خاطرات شاطر علی – 2

درد سرهای یک معتاد مسافر!

Share/Save/Bookmark

خاطرات شاطر علی – 2
by farrad02
29-Jan-2009
 

خاطرات شاطر علی سلسله یادداشتهایی است که از قول یکی از جوونهای قدیمی ساکن محله زیر بازارچه شاهپور (در منطقه بازار بزرگ تهران) نگارش شده. نویسنده قصه های زیادی رو از شاطر علی شنیده و اونها رو به بهترین نحو ممکن و به مرور زمان روی کاغذ میاره و با شما در میون میگذاره. خداییش شاطر علی اسم واقعی قصه گو نیست، و اکثر اسم های دیگه هم عوض و بدل شدن.  ولی خوب فرقی هم نمیکنه! اصل مطلب محتوا و درس هر قصه هست! در ضمن سبک نگارش این داستانها عمدآ خودمونی و به اصطلاح "کوچه بازاری" هست! خلاصه سعی نکنید این نامه ها رو با دستور زبان فارسی کلاس سوم و چهارم دبستان وفقش بدین چون جور در نمیاد! یعنی خودمونی نوشتیم، شما هم خودتونی بخونیدش دیگه! (Part one)

----------------------

 این دفعه میریم سراغ تجربه تلخ شاطر در اجابت وظیفه ultimate شرعی اش یعنی حج! ماجرا از این قرار بود:از تعریف نوبت قبل یادتون هست که شاطر علی ما یه مشگل مختصری با نعشه جات داره و داشته! اصلا دروغ چرا؟! بذار راستش رو بگم!  شما که غریبه نیستین. شاطر ما عملی زار زاره! یعنی بگذار این جوری بگم واست! تریاکی که چی بگم، این بابا شیره ای با شین دسته داره! یعنی شیره ای یک دقیقه اولشه رو راست! بیچاره مشگلش بیخ داره در واقع!نه که شاطر کاسب و به اصطلاح وست وودیا بیزینس من بود، این پیش نماز محل اونقدر رو مخش کار کرد که آخر کار خرش کرد که بعله شما باید بری حج واجب و حتی یک قدم هم جلوتر رفت و به شاطر گفت که نه تنها حج واجبه بلکه پیامبر او رو طلبیده! خوب شاطر هم چاره ای غیر از پیروی نداشت و از جهتی هم به نظرش این سفر حج یه جورایی جالب و هیجان انگیز به نظر میومد! از جهت دیگه هم خوب سفر حج ارزش تبلیغاتی و PR هم داشت و بالاخره تو در و همسایه و بین کاسبها انتظار این بود که شاطر هم باید حاجی بشه!!  خوب مسافرت هم مگه بد میشه؟!

فکرش رفت تو خاطرات اروپا رفتن بچه محل ها زمان شاه. یادش اومد که برو بچه ها میرفتن آلمان بنز میاوردن!آخه بنده خدا نمیدونست که اولین قدم در راه حج پاک کردن مال و اموالشه! ملاهه بهش حکم کرد که اول باید همه قرض و قوله هاتو بدی. بعدش باید مالتو پاک کنی! یعنی مالیات شرعی ات رو به خدا بدی! ترجمه اش این بود که باید خمس و ذکاتت رو بدی به من (یعنی آقا پیش نماز محله)! خلاصه اینکه شاطر علی بخت برگشته اول رفت یه چرتکه خرید و شروع کرد به حساب و کتاب.سه، چهار هفته بعدش شاطر بلیط و پاسپورتش حاضر بود و روز شمار پرواز به جده بود. در نتیجه ملای محل چندین میلیون تومن ثروتمند تر شده بود!با نزدیک شدن سفر طولانی خارج از کشور، شاطر روز به روز فکرش  مشوش تر و مشغول تر مشگل اصلی اش میشد! مشگل شاطر همون مشگلی بود که هر فرد معتاد و عملی قریب السفر با اون دست به گریبون و درگیره! همون مشگلی که اولین معضل تدارکاتی سفرهای معدود شاهان قاجار که دل به دریای سفر اروپا میزدند بود! شاید هم به همین دلیل بوده که رضا شاه به ندرت سفر خارجه میرفته؟!خلاصه این که مشگل دور بودن از امنیت و آسودگی منزل و شهر خود و به قول نظامی ها تصمیم لجستیکی حمل دار و دوا و یا چگونگی فراهم آوردنش در مقصد بود! حالا اگر سفر داخله بود یه کاریش میشد کرد. اگه سفر مشهد یا شیراز یا دزفول میرفت، کلی دوست و آشنا و ارتباط میشد پیدا کرد که در مقصد شاطر آقا خماری نکشه! ولی آخه سفر کازرون کجا و دو هفته حج عربستان کجا؟!

مشکل خیلی جدی بود و شاطر تا مرز CANCEL کردن سفر حج پیش رفت. ولی در دقیقه نود یه راه حل پیدا شد!یک دوستی روز قبل از پرواز به شاطر شماره تلفن یک آشنایی را داد که مدیر کاروان با سابقه، معتاد و عملی زمان پهلوی (ترجمه = طرف سیاه بلد حمل نعشه جات به سرزمین وحی میباشد!) و هم سفر شاطر و عازم عربستان است! نام این آشنا حاج آقا ترابی بود!شاطر علی همون بعد از ظهری با حاج آقا ترابی تماس گرفت و آن شب هم به دیدار ایشون مشرف شد. حاجی بعد از کلی ناز و عشوه و انکار نرم شد و به شاطر علی فهموند که اگه مایه همراش باشه مشگلی نیست! حاج ترابی حتی به شاطر علی فهموند که حتما به اندازه بیش از 2000 دلار برای این منظور نقدینگی اضافه با خودش داشته باشه! شاطر هم که چارهای نداشت، این 2000 دلار را به خمس و ذکات و واجبات سفر حج اضافه کرد و با آسودگی خیال به پیشواز سفر حج رفت!اون شب قبل از پرواز به مدینه و تا حدود نیم ساعتی مونده به ترک منزل به قصد فرودگاه مهرآباد، شاطر علی توی زیرزمین منزل یک خودسازی مفصل و اساسی انجام داد و با یک حساب شیمی تجربی به خودش اطمینان داد که حداقل تا 24 ساعت مشگل جدی نخواهد داشت و بعد هم طبق قرار و مدار قبلی با حاج ترابی در جده ملاقات خواهد کرد و دار و دوا برقرار میشه!

مجسم کنید ۲۴ ساعت بعدش را! شاطر علی در هتل کاروان با اعصابی خرد و خمیر!  دست و پا و دیگر اعضای بدن شاطر علی کم کم شروع به جهش و تنگول و تیرکشیدن و پرش های سر خود و عصبی کرده و هیچ خبری هم از ناجی موعود یعنی حاج ترابی نیست!یک چند ساعتی را شاطر با امید و کمک توجیهات مختلف سپری کرد!  "حتما حاج ترابی میاد. باید بیاد! حاج ترابی که دروغگو نیست. آخه طرف رییس کاروانه! مگه یه دروغگو رو میگذارند رییس کاروان بشه؟!!!!"  کم کم شروع کرد به برنامه ریزی برای بدترین سناریوی ممکن!  "اگر ترابی نیاد چی؟ باید از کس دیگه ای کمک بطلبم!"  تو فکرش شروع کرد به مطالعه و ارزیابی تک تک اعضای کاروان! هم سفر ها رو یکی یکی بررسی ذهنی میکرد که ببینه کدومشون ممکنه عملی و اهل دود باشه!  شاطر با خودش فکر میکرد "غیر ممکنه که تو یه کاروان دویست نفری، کس دیگه ای عمل نداشته باشه!" خلاصه کاملاً آماده بود که از یه هم سفر هم مسلک طلب کمک کنه!48 ساعت گذشت و از حاجی ترابی هنوز خبری نبود. شاطر علی دیگه امیدش نا امید شده بود و قرص های آسپیرین و آستامنافین هم که هی از این و اون میگرفت و بالا مینداخت دیگه جواب نمیدادند!  حتی از یه عرب غریبه توی مسجد با زبون اشاره و ناله قرص Tylenol فرنگی هم گرفته بود و اون هم افاقه نکرده بود.روز چهارم دیگه تنها امیدش به یک معجزه بود و حتی شروع به بررسی پنجره های هتل و فاصله تا سطح خیابون کرد و امکان بیرون پریدن از ساختمان رو با پریشونی تموم و با جدیت بررسی میکرد!  

تصمیم گرفت که از خود رسول الله  (ص) کمک بطلبه! با بدنی خسته و کوفته و دردمند خودش رو کشون کشون به مسجد پیامیر رسوند. در شبستان مسجد خودش رو در کنار دیواری گلوله کرد و به ناله و التماس و زاری و زجه پرداخته و امید به یک معجزه نبوی بست!  چند ساعتی از ناله و زاری و شیون شاطر نگذشته بود که پیرمردی شونه هاش رو تکون داد و گفت "برادر، شما  ظاهراً ایرونی هستید. چه مشگلی دارید که این جور ناله و زاری و شیون میکنی؟ چته داداش؟" شاطر که کارت به استخونش رسیده بود دیگه تعارف و مقدمه چینی رو به قول فرنگیها Skip کرد. یه راست رفت سر اصل مشگلش و سیر تا پیاز جریانش رو به پیر مرد گفت. و در حالی که فین فین کنان با آستین پیرهنش ریزش بینی خودش رو پاک میکرد، حجت رو تمام کرد "مگه این که خود پیغمبر بهم رحم کنه و به داد من برسه. والا امشب من می میرم!"پیر مرد با لبخند با معنا و مکث چند ثانیه ای سر به گوش شاطر علی گذاشت و پچ پچ کرد "شاید هم خود حضرت امشب بنده رو به مسیر شما انداخته باشه. به هر تقدیر دوای دردت پیش این حقیره! همین جا باش. نیم ساعت دیگه برمیگردم." درست 25 دقیقه بعد، پیرمرد نیکوکار، خندان و با قدمهای محکم از پشت ستونی ظاهر شد و به سوی شاطر علی آمد. بلافاصله یک کیسه پلاستیکی را به دست شاطر داد و با صدایی عمداً بلندتر از معمول که تا چند متری از هر طرف شنیده شود گفت "هموطن، نگران گرسنگی در غربت نباشید. تا در این شهر هستید بنده هر شب برای شما قرص نانی می آورم!"

شاطر علی کیسه پلاستیکی رو لمس کرد ونیم نگاه سریعی هم به داخل کیسه انداخت. پیر مرد جداً برای او فقط تکه نانی آورده بود. شاطر با نگاهی پر سوال به پیرمرد خیره شد که یعنی "ما جنس خواستیم شما نون آوردی!" پیر مرد که متوجه نگرانی شاطر بود بلافاصله جواب داد "حاجی جون، جای نگرانی نیست. این نون، هم نونه و هم آب! بخور نوش جونت! مشکلت حل میشه اینشالله!"شاطر علی که دوزاری اش افتاده بود، بلافاصله دست به کیسه برد و قرص نونی رو اول به دندون گرفت و مزه مزه ای کرد. وقتی که فهمید خود خودشه، مثل گشنه های بیافرا به جون کیسه افتاد و هر چی نون توی کیسه بود رو هاف و هاف خورد! یکی دو سه دقیقه ای در صحن بیکران مسجد بی هدف و عصبی پرسه زد تا اثر نون جادویی (!) کم کم احساس شد. بله! پیر مرد خیر با آب شیره نون خمیر کرده و پخته بود و با خود به سفر حج آورده بود!  چند روزی هر شب بر سر قرار با شاطر علی حاضر شد و به اندازه مصرف روز بعد به او "نان" می داد. روز آخر اقامت در مدینه هم به اندازه مصرف 2 هفته حاجی به او نون خشکه داد و به او سفارش قناعت و صرفه جویی در خوردنش کرد!حاجی شاطر علی هیچ وقت آن پیر مرد ناشناس رو دوباره ندید و تا آخر عمرش هم اون حاجی نیکوکار و نون و تیلیت پر ملاتش رو فراموش نخواهد کرد!

Share/Save/Bookmark

Recently by farrad02CommentsDate
یکی اینو بگیره!
1
Dec 07, 2009
Latest Russian snub reveals IRI regime's deception!
3
Nov 16, 2009
The 5 stages of Hoder's evolution!
2
Nov 04, 2009
more from farrad02
 
default

Kheili Hal Dad

by Frankie (not verified) on

Damet Garm, Kolli hal kardam, please post the same stuff more and more


default

To: T.h.e.P.o.p.e. - Believe it or not...

by farrad02 on

Believe it or not, this story really happened!!!


Majid

این بابا شیره ای با شین دسته داره!

Majid


 

Can't stop laughing...........LOL

That was cool.


default

تصمیم گرفت که از خود رسول الله (ص) کمک بطلبه lol;o) -mordam...

T.h.e.P.o.p.e. (not verified)


Very nice. I loved it!!!
What a "fun" story,,, and nicely written! (koocheh baazaari style)

Farrad jaan, is this really a true story?! (or based on a true story?)

Thx for sharing...