شیر زخمی

تیمسار سرش را بالا گرفت و دقایقی به بنای یادبود شیر زخمی خیره ماند و سپس مثل شمعی فرو ریخت


Share/Save/Bookmark

 شیر زخمی
by cyrous moradi
22-Oct-2009
 

شاید نتوان برای دیوانه شدن آدمها تاریخ و ساعت دقیقی را تعیین کرد ولی در مورد تیمسار حمیدی، افسر بازنشسته گارد شاهنشاهی می شود با اطمینان گفت که وی در ساعت 11:25 دقیقه صبح روز چهارشنبه 19 آگوست سال 2009 به وقت سوئیس در شهر Lucerne و یا به عبارتی Luzern دیوانه شد. شاید واژه دیوانه، کلمه مودبانه ای برای وضعیت ایشان نباشد، تیمسار دقیقاً در ساعت گفته شد، فروریخت و از هم پاشید و پرپر شد .

حمیدی سی سال بود که در لوس آنجلس اقامت و در این مدت برنامه روزانه دقیقی داشت. پیاده روی ، صبحانه، موسیقی، مطالعه و صد البته مسافرت های کوتاه و خواب به موقع. عین بچه مدرسه ای ها. از معاشرت و صحبت باایرانیها به شدت اکراه داشت. این دیگر ترجیع بند تیمسار شده بود : خوش به حال آنهائی که در جریان انقلاب اعدام شدند و به آمریکا نیامدند تا شاهد مهر و محبت و صمیمیت هم وطنان خود در غربت باشند، چطور میشود بدون هیچ برنامه ریزی قبلی اینقدر آدم بیخود و نچسب و تفلون و لوس و ابله را یک جا جمع کرد.

اوایل ماه ژوئیه بود که تیمسار طبق معمول ساکت و آرام، منزلش را برای قدم زدن صبحگاهی ترک کرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با وحشت به خانه برگشت. زنش اولین کسی بود که حال تیمسار را غیر عادی یافت. بدون کلمه ای به صورت وحشت زده اش خیره شد. تیمسار انگار اژدهای دوسر دیده باشد، در حالیکه دهانش خشک شده و چشمانش از حدقه در آمده بود با لکنت به زنش فهماند که در باغچه خانه بوته بزرگی از گل ختمی دیده است. زنش وقتی علت وحشت تیمسار را فهمید، بیشتر ترسید. گذاشت تا مدتی بگذرد و لیوانی آب قند به دستش داد تا آرام بگیرد و بعد با تانی ازش پرسید: خوب که چی؟ ختمی دیدی که دیدی! الان چند هفته است که گل ختمی در باغچه روئیده اینکه ترس ندارد. فریاد تیمسار این دفعه بیشتر شبیه عربده شیری زخمی بود تا داد و فریاد انسان: چی ؟ چند هفته است توی باغچه خانه گل ختمی است و من نمیدانم! نه ! این گل قبلاً نبوده ! زن ! تو نمیدانی که این گل چقدر بدشگون است. حتماً در چند ماه آینده کسی از این خانه خواهد مرد. ببین اسمش روشه! گل ختمی. حتماً ختم یکی از ما در پیش است. رویش گل ختمی در حیاط و باغچه بدشگون است. چطور تو این را نمیدانی؟

زن تیمسار از راه مهربانی وارد شد و استدلال کرد: ببین عزیزم! اینها همه اش خرافات است. ختمی هم گلی است مثل گلهای دیگر. این گل اسمش ختمی است و اصلاً ربطی به مراسم ختم و پرسه و این جور رویدادهای ناخوشایند ندارد. قربون شجاعتت برم اگر مردم این موضوع را بفهمند چقدر برایمان در جامعه ایرانیان لوس آنجلس بد می شود. تو که میدانی ایرانیها چقدر در تمسخر هم وطنان خود تبحر دارند. کافی است یکی از این دلقکهایی که تو عروسی ها برنامه اجرا می کنند این داستان را بداند، میدانی چه آبروئی از خانواده حمیدی خواهد رفت. یادت باشد که ما عروس و داماد خارجی داریم. بچه های ما همه تحصیلات عالیه دارند...

حمیدی دیگر به مزخرفات زنش گوش نمیداد. گذاشت تا وراجهایش تمام بشود و آن وقت چنان فریادی زد که زنش فکر کرد حتماً همسایه ها خیال می کنند که انفجاری در خانه آنها اتفاق افتاده است. حمیدی عین شیری که تیر خورده باشد با تمام قدرت فریاد می کشید و به هر چه عروس و داماد تحصیل کرده بود فحش و نا سزا می گفت.

زنش هیچ چاره ای نداشت غیر از اینکه برای آرام کردن تیمسار ، فعلاً با وی همراهی کند. بعد از آن به تایید دربست نظریات تیمسار پرداخت. سعی کرد به همه بچه ها زنگ زده و آنها را به لوس آنجلس بخواند. راستش رویش نشد که پشت تلفن اصل موضوع را بگوید. فکر کرد که هیچکس حرفهایش را باور نکنند. گذاشت تا همه در پایان هفته در منزل تیمسار جمع شوند. وقتی با هزار ترس و وحشت موضوع اختلال روحی تیمسار را عنوان کرد ، اصلاً انتظار نداشت که این موضوع باعث تفریح و شادی همه، مخصوصاً نوه هایشان بشود. آنها از اینکه پدر و مادر بزرگ موضوع بکری را برای خوشحالی آنها ابداع کرده اند، کلی خندیدند. پسران و دختران تیمسار از حضور در لوس آنجلس استفاده کرده و با دوستان قدیمشان دیدارهایی را تازه کردند. کسی به حرفهای زن تیمسار توجهی نکرد. جو آنقدر بر ضد تیمسار و زنش بود که سرانجام تسلیم اکثریت شده و قبول کردند که این هم ترفندی بوده برای خنداندن همه به ویژه نوجوانان و جوانان فامیل.یکی از عروس های تیمسار که در رشته مردم شناسی می خواست دکتری بگیرد و اهل مکزیوسیتی و با پسر تیمسار در دانشگاه آشنا شده بود، موقعیت را مغتنم شمرده و سخنرانی مبسوطی در خصوص اینکه ایرانیها از زمان حاج حسینقلی خان صدرالسلطنه( حاجی واشنگتن) در سال 1888 که گوسفندی را در بالکن هتلی در آمریکا ذبح کرده اصلاً عوض نشده اند، ایراد، و طبق معمول باعث خشم همه شد.

ایشان بدون توجه به اعتراضات حاضرین اعلام کردند که در پایان نامه دکتری خود در صدد کشف تشابهاتی بین کلنی ایرانیها در لوس آنجلس با برخی قبایل سرخپوستان آمریکای جنوبی است. در میان اعتراضات شنوندگان مقداری هم از یافته های خود یاد کرده و گفت: هر دو گروه شدیداً ضد جامعه پذیری هستند و بلافاصله بعد از استقرار، حداقل به دو گروه متخاصم تبدیل شده و با زدن انگ های قراردادی با هم میجنگند. خود را آق قویونلو( دارای گوسفندان سفید) و دشمنان فرضیشان را قره قویونلو( دارای گوسفندان سیاه) نامیده و جنگ را شروع می کنند. سرانجام، عروس پر روی خانواده با این جمع بندی به صحبتهای خود پایان داد که تیمسار در کندن بوته گل ختمی اشتباه کرده و بهتر بود گلهای صورتی رنگ ختمی را همسر تیمسار جمع آوری کرده و مثل چائی دم میکرد تا همه اهل خانواده بخورند به امید اینکه یبوست مزمنشان درمان گردد و اینقدر در توالت گیر نکنند. عروس خانم با پرروئی، ایرانیهای مقیم وست وود را نوادگان حقیقی حاجی واشنگتن نامید که عملاً دنبال گوسفندی میگردند تا ذبح شرعی کنند. دست آخر هم برای اینکه نمک بر زخم حضار بپاشد دوباره اسم علمی گل ختمی را (althaea officinalis) را تکرار و همه اهل فامیل را به مصرف مکرر آن توصیه کرد. همه حضار به پسر ارشد تیمسار توصیه میکردند که بهتر است زنش را خاموش کند تا همه نتایج مطالعاتش را یک جا رو نکند. عروس مکزیکی تقسیم بندی ایرانیهای ساحل شرقی را کله گرد ها و کله تیزها و کلنی مقیم ونکوور را ده بالا و ده پائین و سرانجام ایرانیهای مقیم تورنتو را بالا دستی ها و پائین دستی ها، اعلام کرد. وی تا آنجا پیش رفت که گفت ایرانیها هر قدر هم تحصیل کرده باشند، دقیقاً مثل سرخپوستان در ازدواج فرزندان خود با فردی از گروه مقابل اکراه داشته و این موضوع را کسر شان خود میدانند. ایشان در بخش جمع آوی اطلاعات مصداق هایی را ارائه داد که ایرانیهای کله گرد اصلاً حاضر نیستند از گروه کله تیز دختر بگیرند. عروس مکزیکی تیمسار قبل از آنکه با آسیب جانی از سوی حضار روبرو شود، سخنرانی خود را تمام شده اعلام کرد. فرزندان تیمسار ، عروس مکزیکی را با انواع تعارفات غیر معمولی ایرانی تشویق و سرانجام ایشان را به دلیل چاقی بی قواره " شیر ماهی کودن" نامیدند.

تنها کسی که موقعیت تیمسار و زنش رادرک کرد، خواهر زنش بود. وی پیشنهاد کرد که تیمسار و همسرش مسافرتی به سوئیس بکنند. قول داد که دخترش ( خواهر زاده همسر تیمسار) که در ژنو اقامت دارد، پذیرائی خوبی از آنها بکند. هزینه های رفت و آمد به عهده تیمسار و بقیه به عهده میزبان.

زن تیمسار چاره ای جز قبول این پیشنهاد نداشت. این فرصتی طلائی برای دورشدن از جامعه خونگرم و مهربان ایرانیان مقیم لوس آنجلس بود. با خودش فکر میکرد که چرا قبلاً چنین فکری به ذهنش نرسیده است.

تیمسار در مراحل آمادگی برای مسافرت کاملاً ساکت بود و خودش لباسها و قبل از همه وسایل اصلاح قدیمیش را داخل چمدان گذاشت. ساکت بود و اصلاً حرفی نمیزد. زنش از این بابت شکرگزار و امیدوار بود که بقیه مسافرت هم به این خوبی طی شود و هردو با روحیه تازه ای به لوس آنجلس و خیل ایرانیهای فضول و مهربان برگردند. میترسید اگر مسافرتشان بیش از حد طولانی شود، آن وقت است که اتحادیه بیکاران لوس آنجلس هزار حرف و حدیث بیمورد پشت سرشان اختراع کنند.

مسافرت راحتی تا ژنو داشتند. البته پرواز مستقیمی از لوس آنجلس تا ژنو نبود. رفتند پاریس و بعد ژنو. خط پاریس ژنو خیلی پر ترافیک بود ولی همه چیز طبق استاندارد های سوئیس و به آرامی گذشت. چند روز اقامت در ژنو واقعاً روحیه بخش بود. دریاچه و یا به قول خود ژنواز ها لک لمان(Lac Leman) با آن آب فشانش واقعاً آرامش بخش بود. تغذیه و هزینه های رستوران و تغذیه هم مناسب و قابل توجیه بود. تیمسار روحیه ای تازه یافت. بعد از چند هفته ، یاد جوانی کرده و با دقت و وسواس به چهره دختران زیبای ژنو نگاه آرامی کرده و لبخند میزد. میزبان هم در ارائه خدمت سنگ تمام گذاشته بود. هیچگاه در تمام طول زندگی آینقدر آرامش نداشتند.زن تیمسار باخودش فکر میکرد که وست وود لوس آنجلس در مقابل اینجا، واقعاً جهنم است. گردش در پارکهای کنار دریاچه در صبح و بعد از ظهر روح تازه ای را در جسم فرسوده تیمسار دمید. چندین بار سوار کشتیهایی شدند که توریست ها را در دریاچه گردش میداد. مرز مشترک سوئیس و فرانسه از وسط دریاچه میگذشت و توریست ها واقعاً از آرامش بهشتی ژنو لذت میبردند. داخل پارکها هم آثار هنری زیادی برای تماشا گذاشته شده بود. تیمسار از دیدن توپ پر قدرتی که آهنگری سوئیسی با مهارت لوله بلند آن را به معنای اتمام جنگ ، گره زده بود خیلی کیف کرد و لذت برد. از کاخ ملل نیز که مقر جامعه ملل در فاصله بین دو جنگ جهانی بود با پرداخت فقط 10 فرانک سوئیس بازدید کردند. بر خلاف لوس آنجلس که روزها به بطالت می گذشت، اقامت در سوئیس هر روز با کشف تازه ای برای تیمسار و زنش همراه بود. آنها تازه بعد از یک هفته اقامت فهمیدند که سوئیسی ها به کشور خود سرزمین خورشید و یا کنفدراسیون هلوتیکا می گویند(CH).

بعد از چند روز اقامت، میزبان پیشنهاد کرد تا در روز یکشنبه با توری که به مناطق مرکزی سوئیس و شهر لوتسرن و دریاچه اش میرود، همراه شده و تصویر متفاوتی از سوئیس رادر تابستان ببینند. زن تیمسار بلافاصله پذیرفت ولی تیمسار در قبول پیشنهاد بدون هیچ دلیلی اکراه داشت. دلش راضی نبود ولی سرانجام تسلیم شد.

اتوبوس جهانگردان با دقت خاص سوئیس ها سر ساعت راه افتاد و راهنمای تور که خانمی جا افتاده و دقیق بود، بدون اینکه حوصله کسی را سر ببرد، توضیحات کافی در باره مناظر سر راه ارائه میداد. گردش بر روی دریاچه لوتسرن قسمتی از برنامه بود. تیمسار مخالفت اولیه خود را فراموش کرده و در کشتی ، تعداد زیادی کوراسون( نان های فرانسوی به شکل هلال ماه) با پنیر لاواش کیغی( گاو خندان) خورد و قهوه نوشید. زنش مثل مادری مهربان به صورت تیمسار لبخند زده و از رفتارش اظهار رضایت میکرد.

راهنما در بین گردش گفت که از یادبود شیر در لوتسرن هم بازدید خواهند کرد. به محل بازدید که نزدیک شدند، تعداد زیادی توریست قبل از آنها رسیده بودند. سکوت وهم انگیزی در فضا موج میزد. انگار همگی وارد معبدی مقدس و یاد دیری بودائی در کوه های تبت می شوند. ابهتی خاکستری در فضا موج میزد. در روی دیواره ای سنگی کوه، شیری حکاکی شده بود که تیری بر قلبش رفته و داشت درد میکشید. راهنما به آرامی و به سه زبان انگلیسی و فرانسه و آلمانی، اطلاعاتی را در خصوص بنای یادبود به بازدیدکنندگان میداد. قطرات آب آرام از کوه به آبگیر پای بنای یادبود میریخت و مثل صدای گذر زمان اهمیت بنا را به همه بازدیدکنندگان یادآور میکرد. تیمسار اولش خیلی به شنیدن توضیحات راغب نبود و لی کم کم جلب آن شد. همسرش صحبتهای راهنما را که به آرامی و بدون استفاده از بلندگو بود، با نجوائی اندک بلندتر برای تیمسار رله میکرد. داستان یاد بود مربوط به از خودگذشتگی 760 نفر از افسران گارد سوئیسی کاخ سلطنتی فرانسه بود که در سال1792 در جریان حوادث انقلاب در مقابل مهاجمان به کاخ از آن دفاع کرده و همگی کشته شدند. این بنا به یاد همه آن جان باختگانی ساخته شد که حاضر نشدند سوگند خود را در دفاع از پادشاه زیر پا بگذارند. سنگ یک پارچه کوه تجسمی از اراده همه آن افسرانی بود که اسامی آنها در پای بنا حک شده بود. مارک تواین نویسنده آمریکائی در زمان حیات خود از این بنا بازدید و آن را فوق العاده متاثر کننده یافته بود. آرم دربار فرانسه در زیر سینه شیر قرار داشت و نشان میداد که کشته شدگان تا آخرین قطره خون از آن محافظت کرده و به خاطرش کشته شده بودند. تیمسار فقط چند دقیقه وقت لازم داشت تا عظمت حادثه را درک کند. با قدم های استوار به سمت آبگیر رفت. سایه درختان اطراف آبگیر هر آن تغییر میکرد و سبزی برگ ها با رنگ خاکستری بنای یادبود کنتراست ترسناکی را ایجاد کرده بود. زنش در جا میخکوب و جرات هیچ حرکتی را نداشت. تیمسار با آخرین توانی که داشت ، دست راستش را بالا برد ودر مقابل بنای یاد بود به روح همه شهدائی که هیچگاه سوگندشان را فراموش نکردند،ادای احترام کرده و سلام نظامی داد. سرش را بالا گرفت و دقایقی به بنای یادبود شیر زخمی خیره ماند و سپس مثل شمعی فرو ریخت. باد ملایمی برخاست. عینک تیمسار از جیبش بر روی ماسه ها افتاد و بدون هیچ حرکت اضافه برای ابد خاموش ماند. بقیه امور به سرعت سپری شد. همسر تیمسار تصمیم درستی گرفت و جسد را در همان لوتسرن دفن کرد. جائی که روح تیمسار آرامش یافت و به تنهائی به ژنو بازگشت. توی راه به برفهایی که هنوز وسط تابستان آب نشده بودند نگاه میکرد. چقدر جان سخت بودند. از این زمستان تا زمستانی دیگر بر قلل کوهها جا خوش کرده و آب نمی شوند. از همین الان برنامه ریزی میکرد که سال آینده اگری عمری باقی بود ، درست روز 19 آگوست به لوتسرن بیاید و با حضور در پای بنای یادبود شیر زخمی، یاد شوهرش را گرامی بدارد. در مسیر بازگشت از ژنو به پاریس ، مهماندار برای صبحانه نانهای کوراسون و پنیر سوئیسی و قهوه سرو میکرد. همسر تیمسار با دیدن نانهایی که تیمسار به آنها علاقه داشت، ماتش برد. مهماندار دقایقی منتظر تصمیمش ایستاد. خانم تیمسار در حالی که دستش می لرزید یک نان کوراسون به یاد تیمسار برداشت و با دقت در داخل پاکت گذاشت. قطرات اشگ از چشمانش غلتید. مهماندار مات و مبهوت به صورتش خیره ماند.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Reza-Rio de Janeiro

Mr. Cyrous Moradi

by Reza-Rio de Janeiro on

Thank you for writing such a beautiful touching story in Persian. I am speechless Sir, Saad Aafareen bar shoma ham-meehan...

While reading your touching story, I was listening to a song (miss you) by this Danish DJ called: Trentemoller. Along with your story, I was transported to the Swiss Mountains and like a sad film rolling, watched Teemsaar, his wife and the Bleeding Lion....

Toward the end, your story somewhat grew on me, as I lived few years of my teenage life in the Alps and my father although a Colonel , but served in the Iranian Imperial Armed Forces as well, not a bleeding one but....

Looking forward to read more of your fatastic writings...

Baa Sepaas,

Reza

PS. Here is a link to that song, in case you would like to check it out!

//www.youtube.com/watch?v=5DUCKGyojpE

Peace


benross

Thanks

by benross on

Great writing and touching story.


maziar 58

........

by maziar 58 on

thanks mr. moradi.

your regular readers will  observes another touching tales.

Maziar


oktaby

Poignant and tender

by oktaby on

Nice composition

 OKtaby


IRANdokht

Not fair

by IRANdokht on

Are you making fun of a generation of very noble people whose lives turned upside down. Why should I find it amusing when someone calls them "divooneh"?  wouldn't you lose your mind of you saw morning and afternoon papers full of half naked pictures of your friends and colleagues after their executions? What happened to their generation's men and women was brutal.

I am sure your writing is superb. I don't know where you're going with this because I couldn't read past the first few paragraphs.  

IRANdokht


masoudA

Tasteless

by masoudA on

I find this to be a pedestrian and tasteless attempt at humor - making fun of a generation of innocent Iranians who frrocefully migrated out of their country via an international conspiracy.   A sensetive generation in constant pain over what goes on in their motherland - especially these days.   Yes there are many like this Timsar who lost their minds - these are the ones with love for Iran.  A rare commodity which brought, lack of which brought this misery to a whole nation.   We have all been hurt - in more ways than we know.   Your time of enlightenment will come as well cyrous.


Datis

Beautiful as always:)

by Datis on

Thanks Mr Moradi; it was very moving.


Farhad Zaltash

A masterpiece

by Farhad Zaltash on

a few words, yet a world to say.

Simply a masterpiece.