قلب مهربان آقای غول

با شادی لباسم را در آوردم. پارچه ی ساخته شده از پر را به تن کردم. سبک شدم


Share/Save/Bookmark

قلب مهربان آقای غول
by hadi khojinian
14-Oct-2009
 

از میان بازوهای دریا که خلیج کوچکی در خشکی برای خود ساخته بود گذشتم.صخره های آویزان، پرده های آسمان را می سابیدند.چکه های پودر شده به روی زمین پاشیده می شدند. درختان سرو، هوای مابین قله های برفی و جنگل های سبز را معطر کرده بودند. ریه ام را از این بوی خوش پر کردم تا برای بقیه ی راه عطر، کم نیاورم.قایق باد بانی خودم را به اسکله ی چوبی با گره های کلفت بستم. دریا می رفت که برای ساعت های آتی آشفته شود.محل بستن قایق، جای امنی بود. نگرانی را از خودم دور کردم.

روستایی جوانی از میان بوته ها خودش را به من رساند.سلامی کردم.با خنده مرا به طرف کلبه ی پدر و مادرش برد.با نان و کره و پنیر تازه که همان موقع درست شده بود از من پذیرایی کردند. آفتاب برای خوابیدن خودش را آماده می کرد. بالای خانه جایی برای خوابیدن دادند و سرگرم شادی تازه آمده به روستایشان شدند. انگار مرا خیلی وقت بود که می شناختند. رختخوابی از پر برایم انداختند.خسته از پارو زدن، خیلی زود به خواب شیرینی رفتم. خواب هایی را که دیدم را به یاد نمی آورم چون فقط برای همان شب بود و تعبیری نداشت. وقتی از خواب بیدار شدم غول مهربانی را کنار پنجره دیدم که داشت برای سگ هایش قلاده های طلایی درست می کرد و هراز چندی دستی به میان موهای سگ هایش می برد.

ملافه های پشمی را به کناری زدم و بی آنکه بترسم سلام دادم. غول مهربان با چشم های بزرگ و دوست داشتنی سبزش جواب سلامم را داد.

گفت: تو صاحب همان قایق بسته شده به اسکله هستی؟

گفتم بله آقای غول مهربان.

گفت: برای برگشتن به خانه ی سنگی ام در بالای قله های پوشیده از برف وسیله ای ندارم می شود خواهش بکنم من و سگ هایم را برسانی؟

گفتم با کمال میل آقا؟

غول مهربان کار ساختن قلاده ها را به اتمام رساند و بلند شد. از بالای پنجره به حیاط سنگفرش شده از چوب، نگاه کردم. جوان روستایی و پدر و مادرش با نگرانی به بالای اتاق نگاه می کردند. سرم را بیرون آوردم و دستی تکان دادم. صدای غریو شادی شان را شنیدم. از پله های بالای خانه پایین آمدم. روی میز صبحانه ی لذیذی چیده شده بود. کره و پنیر و ظرف بزرگی از عسل.غول مهربان زودتر از من به روی صندلی نشسته بود و با چاقوی کوچکی نان می برید. از روی اجاق، کتری قهوه را بلند کردم و در دو لیوان مسی قهوه ریختم. اتاق پر از گل و گیاه تازه شده بود. پرنده ی کوچکی به روی پنجره ی آشپزخانه آواز می خواند. غول سرگرم خوردن بود و سگ هایش به روی پای او به خواب رفته بودند. وقتی پرنده می خواند آوازش را برای غول مهربان ترجمه می کردم. سرش را تکان می داد و چکه های اشک از میان چشم های زیبایش بیرون می ریخت. با خودم گفتم حتما عاشق شده این آدم، غول شده! چون غول ها معمولن عاشق نمی شوند. تازه غول ها که موهای سگ هایش را نوازش نمی کنند.

بی خیال رویا پردازی شدم. صبحانه ام را خوردم.از خانواده ی روستایی تشکر کردم.برای راهم ظرف بزرگ غذا، داخل قایق گذاشتند. تک تک شان را بوسیدم و غول بی آنکه نگاهی به آنها بکند. سوار قایق شد. دریا طوفانی شده بود، ولی چون تنها نبودم. پارو زدم و خیلی زود به کنار کلبه ی سنگی رسیدم. زن زیبایی با هلهه و شادی به استقبالمان آمد.زن و شوهر همدیگر را بوسیدند. کنار قایقم ایستادم. دعوتشان را برای ماندن قبول نکردم، چون تا قبل از غروب خورشید، باید به خانه ی خودم بر می گشتم.

با دیدن بزهای کنار کلبه ی سنگی هوس شیرشان را کردم. زن غول مهربان با دست های بزرگش برایم شیر دوشید. در قمقمه چرمی ام شیر بز ریختم. دستم را برای خداحافظی دراز کردم. دست های من در میان دست های گنده ی آن غولها جای گرفت. گرمای تن شان وجودم را گرم کرد. آدرس کلبه ام را دادم تا اگر وقتی پیدا کردند به سراغم بیایند. دریا آرام شده بود. پارویم را به آب زدم. برای رفع خستگی به کنار خلیج کوچکی رفتم. از ظرف غذا لقمه ای برای خودم درست کردم. در گوشه ی قایق، بسته ی پارچه ای فیروزه رنگی چشمم را گرفت. بازش کردم. لباسی از پر قو بود. با شادی لباسم را در آوردم. پارچه ی ساخته شده از پر را به تن کردم. سبک شدم. دست هایم را تکان دادم. از قایق جدا شدم.در میانه ی هوا بال زدم. دیدم می توانم بپرم.

به قایق برگشتم. در میانه تخته سنگی قایقم را بستم. حساب کردم با لباس به خانه ام پرواز کنم بهتر از پارو زدن است و معطل نکردم. به سوی آسمان فیروزه ای رنگ پرم را تکان دادم. و در خطوط رنگ های آسمان غوطه ور شدم. ای کاش از این رویا هیچ وقت بیدار نشوم!!


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
hadi khojinian

دنیای شیرین ما

hadi khojinian


دوستان خوب و همیشه مهربانم از اینکه  تشویقم می کنید مثل بچه ها لذت می برم مخصوصا تو ابی و جی عزیزم و رفیق تازه ام که حس تازه ای در من ایجاد کرد .راستی چقدر ما آدم بزرگ ها از دنیای کودکی مان جدا شده ایم .چقدر ما این همه از لطافت و رویا دور شده ایم .چقدر باید بچه ها یمان از ما دوری کنند چون ما دیگر مثل آنها بچه نیستیم ! دیشب وقتی در ساحل دوچرخه سواری می کردم به این فکر می کردم که ای کاش آقای غول از میان دریا به ساحل می آمد و من برایش پیانو می زدم و اگه حالش را هم داشت چند تا استکان بالا می انداختیم ولی خودتان بهتر از من می دانید که همیشه نمی توان با رویاهای قشنگ بسر برد ولی من دلم می خواهد با اینکه می دانم در چه دنیای کثیف و پر از مرگ و اعدام و خشونت زندگی می کنم باز به رویاهای شیرینم پنهان  ببرم .باور کنید حتی در تنهایی های دلهره آور هم می توان شاعر باقی ماند ولی خیلی سخته هااااااااا


ebi amirhosseini

Hadi aziz

by ebi amirhosseini on

Sweet dreams.

Sepaas

Ebi aka Haaji


Jahanshah Javid

Sweet

by Jahanshah Javid on

... dreamy.


shifteh

How beautiful...

by shifteh on

It reads like a poetry; it is light and romantic, sweet and delightful:)

It is the kind of a story that you want to read to your child and then admire the look of wonder in his eyes.

Well done!