میز تک سرنشین

نمی‌خوام بگم آره پسر، من یه روزی می‌خواستم بنویسم اما...


Share/Save/Bookmark

میز تک سرنشین
by siavakhsh
26-Dec-2010
 

بس که صدای هواکش کافه بلند بود هیچ کس صدای خودش را نمی‌شنید. درست ده دقیقه‌ای می‌شد که داشتم برایش حرف می‌زدم. از دست کار‌هایش کلافه بودم و نمی‌دانستم در سرش چه می‌گذرد. رو به رویم نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. خیلی خونسرد سرش را پایین انداخته بود و فیلتر پیپش را عوض می‌کرد. انگار نه انگار که بیست و پنج سال است با هم رفیقیم و تمام این مدت نزدیک‌ترین دوستش بودم و حالا نگرانش هستم. بالاخره از کوره در رفتم و با فنجان قهوه کوبیدم روی میز که: «آخرش چی؟»

همان لحظه میان حرفم کافه چی هواکش را خاموش کرد و صدایم در سالن کافه پیچید. زیر چشمی دور و برش را نگاه کرد. چشمان همه به سمت میز ما نشانه رفته بود. آهسته و با تعجب پرسید: «مگه زده به سرت پسر؟»

گفتم: «یک لحظه اون لعنتی رو بذارش کنار به من گوش بده. آخرش چی؟ می‌خوای چی کار کنی؟ برنامت چیه؟ کارت رو که ول کردی و دوباره زدی تو خط شب زنده داری و تا لنگ ظهر خوابیدن و کافه نشینی با دوستای چند سال از خودت کوچک‌تر. به منم که می‌رسی سوزنت گیر می‌کنه روی هیچ وقت هیچی درست نمی‌شه و از این حرف‌ها.»

می‌دانستم این شرایط چه اندازه رنجش می‌دهد و از روی بی‌مسئولیتی کارش را رها نکرده، اما می‌خواستم بدانم چه چیزی در سرش می‌گذرد. قوطی توتون را از کنار دستش آرام برداشت و گفت: «خودتم خوب می‌دونی که من هیچ ربطی به اون کار نداشتم.»

بعد در قوطی را باز کرد و یک لحظه بوی معطر توتون تازه در هوای اطراف میز پیچید. همین‌طور که در حال پر کردن پیپ بود ادامه داد: «اون کار هیچ جای پیشرفتی واسه‌ی من نداشت. این چند سال هم به قدر کافی از زندگی عقب افتادم. دلم نمی‌خواد فردا چشم باز کنم و ببینم شدم یه آچار فرانسه.»

مکث کوتاهی کرد و پیپ را به لب گرفت و چند بار غلطک چخماغ فندک را چرخاند اما روشن نشد. با بی‌حوصلگی پیپ و فندک را کنار زیر‌سیگار گذاشت و عصبانی گفت: «اینم که هیچ وقت خدا بنزین نداره.»

چیزی نگفتم، منتظر ادامه‌ی حرفش بودم. فنجان قهوه را برداشت و مانده‌ی ته فنجان را سر کشید؛ تلخ بود. چند لحظه بعد انگار که به نقطه‌ی دوری خیره شده باشد پی حرفش را گرفت: «من دنبال رسیدن به آرزو‌های پنج ستاره نیستم. اما می‌خوام وقتم رو صرف کاری کنم که دارم براش درس می‌خونم. چیزی که دست کم ازش لذت ببرم. برام مهم نیست تو به این چی می‌گی. می‌تونی اسمش رو بذاری آرزوی بچه‌گانه یا ایده‌ی احمقانه. شاید برای تو مسخره باشه اما برای من اینطور نیست. نمی‌خوام پیر که شدم یه چمدون کهنه داشته باشم پر از چرک نویس‌های پراکنده‌ای که هیچ کس تا به حال اون‌ها رو نخونده و هر وقت که چشمم بهشون بیفته آهی بکشم و بگم آره پسر، من یه روزی می‌خواستم بنویسم اما...»

چیزی نگفتم، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. میانمان سکوت شد و همهمه‌ی کافه تنها صدایی بود که می‌شد شنید. کمی بعد پیپ و وسایلش از روی میز جمع کرد و درون کیفش گذاشت و همینطور که داشت با دقت روی میز را نگاه می‌کرد تا چیزی جا نماند گفت: «البته بهترین حالتش رو که در نظر بگیریم چند سال بعد می‌شم کارمند معمولی وزارت خونه‌ای، جایی، که به همونشم راضی‌ام. وگرنه یا باید چرند و تجاری بنویسم تا از گرسنگی نمیرم یا باید درست بنویسم و بعدش برم گوشه‌ی زندون چیز‌های بد‌تر از آب خنک بخورم. آخه این جا یا باید دکتر بشی یا مهندس. یا بازاری بشی یا پارتی جور کنی. چون اینجا انسان برای کسی اهمیت نداره، چه برسه به علوم انسانی.»

میزمان را که ترک می‌کردیم کافه در مه سیگار فرو رفته بود و کافه‌چی دوباره هواکش را روشن کرد و باز هم مثل همیشه من و خودم هر دو نا‌امید از در کافه خارج شدیم.


Share/Save/Bookmark

 
Monda

درد یه آچار فرانسه

Monda


به دل‌ من هم خیلی‌ نشست. دلم میخواد بیشتر ازتون بخونم.

بار ا ول بود که یکی‌ از درد‌های خودم رو این طور واضح خوندم. مرسی‌.


divaneh

دستتان درد نکند

divaneh


داستان بسیار قشنگی بود و به دل ما هم نشست. امیدوارم که خواننده نوشته های دیگر شما باشیم که حیف است در چمدان بمانند.


Jahanshah Javid

Nice one

by Jahanshah Javid on

I enjoyed it. I like your style. From the first few sentences I had a feeling that this was going to be good.