قصه تنهائی ما

قصه تنهائی ما
by Hossein Hajiagha
07-Jul-2010
 

من از این فاصله ها
که خدا قسمت من
غصه و تنهائی کرد
چه نسیمی
و خنک آبی
پای این رود بزرگ
نفسی تازه کنم
حلزونی زیبا
چسبیده به سنگ
مرغ ماهی خوار
که از آن دور دست ها
نیم نگاهی دارد
سایه ماه در آب
رقص سنجاقک ها
و پرواز عقابی زیبا
همه در دایره لطف خدا ست
بوی نرگس گل شمدانی
ریزش اشک
یاد مادر
و سکوتی که زیبا است
زخم بر بال کبوتر نزنیم
و نگوئیم دروغ
با لطف به همسایه بگوئیم سلام
و قناری را
ز قفس آزاد کنیم
پیرمر د را لقمه نانی بدهیم
بیمار را شفائی بخریم
و بدانیم
خدا در درون ما آدم ها
عشق را جاری کرد
سگ را نزنیم
و نگوئیم نجس
که اگر سگ بودیم
و خدا ناله ما را می دید
با محبت بگوئیم سلام
از عشق بگوئیم
تا خانه ما با عشق خدا
و دل های پریشان
پر از نور شود
در نماز
اشک در سجاده بریزیم
و بدانیم
خدا نزدیک است.
مرگ را موهبت عشق بدانیم
که عاشق جان داد
و زمان در حرکت
خدا گفت سلام
ای کاش
می توانستم
راز این قصه و آن غصه
تنهائی خود را
بگویم به شما
افسوس در این شهر
آدمی می میرد
و خدا هم نمی داند
قصه تنهائی ما

حسین حاجی آقا
مونترال


Share/Save/Bookmark

 
Anonymouse

حاجی آقا خودتی؟! بابا ایول! با جهانشاه آشتی‌ کردی؟

Anonymouse


Everything is sacred


Multiple Personality Disorder

Excellent!

by Multiple Personality Disorder on

Well said.