من کیم جونگ ایل Kim Jong Il هستم. رهبر کره شمالی. در حقیقت دیکتاتور و همه کاره این کشور. لابد می دانید که تازگی ها هم دوباره با شلیک موشک و آزمایش های هسته ای متعدد نظر همه را به کره شمالی و از همه بیشتر به خودم جلب کرده ام. همین چند دقیقه پیش بود که گزارشی از آخرین آزمایشان پزشکی را درباره پیشرفت سرطان لوزالمعده ام دریافت کردم. گواینکه همه پزشکان اطرافم سعی دارند با گفتن کلمات شیرین مرا دلداری دهند ولی می دانم که حد اکثر تا 3 سال دیگر، تازه اگر خوش شانس باشم بتوانم به این زندگی نکبت بار ادامه دهم. خیلی مسخره است ولی آینده جهان به تصمیمات من بستگی دارد.یعنی اگر روزی از زور عصبانیت به دلیل ورم معده و باد فتق و یبوست مزمن و هزار کوفت و زهر مار دیگر، همین جور شانسکی دستور حمله به کره جنوبی را صادر کنم، جان هزاران نفر در اثر این سوء تصمیم من گرفته خواهد شد. خوب میدانم که تونل های سری از خاک کره شمالی تا نزدیکی های سئول پایتخت کره جنوبی کشیده شده است. نمیدانم که پیروز نهایی جنگ چه کسی خواهد شد ولی خوب میدانم که در ساعات اولیه جنگ درست مثل سالهای دهه 1950 ما موفق خواهیم شد تا کیلومترها در خاک کره جنوبی پیشرفت کنیم . مثل همان موقع سربازان زیادی از کره جنوبی و آمریکایی های مستقر در شبه جزیره کره کشته خواهند شد. فکر میکنم ما در نهایت امر بازنده شویم ولی چه کنم. گاهی ساعت ها باد فتق و سرطان لوزالمده اذیتم می کنند. دلم میخواهد همه را به زور شریک دردم کنم. پدرم هم همین اخلاق را داشت.
پدر گفتی و کبابم کردی. لابد پدر من خاطرتان می آید. میدانم که شما ایرانی ها همه ما کره ای ها را به یک شکل می بینید وتفاوتی بین ما قائل نیستید ولی شناسایی پدرم کاری راحتی بود. پدرم به سبک روشنفکران روس و شوروی سابق اغلب کت و شلوارهای شیک دوخت پاریس و لندن را می پوشید. به خصوص به کراوت هایی با رنگ روشن و سنجاق های طلایی علاقه داشت. راستی پدرم در حالیکه همه مردم گرسنه و از سوء تغذیه رنج می بردند، به خرید عینک های دسته طلایی گران قیمت علاقه داشت. در همه عکس های رسمی که از آن تاریخ باقی مانده، قیافه احمقانه پدرم به روشنی قابل تشخیص است. تبلیغات حزبی و دولتی وی را مردی با همه استعدادها و مهربان نشان میداد در حالیکه درست بر عکس همه اینها، پدرم مردی ترسو و از همه اینها بدتر، از روسها و در مرحله بعدی چینی ها به شدت می ترسید. بدترین حادثه زندگی پدر در اواخر دهه 1980 میلادی و با تشدید روند سقوط شوروی اتفاق افتاد. در پائیز 1991، میخائیل گورباچف آخرین رهبر شوروی ، مرگ شوروی و تولد 15 جمهوری مستقل به جای آن را اعلام کرد. از آن موقع به بعد ناراحتی های جسمی پدرم تشدید شدند. پدرم در همه تبلیغات رسمی به عنوان کیم ایل سونگ دوم Kim Il Sung رئیس جمهور و بنیانگذار کره شمالی خوانده میشد. به نظرم وی تنها هنرش این بود که توانسته بود همه رقبا را کنار زده و به عنوان نوکر انحصاری روسیه و چین عمل کند. درد جانکاهی که فکر میکنم سرطان کبد به دلیل افراط در مصرف مشروب های الکلی قوی روسی باشد، به جان پدر افتاده بود. در سال 1991 فرماندهی ارتش و سال بعد همه امور داخلی را به من واگذار نمود. البته در همه این رویدادها هیچ اشاره ای به وخامت حال پدر نمی شد. در سال 1994 سرانجام، پدر و به عبارتی که کاسه لیسان و پاچه خواران عنوان می کردند، رئیس جمهور ابدی کره مرد. در اعلامیه رسمی علت مرگ را حمله قلبی عنوان کردند که اصلاً دروغ بود.
پدر به قدری بی رحم بود که بعد از مرگش تا سال 1997عملاً کشور در حال گریه و عزاداری بود. همه زنان و مردان عضو حزب کمونیست و همه کشاورزانی که از زور گرسنگی نای حرکت نداشتند، به طور دسته جمعی در تلویزیون گریه می کردند. واقعاً به جای عزا، سریال بلند مدت کمدی بر صفحه تلویزیونها ظاهر میشد. خنده دار آن بود که هیچکس حاضر نمیشد اولین کسی باشد که دست از گریه بر میدارد. خیلی ها برای راحتی کار ، بلافاصله غش میکردند ولی کمونیستهای مومن تا ساعتها برای رهبر عزیزشان گریه میکردند.
سرانجام در سال 1997 من رسماً به عنوان دبیرکل حزب کمونیست کارگران کره شمالی و رئیس شورای دفاع ملی کره کارم را شروع کردم. مجیزگویان پدر هیچ گاه اجازه ندادند تا به عنوان رئیس جمهور کشور معرفی شوم و پدر را رئیس جمهور ابدی و پست ریاست جمهوری را تا ابد آچمز کردند. ببخشید که یک دفعه به گذشته هایم برگشته بودم . برگردیم به زمان حال.
الان که دارم این سطور را می نویسم، امیدوارم که همه با خواندن آن این نکته رادرک کنند که دیکتاتورها زندگی سختی دارند. گاهی با خودم فکر می کنم که مردم کره شمالی با وجود فقر شدید و هزاران نارسایی و فشار که بر آنها وارد میشود چرا بر ضد رژیم کمونیستی من شورش نمی کنند، پاسخ روشنی نمی یابم. شاید بعد از مرگ من، این قضیه روشن شود گو اینکه هنوز در نقاط مختلف دنیای خاکی رژیم های دیکتاتوری زیادی پا برجا هستند. دیروز در روزنامه ها خواندم که حسنی مبارک می خواهد فرزندش جمال را به جانشینی خود انتصاب کند. مگر می شود در جمهوری به پادشاهی رسید. میبینم که در سوریه و برخی کشورها اینطور شده است چرا در کشور ما و یا مصر اینگونه نباشد. پدرم در رژیم کمونیستی مرا به عنوان جانشین خود انتخاب و به عنوان دیکتاتور آینده منصوب ساخت.
همین صبحی داشتم همه اش به دوران کودکی خود فکر میکردم. مثل اینکه همه جا رسم است تا آدم نفس مرگ را پشت گوشش احساس کند به یاد دوران کودکی بیفتد. واقعیت آن است که من در 16 فوریه سال 1941 در ناحیه ویاتسکو سیبری شوروی به دنیا آمدم. البته برای یک رهبر بزرگ اصلاً خوب نیست که محل تولدش کشور دیگری باشد ، به همین دلیل است که در اسناد دولتی محل تولد من منطقه بیدو در کره شمالی و زمان تولدم هم 16فوریه سال 1942 عنوان شده است. در آن زمان همه خاک کره در اشغال سربازان امپراطوری ژاپن بود و پدر من هم به عنوان یک کمونیست در سیبری زندگی کرده و از استالین حرف شنوی داشت. حزب کمونیست کره در حالی که مردم را به مقاومت در مقابل ژاپنیها تشویق می کرد، پدرم خانواده اش را از کره خارج کرده و در منطقه دنج ویاتسکو سیبری زندگی میکردیم.
بعضی وقتها فکر می کنم چه خوب بود که اصلاً مثل یک آدم معمولی در سیبری به دنیا می آمدم. یادم می آید در فصل بهار با آب شدن برف ها همه جنگل پر از پروانه و مخصوصاً کفش دوزک میشد. چقدر می دویدم و اصلاً گم نمیشدم. گاهی برای آن روز ها گریه ام میگیرد. ماهی گیری و شکار و میوه های جنگلی. الان که به گذشته فکر می کنم بیش از همه چهره لبخند ماه را به خاطر می آورم. لبخند ماه اسم دختری بود از همان ناحیه ویاتسکو که با هم دوست شدیم. دختران در سیبری اسامی زیبایی دارند : پرنده سفید، ستاره آبی ، جویبار ماهی و از این قبیل. هر قدر فکر می کنم نمیدانم به خاطر بیاورم که چطور با لبخند ماه دوست شدم ولی ایام شیرینی با هم داشتیم. نمیدانم چرا بی جهت به هر اتفاقی می خندیدیم.
چند سالی هم در همان منطقه با لبخند ماه و بچه های بومی دیگر به مدرسه رفتم که الان در رزومه رسمی من ذکری از آن روزگار نمی شود. در واقع جز سفرهای رسمی من به شوروی و بعداً روسیه ، هیچگونه اقامت تایید شده ای در سیبری ندارم.نمی خواهم وقت شما را با تعریف جزئیات تاریخ کشورم در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم و شکست ژاپن بگیرم. می توانید همه اینها را در کتاب های تاریخ بخوانید. فقط برایتان بگویم که من اراده لازم و کافی را نداشتم که به پدرم بگویم که علاقه ای به رهبری کشور و جانشینی وی ندارم و دوست دارم در جنگ های سیبری با لبخند ماه و بچه های دیگر دنبال زنبورها و پروانه ها بدویم و بعضی وقتها هم اگر جور شد، اسب سواری کنیم.
آموزش های ایدئولوژیک و به اطلاح امروزی ها عقیدتی من در مدارس حزبی شوروی سابق در مسکو شروع شد. زندگی سختی بود. از خواندن متون مارکسیستی با تفاسیر روسی داشتم استفراق می کردم. کلاس های ما را به اصطلاح سمینار می گفتند. ما در هیچ امتحان رسمی شرکت نمیکردیم. در همه مدت صرفاً شنونده بودیم و مدرسان ما باید به همه سئوالاتمان جواب میدادند. کسی حق نداشت از ما چیزی بپرسد. حتی در بازگشت به پیون کیانگ هم به مدارس خاصی که ویژه فرزندان رهبران حزب کمونیست بود، رفتم. آنجا هم جای گندی بود مثل مسکو. وقتی به سی سالگی رسیدم از هر چه مارکسیسم و کمونیزم بود متنفر شدم. در عوض تا دلتان بخواهد عاشق فیلم های سینمایی غربی شدم. در همه بیوگرافی های من نوشته اند که من مجموعه ای از فیلم های جیمز باند را دارم. بله نه تنها جمیز باند بلکه هزاران فیلم سینمایی دیگر را در آرشیو خصوصی خود دارم. تا چند سال پیش کارم خیلی سخت بود . باید حتماً به سالن مخصوصم آمده و آپاراتچی فیلم سینمایی را برایم شارژ میکرد تا ببینم ولی الان دیگر نیازی به کسی ندارم . همه فیلم ها را به صورت دی وی دی انبار کرده ام و هر وقت دلم میخواهد میبینم.
راستی خیلی ها می گویند که من از پرواز با هواپیما می ترسم و اغلب قطار را ترجیح می دهم. همه اینها درست است. وقتی قرار شد سالها قبل سفر رسمی به مسکو داشته باشم، به یاد لبخند ماه افتادم. مسیر قطار از کره شمالی به مسکو از منطقه ویاتسکو ، محل تولد و زندگی دوران کودکی من میگذشت، اصرار کردم که از هواپیما می ترسم و میخواهم با قطار بروم. در تمام مدتی که با قطار به مسکو می رفتم و در عبور از ویاتسکو، آرام آرام گریه میکردم. همراهانم که برخی از آنها جاسوس پدرم بودند، بلافاصله به کره شمالی گزارش داده بودند که من حتی از مسافرت با قطار نیز می ترسم. هیچگاه جرات نکردم به بابام بگویم که عاشق لبخند ماه هستم. پدرم دختر کمونیست دو آتشه ای را برای همسری من در نظر گرفته بود. به نظر من اساسی ترین حق هر انسان ، حق دوست داشتن و دوست داشته شدن است. لبخند ماه مرا واقعاً دوست داشت. وی خویشتن مرا می خواست. بیش از پنجاه سال است که عده ای برده وار اطرافم را گرفته اند. لابد در فیلم ها و عکس های خبری اندکی که از من در رسانه ها می بینید، هر کدام از اطرافیان بادمجان دورقاب چین مرا در حالی که دفترچه یادداشتی و قلمی را برای نوشتن رهنودهای من در دست دارند، به خوبی می بینید. من بهتر از هر کسی میدانم که حرفهایم چقدر مزخرف و بی محتوا هستند. با اینحال روزنامه ها و رادیو تلویزیون ، روز و شب همانها را به برای چندمین بار پخش می کنند.
از شما چه پنهان، الان که به آخر عمرم نزدیک می شوم، شبها دیگر حتی با وجود تزریق آمپول های مسکن فراوان، خواب راحت ندارم. به یاد کشتارهای وسیع زمان پدر و صد البته زمان خودم می افتم. من شخصاً در جهت تسویه ایدئولوژیک دستور قتل هزاران ناراضی را در سطوح مختلف حزبی و دولتی و نظامی صادر کرده ام. در این مورد روش کار مثل دوران استالین است. معمولاً وزیر امنیت داخلی فهرست آدم هایی را که باید اعدام بشوند، برای روشن شدن وضعیتشان به من ارائه میدهند. من هم با مدادی قرمز زیر برخی از اسامی ، خط می کشم. مطمئنم که آنها بلافاصله اعدام میشوند.
همیشه یه یاد لبخند ماه هستم. گاهی هم دیوانه شده و دستور میدهم تا چند تا موشک به سمت ژاپن و یا از آن بدتر چند بمب اتمی آزمایشی ، منفجر شوند. همه اینها بودجه زیادی ، طلب می کند که با قطع همه هزینه های تغذیه و درمانی مردم عادی و روستائیان به همه اهداف نائل می شوم. گاهی وقتها روزنامه های جهان مخصوصاً کره جنوبی مرا بیمار معرفی کرده و از روی عکس های جدید ، کاهش وزنم را هم محاسبه می کنند. اینها درست ، ولی من ساعتها در اطاقم را قفل کرده ودر این سن به خاطر لبخند ماه می گریم. کلک قدیمی را در سالم نشان دادن خودم از پدر - او هم از استالین یاد گرفته بود- به خاطر دارم و آن به کار گرفتن چهره هایی شبیه خودم در سفر به کارخانجات و مزارع است. چون معمولاً در اغلب این گونه مسافرتها من حرف نمی زنم، بدل هایم به خوبی نقش خود را ایفاء می کنند. این موضوع حتی روزنامه ها و وزارت وحدت بین دو کره در سئول را گیج کرده است. با انتشار اخبار مربوط به بیماری من ، آنها ناگهان با دو برابر شدن تعداد مسافرتهایم در ماه ژوئن نسبت به ماه می روبرو شدند و امکان مریض بودن مرا منتفی دانستند. گاهی که مسکن زیادی را میزنم ، خودم ، لبخند ماه و بچه هایمان در جنگل های سیبری می بینم. تصورش حتی در خواب هم لذت بخش است. میدانید ، من همیشه خندیدن لبخند ماه را دوست داشتم. خندهایش مثل جریان آرام جویی پنهان در زیر شاخ و برگهاست. همان هایی که اغلب رویشان را گلهایی زردو آبی می پوشانند. بیخود نبود که والدینش اسم وی را لبخند ماه گذاشته بودند.
درست پارسال همین موقع بود که دچار سکته قلبی شدم. راستش خیلی ترسیده بودم. بلافاصله سازمان جاسوسی کره شمالی دست به کار شد و چندین عکس مونتاژ شده از من را در حال بازدید از کارخانجات مختلف نشان داد. در کره جنوبی بلافاصله جعلی بودن این عکس ها اعلام شد. گاهی در اوج درد ، خنده ام میگیرد. ما حداقل چهل سال از تکنولوژی روز عقب هستیم. سازمان های اطلاعاتی کره شمالی با استفاده از تجهیزاتی که بریا دست راست استالین در اختیار ما گذاشته بود، عکس های مرا مونتاژ کرده بودند. الان هر بچه ای مدرسه ای فقط با داشتن یک کامپیوتر و اسکنر و دانستن الفبای فوتوشاپ می تواند ظرف مدت کوتاهی جعلی بودن این عکس ها را بفهمد.
هر چه بیشتر به مرگ فکر میکنم، بیشتر به یاد لبخند ماه می افتم. موضوع جانشینی هم قوز بالا قوز شده. Kim Jong Un پسر سوم و کوچکم ، زبل تر از همه بوده و برای جانشینی مناسبت تر است ولی می ترسم این موضوع را رسماً عنوان کنم. این پدر سوخته می ترسم بلافاصله ترتیبی دهد که من زودتر بمیرم و همین سه سال را هم تحمل نکند.
پسرم ، بیشتر از همه به دیسنی لند و فانفار علاقه دارد. میترسم همه بودجه کشور را اسباب بازی بخرد. تازه این عاقل ترین فرزندم است. با کتاب های مارکس و انگلز دومینو بازی میکند و از فلسفه حزبی چیزی نمی فهمد. به موسیقی راک آمریکایی علاقه داشته و ذلیل مرده نمی دانم چطوری با همکاری رئیس پلیس مخفی فیلم های سکسی ژاپنی و کره جنوبی وارد کرده و ساعتها با اعضای شورای دفاع ملی می نشینند و آنها را نگاه می کنند. پسرم در مقابل سئوال من که عقیده اش را راجع به ادامه آزمایشهای موشکی پرسیدم، خیلی راحت و پوست کنده به من گفت که الان همه اینها به صورت گیم وجود دارند و دیگر لزومی ندارد این بازی ها در دنیای واقعی صورت بگیرد. خیلی دلم می خواهد که تا سال 2012 زنده بمانم و در یکصدمین سال تولد پدرم، پسرم را به عنوان جانشینم معرفی کنم. همه چیز بستگی به این درد جانکاه سرطانم دارد. گاهی اوقات برای سرکشی به کارخانجات و مزارع اشتراکی عمداً تا نزدیکی مرز روسیه می روم. خیلی دلم می خواهد به خاکی که لبخند ماه در آن زندگی میکرد، نزدیک بشوم. در داخل جنگل ها ساعتها در تنهایی پیاده روی میکنم. برخی اوقات ، های های می گریم. ماموران امنیتی فکر می کنند که از دیدن وضعیت دهقانان گریه می کنم ولی من بعد از سالها هنوز لبخند ماه را فراموش نکرده ام. پدرم مرا از حق دوست داشتن محروم کرد. شما اگر اخیراً چهره مرا در فیلم های خبری ببینید، تصور خواهید کرد که گیرنده تلویزیونی شما تصویر مردی را از دهه های 1930 پخش می کند. مدتها است که دیگر آئینه نگاه نمی کنم. از دیدن چهره درهم شکسته خود ، نفرت دارم. در کتابهای درسی کره شمالی هنوز عکس های دوران جوانی من با صورتی صاف و پر انرژی نشان داده می شود. من هر قدر تغییر کنم، شما هنوز هم می توانید عشق قدیمی لبخند ماه را در چهره من ببینید. راستی به نظر شما لبخند ماه هنوز مرا به خاطر دارد؟
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
سیروس جان
hamsade ghadimiMon Jul 20, 2009 06:47 AM PDT
دمت گرم، طبق معمول داستانت جالب بود با اینکه باور نکردنی هست که لبخند ماهی وجود داشته باشه که عاشق همچین مغولی بشه. راستی نمیدانم که این عکس را تو فوتوشاپ کردی یا راستیه، به هر حال خیلی مضحکه.
labkhandeh mah :)
by Yana on Sun Jul 19, 2009 02:27 PM PDTCyrius, kheyly bamazeh bood :)