هر کسی در در این دنیا عیبی دارد و عیب من هم عشق به تاتر هست و ترجیح میدهم در تاتر و اگر نشد در تله تاتر های تلویزیونی و فیلم های سینمایی بازی کنم. شاید تصور کنید که اشتیاق من برای هنر بازیگری نه تنها ایرادی نیست بلکه حتماً حسن است ولی با توضیحاتی که خدمتتان عرض خواهم کرد کاملاً متوجه خواهید شد که چرا این علاقه من به هنر نمایش باعث درد سرم شده است.
در مدرسه که بودیم همیشه جزو گروه تاتر و نمایش فعالیت میکردم. حافظه و صدای خوبی داشته و در تقریبا در همه ژانرهای نمایشی استعداد داشتم. از همان نوجوانی از دیدن تاتر های چخوف نویسنده روسی از خود بیخود میشدم. نمیدانم چرا من اینقدر نوشته های چخوف را درک میکردم. شاید دلیل عمده آن همسایگی دو کشور و داشتن شرایط تقریباً یکسان سیاسی و فرهنگی میتواند باشد.
همیشه فکر میکردم که آنقدر زمینه کار باید باشد تا بتوانم به کار مورد علاقه ام یعنی تاتر بچسبم و نیازهای فرهنگی خود را اقناء ودر عین حال درآمدی نیز داشته باشم. از همان نوجوانی دیوار های اطاقم پر از عکس پیشگامان تاتر ایران و جهان بود. افرادی نظیر عبدالحسین نوشین ، لورتا، محمد علی جعفری، دکتر غلامحسین صالحی، محمود ظهیرالدینی، هوشنگ بهشتی، مصطفی اسکویی، حمید سمندریان، جمیله شیخی ، توران مهرزاد، مهین دیهیم، و.... از نمایشنامه نویسان خارجی هم آنهایی که نمایش نامه های از آنها در ایران اجرا شده و معروف هستند ، عکس هایشان همیشه جلوی دیدگانم بوده اند. اوژن یونسکو، ج. ب. پريستلي، ژان آنوي، روبر توما، الكساندر دوما، ، تنسي ويليامز،ماري دوگان و دیگران. البته دیوارهای اطاق من گنجایش همه این عکس ها را ندارد و به نوبت آنها را جایگزین می کنم تا همواره جلوی چشمانم باشند.
آرزوی من برای یافتن کاری دائمی و کسب درآمدی برای گذران زندگی متوسط بعد از سالها نقش بر آب شده است. غیر چند کار فصلی، دیگر جایی برای فعالیت ما وجود ندارد. برخی از نزدیک ترین همکارانم در تاتر های کمدی مسخره ای که اغلب در محلات اعیان نشین تهران برگزار می شوند، خود را مشغول لودگی های عروس و مادر شوهر ساخته و درآمد بخود نمیری دارند . جاه طلبی من اندکی بالاتر از اینهاست . خیلی دلم میخواهدتا تماشاگرانی فهیم داشته و صدای تشویق آنها را بشنونم. برخی اوقات دررویاهایم می بینم که نمایشنامه مورد علاقه ام یعنی " فیزیکدانها" را کارگردانی می کنم. در طول سالهای گذشته ذره ای از علاقه من به این نمایشنامه کم نشده است.
Friedrich Dürrenmatt نمایشنامه نویس سوئیسی(1990-1921) در این نمایشنامه The Physicists (Die Physiker, 1962),پیام روشن و مشخصی دارد و آن این است:
تیغ تیز است و دست زنگی مست از کف اش به در آرید
یعنی اگر سلاح های خطرناک به دست افراد بی مسئولیبت بیفتد، آینده جهان تاریک خواهد بود. سال نگارش این نمایشنامه مصادف با اوج جنگ سرد بود.دو سال بعد از نوشتن این تاتر، بحران موشکی کوبا پیش آمد و دنیا تا لب پرتگاه جنگ هسته ای پیش رفت. از آن زمان بود که نمایشنامه فیزیکدانها با اقبال عامه روبرو شد. مواردی پیش آمده که موفق شدم این نمایش را برای گروه های محدودی از دانشجویان و با امکانات اولیه اجرا کنم که اصلاً برایم جالب نبوده است.
مشکل فعلی من واقعاً مادی بوده و نبود کار برای کسب درآمد و پرداخت صورت حساب های زندگی است. کرایه اطاقم ماههاست عقب افتاده و از بس از بقال و قصاب نسیه آورده ام، دیگر رویم نمیشود، چیز دیگری از آنها بخواهم. از همه دوستان و فامیل وجه دستی گرفته ام به امید آنکه موفق بشوم کارگردانی و نقش اول تاتر پر فروشی را بر عهده بگیرم و همه بدهی هایم را یک شبه صاف نمایم.
هر قدر زمان میگذرد، روزگار من تیره تر میشود. چندین بار تصمیم گرفتم تا کتابهایم را که به جانم بسته اند بفروشم ولی خریداران، آنها را به ثمن بخص میخرند و بیشتر خرید کیلویی مورد نظرشان است تا تک جلدی. ارزان شدن دستگاه های دی وی دی پلیر هم قوز بالای قوز شده و از اندک رونقی هم که تاتر سالهای قبل داشت ، کاسته است. گاهی تصمیم میگیرم که قاطی گروه های رو حوضی شده و در عروسی ها نمایشنامه اجرا کنم ولی تازه فهمیدم که این نمایش ها مال حیاط های بزرگ قدیمی بودند نه آپارتمانهای 50 متری فعلی. الان حتی کار آوازه خوانها هم کساد است. کافی است آهنگ همه ترانه هایی را که می خواهی بخوانی در یک سی دی بریزی و بعد با لب زدن و به قولی پلی بک چنان وانمود کنی که تو آنها را می خوانی. مجلس هم به قدری شلوغ است که کسی به اصالت اجرا توجهی ندارد.
اغلب دوستان دوران تحصیلم در مشاغل خیلی پائینی مشغول به کاربودند. گاهی که به سریال های تلویزیونی خیره می شوم، دوستانم را می بینم که نقش هایی در حد سیاهی لشگر بر عهده گرفته وبیشتر به قول معروف به عنوان بالانس استاتیک از آنها استفاده میشود . آنها امیدوارند حد اقل به این نحو از صحنه دور نشده و سرانجام ستاره اقبالشان شکفته شده و به خوشبختی و شهرت برسند. واقعاً کلافه شده بودم. گاهی خود را در حین بازی در نقش نمایشنامه های شکسپیری می دیدم که عده ای خانم و آقای کاملاً متشخص با دقت آن را تماشا کرده و دقیقاً در زمانهای مشخصی هنرپیشگان و به ویژه مرا که نقش اصلی را دارم تشویق می کنند. از خواب بیدار شده و خود را غرق عرق می یابم و به سروقت یخچال رفته و آب خنگی می نوشم. گاهی می شنوم که دوستانم بعد از فارغ التحصیلی به بازار رفته و در کار خرید و فروش و دلالی موفق بوده اند. روزی یکی از همین ها به من زنگ زند و گفت : بهترین جای استفاده از تحصیلاتمان همین بازار است. کافی نقش کاسب حق به جانبی را بازی کنی، نانت توی روغن است.
کاسه چه کنم دست گرفته و هر روز خدا ، به هر دری میزدم تا حد اقل نگذارم بدهی هایم بیشتر از این شده و بتوانم هزینه های جاری زندگیم را تامین کنم. تو همین روزها بود که دوستم حمید زنگ زد. او هم وضعیتی مشابه من داشت. میگفت که خبرهای خوبی برای هر دو ما دارد. خیلی سریع به دیدنش رفتم. بدون هیچ مقدمه ای رفت سر اصل مطلب و گفت : یکی نفر را می شناسد که برای ساخت یک فیلم سینمایی توانسته تهیه کننده ای را راضی بکند و از همه علاقمندان بازیگری ثبت نام میکند. خوبی این پروژه این است که به محض آنکه پذیرفته بشوی نصف دستمزدت را همان اول میگیری و بقیه را در انتها. دیگه بهتر از این نمیشد. هر دو فردا صبح برای ثبت نام رفتیم. از وقتی وارددفتر شرکت فیلم سازی شدم، احساس غریبی داشتم. به نظرم همه افرادی که در این دفتر کار می کردند تمام سکناتشان داد میزد که این کاره نیستند ولی حمید به من نهیب زد که تو سرت را بنداز پائین و کارت را بکن و اینگونه کارآگاه بازی را بگذاربرای بعد.
خلاصه فرم هایی راپر کرده و تمام مشخصات خود را نوشته و انواع و اقسام کپی و رونوشت های را که خواسته بودند دادم و آمدم بیروم. نکته جالب آن بود که همان اول پیش نویس قراراد را امضاء کردم و همانگونه که حمید می گفت قرار بود به محض پذیرش من در تولید فیلم به عنوان یکی از هنرپیشگان اصلی، نصف مبلغ قرارداد که رقم اغواکننده ای بود به من پرداخت شود.
از فردا من و حمید منتظر تلفن شرکت نشستیم تا از نتایج بررسی مدارک ما را آگاه کنند. .... و سرانجام با ما تماس گرفتند. حمید و من سراز پا نمی شناختیم و با عجله در تاریخ و ساعتی که گفته بودند به دفتر هنری مورد بحث مراجعه کردیم. باز حس ششم من هشدار میداد که وضعیت غیر عادی است ولی حمید هی به من سوقلمه میزد که خفه شده و جیک نزنم. دو نفر با لبخندی به پهنای تمام صورت ولی به باور من خیلی مصنوعی به هردوی ما اطلاع دادند که برای ایفای نقش های خیلی برجسته ای در این فیلم پذیرفته شده ایم و هفته آینده با امضای نسخه اصلی قرارداد نصف مبلغ قرارداد به ما پرداخت خواهد شد.
جمید خیلی خوشحال بود ولی من غمگین. به نظر من در همه این جریانات چیزی غیر عادی بود. انگار مشغول تماشای نمایشنامه ای هستم که هنرپیشگان آن قبلاً به اندازه کافی تمرین نکرده و میخواهند چیزی را سرهم بندی کنند. در پایان ، مصاحبه کنندگان برای انجام امورات اداری و برخی اقدامات قانونی تقاضا کردند که دراسرع وقت مبلغ دویست هزار تومان پول نقدرا به دفتر تحویل دهیم.
به خود جرات داده و به آقایان عرض کردم که با توجه به اینکه انشاء الله هفته آینده چند میلیون تومان خواهیم گرفت ، همین مبلغ را از همان پرداختی به ما کم کنند که با حمید چنان با سر آرنج به پهلویم زد که تمام اجدادم آمدند جلوی چشمانم.
فردا به هر ترفندی بود دویست هزار تومان را که برای من با توجه به بیکاری چندین ساله ام مبلغ زیادی بود جور کردم. از هر کسی که پول میگرفتم به حضرت عباس قسم میخوردم که هفته آینده پولش را تمام و کمال خواهم پرداخت. سرانجام به هر جان کندنی بود من و حمید پول را تحویل و رسید گرفتیم. روزهای بعد هرکدام قرنی بر من گذشت. آنها گفته بودند که ظرف دو هفته آینده برای شروع کار و پرداخت نصف مبلغ قرارداد با ما تماس خواهند گرفت. سرانجام چهارده روزی که گفته بودند تمام شد. نه از تلفن خبری بود و نه نامه ای به در منزل رسید. احساس پوچی عجیبی به من دست داده بود. به هر جان کندنی بود خودم را به در شرکت رساندم. جمعیت زیادی آنجا جمع بود و من در همان نگاه اول دوستم حمید را شناختم. حمید چهره اش چنان شکسته شده بود که انگار صدها سال بیگاری کشیده. از نگاه حمید خواندم که دیگر همه چیز تمام شده و ما ناخودآگاه در تاتری شرکت کردیم که همه فریب خورده بودند. عده ای کلاش و حقه باز برای سرکیسه کردن افراد ساده دلی مثل من، شرکتی صوری تشکیل داده و جالب این بود که به همه آنهایی که ثبت نام کرده بودند، نامه فرستاده و همه آنها را به همکاری دعوت کرده و از هر کدام نیز دویست هزار تومان گرفته بودند. اگر حد اقل در نظر بگیریم که یک هزار نفر داوطلب بازی در فیلم شده باشند( که به نظر من رقم واقعی خیلی بیشتراز اینها بوده ) در این صورت با یک محاسبه ساده آنها در ظرف کمتر از یک ماه دویست میلیون تومان به جیب زده بودند.
در واقع این آنها بودند که بدون دیدن دوره ای و گذراندن سمیناری، نقش خود را به خوبی بازی کرده و حتی ما را که ادعا میکردیم بازیگرانی حرفه ای هستیم فریب دادند. برای من دیگر دنیا به آخر رسیده بود. داشتم مثل کالیگولاCaligula امپراطور دیوانه روم دیوانه میشدم.
وقتي در جايي اسكيپيون پسر بزرگزاده اي كه پدرش توسط كاليگولا كشته شده از او مي پرسد: «آيا در زندگي تو چیزی هست که تو را آرامش دهد؟ كاليگولا در جواب مي گويد: «چرا هست تحقير.».
من هم تحقیر شده بودم و آن هم درزمینه ای که ادعا می کردم متخصصم. از همه کتابهایم متنفرم. گاهی آنقدر دیوانه می شوم که دوست دارم همه هنرپیشگان کتابهایم را بیرون بکشم و در گوششان داد بزنم که بیش از این خودشان را معطل نکنند. ما همگی رو دست خوردیم. ما حرفه ای ها از همان غیر حرفه ایی هایی که مسخره میکردیم، شکست خورده و تحقیر شدیم . شاید کمتر کسی در جهان روز مرگ خود را بداند ولی من در مورد خودم کاملاً مطمئنم. هر سال روز 27 مارس که روز جهانی تاتر است. من آرزوی مرگ میکنم. حالم به قدری خراب میشود که با مرگ واقعی تفاوتی ندارد. این روز یادآور شکست تاریخی من از یک مشت افراد غیر حرفه ای است که بدون گذراندن دوره ای نقش خود را به خوبی ایفاء کردند.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Good Lesson!
by Maryam Hojjat on Wed May 13, 2009 10:00 AM PDTI am sure your story wakes any naive person up.