقت همان نقطه را به لبانم فشردم و چند قطره از چای را که باقی مانده بود به نوک زبانم نشاندم و از مزه سرد آن لذت بردم، قطرههای سردی بودند که به التهاب گداخته وجودم مینشست و خنکا ای به جانم می‌داد ولی کافی نبود، حس میکردم تب دارم.

با بی رغبتی ظروف پذیرایی را شستم و خشک کردم، صدای کلید انداختن درب ورودی را شنیدم، دانستم که مامان آمده است، به سرعت پلههایی را که به طبقه بالا و تنها اتاقش یعنی اتاق خودم ختم میشد طی کردم و خودم را روی تختخوابم انداختم.

ضربهای به درب خورد و مامان وارد شد.

- عزیزم چطوری؟

- خوبم مامان فقط خستهام.

 - خب میلاد خان آمد؟

- بلی مامان، ایشان آمدند و کلی ریاضی کار کردیم.

- پسر خوب و مؤدبی به نظر میرسد، مگه نه؟

- بلی مامان، قراره فردا هم بیاید.

- یعنی من فردا هم باید بروم منزل مادربزرگ؟!

- مامان اینجوری بهتره، او اگه بدونه شما خونه هستید، ممکنه نیاد.

- وای چرا؟!  مگه از من میترسه؟!  

- نه، نمیترسه، مگر خودتون نگفتید که چقدر خجالتی است، خب رویش نمیشود و نمیآید.

- ولی تا کی میخواهی این جوری باشه؟

- مامانی، مگر خودتون پیشنهاد نکردید که ما ریاضی کار کنیم.

- بلی، البته با التماس خودت، حالا پاشو بیا کمک کن تا غذا را آماده کنیم، پدرت به زودی میآید.

- مامان، امروز خستهام، سرم درد میکنه، هیچ حالم خوش نیست، مثل اینکه تب هم دارم، اشتهای غذا ندارم، میخواهم بخوابم، اگر هم پایین نیامدم حتی برای شام هم صدایم نکنید، گرسنهام نیست.

- نکنه سرما خورده ای و داری مریض میشوی.

- شاید هم مال ضعف بدنم باشد، می‌دانید که؟!

- تو چقدر زود وارد به این مرحله شدهای.

- با تمام خستگیها و نکبتیهایش می‌دانم که دارم بزرگ میشوم.

- خیلی خوب، استراحت کن، به پدرت هم میگویم نیاید بیدارت کند، غذا میگذارم در یخچال، نصف شبی اگر گرسنهات شد بلند شو و بخور.

- چشم مامانی، دستتون درد نکنه.

- اگر وضعت خراب تر شد بیا و بگو.

- چشم قربونتون بروم.

از صدای قدمهای مامان که بر روی پلهها خفیف به گوش میرسید معلوم بود که صلانه صلانه پایین میرود، مطمئن شده بود که حالات امروز من نمیتواند جدا از حالتهای مشخص من از یک بار در ماه باشد، می‌دانست که از حال میافتم و به اتاقم پناه میبرم.

دو عروسکی که مادربزرگ خودش برایم درستکرده بودگوشه تختخواب و بهبالشهایم تکیه داده به آرامی نشسته بودند و به من نگاه میکردند، مادربزرگ با فشردن پنبه زیر پوست پارچهای صورتشان و آرایش چهره ها سعی کرده بود طوری حالتها را فرم بدهد که یکی پسر و دیگری دختر به نظر برسد، ولی هرگز در این کار موفق نشده بود، هر چند که عروسک ها به واقع زیبا و دقیق از کار درآمده بودند و گذشته از لباس هایشان که یکی فرم مردانه و دیگری دامنی چیندار در برداشت سر و رویشان ناباورانه شبیه هم بود، موهای پسر تقریباً بلند و به رنگ بلوطی تیره و موهای دختر بلند تا سرشانه و آن هم بلوطی تیره، صورت پسر مهتابی و گندمگون و صورت دختر هم مهتابی و گندمگون و شاید قدری تیره تر، چشمهای پسر با حالت ابروانش نافذ و سؤال کننده و چشمان دختر دلفریب و آرام کننده. چه شباهت عجیبی باهم داشتند و در این مدت که مادربزرگ به تقاضای خودم عروسکها را برایم درست کرده بود و با اصرار همیشگیاش که برایشان اسمی انتخاب کنم و من طفره میرفتم چون تابحال نتوانسته بودم اسم مناسبی که برازندهشان باشد برایشان انتخاب کنم و آنها را پسرک و دخترک مینامیدم، فکرم این بود که انتخاب اسم برازندگی میخواست، میبایست صلابت داشته باشد.

عروسک هایم را بغل کردم، لطافت و نرمی بدنشان موج گرمی از دوست داشتنشان را در دلم بوجود آورد. اما ناگهان ولشان کردم و تا زمانی که هر کدام به گوشه ای از تختخواب ولو شدند خود به کنار دیگر تختخواب خزیدم.

وای، خدای من، چه شباهتی.

قلبم که تصوّر میکردم داشت آرام میگرفت چنان با سرعت و شدت میزد که تصوّر کردم چون غنچه گل رزی باید باشد که در معرض طوفانی ناگهانی که از هیچ کجا رسیده باشد قرار گرفته و از خود خواهد درید و باز خواهد شد.

هیاهویی در سرم دوید که گفتم آتشفشان کوهی باید دهان باز کرده باشد که زمین لرزه‌اش فقط در وجود من صورت خواهد گرفت.

دقیقتر به عروسک هایم خیره شدم، نگاهم از اولی به دومی و از دومی باز به اولی، وای خدای من، کسی که همیشه دوستت داشتهام.

این دو چقدر شبیه من و میلاد هستند!

حالت نگاه میلاد در صورت عروسک که گویی با من حرف میزد، دو چشم جذاب، گیرا و سؤال کننده و حالت نگاه عروسک دیگر با چشمانی مخمور و گیسوانی بلند و بلوطی تیره، حالت چهره خودم.

چه دست نامریی در کار بود که از ما دو بدل ساخت، پس من هرگاه که به میلاد دسترسی نداشته باشم میتوانم با عروسکام به صحبت بنشینم.

آ اه .... چه اسم بامسماء و زیبایی برای عروسکهای من، برای واقعیت های زندگی من...

میلاد و نازنین.

چنان داغ شده بودم که احساس لرزش میکردم، در آن عصر تابستان احساس میکردم با تمام تبی که داشتم میلرزیدم ، لرزش شوق، لرزش غم، لرزش کمی خنده و دنیایی گریه، اشکم بیاختیار سرازیر شد. عروسکهایم را دوباره با شوق بغل کردم، صورت میلاد را بارها بوسیدم و دستی به گیسوان نازنین کشیدم و لبهای آنان را بر روی هم قرار دادم.   

آاه .... همه این  ماجرا از روزی شروع شد که مادرم بمن گفت:

- نازنین، برای دیدار خانوم رئیس اداره پدرت میرویم.

- کی مامان؟

- فردا، تلفن کردم و برای ساعت پنج بعداز ظهر با ایشان قرار گذاشتم.

- ولی مامانی، من و سپیده قرار است فردا برویم خرید.

- خب اگر حوصلهات سر رفته به سپیده که هر روز میتوانی او را ببینی بگو که کار دیگری داری.

- باشه، چشم، همین کار را خواهم کرد.

روز بعد رأس ساعت پنج بعد از ظهر ما منزل خانوم رئیس بودیم.

در نگاه اول از او خوشم آمد، خانمی بود شاید سی و پنج ساله، ابروانی به زیبایی آراسته و در پناه آنها چشمانی مخمور میشی که حکایت از مهربانی و بردباری میکرد، اندامش زیبا و متناسب بود، حرارتی دلنشین از لحن صحبتش در گوشم مینشست، احساس کردم صمیمانه دوستش می‌دارم.

در تمام یک ساعتی که ما در اتاق پذیرایی آنها نشسته بودیم او و مامان بودند که با هم صحبت میکردند و همانگونه که رسم خانمهاست از وضع خانوادگی هم مطلع

میشدند.

یکبار رو به من کرد و گفت:

- در این شهر کوچک بهتان خوش میگذره؟ تابستانها که مدارس تعطیل است چه میکنید؟

- کار زیادی نمیشود انجام داد، سرم به مجلات متعدد گرم است، به مامان هم در کارهای خانه، بخصوص گل کاری باغچهها کمک میکنم.

- چه خوب، چه گلهایی را دوست دارید؟

- شب بو، این گلها را خیلی دوست دارم.

- من خودم هرگاه که وقت گیر بیاورم از کاغذهای مخصوص گل سازی استفاده میکنم و گل میسازم، بخصوص شکوفه های آلبالو و سیب. و اشاره به گلدانی مملو از شکوفه های زیبای نشانده به شاخه های درخت کرد.

- وای، چقدر قشنگاند، چه با سلیقه درست کردهاید.

- از کوچکی به کاردستی علاقمند بودم، هنر در خانواده ما موروثی است، رو به سوی مادرم برگرداند و گفت:

- شما بزودی باید برای دیدار دوباره ما بیایید، میل دارم شما را بیشتر ببینم. غذای شمالی درست  میکنیم و دور هم خواهیم بود، ما باید بیشتر با هم آشنا شویم، شوهرم از همسر شما خیلی تعریف میکند.

مامان بلافاصله گفت:

- وای نه، اول شماها باید تشریف بیاورید.

- نه، دعوت اول از من بود، در نتیجه تلفن خواهم زد و قرار میگذاریم.

- حتماً با کمال میل.

- شما فقط یک دختر دارید؟

- بلی فقط همین یک بچه را داریم.

- چه زیبا و معقول است.

و نگاهی گرم و مهربان به من انداخت.

- و بچه های شما؟

- ما پنج تا داریم، سه تایشان اینجا و با ما هستند.

- و آن دو تای دیگر؟

- یکی در ایتالیا تحصیل میکند و آن دیگری دیپلم گرفته و سپاه دانش است.

من بلافاصله پرسیدم:

- آیا دختری هم دارید؟

- بلی عزیزم. ولی او آخرین و کم سال است، امروز با پسر چهارم ما رفته بیرون تا قدری بگردند.

مامان از جایش بلند شد، موقع رفتن رسیده بود، من هم از جایم بلند شده بودم، روبرویم روی دیوار چشمم به تابلوای از صورت دختری افتاد که کسی نقاشی کرده بود، دخترک نگاهی جدّی و مصمم داشت.

چادرم را روی سرم جا به جا کردم، ما در مواقع خصوصی از چادر استفاده نمیکردیم ولی در اجتماع و امروز که پیاده تا خانه آنها آمده بودیم چادر به سر داشتیم.

از اتاق پذیرایی خارج شدیم، میبایست از هال تقریباً بزرگی میگذشتیم تا به درب خروجی خانه میرسیدیم، پنجره های اطراف با پرده های مخمل سبز نازکی تزیین شده بود که نور را نه چندان از خود عبور می‌دادند.

روبه روی من مرد جوانی پشت کرده به ما رو به روی آینه که به دیوار تعبیه شده و زیر آن دست شویی قرار داشت ایستاده بود.

ابتدا چشمم به موهای بلوطی رنگ تیره او افتاد که هنوز رطوبت آب را در خود داشت، گویا تازه از زیر دوش درآمده باشد، موهایش تقریباً بلند و یک دست شانه شده بود، هنوز فرق سرش نمایان نشده بود.

ناگاه نگاهم به دو چشمان کاوش گر که ما را از درون آینه میپایید گره خورد، سریعاً نگاهش را از دیدگانم دزدید، برگشت و با نگاهی به مادرم سلام گفت.

- این میلاد و پسر سوم ما است.

مادرم بیاختیار گفت: وای چه پسر زیبایی دارید، خدا حفظشان کند.

و مرد جوان با تکاندن سر که نشانه سلام و عذرخواهی بود در اتاقی ناپدید شد.

- سرش به کار خودش است، از همه رمیده و به تنهایی پناه آورده.

- وای چه جوان محجوب و سربه زیری. خدا برایتان نگاهش دارد.

و من احساس کردم که دقیقاً حرف مادرم را متوجه نشدم، چیزی درون دلم خالی شد، اگر به مامان تکیه نداده بودم یقیناً نقش زمین میشدم. چیزی در اعماق دلم جوشید که بیسابقه بود. شیرین بود و در عین حال از سر پنجههای پا تا پیاز موهایم را به حرکت درآورد و تیر کشید. چیزی در درونم بمن گفت: قلبت را از دست دادی دیگر مال خودت نیست.

دلم نمیخواست آنجا را ترک کنم، دلم میخواست به دامان مادرش میآویختم تا بیشتر بدانم، چند سالشه، چه علایقی در زندگی داره، در این شهر کوچک و آتش گرفته روزها را چگونه میگذراند، آیا هم صحبتی داره؟ آیا به کسی فکر میکنه، وای خدای من، تو کجایی، من کجایم، کمکم کن، این همه هیاهو تو سرم و این همه سؤال و این همه جوشش بیجواب در درونم، اگر سر برود، اگر ذوب شدم چه؟ وای خدای من چه کنم.

از خانه بیرون آمدیم، چادرم را محکم دورم پیچیدم و باز به مامان تکیه دادم، نیرویم از تنم پر کشیده بود، حس میکردم پاهایم قدرت قدم به جلو گذاشتن را ندارد، دلم نمیخواست بروم، دلم میخواست میماندم، برای همیشه میماندم.

- وای نازنین، خسته شدم، چته، چرا این جوری به من تکیه دادهای، درست راه برو.

- مامان سرم گیج میره. حالم خوش نیست.

- اِ، چرا؟! تو که ده دقیقه پیش باکیات نبود.

- می دانم، ولی نمی‌دانم چهام شده، باید مال گرمای بیرون باشه.

- باید همینطور باشه، داخل خانه کولر هوا را مطبوع کرده بود و حال این گرمای آتشین بیرون، به زودی تاکسیای میرسد، رسیدیم خانه برو قدری استراحت کن.

تا برسیم خانه هزار بار آن صحنه کوتاه را در تمامی جانم زیرو رو کردم. نه، خواب نمی‌دیدم، بیدار بودم و به خوبی می‌دانستم که افسون یک نگاه و صاحب آن شدهام، مثل پرندهای کوچک در طوفان نگاه مصمم یک مرغ بلند پرواز، ولی ... آاه ... او که نگاهش از نگاه خودم خجالتی تر بود.

به خانه رسیدیم و من به اتاقم پناه بردم، شب شده بود و مامان می‌دانست که تن به شام نمی دهم و در اتاقم به کارهایم مشغولم.

دو تا عروسک هایم مثل همیشه سر جایشان نشسته بودند، پشت میز کوچکی که داشتم نشستم، و بی اختیار به آینه گردی که روی میز داشتم خیره شدم، ناگهان وحشتم برداشت، این صورت پف کرده، این چشم های چند برابر بزرگ شده، اصلاً موهایم را نمی‌دیدم وحشت زده از روی صندلی بلند شدم، خدایا این که بود که در آینه ظاهر شده بود، یعنی ظرف ساعتی اینقدر تغییر کرده بودم؟! دوباره در آینه و اینبار با دقت بیشتری نگاه کردم، خندهام گرفت و موجی از خوشحالی در قلبم جوشید، در آینه از روی دیگرش نگاه کرده بودم، آن رویی که چهره نگاه کننده را چندین بار بزرگ میکند، با حرکتی روی دیگر آینه را جلوی صورتم نگاه داشتم، نه، خودم بودم، با ابروهای کمانی پیوسته و چشم های درشت و خوش حالت قهوه ای که قدری رنگ عسل در خود داشت، حلقه ای از زلفام را که روی پیشانی ام پخش شده بود با سر انگشتان کنار زدم و اینبار دقیق تر به چشمانم خیره شدم، نگاهم به خودم یک دنیا سؤال داشت.

وای، او که بود، چرا این طوری نگاهم کرد، تو نگاهش چی بود و چرا نفس من

بیاختیار بند آمد، چرا حس کردم وجودم آتش فشانی شد و مواد گداختهای را درون پیکرم ریخت، این همه گداختگی و این همه سوزش، وای، چه سوزش و سازش شیرینی.

این که میگویند عشق در یک نگاه، در یک چشم به هم زدن، آیا همین است، اگر این است پس چرا هرگز نظیر این را نه جایی خواندم و نه کسی برایم تعریف کرد، این همه بر سر دو راهیهای مختلف را خواندم حتی نظیر این را هم کسی نتوانسته بود تعریف کند، پس این همه خطا کرده بودند بدون این که بدانند برای چه خطامیکنند؟! یا اصلاً بدانند عشق چیست؟ این عشق است چگونه با او سر کنم و جلو بروم، اگر این عشق یک طرفه باشد چه کنم؟اگر او به من توجهی نکند، اگر او بچهام بداند و نالایق دوست داشتن چه کنم؟

روبروی آینه قدری عقب و جلو رفتم، تمامی من در آن جای نمیگرفت مجبور شدم تکه تکه خودم را در آن زیر نظر بگیرم، سینه هایم رشد کرده بودند، برجسته بودند و کسی نمی‌توانست حدس بزند که فقط سیزده سالم است. آه، آیا یک دختر سیزده ساله میتواند عاشق شود. آیا اجازه داردکه عاشق بشود و کسی را دوست بدارد، وای، چه میگویم عشق که این حرف ها سرش نمیشود، میآید و میسوزاند و خاکستر میکند. آینه را دوباره روی صورتم ثابت نگاه داشتم، می‌دانستم که زیبا هستم، به من گفته بودند ولی تا امروز جدّیاش نگرفته بودم، یک دختر سیزده ساله خوشگل باشد، خب باشد که چه.

صورتم را قدری بالا بردم و چشمانم بر روی لبانم ثابت ماند، قدری خشک به نظر میرسید، با زبانم هر دوی لبانم را مرطوب کردم و از برقش لذّت بردم، لبانم پر و زیبا بنظر میرسید.

با همین دهان و لبانم به او خواهم گفت که دوستش دارم.

صورتم از التهاب درونم داغ شده بود، باید بدانم به چه و یا به که فکر میکند، آنقدر به او توجه میکنم تا که اسیرم شود، آن وقت بیشتر دوستش خواهم داشت.

روی تختم دراز کشیدم و دو عروسک بینامم را بغل کردم و به سینه فشردم، آنقدر خسته و هیجان زده بودم که نمی‌دانستم شب را چگونه میتوانم به صبح برسانم.

بارها و بارها آن صحنه کوتاه در هال خانه آنها را در فکرم تکرار کردم، صورتش گندمگون بود، شاید سایه پرده سبز رنگ پنجره ها بود که به صورتش رنگ داده بود، مثل این که دو سه قطره آب از موهایش به صورتش چکیده بودند چه نگاه گرم و افسون کنندهای داشت.

چند سالش بود، کلاس چندم است، چه رشتهای را میخواند، وای، این همه سؤال و این همه بیجوابی!

صبح دیر وقت از جایم بلند شدم، مامان طبق معمول رفت که با مادربزرگ دیداری داشته باشد و در عین حال خرید روزانه را هم انجام دهد.

تابستان بود و مدارس تعطیل و در آن شهر کوچک دور افتاده استان فارس که اگر دو ساعت پیاده راه میرفتی شهر به پایان میرسید.

پدرم معاون ادارهای بود و سرش به کارهای اداری و معدود دوستانی که داشت گرم بود و مادرم هم خانم خانه، همدم مادربزرگ و یکی دو تا اقوام دور و نزدیک مقیم آن شهر. تنها سرگرمی من کتاب خواندن و تلاش اینکه از روی آهنگهایی که از طریق رادیو پخش میشد سعی کنم ترانههای جا افتاده یکی از دو تا خوانندههای زن و مشهور آن دوره را یاد بگیرم. می‌دانستم صدای خوبی دارم و به من هم گفته بودند و در محافل خانوادگی و گاهی هم در جشنهای دبیرستان میخواندم، حقیقتش این که از صدای خودم خیلی خوشم میآمد.

پدرم تار را به خوبی مینواخت، خودآموخته بود ولی همه میگفتند که خود آموخته بی‌نظیری است. آن زمان که موسیقی سنتی و اصیل سینه به سینه منتقل میشد برای آنهایی که ذوقی و شوری در سر داشتند فراگیری ساز و یا خواندن آواز سرگرمی پر شوری محسوب میشد. اصولاً دختر شاد و سرزندهای بودم و زمانی که به هر بهانه غمی جایگزین شادیام می‌شد تنها راه علاجش را در این می‌دیدم که سر به زانوی پدر بگذارم تا زخمه های موزونش مرا به دنیای خودم ببرد.

بیاشتها به زور صبحانه مختصری خوردم، دستی به سر و رویم کشیدم و به سوی خانه دوستم رهسپار شدم.

- وای، چه عجب از این طرف ها؟!

- خُل نشو، من که تقریباً هر روز اینجام.

- ولی بار آخر گویا مردد بودی که بیایی یا نه.

- مامان منو تو مخمصه قرار داده بود.

- اِ، چرا؟ تو که با مامانت این حرف ها رو نداری.

- درسته، احساس کردم دلش میخواهد من هم باهاش بروم، برای دیدن کسی میرفت.

- خب رفتید دیگه حالا مگه چی شده که سگرمههات تو هم رفته؟!

- وای سپیده شاید ای کاش نرفته بودم همین رفتن کل وجود منو تکان داده بدون اینکه زمین لرزه ای زیر پاهایم را بلرزاند، لرزیدم .

- مگه چی شده. به دیدار کی رفته بودید؟ نگرانم کردی، خب تعریف کن.

- سپیده تو تنها دوست منی، به تو اطمینان دارم، ازت میخوام هر چیزی رو که برات تعریف میکنم پیش خودت بمونه، قول می‌دهی؟

- وای نازنین، دیوانهام کردی، معلومه که قول می‌دهم، مگه منو تا به حال نشناختی، مگه من همه چیز زندگیام را برایت تعریف نمیکنم؟!

- چرا، چرا، ولی این فرق میکنه.

- چرا، مگه چه اتفاقی افتاده؟

سرم را روی شانه اش گذاردم و بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.

سپیده دو سال از من بزرگتر بود و تنها دختر تقریباً هم سنی بود که در همسایگی ما با پدر و مادرش زندگی میکرد، صورتش به علت نوعی بیماری پوست که داشت سفید بود که بفهمی نفهمی به صورتی میزد، موهایش قهوهای روشن بود که هیچ کمکی به روشن بودن صورتش نمیکرد، دختر مهربان و فهمی‌دهای بود، تنها دوست من در این شهر بود و ما اغلب اوقات آزادمان را با هم میگذراندیم.

دستی به موهایم کشید و بدون اینکه سرم را بلند کند. گفت:

- خانم خوشگله، به گوشم، تعریف کن ببینم چی شده.

خانم خوشگله اسم متعارفی بود که پدرم به من داده بود و سپیده این را شنیده بود.

- فکر میکنم عاشق شدهام.

- وای، چطور مگه، تو که تا چند روز پیش وقتی داستانهای بر سر دوراهی را که خوانده بودیم پوزخند میزدی و میگفتی اینها همهاش مزخرفه!

- درسته، چون احساس میکردم اصالت نداشتند، یا چکیده افکار ناقص خود بیان کننده بود یا تعریف عشقهای سطحی و ارزان تجاری و بازاری.  یادته، مثل قصه عشق اون دختر و پسری که همدیگر را دوست داشتن ولی پدر دختره او را مجبور کرد با مرد دیگری ازدواج کند چون اون دیگری پول و ثروت بیشتری داشت. و یا سرگذشت آن زنی که با همه عشقی که به شوهرش داشت چون مظنون شده بود که شوهرش معشوقی داره و برای اینکه تلافی کنه در خیابان با مرد بیگانهای که حتی او را قبلاً دیده باشد و یا بشناسد چهره در چهره مقابل می‌شود، با او میرود و هم بستر میشود، حتی پولی را هم که به او پرداخته بود قبول میکند، و بزودی هم متوجه میشود که شکّاش نسبت به شوهرش بیمورد و بیپایه بوده و حقیقت نداشته، اینها همهاش قصههای ارزان همه آنهایی است که همدیگر را گول میزنند، قصه عشقهای سطحی، ارزان و تجاری و بازاری است،فریب احساس خودشان را میخورند.

- و حالا؟

- میترسم و لذّتی از این ترس به جانم میریزدکه نکنه واقعاً عاشق شده باشم.

- مگر همیشه نمیگفتی دلت میخواهد روزی درست و حسابی عاشق شوی و این عشق هیچ تشابهی به نوشته های ارونقی کرمانی نداشته باشد؟

- ترسام از این است که فکر میکنم همین هم اتفاق افتاده.

- خب پس دیگه غمت چیه؟

- این که نمی‌دونم اون نظرش و احساسش نسبت به من چیه.

- یعنی میخواهی بگویی یکطرفه عاشق شدهای؟!

- فعلاً آری.

- من هیچ سر در نمیآورم، بیا از اول شروع کنیم، از اول برایم شرح بده.

- برایت تعریف کردم که با مامان برای دیدار خانوم رئیس جدید اداره پدرم رفته بودم.

- بلی.

- و در آن خانه احساس کردم که دلم را برای همیشه از دست دادم.

- کی رو آنجا دیدی؟

- پسر خانوم را، اسمش میلاده، و وقتی دیدمش مثل یک میلاد، یک جشن، یک شادی در قلبم نشست، نمی‌دانم تو نگاهش چی بود که اسیرم کرد، تو نگاهش درخشش یک سادگی، یک پاکی یک دنیا غم و در عین حال لبخند شادی زندگی وجود داشت. گویی تازه از زیر دوش خانه در آمده بود و جلوی آینه تو هال خانه پشت به ما مشغول شانه کردن موهای تقریباً بلندش بود، با دیدن ما از درون آینه گویا غافلگیر شده باشد نگاهی سریع به همه ما و بعدش وای سپیده چنان نگاه عمیقی در چشمان من دواند که سر تا پای وجودم را لرزاند، تو صورت مهتابیاش درخشش یک آشنایی و یک هم زبانی را دیدم، با اینکه فاصله مان حداقل چندین متر میشد احساس کردم که نفس عمیق و گرمش در صورتم نشست، گرمم کرد و نمی‌دانم چرا راه گلویم گرفته شد، بغض کردم، بعدش هم با صلابت یک مرد جوان سلام کرد و بسرعت در اتاقی ناپدید شد.

- و تو در پی این ماجرا احساس کردی که عاشق شده ای؟

- اگر این احساس به من دست نمی‌داد تصوّر میکردم که در خوابم و این همهاش رویا بوده، وقتی مامان با ضربهای کوتاه به من فهماند که همه سنگینیام روی شانهاش قرار گرفته دانستم که بیدارم و اختیار تعادل و وزن خود را از دست داده ام، وای سپیده، خدایم را شکر میکنم که ضعف نکردم بعدش هم نقش زمین نشدم. می دانی نذر دارم و باید بروم شاه چراغ.

- خب، تبریک، تهنیت، بعدش چه خواهی کرد، یک جوری باید بفهمی که آیا او هم ترا دوست داره یا نه.

- معلومه، معلومه، منتظرم فرصتی پیش بیاد تا بتوانم باهاش تنها باشم، بتوانم باهاش صحبت کنم.

- و این فرصت کی دست می‌دهد؟

- خانوم مادرش گفت که بزودی باید برای دیدار دوباره آنها برویم، ما را به صرف شام دعوت کرده.

- چه حرف های قلمبه سلمبهای میزنی، صرف شام!

- احساس میکنم به دنیایی جدید، به دنیایی دیگر دارم وارد میشوم.

- نگفتند کی؟

- نه، هنوز نه، ولی مامان میگفت که برای ورود آقای رئیس، منظورم پدر میلاد، هفته آینده منزل یکی از رؤسای دیگر دعوت شدهایم، خب طبیعتاً او را آنجا خواهم دید.

- چه شبی دعوت شدهاید؟

- جمعه شب.

- امیدوارم خیر باشد و خوش بگذرد.

- وای سپیده ، مرسی.


Share/Save/Bookmark